شناخت نفس انساني | کتابخانه مجازی الفبا
کتابخانه مجازی الفبا،تولید و بازنشر کتب، مقالات، پایان نامه ها و نشریات علمی و تخصصی با موضوع کلام و عقاید اسلامی
کتابخانه مجازی الفبا،تولید و بازنشر کتب، مقالات، پایان نامه ها و نشریات علمی و تخصصی با موضوع کلام و عقاید اسلامی
کانال ارتباطی از طریق پست الکترونیک :
support@alefbalib.com
نام :
*
*
نام خانوادگی :
*
*
پست الکترونیک :
*
*
*
تلفن :
دورنگار :
آدرس :
بخش :
مدیریت کتابخانه
روابط عمومی
پشتیبانی و فنی
نظرات و پیشنهادات /شکایات
پیغام :
*
*
حروف تصویر :
*
*
ارسال
انصراف
از :
{0}
پست الکترونیک :
{1}
تلفن :
{2}
دورنگار :
{3}
Aaddress :
{4}
متن :
{5}
فارسی |
العربیه |
English
ورود
ثبت نام
در تلگرام به ما بپیوندید
پایگاه جامع و تخصصی کلام و عقاید و اندیشه دینی
جستجو بر اساس ...
همه موارد
عنوان
موضوع
پدید آور
جستجو در متن
: جستجو در الفبا
در گوگل
...جستجوی هوشمند
صفحه اصلی کتابخانه
پورتال جامع الفبا
مرور منابع
مرور الفبایی منابع
مرور کل منابع
مرور نوع منبع
آثار پر استناد
متون مرجع
مرور موضوعی
مرور نمودار درختی موضوعات
فهرست گزیده موضوعات
کلام اسلامی
امامت
توحید
نبوت
اسماء الهی
انسان شناسی
علم کلام
جبر و اختیار
خداشناسی
عدل الهی
فرق کلامی
معاد
علم نفس
وحی
براهین خدا شناسی
حیات اخروی
صفات الهی
معجزات
مسائل جدید کلامی
عقل و دین
زبان دین
عقل و ایمان
برهان تجربه دینی
علم و دین
تعلیم آموزه های دینی
معرفت شناسی
کثرت گرایی دینی
شرور(مسأله شر)
سایر موضوعات
اخلاق اسلامی
اخلاق دینی
تاریخ اسلام
تعلیم و تربیت
تفسیر قرآن
حدیث
دفاعیه، ردیه و پاسخ به شبهات
سیره ائمه اطهار علیهم السلام
شیعه-شناسی
عرفان
فلسفه اسلامی
مرور اشخاص
مرور پدیدآورندگان
مرور اعلام
مرور آثار مرتبط با شخصیت ها
فهرست گزیده متکلمان،فیلسوفان و عالمان شیعی
مرور مجلات
مرور الفبایی مجلات
مرور کل مجلات
مرور وضعیت انتشار
مرور درجه علمی
مرور زبان اصلی
مرور محل نشر
مرور دوره انتشار
گالری
عکس
فیلم
صوت
متن
چندرسانه ای
جستجو
جستجوی هوشمند در الفبا
جستجو در سایر پایگاهها
جستجو در کتابخانه دیجیتالی تبیان
جستجو در کتابخانه دیجیتالی قائمیه
جستجو در کنسرسیوم محتوای ملی
کتابخانه مجازی ادبیات
کتابخانه مجازی حکمت عرفانی
کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران
کتابخانه تخصصی ادبیات
کتابخانه الکترونیکی شیعه
علم نت
کتابخانه شخصی
مدیریت علاقه مندیها
ارسال اثر
دانشنامه
راهنما
راهنما
شناخت نفس انساني
کتابخانه مجازی الفبا
کتابخانه مجازی الفبا
فارسی
کتاب الکترونیکی
میانگین امتیازات:
امتیاز شما :
تعداد امتیازات :
0
شناخت نفس انساني
ویرایش اثر
کلید واژه اصلی :
انسان شناسی و خودشناسی
,
شناخت نفس
,
علم نفس
,
خود شناسی
پاسخ تفصیلی:
شناخت نفس
آيا نفس و يا به عبارتى روح آدمى موجودى است مجرد از ماده؟(البته مراد ما از نفس آنحقيقتى است كه هر يك از ما در هنگام سخن با عبارت: من، ما، شما، او، فلانى، وامثال آن از آن حكايت مىكنيم و يا بدان اشاره مينمائيم، و نيز مراد ما به تجرد نفس اين است كهموجودى مادى و قابل قسمت و داراى زمان و مكان نباشد).
حال كه موضوع بحث روشن شد و معلوم گشت كه در باره چه چيز بحث مىكنيم، اينكميگوئيم: جاى هيچ شك نيست كه ما در خود معنائى و حقيقتى مىيابيم و مشاهده مىكنيم كه ازآن معنا و حقيقت تعبير مىكنيم به(من)، (و ميگوئيم من پسر فلانم، - و مثلا در همدان متولد شدم، - من باو گفتم و امثال اين تعبيرها كه همه روزه مكرر داريم).
باز جاى هيچ شك و ترديد نيست كه هر انسانى در اين درك و مشاهده مثل ما است من وتمامى انسانها در اين درك مساوى هستيم و حتى در يك لحظه از لحظات زندگى و شعورمان از آنغافل نيستيم مادام كه شعورم كار ميكند، متوجهم كه من منم و هرگز نشده كه خودم را از ياد ببرم.
حال ببينيم اين(من)در كجاى بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان كرده؟قطعا درهيچيك از اعضاى بدن ما نيست، آنكه يك عمر ميگويد(من)در داخل سر ما نيست، در سينه ما ودر دست ما و خلاصه در هيچيك از اعضاى محسوس و ديده ما نيست، و در حواس ظاهرى، مائيمكه وجودشان را از راه استدلال اثبات كردهايم، چون حس لامسه و شامه و غيره پنهان نشده و دراعضاى باطنى ما هم كه وجود آنها را از راه تجربه و حس اثبات كردهايم، نيست.
بدليل اينكه بارها شده و ميشود كه من از اينكه داراى بدنى هستم و يا داراى حواسظاهرى يا باطنى هستم، بكلى غافل ميشوم و ليكن حتى براى يك لحظه هم نشده كه از هستىخودم غافل باشم، و دائما(من)در نزد(من)حاضر است، پس معلوم ميشود اين(من)غير بدن وغير اجزاء بدن است.
و نيز اگر(من)عبارت باشد از بدن من و يا عضوى از اعضاى آن و يا(مانند حرارت)خاصيتى از خواص موجوده در آن، با حفظ اين معنا كه بدن و اعضايش و آثارش همه و همه مادىاست و يكى از احكام ماده اين است كه بتدريج تغيير مىپذيرد و حكم ديگرش اين است كه قابلقسمت و تجزيه استبايد(من)نيز هم دگرگونى بپذيرد و هم قابل انقسام باشد، با اينكه مىبينيمنيست.
به شهادت اينكه هر كس به اين مشاهده، (كه گفتيم آنى و لحظهاى از آن غافل نيست)مراجعهكند، و سپس همين مشاهده را كه سالها قبل يعنى از آن روزيكه چپ و راستخود را شناخت وخود را از ديگران تميز ميداد، بياد بياورد، مىبيند كه من امروز، با من آن روز، يك(من)است وكمترين دگرگونى و يا تعددى بخود نگرفته، ولى بدنش و هم اجزاء بدنش و هم خواصى كه دربدنش موجود بوده، از هر جهت دگرگون شده، هم از جهت ماده و هم از جهت صورت و شكل، وهم از جهتسائر احوال و آثارش جور ديگرى شده، پس معلوم ميشود(من)غير از بدن من است واى بسا در حادثهاى نيمى از بدنش قطع شده، ولى خود او نصف نشده، بلكه همان شخص قبل ازحادثه است.
و همچنين اگر اين دو مشاهده را با هم بسنجد، مىبيند كه(من)معنائى استبسيط كه قابلانقسام و تجزيه نيست، ولى بدنش قابل انقسام هست، اجزاء و خواص بدنش نيز انقسام مىپذيرد، چون بطور كلى ماده و هر موجودى مادى اينطور است، پس معلوم مىشود نفس غير بدن است، نه
همه آن است و نه جزئى از اجزاء آن، و نه خاصيتى از خواص آن، نه آن خواصى كه براى مامحسوس است و نه آن خواصى كه با استدلال به وجودش پى بردهايم و نه آن خواصى كه براى ماهنوز درك نشده است.
براى اينكه همه اين نامبردهها هر طورى كه فرض كنيد مادى است و حكم ماده اين استكه محكوم تغيير و دگرگونى است و انقسام مىپذيرد و مفروض ما اين است كه آن چيزى كه درخود بنام(من)مشاهده ميكنم، هيچيك از اين احكام را نمىپذيرد، پس نفس به هيچ وجه مادىنيست.
و نيز اين حقيقتى كه مشاهده مىكنيم امر واحدى مىبينيم، امرى بسيط كه كثرت و اجزاء ومخلوطى از خارج ندارد، بلكه واحد صرف است، هر انسانى اين معنا را در نفس خود مىبيند ودرك مىكند كه او اوست، و غير او نيست و دو كس نيست، بلكه يكنفر است و دو جزء ندارد بلكهيك حقيقت است.
پس معلوم مىشود اين امر مشهود، امرى است مستقل كه حد ماده بر آن منطبق و صادقنيست و هيچيك از احكام لازم ماده در آن يافت نميشود، نتيجه مىگيريم پس او جوهرى استمجرد از ماده كه تعلقى به بدن مادى خود دارد، تعلقى كه او را با بدن به نحوى متحد مىكند، يعنىتعلق تدبيرى كه بدن را تدبير و اداره مينمايد، (و نمىگذارد دستگاههاى بدن از كار بيفتند و يانا منظم كار كنند)و مطلوب و مدعاى ما هم اثبات همين معنا است.
ادله و براهين منكرين تجرد روح
در مقابل ما همه علماى مادىگرا و جمعى از علماى الهى، از متكلمين، و نيز علماىظاهربين، يعنى اهل حديث، منكر تجرد روح شدهاند و بر مدعاى خود و رد ادله ما برهانهائىاقامه كردهاند كه خالى از تكلف و تلاش بيهوده نميباشد.
1 - ماديين گفتهاند: رشتههاى مختلف علوم با آن همه پيشرفتى كه كرده و به آن حد از دقتكه امروز رسيده، در تمامى فحصها و جستجوهاى دقيقش، به هيچ خاصيت از خواص بدنىانسان نرسيده، مگر آنكه در كنارش علت ماديش را هم پيدا كرده، ديگر خاصيتى بدون علت مادىنمانده تا بگويند اين اثر روح مجرد از ماده است، چون با قوانين ماده منطبق نيست و آن را دليلبر وجود روح مجرد بگيرند.
و در توضيح اين گفتار خود گفتهاند: سلسله اعصاب كه در سراسر بدن منتشر است، ادراكات تمامى اطراف بدن و اعضاى آن و حاسههايش را پشتسر هم و در نهايتسرعتبه عضو مركزى اعصاب منتقل مىكند، و اين مركز عبارت است از قسمتى از مغز سر كهمجموعهاى است متحد و داراى يك وضعى واحد، بطوريكه اجزائش از يكديگر متمايز نيست واگر بعضى از آن باطل شود و بعضى ديگر جاى آن را پر كند، اين دگرگونىها در آن درك نميشود، و اين واحد متحصل همان نفس ما است كه همواره حاضر براى ما است، و ما از آن تعبير مىكنيم به(من).
پس اينكه احساس مىكنيم كه ما غير از سر و پيكرمان هستيم، درست است و ليكن صرفاين احساس باعث نميشود بگوئيم پس(ما)غير از بدن و غير از خواص بدنى ما است، بلكه ازآنجا كه مركز اعصاب مجموعهاى است كه توارد ادراكات در آن بسيار سريع انجام ميشود، لذاهيچ آنى از آن غافل نمىمانيم.
چون لازمه غفلت از آن بطورى كه در جاى خود مسلم شده است، بطلان اعصاب و توقفشاز عمل است و آن همان مرگ است.
و نيز اينكه مىبينيم نفس(من)همواره ثابت است نيز درست است، اما اين هم دليل تجردنفس نيست و از اين جهت نيست كه حقيقتى است ثابت كه دستخوش تحولات مادى نميشود، بلكه اين حس ما است كه(مانند ديدن آتش آتشگردان بصورت دائره)، در اثر سرعت وارداتادراكى، امر بر ايمان مشتبه ميشود، مثل حوضى كه دائما نهر آبى از اين طرف داخلش ميشود و ازطرف ديگر بيرون مىريزد، به نظر ما مىرسد كه آب ثابت و همواره پر است و عكس آدمى يادرخت و يا غير آن كه در آب افتاده، واحد و ثابت است.
همانطور كه در مثال حوض، ما آنرا آبى واحد و ثابتحس مىكنيم، در حاليكه در واقع نهواحد است و نه ثابت، بلكه هم متعدد است و هم متغير تدريجى، چون اجزاء آبى كه وارد آنميشود، بتدريج وضع آنرا تغيير ميدهد، نفس آدمى نيز هر چند به نظر موجودى واحد و ثابت وشخصى به نظر مىرسد، ولى در واقع نه واحد است و نه ثابت و نه داراى شخصيت.
و نيز گفتهاند نفسى كه بر تجرد آن از طريق مشاهده باطنى اقامه برهان شده، در حقيقتمجرد نيست، بلكه مجموعهاى از خواص طبيعى است و آن عبارت است از ادراكهاى عصبى كهآنها نيز نتيجه تاثير و تاثرى است كه اجزاء ماده خارجى و اجزاء مركب عصبى، در يكديگر دارند، و وحدتى كه از نفس مشاهده ميشود، وحدت اجتماعى است نه وحدت حقيقى و واقعى.
رد ادله ماديين منكر تجرد روح
مؤلف: اما اينكه گفتند: (رشتههاى مختلف علوم با آن همه پيشرفت كه كرده و به آن حد ازدقت كه امروز رسيده، در تمامى فحصها و جستجوهاى دقيقش، به هيچ خاصيت از خواص بدنىانسان نرسيده مگر آنكه در كنارش علت ماديش را هم پيدا كرده، ديگر خاصيتى بدون علت مادىنماند، تا بگوئى اين اثر روح مجرد از ماده است)سخنى استحق و هيچ شكى در آن نيست، لكناين سخن حق، دليل بر نبود نفس مجرد از ماده كه برهان بر وجودش اقامه شده، نميشود.
دليلش هم خيلى روشن است، چون علوم طبيعى كه قلمرو تاخت و تازش چهار ديوارى مادهو طبيعت است، تنها ميتواند در اين چهار ديوارى تاخت و تاز كند، مثلا خواص موضوع خود(ماده)را جستجو نموده احكامى كه از سنخ آن است كشف و استخراج نمايد، و يا خواص آلات وادوات مادى كه براى تكميل تجارب خود بكار مىبرد بيان كند و اما اينكه در پشت اينچهار ديوارى چه مىگذرد و آيا چيزى هستيا نه؟و اگر هست چه آثارى دارد؟در اين باره نبايدهيچگونه دخل و تصرفى و اظهار نظرى بنمايد نه نفيا و نه اثباتا.
چون نهايت چيزى كه علوم مادى ميتواند در باره پشت اين ديوار بگويد اين است كه منچيزى نديدم، و درست هم گفته چون نبايد ببيند، و اين نديدن دليل بر نبودن چيزى نيست، (وبه همين دليل اگر علوم مادى هزار برابر آنچه هستبشود، باز در چهار ديوارى ماده است)و درداخل اين چهار ديوارى هيچ موجود غير مادى و خارج از سنخ ماده و حكم طبيعت، نيست تا اوببيند.
و اگر ماديين پا از گليم خود بيرون آورده، بخود جرات دادهاند كه چنين آسان مجردات رامنكر شوند علتش اين است كه خيال كردهاند كسانيكه نفس مجرد را اثبات كردهاند، از ناآگاهى وبى بضاعتى بوده، به آثارى از زندگى كه در حقيقت وظائف مادى اعضاى بدن استبرخوردهاند، وچون نتوانستهاند با قواعد علمى توجيهش كنند، از روى ناچارى آن را به موجودى ماوراى مادهنسبت دادهاند و آن موجود مجرد فرضى را حلال همه مشكلات خود قرار دادهاند.
و معلوم است كه اين حلال مشكلات به درد همان روزهائى ميخورده كه علم از توجيه آنخواص و آثار عاجز بوده و اما امروز كه علم به علل طبيعى هر اثر و خاصيتى پى برده، ديگر نبايدبدان وقعى نهاد، نظير اين خيال را در باب اثبات صانع هم كردهاند.
و اين اشتباه فاسدى است، براى اينكه قائلين به تجرد نفس، تجرد آن را از اين راه اثباتنكردهاند و چنان نبوده كه آنچه از آثار و افعال بدنى كه علتش ظاهر بوده به بدن نسبت دهند، وآنچه كه به علت ماديش پى نبردهاند به نفس مستند كنند، بلكه تمامى آثار و خواص بدنى را به عللبدنى نسبت ميدهند، چيزيكه هستبه بدن نسبت ميدهند بدون واسطه، و به نفس هم نسبت ميدهند، اما بواسطه بدن، و آثارى را مستقيما به نفس نسبت ميدهند كه نميشود به بدن نسبت داد، مانند علمآدمى به خودش و اينكه دائما خودش را مىبيند، كه بيانش گذشت.
و اما اينكه گفتند: (بلكه از آنجا كه مركز اعصاب مجموعهاى است كه توارد ادراكات در آنبسيار سريع انجام ميشود و لذا هيچ آنى از آن غافل نمىمانيم الخ، سخنى است كه معناى درستىندارد و شهودى كه از نفس خود داريم، به هيچ وجه با آن منطبق نيست).
مثل اينكه آقايان از شهود نفسانى خود غفلت كرده و رشته سخن را از آنجا به جاى ديگربردهاند، به واردات فكرى و مشهودات حسى بردهاند، كه پشتسر هم به دماغ وارد ميشود و بهبحث از آثار اين توالى و توارد پرداختهاند.
من نمىفهمم چه ربطى ميان آنچه ما اثبات مىكنيم و آنچه آنان نفى مىكنند هست؟اگرامورى پشتسر هم و بسيار زياد كه واقعا هم زياد و متعدد است، فرض بشود اين امور بسيار زيادچگونه ميتواند يك واحد را تشكيل دهد بنام(من و يا تو)؟علاوه اين امور بسيار زياد كهعبارت است از ادراكات وارده در مركز اعصاب، همه امور مادى هستند و ديگر ماوراى خود، غير از خود چيزى نيستند، و اگر آن امر(من)كه هميشه جلو شعور ما حاضر و مشهود است ويكى هم هست، عين اين ادراكات بسيار باشد، پس چرا ما آن را بسيار نمىبينيم و چرا تنها آن امرواحد(من)را مىبينيم و غير آن را نمىبينيم؟ اين وحدت كه در آن امر براى ما مشهود و غير قابلانكار است از كجا آمد؟.
و اما پاسخى كه آقايان از اين پرسش داده و گفتند: وحدت، وحدت اجتماعى است، كلامىاست كه به شوخى بيشتر شباهت دارد تا به جدى براى اينكه واحد اجتماعى وحدتش واقعى وحقيقى نيست، بلكه آنچه حقيقت و واقعيت دارد، كثرت آن است، و اما وحدتش يا وحدتى استحسى، مانند خانه واحد و خط واحد، و يا وحدتى استخيالى، مانند ملت واحد و امثال آن، نهوحدت واقعى، چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از هزاران فرد تشكيلشده است.
و آنچه ما در بارهاش صحبت مىكنيم، اين است كه ادراكات بسيار كه در واقع هم بسيارندبراى صاحب شعور يك شعور واقعى باشند، و در چنين فرض لازمه اينكه ميگويند: اين ادراكاتفى نفسه متعدد و بسيارند، به هيچ وجه سر از وحدت در نمىآورد و فرض اينجا است كه در كنار اينشعورها و ادراكات كس ديگرى نيست كه اين ادراكهاى بسيار را يكى ببيند، بلكه به گفته شما خوداين ادراكهاى بسيار است كه خود را يكى مىبيند(بخلاف نظريه ما كه اين اشكالها بدان متوجهنيست، ما در وراى اين ادراكات، نفسى مجرد از ماده قائليم كه سراپاى بدن و سلسله اعصاب وبافتههاى مغزى و حواس ظاهرى و باطنى، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط كار او هستند، واو در اين چار ديوارى بدن نيست، بلكه تنها ارتباط و علاقهاى باين بدن دارد).
و اگر بگويند: آن چيزيكه در ساختمان بدنى من(من)را درك مىكند، جزئى از مغز استكه ادراكهاى بسيار را بصورت واحد(من)درك مىكند نه سلسله اعصاب، در جواب ميگوئيم: بازاشكال بحال خود باقى است، زيرا فرض اين بود كه اين جزء از مغز عينا خود همان ادراكهاىبسيار و پشتسر هم است نه اينكه در يك طرف مغز سر، جزئى باشد كه قوه دركش متعلق باينادراكهاى بسيار شود، آنطور كه قواى حسى بمعلومات خارجى تعلق مىگيرد، آنگاه از آن معلوماتصورتهائى حسى انتزاع مىكند(دقت فرمائيد).
سؤال ديگرى كه در باره اين امر مشهود و فراموش نشدنى(من)هست و جوابش هم همانجوابى است كه در باره وحدت آن از دو طرف گفته شده، اينستكه اين امرى كه به نظر شما مادىاستبا اينكه ماده ثبات ندارد و دائما در تحول است و انقسام مىپذيرد، ثبات و بساطتخود رااز كجا آورد؟نه فرض اول شما ميتواند جوابگوى آن باشد و نه فرض دوم.
علاوه بر اينكه فرض دوم شما هم در پاسخ از سؤال قبلى - يعنى اين سؤال كه چگونهادراكهاى متوالى و پشتسر هم با شعور دماغى بصورت وحدت درك شود - و هم از اين سؤالما كه چرا(من)تحول و انقسام نمىپذيرد فرض غير درستى است آخر دماغ و قوهاى كه در آناست و شعورى كه دارد و معلوماتى كه در آن است، با اينكه همه امورى مادى هستند، و ماده ومادى كثرت و تغير و انقسام مىپذيرد، چطور همواره بصورت امرى كه هيچيك از اين اوصاف راندارد، حاضر نزد ما است؟با اينكه در زير استخوان جمجمه ما، جز ماده و مادى چيز ديگرىنيست؟
و اما اينكه گفتند: (بلكه اين حس ما است كه در اثر سرعت واردات ادراكى امر برايشمشتبه ميشود و كثير را واحد و متغير را ثابت و متجزى را بسيط درك مىكند)، نيز غلطى استواضح، براى اينكه اشتباه خود يكى از امور نسبى است كه با مقايسه و نسبت صورت مىگيرد، نهاز امور نفسى و واقعى، چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد، براى خودش حقيقت و واقعيت است، مثلا وقتى ما اجرام بسيار بزرگ آسمان را ريز و كوچك و بصورت نقطههائى سفيد مىبينيم وبراهين علمى به ما مىفهماند كه در اين ديد خود اشتباه كردهايم و همچنين اگر شعله آتشگردان رادائره مىبينيم، و اشتباهات ديگرى كه حس ما مىكند، وقتى اشتباه است كه آنچه را در درك خودداريم، با آنچه كه در خارج هستبسنجيم، آنوقت مىفهميم كه آنچه در درك ما هست در خارجنيست، اين را ميگوئيم اشتباه، و اما آنچه كه در درك ما هستخودش اشتباه نيست، به شهادتاينكه بعد از علم به اينكه اجرام آسمانى به قدر كره زمين ما و يا هزاران برابر آن است، باز هم ماآنها را بصورت نقطههائى نورانى ميبينيم و باز هم شعله آتشگردان را بصورت دائره ميبينيم پس دراينكه آن جرم آسمان در ديد ما نقطه است و آن شعله دائره است، اشتباهى نيست، بلكه اشتباهخواندنش، اشتباه و غلط است.
و مسئله مورد بحث ما از همين قبيل است، چه وقتى حواس ما و قواى مدركه ما امور بسيارو امور متغير و امور متجزى را بصورت واحد و ثابت و بسيط درك كند، اين قواى مدركه ما، دردرك خود اشتباه كرده، براى اينكه وقتى معلوم او را با همان معلوم در خارج مقايسه مىكنيم، مىبينيم با هم تطبيق نمىكند، آنوقت ميگوئيم اشتباه كرده، و اما اينكه معلوم او براى او واحد وثابت و بسيط است كه دروغ نيست و گفتگوى ما در همين معلوم است، از شما مىپرسيم: اينمعلوم فراموش نشدنى ما(من)چيست؟مادى است؟يا مجرد؟اگر مادى است پس چرا واحد وثابت و بسيط است و چگونه يك امرى كه هيچگونه آثار ماديت و اوصاف آن را ندارد در زيرجمجمه ما جا گرفته و هرگز هم فراموش نميشود؟و اگر مجرد است كه ما هم همين را مىگفتيم.
پس از مجموع آنچه گفته شد، اين معنا روشن گرديد: كه دليل ماديين از آنجا كه از راه حسو تجربه و در چهار ديوارى ماده است، بيش از عدم وجدان(نيافتن)را اثبات نمىكند، ولىخواستهاند با مغالطه و رنگآميزى عدم وجدان را به جاى عدم وجود(نبودن)جا بزنند، سادهتربگويم دليلشان تنها اين را اثبات كرد كه ما موجودى مجرد نيافتيم، ولى خودشان ادعا كردند: كهموجود مجرد نيست، در حاليكه نيافتن دليل بر نبودن نيست.
و آن تصويرى كه براى جا زدن(نيافتن)بجاى(نبودن)كردند، تصويرى بود فاسد كه نه بااصول ماديت كه نزد خودشان مسلم و به حس و تجربه رسيده است، جور در مىآيد و نه با واقعامر.
آنچه كه علماى روانكار و عصر جديد در نفى تجرد روح فرض كردهاند
2- و اما آنچه كه علماى روانكاو عصر جديد در نفى تجرد نفس فرض كردهاند، ايناست كه نفس عبارت است از حالت متحدى كه از تاثير و تاثر حالات روحى پديد مىآيد، چونآدمى داراى ادراك بوسيله اعضاى بدن هست، داراى اراده هم هست، خوشنودى و محبت همدارد، كراهت و بغض نيز دارد، و از اين قبيل حالات در آدمى بسيار است كه وقتى دستبه دستهم ميدهند و اين، آن را و آن، اين را تعديل مىكند و خلاصه در يكديگر اثر مىگذارند، نتيجهاشاين ميشود كه حالتى متحد پديد مىآيد كه از آن تعبير مىكنيم به(من).
در پاسخ اينان ميگوئيم: بحث ما در اين نبود، و ما حق نداريم جلوى تئوريها و فرضيههاىشما را بگيريم، چون اهل هر دانشى حق دارد فرضيههائى براى خود فرض كند و آن را زير بناىدانش خود قرار دهد(اگر ديوارى كه روى آن پى چيد بالا رفتبه صحت فرضيه خود ايمان پيداكند و اگر ديوارش فرو ريخت، يك فرضيه ديگرى درست كند).
گفتگوى ما در يك مسئله خارجى و واقعى بود كه يا بايد گفت هست، يا نيست نه اينكهيكى وجودش را فرض كند و يكى نبودش را، بحث ما بحثى فلسفى است كه موضوعش هستىاست در باره انسان بحث مىكنيم كه آيا همين بدن مادى استيا چيز ديگرى ماوراى ماده است.
3- جمعى ديگر از منكرين تجرد نفس، البته از كسانيكه معتقد به مبدا و معادند در توجيهانكار خود گفتهاند: آنچه از علوم، مربوط به زندگى انسان، چون فيزيولوژى و تشريح بر مىآيد، ايناست كه آثار و خواص روحى انسان مستند هستند به جرثومههاى حيات، يعنى سلولهائى كه اصلدر حيات انسان و حيوانند و حيات انسان بستگى به آنها دارد، پس روح يك اثر و خاصيتمخصوصى است كه در اين سلولها هست.
و تازه اين سلولها داراى ارواح متعددى هستند، پس آن حقيقتى كه در انسان هست و باكلمه(من)از آن حكايت مىكند، عبارت است از مجموعهاى از ارواح بيشمار كه بصورت اتحادو اجتماع در آمده و معلوم است كه اين كيفيتهاى زندگى و اين خواص روحى، با مردن آدمى ويا به عبارتى با مردن سلولها، همه از بين مىرود و ديگر از انسان چيزى باقى نمىماند.
بنا بر اين ديگر معنا ندارد بگوئيم: بعد از فناى بدن و انحلال تركيب آن، روح مجرد او باقىميماند، چيزيكه هست از آنجائيكه اصول و جرثومههائيكه تاكنون با پيشرفت علوم كشف شده، كافى نيست كه بشر را به رموز زندگى آشنا سازد و آن رموز را برايش كشف كند، لذا چارهاىنداريم جز اينكه بگوئيم: علل طبيعى نميتواند روح و زندگى درست كند و مثلا از خاك مردهموجودى زنده بسازد، عجالتا پيدايش زندگى را معلول موجودى ديگر، يعنى موجودىماوراء الطبيعه بدانيم.
و اما استدلال بر تجرد نفس از جهت عقل بتنهائى و بدون آوردن شاهدى علمى، استدلالىاست غير قابل قبول كه علوم امروز گوشش بدهكار آن نيست، چون علوم امروزى تنها و تنها برحس و تجربه تكيه دارد و ادله عقلى محض را ارجى نمىنهد(دقت فرمائيد).
مؤلف: خواننده عزيز مسلما توجه دارد كه عين آن اشكالهائى كه بر ادله ماديين واردكرديم، بر دليلى كه اين طائفه براى خود تراشيدهاند نيز وارد استباضافه اين خدشهها كه اولااگر اصول علمى كه تاكنون كشف شده، نتوانسته حقيقت روح و زندگى را بيان كند، دليل نميشودبر اينكه بعدها هم تا ابد نتواند آن را كشف كند، و نيز دليل نميشود بر اينكه خواص روحى(كه شماآنرا مستند به جرثومه حيات ميدانيد)در واقع مستند به علل مادى كه تاكنون دست علم ما بداننرسيده نبوده باشد، پس كلام شما مغالطه است كه علم بعدم را بدون هيچ دليلى بجاى عدم علم جازدهايد.
و ثانيا استناد بعضى از حوادث عالم - يعنى حوادث مادى - به ماده و استناد بعضىديگر - يعنى حوادث و خواص زندگى - به ماوراء طبيعت كه خدايتعالى باشد مستلزم اين است كهبراى ايجاد عالم، قائل به دو اصل باشيم، يكى مادى و يكى الهى و اين حرف را نه دانشمندانمادى ميپسندند و نه الهى و تمامى ادله توحيد آن را باطل ميكند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه 549 علامه سيد محمد حسين طباطبايى
بحث اخلاقى
تعريف علم اخلاق و بيان اينكه سه نيروى عمومى: شهويه، غضبيه و نطقيه فكريه منشا اخلاق آدمى است
علم اخلاق عبارت است از فنى كه پيرامون ملكات انسانى بحث مىكند، ملكاتى كه مربوطبه قواى نباتى و حيوانى و انسانى اوست، به اين غرض بحث ميكند كه فضائل آنها را از رذائلشجدا سازد و معلوم كند كدام يك از ملكات نفسانى انسان خوب و فضيلت و مايه كمال اوست، وكداميك بد و رذيله و مايه نقص اوست، تا آدمى بعد از شناسائى آنها خود را با فضائل بيارايد، واز رذائل دور كند و در نتيجه اعمال نيكى كه مقتضاى فضائل درونى است، انجام دهد تا دراجتماع انسانى ستايش عموم و ثناى جميل جامعه را بخود جلب نموده، سعادت علمى و عملىخود را به كمال برساند.
اصول اخلاق فاضله: عفت، شجاعت، حكمت و عدالت
و اين علم اخلاق بعد از فحص و بحثهايش به اين نتيجه رسيده: كه اخلاق آدمى(هر چندكه از نظر عدد بسيار است، ولى منشا همه خلقهاى وى)سه نيروى عمومى است كه در آدمىوجود دارد و اين قواى سهگانه است كه نفس را برمىانگيزد، تا در صدد به دست آوردن و تهيهعلوم عملى شود، علومى كه تمامى افعال نوع بشر به آن علوم منتهى ميشود و بدان مستند ميگردد.
و اين قواى سهگانه عبارت است از قوه شهويه، غضبيه، نطقيه فكريه كه همانطور كهگفته شد تمامى اعمال و افعال صادره از انسان، يا از قبيل افعالى است كه به منظور جلب منفعتانجام ميشود، مانند خوردن و نوشيدن، و پوشيدن و امثال آن و يا از قبيل افعالى است كه به منظوردفع ضرر انجام مىشود، مانند دفاع آدمى از جان و عرض و مالش، و امثال آن، كه مبدا صدور آنهاقوه غضبيه است، همچنانكه مبدا صدور دسته اول قوه شهويه است.
و يا از قبيل افعالى است كه ناشى از تصور و تصديق فكرى است، مانند برهان چيدن واستدلال درست كردن(كه هيچ فعلى از افعال دو دسته قبلى هم نيست، مگر آنكه آدمى قبل ازانجامش در ذهن خود اين افعال را انجام ميدهد، يعنى براى هر كارى مصالحى كه در آن كار هست، با مفاسد آن مىسنجد و سبك و سنگين ميكند، و سرانجام يكى از دو طرف ميچربد، آنگاه آنعمل را در خارج انجام ميدهد)(مترجم)كه اينگونه افعال ذهنى ناشى از قوه نطقيه فكريه است.
و از آنجائيكه ذات آدمى معجونى ميماند كه از اين قواى سهگانه تركيب شده باشد و اينقوا با اتحادشان يك وحدت تركيبى درست كردهاند كه افعال مخصوصى از آنها صادر ميشود، افعاليكه در هيچ حيوان ديگرى نيست، و نيز افعال مخصوصى كه آدمى را به سعادت مخصوصبه خودش ميرساند، سعادتى كه بخاطر رسيدن به آن اين معجون درستشده.
لذا بر اين نوع موجود واجب است كه نگذارد هيچيك از اين قواى سهگانه راه افراط و ياتفريط را برود و از حاق وسط به اين سو يا آن سو، بطرف زيادى و يا كمى منحرف گردد، چوناگر يكى از آنها از حد وسط به يك سو تجاوز كند معجون آدمى خاصيتخود را از دست ميدهد، ديگر مركب و معجون، آن مركب و معجون نيست و در نتيجه به آن غايت كه بخاطر آن تركيبيافته، يعنى به سعادت نوع نميرسد.
و حد اعتدال در قوه شهويه اين است كه اين قوه را تنها در جايش به كار بندى، هم از نظركميت و مقدار و هم از نظر كيفيت، از افراط و تفريطش جلوگيرى كنى كه اگر شهوت در اين حدكنترل شود، فضيلتى ميشود كه نامش عفت است، و اگر بطرف افراط گرائيد، شره و اگر بطرفتفريط گرائيد، خمودى ميگردد كه دو مورد از رذائلند.
و حد اعتدال در قوه غضبيه اين است كه اين نيرو را نيز از تجاوز به دو سوى افراط وتفريط جلوگيرى كنى، يعنى آنجا كه بايد، غضب كنى و آنجا كه بايد، حلم بورزى، كه اگر چنينكنى، قوه غضبيه فضيلتى ميشود بنام شجاعت، و اگر بطرف افراط بگرايد، رذيلهاى ميشود بنامتهور و بيباكى، و اگر بطرف تفريط و كوتاهى بگرايد رذيله ديگرى ميشود، بنام جبن و بزدلى.
و حد اعتدال در قوه فكريه اين است كه آن را از دست اندازى به هر طرف و نيز از بكارنيفتادن آن جلوگيرى كنى، نه بيجا مصرفش كنى و نه بكلى درب فكر را ببندى كه اگر چنين كنىاين قوه فضيلتى ميشود بنام حكمت و اگر بطرف افراط گرايد، جربزه است و اگر بطرف تفريطمتمايل بشود، بلادت و كودنى است.
و در صورتيكه قوه عفت و شجاعت و حكمت هر سه در كسى جمع شود، ملكه چهارمى دراو پيدا ميشود كه خاصيت و مزاجى دارد، غير خاصيت آن سه قوه، (همچنانكه از امتزاج عسل كهداراى حرارت استبا سركه كه آن نيز حرارت دارد، سكنجبين درست مىشود، كه مزاجش برخلاف آندو است)و آن مزاجى كه از تركيب سه قوه عفت و شجاعت و كمتبدست مىآيد،عبارت است از عدالت.
و عدالت آن است كه حق هر قوهاى را به او بدهى و هر قوهاى را در جاى خودش مصرفكنى كه دو طرف افراط و تفريط عدالت عبارت ميشود از ظلم و انظلام، از ستمگرى و ستمكشى.
اين بود اصول اخلاق فاضله يعنى عفت و شجاعت و حكمت و عدالت كه هر يك از آنهافروعى دارد كه از آن ناشى ميشود، و بعد از تحليل به آن سر در مىآورد و نسبتش به آن اصولنسبت نوع استبه جنس، مانند جود، سخا، قناعت، شكر، صبر، شهامت، جرات، حياء، غيرت، خيرخواهى، نصيحت، كرامت و تواضع و غيره كه همه فروع اخلاق فاضلهاست كه در كتب اخلاق ضبط شده(و شما ميتوانى شكل درختى بكشى كه داراى ريشههائى استكه شاخههائى بر روى آن روئيده است).
تلقين علمى و تكرار عملى، راه رهائى از رذائل و كسب فضائل است
و علم اخلاق حد هر يك از آن فروع را برايتبيان مىكند و از دو طرف افراط و تفريطجدايش ميسازد و ميگويد: كدام يك خوب و جميل است و نيز راهنمائيت مىكند كه چگونهميتوانى از دو طريق علم و عمل آن خلق خوب و جميل را در نفس خود ملكه سازى؟طريقعلميش اين است كه به خوبىهاى آن اذعان و ايمان پيدا كنى، و طريق عمليش اين است كه آنقدرآن را تكرار كنى تا در نفس تو رسوخ يابد، و چون نقشى كه در سنگ مىكنند ثابت گردد.
مثلا يكى از رذائل اخلاقى كه گفتيم در مقابل فضيلتى قرار دارد، رذيله جبن و بزدلى استدر مقابل فضيلتشجاعت، اگر بخواهى اين رذيله را از دل بيرون كنى، بايد بدانى كه اين صفتوقتى صفت ثابت در نفس ميشود كه جلو نفس را در ترسيدن آزاد بگذارى تا از هر چيزى بترسدو ترس همواره از چيزى به دل ميافتد كه هنوز واقع نشده، ولى هم ممكن است واقع شود و همممكن است واقع نشود، در اينجا بايد به خود بقبولانى: كه آدم عاقل هرگز بدون مرجح ميان دواحتمال مساوى ترجيح نميدهد.
مثلا احتمال ميدهى امشب دزد به خانهات بيايد و احتمال هم ميدهى كه نيايد، و اين دواحتمال از نظر قوت و ضعف مساوىاند و با اينكه مساوى هستند تو چرا جانب آمدنش رابدون جهت ترجيح ميدهى؟و از ترجيح آن دچار ترس ميشوى؟با اينكه اين ترجيح بدون مرجحاست.
و چون اين طرز فكر را در خود تكرار كنى و نيز عمل بر طبق آن را هم تكرار كنى، و درهر كارى كه از آن ترس دارى اقدام بكنى، اين صفت زشتيعنى صفت ترس از دلت زائل ميشود، و همچنين هر صفت ديگرى كه بخواهى از خود دور كنى و يا در خود ايجاد كنى، راه اولش تلقينعلمى و راه دومش تكرار عملى است.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه 558 علامه سيد محمد حسين طباطبايى
بحثى پيرامون تجرد نفس
تدبر در آيات 153 - 154 بقره ، حقيقتىديگر را روشن ميسازد كه از مسئله حيات برزخى شهيدان وسيعتر و عمومىتر است و آن ايناست كه بطور كلى نفس آدمى موجودى است مجرد، موجودى است ماوراى بدن و احكامى داردغير احكام بدن و هر مركب جسمانى ديگر(خلاصه موجودى است غير مادى كه نه طول دارد ونه عرض و نه در چهار ديوارى بدن مىگنجد)بلكه با بدن ارتباط و علقهاى دارد و يا به عبارتى باآن متحد است و بوسيله شعور و اراده و ساير صفات ادراكى، بدن را اداره مىكند.
دقت در آيات سابق اين معنا را بخوبى روشن ميسازد چون مىفهماند كه تمام شخصيتانسان بدن نيست، كه وقتى بدن از كار افتاد شخص بميرد و با فناى بدن و پوسيدن و انحلالتركيبهايش و متلاشى شدن اجزائش، فانى شود، بلكه تمام شخصيت آدمى به چيز ديگرى است، كه بعد از مردن بدن باز هم زنده است، يا عيشى دائم و گوارا و نعيمى مقيم را از سر مىگيرد.
(عيشى كه ديگر در ديدن حقايق محكوم به اين نيست كه از دو چشم سر ببيند و در شنيدنحقايق از دو سوراخ گوش بشنود، عيشى كه ديگر لذتش محدود بدرك ملايمات جسمى نيست)ويا به شقاوت و رنجى دائم و عذابى اليم مىرسد.
و نيز مىرساند كه سعادت آدمى در آن زندگى و شقاوت و تيره روزيش مربوط به سنحهملكات و اعمال او است، نه به جهات جسمانى(از سفيدى و سياهى و قدرت و ضعف)و نه بهاحكام اجتماعى، (از آقازادگى و رياست و مقام و امثال آن).
پس اينها حقايقى است كه اين آيات شريفه آنرا دست ميدهد، و معلوم است كه اين احكاممغاير با احكام جسمانى است و از هر جهتبا خواص ماديت دنيوى منافات دارد و از همه اينهافهميده ميشود كه پس نفس انسانها غير بدنهاى ايشان است.
آياتى كه بر دوئيت و مغايرت بين نفس و بدن و تجرد نفس دلالت مىكنند.
و در دلالتبر اين معنا آيات برزخ به تنهائى دليل نيست، بلكه آياتى ديگر نيز اين معنا راافاده مىكند، از آن جمله اين آيه است: (الله يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامهافيمسك التى قضى عليها الموت، و يرسل الاخرى، خدا است آن كسى كه جانها را در دم مرگ وهم از كسانيكه نمردهاند ولى به خواب رفتهاند مىگيرد، آنگاه آنكه قضاى مرگش رانده شده نگهميدارد و ديگران را رها مىكند). (1)
چون كلمه(توفى)و(استيفاء)به معناى گرفتن حق به تمام و كمال است و مضمون اين آيه، از گرفتن و نگه داشتن و رها كردن، ظاهرا اين است كه ميان نفس و بدن دوئيت و فرق است.
و باز از آن جمله اين آيه است: (و قالوا اذا ضللنا فى الارض ء انا لفى خلق جديد؟بل همبلقاء ربهم كافرون قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم، ثم الى ربكم ترجعون، و گفتند آيا بعداز آنكه در زمين گم شديم، دوباره به خلقت جديدى در مىآئيم؟اين سخن از ايشان صرف استبعاداست، و دليلى بر آن ندارند، بلكه علت آنست كه ايمانى به ديدار پروردگارشان ندارند، بگو در دممرگ آن فرشته مرگى كه موكل بر شما استشما را به تمام و كمال مىگيرد و سپس بسوىپروردگارتان بر مىگرديد). (2)
كه خداى سبحان يكى از شبهههاى كفار منكر معاد را ذكر مىكند، و آن اين است كه آيا بعداز مردن و جدائى اجزاء بدن(از آب و خاك و معدنيهايش)و جدائى اعضاى آن، از دست و پا وچشم و گوشش و نابودى همان اجزاء عضويش و دگرگون شدن صورتها و گم گشتن در زمين، بطوريكه ديگر هيچ با شعورى نتواند خاك ما را از خاك ديگران تشخيص دهد، دوباره خلقتجديدى بخود مىگيريم؟
و اين شبهه هيچ اساسى به غير استبعاد ندارد، و خداى تعالى پاسخ آنرا به رسول گراميشياد ميدهد و مىفرمايد بگو شما بعد از مردن گم نميشويد و اجزاء شما ناپديد و در هم و برهمنمىگردد، چون فرشتهاى كه موكل به شما است، شما را به تمامى و كمال تحويل مىگيرد ونمىگذارد گم شويد، بلكه در قبضه و حفاظت او هستيد، آنچه از شما گم و درهم و برهم ميشود، بدنهاى شما است نه نفس شما و يا به گونه آن كسى كه يك عمر مىگفت(من)، و به او مىگفتند(تو).
و از جمله آنها اين آيه است: (و نفخ فيه من روحه، و خدا از روح خود در او دميد) (3) كه درضمن آيات مربوطه به خلقت انسان است آنگاه در آيه(يسئلونك عن الروح، قل الروح من امرربى، از تو از روح مىپرسند، بگو روح از امر پروردگار من است) (4) بيان مىكند كه روح از جنسامر خداست و سپس در آيه: (انما امره اذا اراد شيئا، ان يقول: له كن فيكون، فسبحان الذى بيدهملكوت كل شىء، امر او در وقتى كه چيزى را اراده كند، تنها اين است كه به آن چيز بگويد بباش، وبى درنگ موجود شود، پس منزه است آن خدائى كه ملكوت هر چيز را بدست دارد) (5) ، بيان مىكندكه روح از سنحه ملكوت و كلمه(كن)است.
و سپس در آيه: (و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر) (6) او را به وصف ديگرى توصيف كرده، و آن اين است كه اولا يكى است و ثانيا، چون چشم گرداندن فورى است و تعبير به چشم گرداندنمىرساند كه امر خدا و كلمه(كن)موجودى است آنى نه تدريجى، كه چون موجود ميشود، وجودش مشروط و مقيد به زمان و مكان نيست.
از اينجا روشن مىگردد كه امر خدا - كه روح هم يكى از مصاديق آن است - از جنسموجودات جسمانى و مادى نيست، چون اگر بود محكوم به احكام ماده بود و يكى از احكام عمومىماده اين است كه به تدريج موجود شود، وجودش مقيد به زمان و مكان باشد، پس روحى كه درانسان هست مادى و جسمانى نيست هر چند كه با ماده تعلق و ارتباط دارد.
آياتى كه از آنها كيفيت ارتباط روح با ماده(جسم)بدست مىآيد
آنگاه از آياتى ديگر كيفيت ارتباط روح با ماده بدست مىآيد، يكجا مىفرمايد: (منهاخلقناكم، ما شما را از زمين خلق كرديم) (7) و جائى ديگر مىفرمايد: (خلق الانسان من صلصالكالفخار، انسان را از لايهاى چون گل سفال آفريد). (8)
و نيز فرموده: (و بدء خلق الانسان من طين، ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين، خلقتانسان را از گل آغاز كرد و سپس نسل او را از چكيدهاى از آبى بى مقدار قرار داد)، و سپسفرموده: (و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين، ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين، ثم خلقنا النطفةعلقة، فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما، فكسونا العظام لحما، ثم انشاناه خلقا آخر، فتبارك الله احسن الخالقين، ما از پيش انسان را از چكيده و خلاصهاى از گل آفريديم و سپس اورا نطفهاى در قرارگاهى محفوظ كرديم و سپس نطفه را علقه و علقه را مضغه و مضغه رااستخوان كرديم، پس آن استخوان را با گوشت پوشانديم و در آخر او را خلقتى ديگر كرديم، پسآفرين به خدا كه بهترين خالقان است) (9) .
و بيان كرد كه انسان در آغاز بجز يك جسمى طبيعى نبود و از بدو پيدايشش صورتهائىگوناگون به خود گرفت، تا در آخر خداى تعالى همين موجود جسمانى و جامد و خمود را، خلقتىديگر كرد كه در آن خلقت انسان داراى شعور و اراده گشت، كارهائى مىكند كه كار جسم و مادهنيست، چون شعور و اراده و فكر و تصرف و تسخير موجودات و تدبير در امور عالم، به نقلدادن و دگرگون كردن و امثال آن از كارهائى كه از اجسام و جسمانيات سر نمىزد نيازمند است - ، پس معلوم شد كه روح جسمانى نيست، بخاطر اينكه موضوع و مصدر افعالى است كه فعل جسمنيست.
پس نفس بالنسبه به جسمى كه در آغاز مبدا وجود او بوده، - يعنى بدنى كه باعث و منشاپيدايش آن بوده - به منزله ميوه از درخت و بوجهى به منزله روشنائى از نفت است.
با اين بيان تا حدى كيفيت تعلق روح به بدن و پيدايش روح از بدن، روشن ميگردد، و آنگاهبا فرا رسيدن مرگ اين تعلق و ارتباط قطع مىشود، ديگر روح با بدن كار نمىكند، پس روح دراول پيدايشش عين بدن بود و سپس با انشائى از خدا از بدن متمايز مىگردد و در آخر با مردنبدن، بكلى از بدن جدا و مستقل ميشود.
اين آن مقدار خصوصياتى است كه آيات شريفه با ظهور خود براى روح بيان ميكند و البتهآيات ديگرى نيز هست كه با اشاره و تلويح اين معانى را مىرساند، و اهل بصيرت و تدبر مىتوانندبه آن آيات برخورد نمايند، هر چند كه راهنما خداست.
پىنوشتها:
1- سوره زمر آيه 42
2- سوره سجده آيه 10 - 11
3- سوره سجده آيه 9
4- سوره اسراء آيه 85
5- سوره يس آيه 82 - 83
6- سوره قمر آيه 50
7- سوره طه آيه 55
8- سوره الرحمان آيه 14
9- سوره مؤمنون آيه 12 - 14
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه 527 علامه سيد محمد حسين طباطبائى
صاحب محتوی:
پرسمان دانشجویی
زبان :
فارسی
منبع اصلی :
http://akhlagh.porsemani.ir/node/1450
جنس منبع:
متن
پایگاه :
پایگاه پرسش و پاسخ های اخلاق و عرفان سایت پرسمان
یادداشت :
نوع منبع :
پرسش و پاسخ , کتابخانه عمومی
مخاطب :
بزرگسال
خروجی ها :
Mods
Doblin core
Marc xml
MarcIran xml
مشخصات مختصر فراداده
مشخصات کامل اثر
منابع مرتبط :
ثبت نظر
ارسال
×
درخواست مدرک
کاربر گرامی : برای در خواست مدرک ابتدا باید وارد سایت شوید
چنانچه قبلا عضو سایت شدهاید
ورود به سایت
در غیر اینصورت
عضویت در سایت
را انتخاب نمایید
ورود به سایت
عضویت در سایت