چکیده :
ترجمه ماشینی :
سوال اصلی این پروژه این است که "چرا این که هایدگر از موضع اخلاقی خاصی دفاع نمی کند به عنوان نقدی به حساب می آید؟" انتقاد استانداردی که علیه هایدگر وارد می شود این است که از آنجایی که او هیچ چیز مثبتی در مورد نظریه اخلاقی پس از عصر روشنگری ندارد، چیزی برای کمک به فلسفه اخلاق ندارد و این نشان دهنده بزرگترین نقص او به عنوان یک فیلسوف است.
چرا از هایدگر یا هر فیلسوف دیگری تقاضای نظریهپردازی درباره اخلاق میشود، در حالی که ما این انتظار را مثلاً برای زیباییشناسی، الهیات یا حوزههای مختلف منطقهای دیگر از زندگی بشر نداریم؟ چرا باید از هایدگر انتظار داشته باشیم که در مورد اینکه انسان ها باید چگونه باشند تا به فکر اخلاقی اهمیت دهند و درگیر آن شوند، نظریه پردازی کند؟ پاسخ به این پرسشها مستلزم بحث گستردهای از راههای فهم اخلاق در اندیشه فلسفی غرب و نیز دیدگاه خود هایدگر از اخلاق است.
من با توضیح مفصلی از تغییر پارادایم از اخلاق پیشامدرن آغاز می کنم، زیرا مبتنی بر درک اخلاق (شکلی از زندگی با ابعاد عملی و هنجاری آن)، به مفاهیم مدرن اخلاق مبتنی بر فردگرایی روشنگری (1750-1850) است.
و تمایز واقعیت- ارزش.
این گزارش از تاریخ اخلاق در فلسفه تلاش میکند نشان دهد که گذار به مدرنیته با شکافی بین هستی (هستیشناسی) و باید (اخلاق) مشخص میشود که هرگونه توجیه اخلاقی پس از عصر روشنگری را غیرممکن میکند (و به ما کمک میکند تا ببینیم چرا هایدگر همیشه پروژه انجام یک اخلاق را مسخره می کند).
هدف اصلی من اثبات این است که تصاحب هایدگر از اندیشه ارسطو نه تنها مفروضات متافیزیکی اساسی فلسفه اخلاق را به چالش می کشد، بلکه راه بازگشت به وحدت اخلاق و هستی شناسی را نیز به ما نشان می دهد.
ادعای من این است که هستی و زمان اخلاقی است به همان صورتی که اخلاق نیکوماخوس یک اخلاق است: هر دو مبتنی بر درک اخلاق انسانی هستند و تلاش میکنند ویژگیهای زندگی را نشان دهند که توسط «باید» ساخته شده است.
این استدلال زمینه را برای کشف پیش فرض های اساسی حاکم بر دو ایراد برجسته ای که علیه هایدگر مطرح شده است، فراهم می کند: نقد اگزیستانسیالیستی و نیهیلیستی.
من دریافتم که این نقدها بر فرض «فردگرایی هستیشناختی» استوار است.
در مقابل این هستیشناسی فردگرایانه جهان اجتماعی، من استدلال میکنم که برای هایدگر، فردیت یک داده هستیشناختی یا زیستشناختی نیست.
بلکه یک دستاورد نسبتا نادر از اعضای یک جامعه زبانی است.
آنچه از نظر هایدگر مهم است این است که اخلاق، بستر هستیشناختی اخلاق است.
این اخلاق اصول جهانی یا قواعد اخلاقی آن گونه که اخلاق مدرن به دنبال آن است به ما ارائه نمی دهد، اما مسیرها، راه های وجود و امکاناتی برای زندگی معنادار ارائه می دهد.
در پایان، تنها چیزی که ما داریم، درک هایی از زندگی در حوزه های خاص (هنر، مذهب، عشق و غیره) است که ایده آل های شخصیتی را ارائه می دهد که همراه با اهداف و پروژه های معنادار برای کل زندگی ما، یک روحیه شکوفا را ممکن می کند.
هدف ثانویه من این است که نشان دهم که هایدگر پیش فرض های غیرانتقادی بخش عمده ای از فلسفه اخلاق را زیر پا می گذارد و روایتی جایگزین از اخلاق ارائه می دهد که چوب را از سر دیگر برمی دارد.
من تز خود را بهعنوان بسط پژوهشهای اخیر درباره آثار هایدگر، با این استدلال که تاکید هایدگر بر اخلاق انسانی، شیوهای مناسب برای سکونت و خانهنشینی در جریان جوهر تاریخی یک جامعه را مطرح میکند، تدوین میکنم.
آنچه در مورد اخلاق پسا انسان گرای هایدگر اصالت دارد این است که تمایز هستی-باید مدرن را انکار می کند و ما را به آمادگی و آمادگی برای ادعای وجود فرا می خواند.
اخلاق هایدگر با امتناع از دادن موضع مطلق به انسان گرایی، تلاشی برای مشخص کردن چیستی کامل انسان بودن به معنای پاسخگویی است که درک از هستی دریافت می کند و باید وظیفه ادعای وجود را بر عهده بگیرد.
.
اگر درست بگویم، پس قضاوت درباره اخلاق هایدگر بر اساس این که آیا او در تدوین فهرستی از مسئولیت ها، حقوق و تعهدات افراد موفق بوده یا خیر، اشتباه است.
در حالی که نظریه اخلاقی مدرن به ارائه رهنمودها و اصول بی طرفانه و بدون ارزش برای رفتار فردی می پردازد، هایدگر در مورد شرایط امکان دگرگونی نحوه زندگی می پرسد.
این امر بار اثبات را بر دوش کسانی می گذارد که فکر می کنند چیز مهمی در مورد نظریه اخلاقی وجود دارد.
مسئولیت اثبات بر عهده کسانی است که می خواهند ادعا کنند که راه درستی برای انسان بودن وجود دارد و زمینه ای مطلق، تغییر ناپذیر و بی زمان برای درک حق وجود دارد.
the guiding question of this project is, "why does it count as a critique of heidegger that he does not defend a particular moral position?" a standard criticism levied against heidegger is that, since he has nothing positive to say about post-enlightenment moral theory, he has nothing to contribute to moral philosophy, and this marks his greatest shortcoming as a philosopher.
why is there a demand for heidegger, or any other philosopher, to theorize about morality, when we do not have this expectation for, say, aesthetics, theology, or various other regional domains of human life? why should we expect heidegger to theorize about what humans must be like in order to care about and engage in moral thought? answering these questions involves an extended discussion of ways of understanding ethics in western philosophical thought, as well as, heidegger's own view of ethics.
i begin with a detailed exposition of the paradigmatic shift from premodern ethics, as it is based on an understanding of ethos (a form of life with its practical and normative dimensions), to modern conceptions of ethics based on enlightenment (1750-1850) individualism and the fact-value distinction.
this account of the history of ethics in philosophy attempts to demonstrate that the transition to modernity is marked by a schism between being (ontology) and ought (ethics) which makes any post-enlightenment justification of ethics impossible (and helps us see why heidegger always scoffs at the project of working out an ethics).
my primary goal is to prove that heidegger's appropriation of aristotle's thought not only challenges the underlying metaphysical assumptions of mainstream moral philosophy, but also shows us a way back to the unity of ethics and ontology.
my claim is that being and time is an ethics in the same way nicomachean ethics is an ethics: both are based on an understanding of the human ethos and attempt to show what is characteristic of a life that is structured by the "ought." this argument sets the stage for uncovering the underlying presuppositions governing two prominent objections raised against heidegger: the existentialist and nihilistic critiques.
i find that these critiques are grounded on the assumption of "ontological individualism." in contrast to this individualistic ontology of the social world, i argue that, for heidegger, individuality is not an ontological or biological given; rather, it is a relatively rare accomplishment of members of a linguistic community.
what is important, in heidegger's view, is that the ethos is the ontological bedrock of ethics.
the ethos does not offer us universal principles or morals rules of the kind modern morality seeks, but it does provide paths, ways of being, and possibilities for living meaningful lives.
in the end, all we have are understandings of life in certain domains (art, religion, love, etc.) that provide character ideals that, together with meaningful goals and projects for the whole of our lives, make possible a flourishing ethos.
my secondary goal is to demonstrate that heidegger undercuts the uncritical presuppositions of much of mainstream moral philosophy and provides an alternative account of ethics that picks up the stick from the other end.
i formulate my thesis as an extension of the recent scholarship on heidegger's work, arguing that heidegger's emphasis on the human ethos puts forth a proper way of dwelling and being-at-home within the current of the historical essence of a community.
what is original about heidegger's post-humanist ethics is that it denies the modern being-ought distinction and calls us to be ready and prepared to be claimed by being.
refusing to give an absolute position to anthropomorphism, heidegger's ethics serves as an attempt to specify what it is to be fully human in the sense of being a respondent who receives an understanding of being and has to own up to the task of being claimed by being.
if i am correct, then it is a mistake to judge heidegger's ethics according to whether he succeeds at formulating a list of responsibilities, rights, and obligations of individuals.
whereas modern moral theory is concerned with providing impartial and value-free guidelines and principles for individual behavior, heidegger is asking about the conditions for the possibility of transforming how one lives.
this puts the burden of proof on those who think there is something important about moral theory.
the onus of proof rests with those who want to claim that a right way to be human exists and that there is an absolute, unchanging, timeless ground for understanding the right.