تامس نیگل، فیلسوف تحلیلی معاصر، با تکیه بر وجود گرایش و تمایل شدید در انسانها به هماهنگی با هستی معتقد است که این گرایش پرسشی واقعی را درباره ربط و نسبت انسان
... نها با هستی پدید میآورد که باید بدان پاسخ داد. زیرا به گمان او اگر بتوان به این پرسش اساسی پاسخ داد میتوان معناداری زندگی انسانها را تبیین کرد و از بیمعنایی در زندگی رهایی یافت. او کوشیده با جستجو در دیدگاههای هیوم، کانت، سیجویک، سارتر، نیچه، افلاطون و آموزههای مشترک ادیان، پاسخ این پرسش را بیابد. او با ارزیابی این پاسخها هیچ یک از آنها را نپذیرفته و به این نتیجه رسیده که پرسش فوق پاسخ درخوری ندارد؛ در نتیجه، زندگی بیمعنا است. در این مقاله، با توضیح دیدگاه نیگل و نقدهای او بر پاسخهای فیلسوفان فوق و ادیان، به چهار مطلب اصلی پرداخته شده است: (1) میتوان با توجه به پرسش اساسی او درباره ربط و نسبت انسان با هستی، نظریهای درباره معنای زندگی ارائه کرد که بر «کارکرد زندگی» انسان استوار است. (2) بر خلاف دیدگاه او، میتوان برخی از پاسخهای فلسفی و دینی را پذیرفت. (3) اگرچه با تکیه بر پاسخهای فلسفی و دینی پذیرفتهشده میتوان کارکرد زندگی نوع انسان در هستی را تبیین کرد، ولی به مدد آنها نمیتوان درباره کارکرد زندگی هر فرد انسانی داوریای انجام داد، زیرا داوری درباره کارکرد زندگی هر فرد انسانی منوط به اتمام زندگی او در این جهان و اشراف کامل بدان است که در توان انسانها نیست. (4) حتی اگر مانند نیگل پاسخها به پرسش از ربط و نسبت انسان با هستی را نپذیریم، باز هم میتوان از معنای زندگی انسانها دفاع کرد، زیرا معنای زندگی هر فرد انسانی لزوماً در گرو پاسخ به پرسش اساسی فوق نیست و با تکیه بر کارکرد زندگی هر فرد انسانی در مجموعههای کوچکتر از هستی که دارای اهداف ارزشمندند نیز میتوان از معنای زندگی وی دفاع کرد.
بیشتر