سوال:
اگر من باز هم نتوانستم خود را متقاعد کنم که از طريق اهل بيت(ع) با خدا صحبت کنم آيا مي توانم درونم را به عنوان خدايم بپذيرم و با خدايي که حضور او را در درونم پذيرفته ام (طبق آيه هاي قرآن) راز و نياز کنم ولو بدون هيچ نمونه ظاهري و فيزيکي؟ گاه مي گويند خدا در ماست و گاهي مي گويند ما در خدا حل شده ايم. کدام يک درست است؟ اين دو اساسا چه تفاوتي با هم دارند؟ آيا خدا به طور فيزيکي اينجا حضور دارد (مي دانم که جسميت در مورد خداوند صادق نيست)؟ دقيقا به همين دليل آيا او خود حضور دارد و به دليل اين حضور آگاهي و اشراف کامل به همه چيز دارد يا اين که خود حضور ندارد و از سطحي بالاتر همه چيز را مي بيند و مي شنود و يا آنکه اين آگاهي او از طريق رابط هايي مانند فرشتگان است که خود آن ها را تعيين کرده است؟
پاسخ تفصیلی:
گفتني است اگر چه هر کس به خداوند توجه کند به گونه اي لطف خداوند را در خود حس مي کند و به روشني اين سخن را در مي يابد که «قلب المؤمن عرش الرحمن» اما ذهن کنجکاو و جستجوگر انسان به دنبال آن است که تصوري از خدا داشته باشد و اين حقيقتي که همه چيز را وابسته به او مي داند و از او مي داند، درک کند و از سوي ديگر نگران است که هرگونه تصور او به شرک بيانجامد و يا به حيرت و سرگشتگي کشيده شود و يا با مطرح کردن اين حرفها نزد ديگران متهم به انحراف در عقيده شود.
اضافه بر اين که عبارت هاي گوناگوني را از عرفا، فلاسفه، اهل قرآن و حديث مي شنود که گروهي بانگ «انا الحق» سر مي دهند و گروهي از هرگونه تفکر درباره خدا نهي مي کنند. آيا راهي براي حل اين مشکل وجود دارد که به راحتي حرف هاي دلمان را بزنيم و به دور از اتهامات اصل مطلب براي ما حل شود؟!
در اين باره بايد دانست که دقت در اين گونه مسائل تنها براي شما اتفاق نيفتاده است بلکه بسياري از کساني که داراي جولان ذهني هستند و اهل فکر و دل هستند پيگير اين گونه مطالبند.
خداوند مهربان نيز انسان را به گونه اي آفريده که اگر در خودش دقت کند بسياري از اين پاسخ ها را در مي يابد به طور مثال شما درباره روح انسان دقت کنيد:
1. «روح» حقيقتي است که بر تمامي حرکات بدن ما و فعاليت هاي ذهني ما و حالات قلبي ما احاطه دارد و همه فعاليت ها از اوست و وابسته به اوست. اما در عين حال نه فضايي از بدن ما را اشغال کرده و نه خارج از بدن ماست.
2. «روح» حقيقتي است که چه بسا تمام صفات علم، قدرت، حکمت و رحمت و... را هم زمان دارا باشد و بدون اين که هيچ صفتي مزاحم صفت ديگر باشد.
3. «روح» توانايي دارد که هم به واسطه اعضاي بدن و وسايط ديگر، اشيا را جابجا کند و هم مي تواند قدرتي پيدا کند که با تمرکز روح، حتي بدون واسطه در اشيا و اطراف خود تأثيرگذار باشد.
4. با همه آثاري که از روح مشاهده مي کنيم و در خود مي يابيم اما هيچگونه تصور ذهني از روح نداريم و حقيقت آن بر ما پوشيده است.
البته بسياري ديگر از ويژگي هاي روح را مي توانيم برشماريم که در شناخت خدا مي تواند به ما کمک کند. لذا گفته شده؛ «من عرف نفسه فقد عرف ربه».
با اين تفاوت که ما محدوديم و خداوند نامحدود است و ما نسبت به بدن خود و اطرافيان خود تأثيرگذاريم و خداوند نسبت به تمام جهان هستي احاطه دارد. بنابراين براي معرفت به خداوند اول بايد از طريق «تشبيه و تحميد» شروع کنيم و سپس خداوند را از هرگونه محدوديت «تنزيه و تسبيح» کنيم که نتيجه آن دستيابي به «توحيد ناب» و به دور از هرگونه «حلول و اتحاد» و آسوده از هرگونه «ترديد و انحراف» است.
واقعيت اين است که رابطه خداوند و موجودات نه به صورت حلول و اتحاد است و نه به صورت جدايي و تجافي است. بلکه به طور «تجلي» است. به اين معنا که هر ويژگي که موجودات دارند تجلي و مظهري از صفات فعل خداست. بدون اين که از خداوند چيزي کاسته شود و در عين حال که خداوند داراست و موجودات ديگر را به تناسب قابليت شان دارا مي کند. همانند معلمي که در عين حال که علم خود را داراست ديگران را دارا مي کند بدون اين که چيزي از معلم کاسته شود بلکه پرتوي از علم خويش را به ديگران منتقل مي کند با اين تفاوت که رابطه معلم و شاگرد در انتقال علم است و شاگرد نمونه اي از پرتو علمي معلم را دارا مي شود اما رابطه خداوند با موجودات در تمامي مراتب هستي و تمامي صفات و اوصاف است.
اما اين رابطه تنگاتنگ به طور فيزيکي نيست بلکه به طور تجلي است، لذا علم و اراده خداوند بر همه چيز احاطه دارد اگر چه بسياري از امور به واسطه فرشتگان و وسايط ديگر انجام مي پذيرد اما خداوند بر همه چيز و همه وسايط نيز حضور هميشگي دارد.
خوشبختانه کتاب آسماني ما داراي معارف بلندي است که خداوند را با اوصاف بسيار براي ما تعريف کرده و ما شيعه و پيرو کساني هستيم که فرموده اند: چگونه خدايي را که نمي بينيم بپرستم؟! بنابراين انس با خدا و گفت و گو و نجوا با خدا از رفتارهاي نهادينه شده و تجربه شده در فرهنگ اسلام و به ويژه شيعيان است تا آنجا که از خداوند به «رفيق اعلي» ياد شده است.
تنها کافي است که با خدا گفت و گو کنيم و با او عهد ببنديم، آنگاه به روشني و گرمي لطف و عنايت خدا را در زندگي خود احساس خواهيم کرد و به آرامش و گشايش دست خواهيم يافت و اين «تلقين رواني» نيست بلکه «واقعيتي بديهي» است اما چرا نمي توانيم خدا را با چشم سر ببينيم و کنار او بنشينيم؟! در اين باره بايد دانست که چشم سر هر چه را ببيند نشانه محدوديت آن است و هر کس کنار ما بنشيند همانند ما نيازمند و محدود است و خداوند پاک و منزه است از هر آنچه رنگ بپذيرد و از هر آنچه نياز است. بلکه او آفريننده همه چيز است و همه چيز به او نيازمندند.
جهت توضيح بيشتر توجه شما را به مطالب زير جلب مي کنيم:
ديدن خدا به سه معنا اطلاق مىشود:
1ـ ديدن با چشم سر. يعنى ديدن ظاهرى مانند ديدن اشياء. اين نوع ديدن خدا به طور يقين، محال است چه در دنيا و چه درآخرت. زيرا خدا جسم نيست و كيفيت جسمانى ندارد و هر كس كه قائل به امكان ديدن ظاهرى خدا، چه در دنيا وچه در آخرت شود قطعا به ورطه تجسيم افتاده است.
سؤال قوم موسى «ارنا الله جهرة» (نساء/153) و ر.ك:(بقره/55) همين نوع از ديدن بود. از آنجا كه چنين درخواستىتجسيم و تشبيه واضح است درخواست حضرت موسى(ع) از خداوند كه: «رب ارنى انظر اليك» (اعراف/143) و نيزجواب خدا كه فرمود «لن ترانى» (همان) مربوط به اين نوع از ديدن نيست.
2ـ ديدن به معناى علم شهودى به خدا كه ديدن قلبى است. اين نوع از ديدن نه تنها در اين دنيا براى نبىاكرم(ص) وائمه اطهار(ع) و ديگر انبياء حاصل مىشود بلكه براى مؤمنان نيز امكان حصول دارد.
حضرت على(ع) مىفرمايد: «خدايى را كه نديدم نپرستيدم» «لم اعبد ربا لم أره» و فرمود:چشمها او را به مشاهده ظاهرى نمىبينند ولى قلبها با حقيقت ايمان او را مىبينند. «لاتراه العيون بمشاهدة العيانولكن تدركه القلوب بحقائق الايمان»، (نهج البلاغه ، خطبه 179).
در روايت است كه محمد بن نضيل گفت: از امام اباالحسن(ع) پرسيدم: آيا رسول الله پروردگارش را ديد؟ فرمود:بله با قلبش او را ديد آيا نشنيدهاى قول خداوند عزوجل را كه فرمود: «ما كذب الفؤاد ما رأى» (نجم/11) با چشم نديد امّابا دل ديد. اين نوع از ديدن غيرظاهرى درباره رؤيت غيرخدا نيز بكار رفته است. خداوند مىفرمايد: «كذلك نرىابراهيم ملكوت السماوات و الارض و ليكون من الموقنين؛ و اينگونه ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نمايانديم تا از جمله يقينكنندگان باشد» (انعام/75)
براى مطالعه بيشتر رجوع كنيد به: الميزان، علامه طباطبايى، ج 8، ص 243، ذيل آيه 143.
اين كه ما انسانها با خود مى انديشيم كه خداوند چگونه ماهيتي دارد به خاطر آن است كه ما در دنياى خود همواره با ماهيات سر و كار داريم. از همينرو ذهنمان عادت كرده است كه هر چيز را در قالب ماهيتى بنگريم و چون سخن از خدا به ميان مىآيد بلافاصله به دنبال قالبى ماهوى مىگرديم تا خدا را بدان سان و در آن شكل و قالب تصور نماييم. البته اين ويژگى ذهن ناورزيده و نا آشنا به حقايق فلسفى و وجود شناختى است ولى خرد ورزى فلسفى بر اين رهبرد خط بطلان مىكشد و اعلام مىدارد كه اين گونه خداانگارى از اساس نادرست است. زيرا خداوند وجود و هستىمحض و مطلق است و داراى ماهيت و چيستى نيست تا از چگونگى او سؤال شود. بنا براين خداوند وجود صرف و داراى همه كمالات وجودى است و چند و چونى برايش متصور نيست.
فكر و انديشه بشر, به ذات غيبي او راه ندارد و به جز تحير و سرگرداني يا انحراف و ضلال , بهره ديگري نخواهد داشت . ذات حق كه از آن به «هويت غيبيه»، «غيب ذات»، «مقام ذات»، «مرتبه ذات» و گاهي هم به الفاظ ديگر (مانند «عنقاء» و «غيب الغيوب») تعبير مي شود, وجود صرف است ; هيچ گونه حدي ندارد; از جميع تعينات - چه مفهومي , و چه مصداقي - مبراست ; نه نامي دارد و نه نشاني ; نه اسمي دارد, و نه رسم و صفتي ; نه با اسم يا صفتي مقيد است و نه با عدم آن اسم يا صفت ; نه با تعين خاصي متعين است و نه با عدم همان تعين . حتي با «اطلاق» و «عدم تعين» هم مقيد نيست ; زيرا «اطلاق» و «عدم تعين» نيز به جاي خود, نوعي تعين و قيد است و مقام ذات از آن هم منزه و مبرا است . اما تعينات اسمي و وصفي (اسما و صفات حق ) همه از مقام ذات متأثر بوده و در مقام تجلي به ظهور مي رسند. از اين رو به مقام ذات خداوند راهي نيست ; نه فكر بدان مقام راه دارد و نه عقل و نه وهم و كشف ارباب شهود. همهء اينها از اين مقام قاصر و در اين ميدان كاملا" عاجزاند. اگر قدم پيش بگذارند, حيران مي گردند و يا به راه ضلالت و خطا مي روند, علاوه بر نرسيدن , از آن دورتر هم مي شوند: «يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون به علما», (طه, آيه 110).
ادراك بشر, به آنچه متعين است راه دارد; نه به ذاتي كه از همهء تعين ها بالاتر است و تعين ها همه متأخر از آن , بعد از آن و مخلوق آن هستند. اشاره نيز بدان مقام راه ندارد; چه اشارهء حسي باشد و چه اشاره ذهني, عقلي و وهمي . چگونه مي توان به ذاتي كه تعين ندارد, اشاره نمود؟ به همين جهت از فكر در «ذات حق» نهي شده است . امام علي بن موسي الرضا(ع) مي فرمايد: «... فليس الله عرف من عرف بالتشبيه ذاته , و لا اياه و حد من اكتنهه , و لا حقيقته اصاب من مثله , و لابه صدق من نهاه , و لا صمد صمده من اشار اليه ; پس , خداي را نشناخته , آن كس كه ذات او را به چيزي تشبيه كرده است و به توحيد او نايل نگشته , آن كس كه خواسته است به كنه ذات او برسد, و به حقيقت او نرسيده , آن كس كه ذات او را تصوير ذهني نموده است و به او تصديق نكرده است آن كس كه ذات او را حدي قائل شده و به جانب او روي نياورده است ; آن كس كه به ذات او اشاره نموده است ...», (كتاب التوحيد صدوق , باب التوحيد و نفي التشبيه , ص 34).
حتي اگر عقل و عشق همگام باشند و با بلند پروازي هاي خود بخواهند, به سوي مقام ذات اوج بگيرند, راه به جايي نبرده، به حيرت خواهند افتاد، و بر عجز و قصور خود در اين ميدان با كمال شرمساري اعتراف خواهند كرد.
ناگفته نماند براي قانع ساختن ذهن درباره حقايقي که فراتر از حس و قالب مادي هستند مي توان از روش مقايسه اي و فرض عکس و برهان عقلي محض استفاده کرد. مثلا وقتي مي گوييم خداوند از چه به وجود آمده، باز سؤال را نسبت به آن چيز قبلي ادامه بدهيم، تا آنجا که از نظر برهان عقلي به اين نتيجه مي رسيم که تسلسل باطل است و بايد به سرچشمه هستي معتقد شد و به تسلسل سؤال ها پايان داد و يا از فرض عکس استفاده کنيم که بر فرض که نتوانيم تصوري از خدا داشته باشيم آيا مي توانيم نبود خدا را اثبات کنيم؟ آيا حتي از نظر مادي ما به تمام منظومه ها و کهکشان ها دسترسي پيدا کرده ايم؟ و آيا از نظر عقلي اگر سرچشمه هستي فراتر از ماده نباشد آيا مي شود که ماده خود به خود به وجود آيد؟ و يا ازطريق مقايسه اي مي توانيم خودمان را قانع کنيم که حقيقت بسياري از واقعيت ها را به طور کامل درک نمي کنيم اما مطمئن هستيم وجود دارند.
به طور مثال آيا حقيقت روح و گستره فعاليت هاي آن براي انسان به طور کامل آشکار است؟ اما با وجود کم اطلاعي ما نسبت به روح، وجود آن را به عنوان يک واقعيت مي پذيريم و برخي آثار آن براي ما مشهود است.
نسبت به خداوند نيز بهترين روش تفکر در آثار و آيات اوست و روش روشن تر، رابطه محبتي و کشف شهودي با خداست که در حديث قدسي آمده است «قلب المؤمن عرش الرحمن» (مجلسي، محمد باقر، بحار، ج 55، ص 39).
براي آگاهي به صفات خدا و قانع ساختن ذهن خود مي توانيم تصوري از صفات خدا در ذهن داشته باشيم و سپس «او» را از هر آنچه که در محدوده آمده منزه و پاک بدانيم تا به توحيد ناب دست بيابيم.
براي آگاهي بيشتر ر.ک: مطهري، مرتضي، اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 5، ص 138.
آيات قرآن کريم رابطه وجودي بين خداوند و موجودات را به خوبي بيان نموده و احاديث معصومين(ع) نيز به طور وضوح اين ارتباط را توضيح داده اند. خداوند متعال چه در اين جهان و چه در جهان ديگر، در کنار و جداي از موجودات نيست بلکه او - سبحانه - با اشياء و محيط با آنهاست، چنان که خود مي فرمايد: «و هو معکم اينما کنتم؛ و هر جا باشيد او با شماست» (حديد، آيه 4).
در آيه 7 از سوره مجادله مي فرمايد: «ما يکون من نجوي ثلاثه الا هو رابعهم ولا خمسه الا هو سادسهم ولا ادني من ذلک ولا اکثر الا هو معهم اين ماکانوا؛ هيچ سه نفري با هم آهسته سخن نمي گويند جز اين که خداوند چهارمين آنهاست و هيچ پنج نفري نيستند مگر اين که خداوند ششمين آنهاست و هيچ جمعي نه کمتر از اين و نه بيشتر از اين نيستند جز آن که هر جا باشند، خداوند با آنها است».
البته احاطه خداوند به موجودات به نحو احاطه مجرد به ممکن است نه به صورت احاطه شيء مادي به شيء مادي ديگر که صرف احاطه ظاهري است، بلکه خداوند بر جزء جزء هستي مخلوقات و همه وجود آنها احاطه دارد و هر چيزي که لفظ شيء بر آن اطلاق شود و به آن گفته شود، خداوند متعال بر آن احاطه دارد. البته در عالم ماده نمي توان مثال کافي براي اين نوع احاطه بيان کرد ولي براي آشنايي ذهن و درک اين مطلب عميق مي توان از احاطه آب دريا به امواج نام برد.
در دعاي شريف کميل اين نوع احاطه به خوبي ترسيم و بيان شده است: «و باسمائک التي قلأت ارکان کلي شيء... اللهم اني اسئلک برحمتک التي وسعت کل شيء ... و بجبروتک التي غلبت بها کل شيء ... و بعظمتک التي ملأت کل شيء ... و باسمائک التي ملأت ارکان کل شيء و بعلمک الذي احاط بکل شيء و بنور وجهک الذي اضاء له کل شيء» و به طور خلاصه دلايل عقلي و نقلي، حاکم است که هرجا مخلوقي، مادي يا مجرد، داراي شعور يا فاقد شعور، زميني يا آسماني باشد، خداوند قبل از آن و بعد از آن و با آن است. خداوند موجودي نامحدود و بي نهايت است. مسأله نامحدود بودن خداوند در قرآن کريم با بيانات مختلفي آمده است. مثل: خداوند به هر چيزي محيط است؛ خداوند به هر چيزي شهيد است؛ خداوند به هر چيزي عليم است؛ خداوند به هر چيزي قدير است. يعني هر جا چيزي باشد و لفظ شيء بر آن اطلاق شود، خداوند به آن محيط و شهيد و عليم و قدير است. جايي نيست که از قلمرو حضور و قدرت و علم خداوند بيرون باشد. خداوند در عين حال که نامحدود است با هر چيزي هست ولي در آن حلول نمي کند و با آن متحد نمي شود، چون اگر با آنها مقرون و متحد و ممزوج و مخلوط بشود، مانند آنها محدود مي گردد. مثلا اگر خدا با آب باشد و در آب حلول کند، حکم آب را دارد و موجودي محدود مي شود در حالي که او منزه از هر عيب و نقص است؛ منزه از آن است که با موجودي مادي بياميزد و حکم ماده و مادي را بپذيرد. لازمه ازلي بودن و نامحدود بودن حق و اطلاق ذاتي خداي تعالي اين است که با هر چيزي باشد ولي در او نياميزد و خارج از هر چيزي باشد ولي جدا نباشد. به همين خاطر علي(ع) در خطبه اول نهج البلاغه مي فرمايد: «مع کل شيء لابمقازنه و غير کل شيء لابمزايله؛ خداوند با هر چيزي است ولي نه اين گونه که در کنار آن باشد (بلکه محيط و مشرف بر آن است) و غير از هر چيزي است ولي نه به گونه اي که از آن جدا باشد».
خداوند به دليل بي نهايت بودن در عين حال که با موجودات عالي و مجرد است و در عين حال که در کمال علو و عظمت است نزديک هم هست، اين چنين نيست که مقام عالي و بلند داشته باشد و در مقام تنزل و دنو حضور نداشته باشد «دان في علوه وعال في دنوه؛ در عين بزرگي و علو نزديک است و در عين نزديک بودن عالي و بلندمرتبه است.
باز امير مؤمنان(ع) مي فرمايد: (نهج البلاغه، ترجمه فيض الاسلام، خطبه 49، ص 136) : «سبق في العلو فلاشيء اعلي منه و قرب في الذنو فلا شيء اقرب منه فلا استعلاوه باعده عن شيء من خلقه و لا قربه ساواهم في المکان به»
خداوند آنچنان بلند مرتبه است که فکر احدي به او نمي رسد و آن چنان نازل و داني و نزديک است که هيچ چيز از خدا به انسان يا غير انسان نزديکتر نيست. در عين حال که در مقام علو است و از هر بلندي اعلا است و از هر عالي بلندتر است و علو و بلندي او سابق بر هر اعتلاء و علو هر عالي است. بازلترين موجودات هم هست و به هر موجودي از خود او به او نزديکتر است به انسان از خودش نزديکتر است «و نحن اقرب اليه من حبل الوريد؛ و ما به انسان نزدکتر از رگ گردنش هستيم» (ق، آيه 16).
براي آگاهي بيشتر ر.ک: حکمت نظري و عملي در نهج البلاغه، آيت اله جوادي آملي.
با چنين خدايي که همه جا حضور دارد، در هر حال و با هر زماني مي توان گفتگو و زمزمه کرد و خواسته هاي خود را با او در ميان گذاشت و او چنين زمزمه و مناجاتي را دوست دارد و ما را به آن دعوت کرده است. شفيع قرار دادن ائمه(ع) در واقع بردن افرادي آبرومند در درگاه خداوند با هدف پذيرفته شدن خواسته هايمان به واسطه آبرومند بودن آنهاست وگرنه مي توان بي واسطه و مستقيما در هر حال و وقت و مکاني به راحتي با خداوند به گفتگو نشست. همان خدايي که درون و فطرت ما او را پذيرفته و به وجود حضورش در همه هستي گواهي مي دهد و اين امري يافتن و وجداني است و اين احساس، احساسي واقعي و درست است نه احساسي خيالي و پنداري.