سوال:
درباره توحيد اشکالاتي داشتم که به عرض مي رسانم؛
در مطالعه کتاب آموزش عقايد جناب مصباح يزدي به سؤالاتي بر خوردم که برايم قابل فهم نبود:
"علت هستي بخش علتي است حقيقي، و از اين روي وجود او براي بقاء معلول ضرورت دارد ... " (ص 69 آموزش عقايد مصباح يزدي - شرکت چاپ و نشر بين الملل)
سؤال: متأسفانه در اين کتاب اصلاً عنوان نشده که چرا علت هستي بخش را بايد علتي حقيقي دانست، فقط مستقلاً به توضيح علت حقيقي پرداخته شده و توضيح علت هستي بخش.
پاسخ تفصیلی:
ابتدا بايد توضيحي پيرامون «ممکن بالذات» داده شود:
ممکن بالذات چيزي است که ذاتا نه ضروري الوجود است و نه ضروري العدم؛ اگر فقط به خودش توجه کنيم و از غير ان چشم بپوشيم، مي بينيم که نه محال است موجود باشد و نه محال است معدوم باشد، با هر دو سازگار است: هم با وجود و هم با عدم؛ خودبخود و ذاتا نيبت به هر موجود بودن و معدوم بودن حالتي يکسان دارد. از سوي ديگر، مي دانيم که هر چيزي يا موجود است و يا معدوم و حالت سومي تصور ندارد، ممکن نيست چيزي نه موجود باشد و نه معدوم. اين همان اصل مشهوري است که فيلسوفان از ان با تعبير «امتناع ارتفاع نقيضين» ياد مي کنند. طبعا ممکن بالذات هم مشمول اين قانون است؛ يعني، هر ممکن بالذاتي ضرورتا يا موجود است يا معدوم و امکان ندارد که نه موجود باشد و نه معدوم. مثلا، اسب ممکن بالذات است، چرا که وقتي ذات اسب را در نظر مي گيريم، بعني خود اسب را تصور مي کنيم و هيچ چيز ديگري را با آن تصور نمي کنيم، مي بينيم نه موجود بودنش در خارج تناقض و محال است و نه معدوم بودنش، پس نه مانند دايره زوايه دار ذاتا ضروري العدم است و نه مانند خداوند تعالي ذاتا ضروري الوجود است ولي همين اسب بناچار در خارج يا موجود است يا معدوم و نمي توان اسبي خارجي تصور کرد که نه موجود باشد نه معدوم.
اکنون سئوال اصلي در بحث عليت اين است که «اسب که ذاتا با وجود و عدم نسبت يکسان دارد: نه وجود براي ان ضروري است نه عدم، چگونه در خارج يا وجود را برگزيده و موجود است و يا عدم را برگزيده و معدوم است؟» بهتر است سئوال را کلي طرح کنيم: وقتي که ذات ممکن را در نظر مي گيريم، مي بينيم که هيچ يک از وجود و عدم براي ان متعين نيست، هر دو براي ان جايزند: هم وجود هم عدم، ولي آيا همين ممکن بالذات درخارج هم غير متعين است؟ به يقين جواب منفي است. اگر در خارجي يا موجود است يا معدوم و ممکن نيست نه موجود باشد نه معدوم. اگر موجود باشد، معناي ان اين است که از بين وجود و عدم وجود براي ان تعين يافته است و اگر معدوم باشد، يعني عدم براي ان تعين يافته است، در خارج حالت غير متعين بودن معنا ندارد. پس مي بينيم که شيئي که ذاتا هيچ يک از وجود و عدم براي ان تعين ندارد بناچار يا وجود براي ان تعين مي يابد يا عدم. سئوال اين است که «ذاتي که با وجود و عدم نسبت يکسان دارد؛ يعني، نه وجود براي ان متعين است نه عدم، چرا در خارج يا وجود براي ان متعين مي شود يا عدم؟» ايا شئي ديگري وجود و عدم را براي ان تعين مي کتد، يا خودش يکي از آنها را براي خود متعين مي سازد، يا هيچ يک، بلکه يکي از وجود و عدم خودبخود براي ان متعين مي شود؟ شايد ملال اور باشد، ولي، به دليل اهميت و دقت سئوال، ان را به شکلي که ابن سينا(الشفاء الالهيات، منشورات مکتبه ايه الله العظمي المرعشي النجفي، قم، 1404، ص 38) مطرح کرده است طرح مي کنيم: هر شيئي که ممکن بالذات است، علي الفرض، وقتي که ذات ان را درنظر مي گيريم، يعني به خودش توجه مي کنيم و از هر چيزي ديگري غير از ان چشم مي پوشم، و ان را با وجود و عدم مي سنجيم، مي بينيم هم مي تواند موجود باشد هم مي تواند معدوم؛ يعني، خودبخود و ذاتا نه اختصاص به وجود دارد (و گر نه محال بود معدوم شود) و نه اختصاص به عدم دارد ( و گر نه محال بود موجود شود)، ذات ان به هيچ يک از وجود و عدم اختصاص ندارد ولي همين شئي در خارج همواره يا موجود است يا معدوم. اگر موجود باشد، بدين معناست که از بين وجود و عدم به وجود اختصاص يافته است نه به عدم و اگر معدوم باشد، بدين معناست که از بين وجود و عدم به عدم اختصاص يافته است نه به وجود. ايا درخارج نيز مي تواند نه به وجود اختصاص داشته باشد و نه به عدم؟ اشکار است که چنين چيزي محال است، زيرا به اين معناست که در خارج نه موجود باشد نه معدوم که ارتفاع نقيضين است و محال مي باشد. پس ممکن بالذات که ذاتا و خودبخود به هيچ يک از وجود و عدم اختصاص ندارد در خارج ضرورتا به يکي از اين دو اختصاص مي يابد. گفتيم که ممکن بالذات خودبخود و ذاتا اختصاص به وجود ندارد، همان طور که اختصاص به عدم هم ندارد، ولي علي الفرض اکنون موجود است؛ يعني، از بين وجود و عدم، به وجود اختصاص يافته است. اکنون سئوال اساسي عليت ايناست که «چگونه ممکن بالذات به وجود اختصاص يافته است؟» در پاسخ اين سئوال بايد گفت: منطقا از دو حال خارج نيست: يا اختصاص دهنده اي هست و يا نيست و در حالت اول که فرض کرديم اختصاص دهنده اي هست باز منطقا از دو حال خارج نيست: يا اختصاص دهنده شيئي غير از خود ذات ممکن است و يا خود ذات ممکن است. بنابراين، منطقا پاسخ سئوال مذکور از سه شق زير خارج نيست و شق چهارمي تصور ندارد:
1. شيئي غير از خود ذات ممکن - که به ان «علت» مي گويند- ان را به وجود اختصاص داده و موجودش کرده است؛
2. خود ذات ممکن خود را به وجود اختصاص داده و خود را موجود را موجود است؛
3. نه خود ذات ممکن خود را به وجود اختصاص داده است و نه شيئي غير از ذات، بلکه تصادفا به وجود اختصاص يافته و موجود شده است.
قبول پاسخ اول به اين معناست که عليت راپذيرفته ايم؛ يعني، پذيرفته ايم که شيئي که ممکن بالذات است، به دليل صفت امکانش، ضرورتا براي موجود شدن محتاج غير خود است، بايد ديگري وجود را براي ان متعين کند، بايد ديگري ان را به وجود اختصاص دهد، بايد ديگري به ان وجود بخشد؛ به تعبير رايج، محال است ممکن بالذات بدون علت موجود شود. قبول پاسخ دوم مستلزم تناقض است، زيرا معناي ممکن بالذات اين است که ذات شئي اختصاص به وجود يا عدم ندارد، درحالي که فرض شده است که خود ذات دربين وجود و عدم خود را به وجود اختصاص داده است. معناي اين سخن اين است که اين ذات هم اختصاص به وجود ندارد(چون ممکن بالذات است) و هم اختصاص به وجود دارد (چون فرض کرده ايم اختصاص به وجود ناشي از خود ذات است و ذات هم که علي الفرض همواره ثابت و تغيير ناپذير است، پس همواره اين ويژگي را نيز با خود دارد، تا اين ذات اين ذات است اختصاص به وجود دارد و نمي توان زماني يا حالتي يا شرائطي را فرض کرد که در ان ها اختصاص به وجود نداشته باشد) که تناقض است و محال مي باشد. قبول پاسخ سوم به معناي نفي عليت و پذيرفتن تصادف است؛ يعني، ممکن بدون هيچ علتي مي تواند موجود شود.
فيلسوفان پاسخ اول را درست و پاسخ دوم و سوم را باطل مي دانند. به نظر ايشان، درستي پاسخ اول و بطلان پاسخ سوم بديهي است. هر انساني اگر معناي واژه هاي «ذات»، «امکان»، «علت»، «اختصاص»، «تعين»، «وجود»، «عدم» را بفهمد و پاسخ هاي مذکور را دقيقا درک کند، بي درنگ و بدون مطالبه دليل به همين نتيجه مي رسد. بلکه شايد اصلا نتوان براي اين امر استدلالي آورد. اگر تمايل داريد که بدانيد که چرا نمي توان، سعي کنيد براي صحت پاسخ اول و بطلان پاسخ سوم استدلالي بياوريد، دراين صورت خواهيد ديد که دراين استدلال از خود اصل عليت استفاده کرده ايد؛ يعني، خود اصل عليت را در اثبات خودش به کار گرفته ايد که اين دوره است و محال. حاصل اين که ممکن بالذات براي موجود شدن احتياج به شي ديگري غير از خود دارد، که به ان «علت» مي گويند. روشن است که علت بايد خود موجود باشد، و گر نه مستلزم ان است که ممکن بالذات بدون علت موجود شده باشدکه گفتيم محال است. بنابراين، اگر بخواهيم بدقت سخن گوئيم، بايد بگوئيم که وجود علت علت وجود ممکن بالذات است. بنابراين روشن شد که چرا به علت هستي بخش، علت حقيقي گويند؛ زيرا موجود ممکن حقيقيتا در وجود و واقعيت داشتن خود نيازمند به علت هستي بخش است و علت هستي بخش هم در بدو پيدايش معلول و هم در استمرار وجودش ما را به هستي عطا مي کند. به بيان ديگر: وجود و هستي براي معلول وقتي ضرورت پيدا مي کند که علت هستي بخش به او هستي دهد؛ معلول در هستي خود عين تعلق و وابستگي به علت هستي بخش است.
رابطه معلول با علت هستي بخش را با بيان ديگر مي توان توضيح داد:
رابطه معلول و علت هستي بخش
يکي از پرسش هاي اساسي در باب عليت چگونگي پيوند معلول و علت فاعلي است. به عبارت ديگر اين که گفته مي شود علت به معلول وجود مي دهد, به چه معناست؟ آيا علت وجود را از جايي برداشته و به معلول ارائه مي کند, همانطور که کسي هديه اي به دوست خود تقديم مي کند؟ چنين تصوري تناقض آميز است. براي روشن شدن مطلب ابتدا بايد ديد در داد و ستدهاي رايج چه مولفه هايي وجود دارد؛ آنگاه چگونگي افاضه وجود معلول از سوي علت را سنجيده و ارزيابي کرد. در داد و ستدهاي معمولي چهار يا پنج مولفه قابل شناسايي است. به عنوان مثال اگر«رضا» کتاب «اختر فيزيک » را به احمد تقديم کند و احمد آن را بپذيرد, در اين فرايند سازه هاي زير وجود خواهد داشت:
1. دهنده: رضا
2. گيرنده: احمد
3. شيئي داده شده: کتاب اختر فيزيک
4. دادن: کار يا حرکتي که از رضا سر زده است.
5. گرفتن: کار وحرکتي که احمد انجام داده است.
موارد 1-3 ذوات و اشيايي مستقل از يکديگرند و هر يک بدون ديگري وجود دارند. اما مورد4 و 5 هيچ هويت مستقلي ندارند, زيرا حقيقت آن ها چيزي جز فعل و کار نيست و هر کاري قائم به فاعل و کننده کار است و بدون آن امکان وجود نخواهد داشت. اکنون بايد ديد که آيا علت و معلول نيز چنين رابطه اي دارند, يعني در آن مولفه هاي فوق به شرح زير وجود دارند؟
1. وجود دهنده: علت
2. وجود گيرنده: معلول
3. شيئي داده شده: وجود, واقعيت
4. وجود دادن: ايجاد
5. وجود گرفتن: موجود شدن
بدون شک چنين تصوري از رابطه عليت نادرست است؛ براي روشن شدن مطلب به بررسي هر يک از مولفه هاي فوق خواهيم پرداخت:
1. وجود دهنده يا علت هستي بخش وجودي مستقل و ناوابسته به ديگر مولفه هاي فوق دارد, بنابراين وجود آن نه تنها داراي هيچ مشکلي نيست, بلکه امري ضروري و لازم است و بدون آن هيچ حادثه اي رخ نخواهد داد.
2. دومين مولفه(معلول) هرگز نمي تواند وجودي جدا از شيئي داده شده (وجود, واقعيت) داشته باشد. زيرا اگر معلول گسسته از وجودي که از علت دريافت مي دارد, داراي وجود و واقعيت باشد, خلف فرض و تناقض لازم مي آيد. زيرا فرض اين است که معلول وجود خود را ازعلت مي کند, در حالي که اگر معلول واقعيتي غير از آنچه علت دريافت مي کند, در حالي که اگر معلول واقعيتي غير از آنچه از علت دريافت مي کند دارا باشد, پس بدون دريافت وجود از علت موجود است و اين دقيقا به معناي آن است که معلول آن نيست و چنين چيزي تناقض است و محال. بنابراين وجود گيرنده (معلول) عينا همان شيئي داده شده (وجود, واقعيت) است و دوگانگي آن ها ناشي از اعتبار و تحليل ذهني است, نه تفاوت واقعي و عيني.
3. مولفه سوم (شيئي داده شده؛ وجود, واقعيت معلول ) چه جايگاهي دارد؟ آيا آن مي تواند مستقل از عنصر چهارم(وجود دادن؛ ايجاد ) وجود داشته باشد؟ هرگز! زيرا اگر واقعيت داده شده هويتي جدا از عمل دادن (ايجاد) داشته باشد, لازمه اش آن است که با علت با آن واقعيت مستقل, اضافه و ارتباط بر قرار کند و آن را در بر دارد و به معلول بدهد. چنين فرضي مستلزم اين است که براي گيرنده (معلول ) نيز واقعيتي مستقل فرض کنيم, در حالي که قبلا محال بودن اين فرض روشن شد. بنابراين با کنار هم نهادن اين مقدمات به خوبي روشن مي شود که واقعيت معلول چيزي جز ايجاد نيست و در رابطه علت و معلول, گيرنده و شيئي داده شده و عمل دادن, يکي بيش نيست که براساس اختلاف زاويه نگرش و اعتبارات ذهني, باتعابير گوناگون از آن ياده مي شود.
4.مولفه چهارم (ايجاد) نيز هيچ استقلالي ندارد, زيرا ايجاد فعل وکار فاعل است و هر فعلي قائم به فاعل, بلکه عين ربط و تعلق به آن است و بدون آن هيچ حقيقتي ندارد. بنابراين تا اين جا آنچه هست علت است و فعل او و ديگر هيچ.
5. عمل گرفتن نيز به لحاظ آن که فعل است هيچ گونه استقلال وجودي ندارد و قوام آن به وجود و کنش فاعل است. از طرف ديگر, چنان که گذشت, وجود گيرنده (معلول ) نيز هيچ گونه استقلال وجود نداشت. بنابراين وجود گرفتن به معناي صدور نوعي فعل از معلول نيز بي معنا است, زيرا لازمه آن وجود معلول در مرحله پيش از اخذ وجود است. بنابراين وجود گرفتن معلول معنايي جز تحقق عيني آن که همان افاضه و ايجاد علت است نمي باشد. نتيجه ان که در رابطه علت هستي بخش و معلول تنها دو واقعيت در کار است:
1. علت، که واقعيتي مستقل است و مفيض وجود معلول و ايجاد کننده ان است.
2. معلول، که هيچ استقلالي ندارد و کار و فعل فاعل است و از اين رو هويتي جز جعل و تعلق ندارد؛ و وجود ان همان ايجاد و کار علت است و بس.(جهت آشنايي بيشتر: الف. اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 3، صص 110-113؛ ب. عبدالرسول عبوديت، درآمدي بر فلسفه اسلامي، فصل 8، صص 105-114) تحليل فلسفي و زمينه رابطه علت و معلول ان سان که گذشت نتايج مهمي در پي دارد، از جمله:
1. ايجاد زمينه درکي عرفاني از هستي و کم کردن فاصله و شکاف بين فلسفه و عرفان.
2. تبيين روان و گويايي از چگونگي نياز معلول به علت در بقاء.
3. ارائه تقرير و تبييني نو و استوار از استحاله تسلسل .