چکیده :
هدف من در این تحقیق تمرکز بر ایدة بحران معنوی در عرصه حقوق بشر است.
موضوعی که من آن را مورد بحث قرار میدهم به مجموعهای اساسی از مسائلی مرتبط میشود که به هدف حقوق بشر، پایه اخلاقی آنها و زمینه متافیزیکی غایی آنها مربوط میشود.
به شکل ساده تر این پرسش را مطرح میکنم که آیا در افراد نوع بشر چیز خاصی وجود دارد که آنها را مستحق داشتن حق میکند؟ برخی از استدلالها مانند عامل انسان، کرامت و قانون طبیعی کاملا انتزاعی هستند.
بنابراین میتوان چنین فرض کرد که چون مسئله اهمیت کاربردی زیادی ندارد، این استدلالات مرتبط نیستند.
اما این فرض کمی عجولانه است، زیرا تعیین پایه و اساس حقوق بشر به معنی تعیین مشروعیت خودِ حقوق بشر در عرصة بینالمللی است.
من دیدگاه عملگرا ایگناتیف را که میتوان به صورت یک جمله کلیدی خلاصه کرد در نظر میگیرم: «بدون هولوکاست اعلامیه حقوق بشر وجود نداشت.
به خاطر هولوکاست، هیچ اعتقاد بی قید و شرطی در این اعلامیه وجود ندارد.» و دین داری استاک هاوس در دین و حقوق بشر توسعه یافته است: متکلمان دینی.
هدف من این است که هر دو دیدگاه را بررسی کنم.
هم دیدگاه ایگناتیف که از پرداختن به زمینههای مذهبیِ حقوق بشر دوری میکند و یک دیدگاه با پایههای سکولار با ایده عاملیت انسان ارائه میدهد و هم دیدگاه مکس استاک هاوس که بر خلاف ایگناتیف از اخلاقی دینی به عنوان پایههای حقوق بشر دفاع میکند.
اول از همه از طریق این تجزیه و تحلیل، قصد دارم اشاره کنم در حالی که از یک سو احترام به هم نوعان ما نیازمند یک رویکرد محبت آمیز است و تعهد ما به حفظ نوع بشر نیازمند تقویت توسط ایمان دارد؛ از سوی دیگر پایه گذاری حقوق بشر در دین بسیار خطرناک است و ممکن است درگیریهای خشونت آمیز میان مذاهب مختلف به وجود آورد.
دوماً به انتقاد از دیدگاه ایگناتیف میپردازم، چرا که دفاع از حقوق بشر به عنوان ابزار عملگرایانه، در زمینههای عملی بسیار ضعیف است و نظام حقوق بشر نیازمند مبانی اخلاقی و متافیزیکی است که به طور جهانی شناخته شده باشد و به اجرا درآمده باشند.
سوماً و در نهایت با استفاده از مفهوم رالز در خصوص همپوشانی اجماع، قصد من نشان دادن عدم نیاز به توافق بر سر «بنیانهای واحد» میباشد.
در نظر گرفتن یک بنیان واحد توانا و معتبر برای حقوق بشر، ریسک پذیر است.
در حالی که یک رژیم حقوق بشری بر بنیانهای چندگانه استوار است.
پذیرش حقوق بشر با بنیانهای چندگانه توسط ما به پذیرش وسیع تر آن توسط مردم کمک مینماید.
اگر به علت گوناگونی به طور عمومی از حقوق بشر دفاع کنیم، به درستی ثابت میکنیم که هیچ پایه متافیزیکی مناسبی وجود ندارد.
دلیل خوبی برای آنکه که چرا ما نیازمند زمینههای حقوق بشری در هر متافیزیک خاص نیستیم میتواند این باشد که آنها هم اکنون نیز به بسیاری از متافیزیکها متکی هستند و در حال حاضر میتوانند از منابع بیشتری بهره ببرند.
از این رو ارزشمند و عاقلانه است که از ادعاهای غیر انحصاری متکثر مرتبط با راههایی که حقوق بشر [به واسطة آنها] به طور قانونی پایه گذاری میشود، استقبال کرد.
برای مثال عاملیت انسان، کرامت انسانی، ایجاد برابری، نمونههایی از مبانی مختلفی هستند که منحصر به فرد و ناسازگار با دیگری نیستند.
my intention in this research is to focus on the idea of spiritual crisis in human rights arena.
the topic i shall be discussing concerns a basic set of issues dealing with the purpose of human rights, their moral foundation and their ultimate metaphysical ground.
simply put i shall be asking whether there is something special in human beings which entitles them to rights.
some arguments such as human agency, dignity and natural law tend to be quite abstract.
it could therefore be tempting to assume that the issue, being of not much practical importance, is not relevant.
but this would be a rush assumption because determining the foundation of human rights means determining the very legitimacy of human rights themselves in the international arena.
i will consider ignatieff’s pragmatic point of view that can be summed up with a catch phrase: “without the holocaust no declaration, because of the holocaust, no unconditional faith in the declaration either” and stackhouse’s religious one developed in religion and human rights: a theological apologetic.
my purpose is to analyse both ignatieff’s view, that avoids contentious religious ground for human rights and offers a secular ground designed with the idea of human agency, and max stackhouse who, instead, defends the idea of a theological ethic as religious ground for human rights.
first of all, through this analysis i aim at pointing out that while on the one hand the respect for our fellow human beings needs a reverential attitude and our commitment to protect our species needs to be sustained by some faith; on the other hand grounding human rights in religion is extremely dangerous and may imply violent clashes between different religious faiths.
secondly, i also aim at criticizing ignatieff’s view because a defence of human rights as pragmatic instruments on pragmatic grounds seems to be too weak and human rights regime needs moral and metaphysical foundations to be universally recognized and implemented.
thirdly and ultimately, using rawls’s concept of overlapping consensus i aim at showing the unecessity to agree upon a “single foundation”.
a single foundation risks to be authoritative, whereas, what a human rights regime relies on is a plural foundations.
if we arrive at respecting human rights on a plurality of grounds, then we are making them more broadly acceptable to people.
if we publicly defend human rights for a plurality of reasons, we are rightly proving that there is no “proper” metaphysical foundation.
a good reason why we do not need to ground human rights in any particular metaphysics can be that they are already grounded in many metaphysics and can already derive sustenance from many sources.
hence, it would be worthwhile and wise to welcome a plurality of nonexclusive claims concerning the ways in which human rights can legitimately be grounded.
human agency, human dignity, equal creation are, for instance, some examples of different foundations that are not mutually