«تاریخ» تحت تأثیر تفکرات هگل در قرن نوزدهم، جایگاه رفیعی به خود اختصاص داد. سپس برخی از تاریخنگاران با طرز تفکری پوزیتیویستی، ایدۀ تاریخنگاری علمی را مطرح کر
... ردند تا بر مبنای آن، تاریخ به علمی یقینی تبدیل شود و همانند علوم طبیعی جدا از ذهنیات پژوهشگر قرار گیرد. مسئلۀ اساسی که در این مقاله سعی داریم تا به بررسی آن بپردازیم چگونگی رابطۀ میان فلسفه و تاریخ است. مسئلۀ از اینجا آغاز میشود که تاریخگرایی آلمان با اعتقاد به نیروی هنجاری تاریخ، بر این مهم تأکید داشت که مورخ باید با کشف واقعیتهای محض و آشکارکردن معنای تاریخی آنها، جهتگیریای برای جامعه و فرهنگ فراهم کند. براساس این تصور از تاریخ، عملکرد اجتماعی و فرهنگی فلسفه به چالش کشیده شد. در این اوضاع نابسامان که فلسفه را با بحران هویت روبهرو ساخته بود، طرحهای نیچه و دیلتای، یعنی جنبش گسترده و متنوع «فلسفۀ حیات» به نیروی محرکۀ تجدید فلسفه در قرن 19 تبدیل شدند. نیچه و دیلتای در این موضوع اتفاق نظر داشتند که تاریخنگاری جامع در درک خود از انسان، مسئلۀ نسبیتگرایی را به وجود آورده است که موجب «انحلال» و «بدبینی» میشود و نمیتواند آیندۀ فرهنگ بشریت را پیشبینی کند؛ ازاینرو، خواستار فلسفۀ جدیدی شدند که باید هدف فرهنگ بشری را آشکار و از پیشرفت آن در جهت رسیدن به هدفش حمایت کند. آنها با اینکه در برابر نتایج نقد تاریخی، مسیری مشابه برای تأیید اقتدار فرهنگی فلسفه انتخاب کردند، اما به یک راهحل کاملاً متفاوت رسیدند. نیچه پادزهرها علیه تاریخگرایی را «فوق تاریخی» میخواند که شامل هنرِ نحوۀ فراموشکردن تاریخ و زندگی در افقی محصور و تعین شده است؛ یعنی داشتن این استعداد که چه وقت باید تاریخ را حس کند و چه وقت باید آن را کنار بگذارد. به عقیدۀ وی این هر دو روش به صورت همسان برای تندرستی فرد، سلامت یک ملت و فرهنگ لازماند. دیلتای برخلاف نیچه، تاریخ را پادزهر و درمان شکستهای فلسفۀ زندگی میداند: تاریخ اگر زخم ایجاد کند، باید آن را نیز درمان کند.
بیشتر