خدا در كتب اهل سنت | کتابخانه مجازی الفبا
کتابخانه مجازی الفبا،تولید و بازنشر کتب، مقالات، پایان نامه ها و نشریات علمی و تخصصی با موضوع کلام و عقاید اسلامی
کتابخانه مجازی الفبا،تولید و بازنشر کتب، مقالات، پایان نامه ها و نشریات علمی و تخصصی با موضوع کلام و عقاید اسلامی
کانال ارتباطی از طریق پست الکترونیک :
support@alefbalib.com
نام :
*
*
نام خانوادگی :
*
*
پست الکترونیک :
*
*
*
تلفن :
دورنگار :
آدرس :
بخش :
مدیریت کتابخانه
روابط عمومی
پشتیبانی و فنی
نظرات و پیشنهادات /شکایات
پیغام :
*
*
حروف تصویر :
*
*
ارسال
انصراف
از :
{0}
پست الکترونیک :
{1}
تلفن :
{2}
دورنگار :
{3}
Aaddress :
{4}
متن :
{5}
فارسی |
العربیه |
English
ورود
ثبت نام
در تلگرام به ما بپیوندید
پایگاه جامع و تخصصی کلام و عقاید و اندیشه دینی
جستجو بر اساس ...
همه موارد
عنوان
موضوع
پدید آور
جستجو در متن
: جستجو در الفبا
در گوگل
...جستجوی هوشمند
صفحه اصلی کتابخانه
پورتال جامع الفبا
مرور منابع
مرور الفبایی منابع
مرور کل منابع
مرور نوع منبع
آثار پر استناد
متون مرجع
مرور موضوعی
مرور نمودار درختی موضوعات
فهرست گزیده موضوعات
کلام اسلامی
امامت
توحید
نبوت
اسماء الهی
انسان شناسی
علم کلام
جبر و اختیار
خداشناسی
عدل الهی
فرق کلامی
معاد
علم نفس
وحی
براهین خدا شناسی
حیات اخروی
صفات الهی
معجزات
مسائل جدید کلامی
عقل و دین
زبان دین
عقل و ایمان
برهان تجربه دینی
علم و دین
تعلیم آموزه های دینی
معرفت شناسی
کثرت گرایی دینی
شرور(مسأله شر)
سایر موضوعات
اخلاق اسلامی
اخلاق دینی
تاریخ اسلام
تعلیم و تربیت
تفسیر قرآن
حدیث
دفاعیه، ردیه و پاسخ به شبهات
سیره ائمه اطهار علیهم السلام
شیعه-شناسی
عرفان
فلسفه اسلامی
مرور اشخاص
مرور پدیدآورندگان
مرور اعلام
مرور آثار مرتبط با شخصیت ها
فهرست گزیده متکلمان،فیلسوفان و عالمان شیعی
مرور مجلات
مرور الفبایی مجلات
مرور کل مجلات
مرور وضعیت انتشار
مرور درجه علمی
مرور زبان اصلی
مرور محل نشر
مرور دوره انتشار
گالری
عکس
فیلم
صوت
متن
چندرسانه ای
جستجو
جستجوی هوشمند در الفبا
جستجو در سایر پایگاهها
جستجو در کتابخانه دیجیتالی تبیان
جستجو در کتابخانه دیجیتالی قائمیه
جستجو در کنسرسیوم محتوای ملی
کتابخانه مجازی ادبیات
کتابخانه مجازی حکمت عرفانی
کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران
کتابخانه تخصصی ادبیات
کتابخانه الکترونیکی شیعه
علم نت
کتابخانه شخصی
مدیریت علاقه مندیها
ارسال اثر
دانشنامه
راهنما
راهنما
خدا در كتب اهل سنت
کتابخانه مجازی الفبا
کتابخانه مجازی الفبا
فارسی
کتاب الکترونیکی
میانگین امتیازات:
امتیاز شما :
تعداد امتیازات :
0
خدا در كتب اهل سنت
ویرایش اثر
کلید واژه اصلی :
صحاح سته
,
عقاید اهل سنت
,
خداشناسی(الهیات بالمعنی الاخص)
سوال:
خدا در کتب اهل سنت مخصوصا صحاح سته چگونه معرفي شده است؟( توضيح کامل و جامع)
پاسخ تفصیلی:
خدا در صحاح
با مطالعه صحاح به روایاتی برمی خوریم که نسبتهایی به خدا نسبت داده اند که نه عقل پذیرای آنهاست نه عقل تاییدشان می نماید . ما در این نوشتار به گوشه ای از آنها اشاره می کنیم.
«صحاح ستّه» (صحيحهاى ششگانه) شش كتاب روائى اهل سنّت است كه عموم علماى اهل سنّت عموم روايات آنها را صحيح مىدانند مخصوصا دو كتاب أوّل ـ كه نامشان مىآيد و به صحيحين مشهورند ـ كه آنها را مثل قرآن صحيح مىدانند. ما منكر صحيح بودن بعض از روايات آنها نيستيم امّا اينكه همه آنها صحيح باشد، اين را منكريم. از جمله دلايلى كه براى ردّ اعتقاد آنها داريم تضادّ بعض روايات است، چه آنكه يقينا رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم مطالب ضدّ و نقيض نفرموده است پس بايد گفت راويان ا خبار يا عمدا به آن حضرت دروغ بستند يا از روى نادانى و يا فراموشى مطالبى را به عنوان احاديث نبوى نقل نمودهاند.
در اينجا ناچاريم براى روشن شدن بعض اذهان توضيح دهيم كه شيعه كتابى كه ادّعا داشته باشد همه روايات آن صحيح است ندارد. حتّى كتب اربعه شيعه نيز خالى از روايات غير صحيح نيست و لذا علماى اين مكتب آنها را بررسى كرده و روايات غير صحيح را كنار مىزنند. از اين گذشته از آنجا كه اهل بيت عصمت و طهارت عليهمالسلام منتهاى تلاش خود را براى حفظ جان اقليّت شيعه بهكار مىبردند، گاهى رواياتى موافق آنچه كه اهل سنّت بدان اعتقاد دارند مىگفتند تا افرادى كه به عنوان جاسوسهاى دربارى براى شناخت شيعيان در محضر ائمّه عليهمالسلام حاضر مىشدند نتوانند آنها را بشناسند و در مواردى ديگر روايت حق را بيان مىكردند در حالى كه ممكن است هر دو دسته روايت با سند صحيح نقل شده باشد. و اين نيز يكى از علل اختلاف روايات مىباشد. البته آنان راههاى كلّى شناخت روايات حق را بيان فرمودند كه يكى از آنها مخالف بودن با عقايد عامّه است بدينمعنى كه اگر دو روايت به دست ما رسيد كه يكى موافق عامّه و ديگرى مخالف آنها است و هر دو آنها از نظر سند بى إشكال است حق با روايتى است كه مخالف قول عامّه است. بنابراين، اگر در اين نوشتار و به طور كلى سلسله بررسيهاى صحاح ستّه به اشكالاتى برمىخوريم كه مشابه آن به روايات ما نيز وارد است علّت آن روشن باشد. يكى ديگر از راههاى شناخت روايات صحيح از غير صحيح، مطابق عقل و نقل، موافقت و مخالفت آنها با قرآن است. بدين معنى كه اگر دو روايت، هر دو با سند صحيح به دست ما رسيد كه با هم در تضادّ بودند آنكه با قرآن مخالف است دستور داريم كه آن را به ديوار بزنيد.
1- رویت خدا
اوّلين مطلبى كه در اين بررسى بدان توجّه مىدهيم اين است كه صاحبان صحاح ـ به استثناى نسائى ـ رواياتى نقل كردهاند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «خداوند در آخرت ديده مىشود.( اكثريّت قريب به اتفّاق علماى عامّه قائلند كه خدا در قيامت ديده مىشود و عدّهاى نيز ديدن خدا در دنيا را هم ممكن مىدانند و حتّى مىگويند كه عدّهاى خدا را در خواب ديدند. مضحكتر آنكه براى ديدن خدا در خواب، نمازى نيز با كيفيّتى مخصوص بيان كردند!) ما اين روايات را يك به يك بررسى كرده و از اهل انصاف قضاوت مىطلبيم:
حديث أوّل: «روزى پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله به ماه شب چهارده نگريست و فرمود: همانطور كه شما اين ماه را مىبينيد به زودى پروردگارتان را بىهيچ مانع و مزاحمتى خواهيد ديد. (الف ـ صحيح بخارى، ج 1، ص 145، باب مواقيت الصلاة وفضلها، باب فضل صلاة العصر و نيز ص 150، باب فضل صلاة الفجر، وج 6، ص 173، تفسير سوره ق، و ج 9، ص 156، كتاب التوحيد، باب وكان عرشه على الماء.ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 439 و 440، كتاب المساجد ومواضع الصلاة، باب 37، ح 211 و 212. ج ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 63 و 64، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة (باب 13)، ح 177 و 178، وج 2 ص 1451، كتاب الزهد، باب 39، (آخرين باب از سنن)، در ضمن حديثى طولانى به شماره 4336.لازم است در اينجا توضيحى را كه در پاورقى ابن ماجه (ص 63) در معناى «جهميّه» نقل شده بياوريم: «محمد فؤاد عبد الباقى» كه بر سنن ابن ماجه پاورقى زده است چنين مىنويسد: «(الجهميّة) هم الطائفة من المبتدعة، يخالفون اهل السنّة في كثير من الاصول كمسألة الرؤية واثبات الصّفات. ينسبون إلى جهم بن صفوان من اهل الكوفة. يعنى: اينان گروهى از بدعتگذارانند كه با اهل سنّت در بسيارى از اصول، مانند رؤيت (يعنى ديدن خدا) و اثبات صفات (يعنى داشتن اعضاء و جوارح كه به زودى متعرّض آن خواهيم شد)، مخالفت مىكنند. آنها منسوب به جهم بن صفوان از اهالى كوفه مىباشند.با دقت در اين توضيح به دو مطلب مىتوان پى برد: أوّل ـ آنان كه منكر رؤيت خدا و داشتن صفات مىباشند بدعتگذارند!دوم ـ عقيده به رؤيت و امثال آن جزء اصول اعتقادات اهل سنّت است!د ـ سنن ترمذي ج 4، ص 592، كتاب صفة الجنّة، باب ما جاء في رؤية الربّ تبارك و تعالى (باب 16)، ح 2551.ه ـ سنن أبي داود، ج 4، ص 4 ـ 233، كتاب السنّة، باب في الرؤية، ح 4729 و 4731.متن يكى از احاديث صحيح بخارى چنين است: (وعلى هذه فقس ما سواها).عن جرير قال: كنّا عند النبى صلىاللهعليهوسلم فنظر إلى القمر ليلة ـ يعنى البدر ـ فقال: انّكم سترون ربّكم كما ترون هذا القمر لا تضامّون في رؤيته.)
حديث دوم: «روزى مردم از رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم پرسيدند آيا ما پروردگارمان را روز قيامت مىبينيم؟ فرمود: آيا در ديدن ماه در شب چهارده كه ابرى مانع نباشد ضرر مىكنيد؟ گفتند: نه، يا رسول اللّه! فرمود: آيا در ديدن خورشيد كه ابرى جلوى آن نباشد ضررى مىنمائيد؟ گفتند: نه. فرمود: همانا شما خدا را مىبينيد.( الف ـ صحيح بخارى، ج 1، ص 204، باب فضل السجود (از كتاب الصلاة) و ج 8، ص 147، باب ما جاء في الرقاق و... باب الصراط جسر جهنّم وبه همين مضمون در ج 6، ص 56، تفسير سوره نساء، و ج 9، ص 156 و 158، كتاب التوحيد، باب و كان عرشه على الماء. ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 163 به بعد، كتاب الايمان، باب معرفة طريق الرؤية (باب 81)، ح 299 و 300 و 302 و ج 4، ص 2279، كتاب الزهد و الرقّائق، ح 16. ج ـ سنن ابن ماجه، همان، ح 179. د ـ سنن ترمذي همان، ص 594، باب 17، ح 2554. ه ـ سنن أبي داود، همان، ح 4730 ) لابدّ خوانندگان محترم توجّه دارند كه تشبيه ديدن خدا به ديدن ماه و خورشيد، راه هرگونه توجيه را مىبندد كه مثلاً بخواهند بگويند منظور از ديدن خدا، ديدن به قلب است نه با چشم سر و امثال آن. علاوه بر اين، اهل سنّت خود اينگونه روايات را به ظاهر خويش باقى گذاشته و راه هر گونه توجيه را بستهاند.
(بگذريم از اينكه در ديدن خورشيد به ما ضرر مىرسد!).
اينگونه روايتها آنچنان شايع بود كه مردم ـ و مخصوصا پيروان اهل بيت عليهمالسلام ـ در هر عصرى به امامان بزرگوار رجوع كرده و از آنان حقيقت امر را جويا مىشدند و آن بزرگواران با دلايل قرآنى و عقلى، حديث ديده شدن خدا را كذب محض دانسته و آنان را از چنين اعتقادى برحذر مىنمودند. چنانچه از رواياتى كه در كتب روائى شيعه موجود است به خوبى اين موضوع روشن مىشود كه نمونه آن را از رجوع أبو قرّه شرح داديم.
اينك رواياتى ديگر از صحاح ستّه در همين زمينه:
«چون قيامت برپا شد مؤمنين دنبال كسى مىروند كه از آنها شفاعت كند. ابتدا نزد حضرت آدم عليهالسلام رفته و از او تقاضا مىكنند. او گناه خويش را يادآورى كرده و عذر مىخواهد و مىگويد به نزد نوح عليهالسلام برويد آنها نزد حضرت نوح عليهالسلام مىروند و همان تقاضا را از او مىنمايند او آنها را به إبراهيم عليهالسلام ارجاع مىدهد و آن حضرت به موسى و او به عيسى عليهماالسلام (و هر كدام ـ غير از حضرت عيسى عليهالسلام ـ گناهان خود را مانع شفاعت مىدانند!) تا آنكه نزد پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآلهوسلم مىروند. آن حضرت نزد خدا رفته و از او اجازه مىگيرد و چون او را ديد به سجده مىافتد.... (الف ـ صحيح بخارى، ج 6، ص 21 و 22، ابتداى تفسير سوره بقره و مشابه آن در ج 8، ص 145، كتاب الدعوات، باب صفة الجنّة والنار، و ج 9، ص 149 و 161، كتاب التوحيد، باب ما يذكر في الذات و... و باب وكان عرشه على الماء. ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 87 ـ 180، كتاب الايمان، باب 84، ح 322 إلى 329. ج ـ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1442، كتاب الزهد، باب ذكر الشفاعة (باب 37)، ح 4312)
اين روايت نيز به خوبى مىرساند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم در آنجا كه بود خدا را نديده بود و چون نزد او رفت (كه خواهيم گفت يعنى تا خانه خدا رفت و خدا در آن موقع در خانه خويش بود!) او را ديد!
آرى، وقتى اهل بيت پيامبر عليهمالسلام ـ كه رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم سفارش اكيد به پيروى از آنها نموده ـ خانهنشين شوند، نه تنها احكام خدا زير پا مىرود و بدعت جاى سنّت را مىگيرد، بلكه خدا و صفات او نيز ملعبه بازيگران مىگردد.
لابدّ خوانندگان محترم از خود مىپرسند كه مؤمنين چرا ابتدا نزد پيامبر خودشان نرفته و در خانه ديگران را كوبيدند، آنهم از ابتدا در خانه آدم أبو البشر عليهالسلام كه از انبياء اولو العزم نبود؟ و چرا او و ساير انبيا ـ كه مىدانستند اينان از مؤمنين و از پيروان پيامبر آخر الزمانند ـ آنان را به پيامبر خودشان ارجاع ندادند و چراهاى ديگر كه لابدّ پاسخ آنها را صاحبان صحاح، يا جاعلان حديث مىدانند!
ما در بررسى «پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم در صحاح» به خواست خدا، خواهيم خواند كه از نظر بعض روايات آنها موسى و يونس و... مقامشان از پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآلهوسلم برتر است. چرا موسى عليهالسلام شفاعت نكرد؟ چرا نامى از يونس عليهالسلام نيست؟ و نيز خواهيم خواند كه رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآلهوسلم مأمور به اقتداء و پيروى از داود عليهالسلام بود، چرا نامىاز مقتداى آن حضرت نيست؟! گوئيا مردم در صحراى محشر وقتى حقايق را ديدند بطلان اين روايات برايشان آشكار گرديده است ! (البته در آنجا بطلان بسيارى از روايات صحاح، برايشان آشكار خواهد شد و ما نيز در اين بررسيها مىخواهيم ـ به خواست خدا ـ قبل از قيامت آن را آشكار كنيم).
حديثى ديگر از رؤيت خدا:
اين حديث اندكى طولانى است كه ما آن قسمت را كه به بحث مربوط است نقل مىكنيم:
«براى خدا فرشتگانى است كه در ميان مردم مىروند و اهل ذكر را مىجويند و چون آنان را يافتند با بالهايشان آنها را احاطه مىكنند. خدا از اينان مىپرسد كه بندگان من چه مىگويند؟ در جواب اظهار مىدارند كه آنان ترا تسبيح گفته و به حمد و تمجيد تو مشغولند. مىپرسد آيا مرا ديدند؟ مىگويند نه، به خدا ترا نديدند. مىگويد: چگونه خواهند بود آنگاه كه مرا ببينند؟ مىگويند: اگر ترا ببينند هم بهتر ترا عبادت مىكنند و هم بيشتر ترا تسبيح و تمجيد مىنمايند. (الف ـ صحيح بخارى، ج 8، ص 8 ـ 107، كتاب الدعوات، باب فضل ذكر اللّه عزّ وجلّ.ب ـ سنن ترمذي ج 5، ص 540، كتاب الدعوات، باب 130، ح 3600)
با توجه به اينكه در قيامت عبادتى نيست بلكه آنجا محلّ پاداش يا كيفر اعمال است و نه محلّ عمل، پس اينكه فرشتگان به خدا مىگويند: اگر ترا ببينند بهتر ترا عبادت مىكنند، يعنى اگر ترا در دنيا ببينند.
نتيجهاى كه از اين روايت مىگيريم اين است كه ديدن خدا در دنيا نيز ممكن است ولى چون خدا از ما خيلى دور است ـ چنانچه به زودى خواهد آمد ـ بشر نمىتواند او را در اين دنيا ببيند.
از اشكال ديگرى كه در آخر اين حديث طولانى نقل شده صرفنظر مىكنيم كه: خداوند به فرشتگان مىفرمايد: من شما را شاهد مىگيرم كه آنان را آمرزيدم. فرشتهاى مىگويد: خدايا ! يك نفر در ميان آنان است كه جزء ايشان نيست (يعنى اهل ذكر و عبادت نيست) بلكه براى كارى نزدشان آمده. مىفرمايد: اينان همنشينانى هستند كه هر كس با آنها بود شقى نمىشود.
حديثى ديگر: در اين حديث علاوه بر ديده شدن خدا، شكل خدا نيز مورد نظر است.
«خداوند در قيامت به صورتى غير از صورتى كه مردم مىشناسند نزد آنها مىآيد و مىگويد: من پروردگارتان هستم. گويند: از تو به خدا پناه مىبريم. ما همينجا مىمانيم تا پروردگارمان بيايد، چون بيايد ما او را مىشناسيم. آنگاه خدا به صورتى كه مىشناسند مىآيد و مىگويد كه من پروردگار شما هستم. گويند كه تو پروردگار مائى. و در روايتى ديگر خداوند مىفرمايد: «آيا بين شما و او نشانهاى است كه به وسيله آن او را بشناسيد؟ گويند: آرى، ساق؛ و خدا ساق خويش را آشكار مىكند. (الف ـ صحيح بخارى، ج 6، ص 198، تفسير سوره نآ والقلم، وج 9، ص 156 و 159، كتاب التوحيد، باب وكان عرشه على الماء.ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 164 و 168، كتاب الايمان، باب معرفة طريق الرؤية (باب 81)، ح 299 و 302 / متن حديث صحيح مسلم ـ البته قسمتى كه به بحث مربوط است و با توجه به اختلاف كمى كه با صحيح بخارى دارد ـ چنين است: فيأتيهم اللّه، تبارك و تعالى، في صورة غير صورته التى يعرفون. فيقول: أنا ربّكم. فيقولون: نعوذ بالله منك هذا مكاننا حتّى يأتينا ربّنا. فإذا جاء ربّنا عرفناه. فيأتيهم اللّه تعالى في صورته التى يعرفون. فيقول: أنا ربّكم. فيقولون: أنت ربّنا …. وفي رواية أخرى:... فيقول: هل بينكم وبينه آية فتعرفونه بها؟ فيقولون: نعم. فيكشف عن ساق... .وفي صحيح البخارى: فيكشف عن ساقه(ج 9، ص 159) )
راستى آيا ما خدا را به صورتى خاصّ ديديم تا او را به همان صورت بشناسيم كه اگر با صورتى ديگر نزد ما حاضر شود او را انكار كنيم؟ اگر ديديم كى و كجا؟ و اگر نديديم ـ كه ديده نمىشود تا بتوانيم ببينيم ـ چگونه از او صورتى خاصّ مىشناسيم؟ از اين گذشته، «ساق» چه نشانهاى است؟ چه كسى گفته است كه بين ما و خدا ساق او نشانه مىباشد؟
بعض از شارحين گفتهاند كه «ساق» يعنى «شدّت حال، چگونه خدا شدّت خود را به ما مىنماياند؟! اين ديگر چگونه علامتى است ! «شدّت خدا»!!
تعجّب است از راويان و ناقلان حديث كه نسنجيده هر روايتى را ـ ولو هر چند بى معنى باشد ـ به صرف اعتماد به راويان، آن را نقل مىكنند! خدا ديده مىشود، خدا مىآيد، خدا ساق دارد، بين ما و خدا نشانهاى مىباشد كه با آن، او را مىشناسيم! اينها همه نتيجه دور شدن از اهل بيت پيامبر عليهمالسلام است.
چند روايت ديگر:
«دو بهشت از نقره است ـ ظروف آن و آنچه كه در آن است ـ و دو بهشت از طلا است ـ ظروف آن و آنچه كه در آن است ـ و بين قوم (يعنى آنانكه در آن دو بهشت جاى دارند) و بين ديدن پروردگارشان (مانعى) نيست مگر آنكه بر چهره خداوند رداء كبريايى در بهشت عدن مىباشد (كه مانع ديدن چهره او مىباشد). (الف ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 163، كتاب الايمان، باب اثبات رؤية المؤمنين ربّهم سبحانه و تعالى (باب 80)، ح 296. ب ـ سنن ترمذي ج 4، ص 581، كتاب صفة الجنّة، باب 3، ح 2528. ج ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 66، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة، ح 186. «جنّتان من فضّة، آنيتهما و ما فيهما، و جنّتان من ذهب، آنيتهما وما فيهما. وما بين القوم وبين ان ينظروا إلى ربّهم إلاّ رداء الكبرياء على وجهه في جنّة عدن.)
«وقتى اهل بهشت داخل بهشت شدند خداى تبارك و تعالى مىفرمايد: آيا چيزى مىخواهيد بيفزايم؟ آنگاه خداوند حجاب را كنار مىزند. چيزى به آنها محبوبتر از نظر به پروردگارشان داده نشده است.(الف ـ صحيح مسلم، همان، ح 297. ب ـ سنن ترمذي ج 5، ص 267، تفسير سوره يونس، ح 3105، (مشابه روايت مسلم). ج ـ سنن ابن ماجه، همان، ص 67، ح 187. «إذا دخل اهل الجنّة الجنّة، قال: يقول اللّه تبارك و تعالى: تريدون شيئا ازيدكم؟... قال: فيكشف الحجاب. فما اعطوا شيئا احبّ اليهم من النظر إلى ربّهم عزّ وجلّ)
ترمذي روايت ديگرى نقل مىكند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله بعد از تعريف از نعمتهاى بهشت مىفرمايد:«واكرمهم على اللّه من ينظر إلى وجهه غدوة وعشيّة». (سنن ج 4 ، ص 594، كتاب صفة الجنّة، باب 17، ح 2553، و ج 5، ص 402، تفسير سوره قيامت، ح 3330. يعنى: گرامىترين آنها نزد خدا كسى است كه هر صبح و شام به چهره خدا مىنگرد) : «اهل بهشت به نعمتهاى آن سرگرمند كه ناگهان نورى بر آنان مىتابد. اينان سر را بلند مىكنند. در اين هنگام (مىبينند كه) پروردگارشان از بالاى سر آنها بر آنان اشراف پيدا كرده است. مىگويد: سلام عليكم اى اهل بهشت! و اين همان قول خداوند است (كه در سوره ياسين، آيه 58 فرمود:) سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ. (يعنى سلام، كلمهاى از جانب خداى مهربان). خدا به آنان مىنگرد و آنان به خدا، و تا وقتى كه به او نگاه مىكنند به چيزى از نعمتهاى بهشت توجّه نمىنمايند. تا آنگاه كه (خداوند) در حجاب قرار مىگيرد و نور و بركتش در سرزمينشان مىماند.( سنن ابن ماجه، ج 1، ص 66، مقدّمه، باب 13، ح 184.«بينا اهل الجنّة في نعيمهم إذ سطع لهم نور. فرفعوا رؤوسهم. فإذا الرّبّ قد اشرف عليهم من فوقهم فقال: السلام عليكم يا اهل الجنّة! قال: وذلك قول اللّه: سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ. قال: فينظر اليهم و ينظرون إليه. فلا يلتفتون إلى شىء من النعيم ما داموا ينظرون إليه حتّى يحتجب عنهم و يبقى نوره و بركته عليهم في ديارهم) اين روايتها نيز به خوبى بيانگر اين است كه يكى از نعمتهاى بهشت نگاه مؤمنان به خداوند است كه آن بالاترين و بهترين نعمتها مىباشد.
در مقابل اينگونه روايات، عايشه به شدّت ديده شدن خدا را ردّ مىكند. روايات مربوطه، اگر چه در بابهاى مختلف صحاح نقل شده ولى ظاهرا همه آنها مربوط به گفتگوى مسروق بن عبد الرحمان و عايشه است. مسروق عقيده داشت كه خدا ديده مىشود و عايشه ديدن خدا را انكار مىكند. آن يك به قرآن استشهاد مىنمايد و اين يك با استفاده از آياتى ديگر و نيز از حديث نبوى، خلاف آن را ثابت مىكند.
در دنباله اين گفتگو مطالبى نيز از ابوذر، أبو هريرة و ابن عبّاس نقل مىكنيم:«مسروق مىگويد به عايشه گفتم: اى مادر! آيا محمّد صلىاللهعليهوآله پروردگارش را ديد؟ گفت: همانا از اين سؤال تو مو بر تنم سيخ شد! سه چيز است كه هر كس براى تو حديث كرد دروغ گفته است: كسى كه براى تو نقل كند كه محمّد صلىاللهعليهوآله پروردگارش را ديد، حتما دروغ گفته است. سپس اين آيه را خواند: (چشمها او را نمىبيند و او چشمها را مىبيند و او لطيف و خبير است)» (الف ـ صحيح بخارى، ج 6، ص 176، تفسير سوره والنجم و مختصر آن در ج 9، ص 142، كتاب التوحيد، باب قول اللّه تعالى: «أَنَا الرَّزّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِين. ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 160، كتاب الايمان، باب 77، ح 289، و تفصيل آن حديث 287. متن زير از تفسير سوره والنجم از صحيح بخارى است: عن مسروق قال: قلت لعايشه: يا امّتاه! هل رأى محمّد صلىاللهعليهوسلم ربّه؟ فقالت: لقد قفّ شعرى ممّا قلت. أين أنت من ثلاث من حدّثكهنّ فقد كذب: من حدّثك أنّ محمدا صلىاللهعليهوسلم رأى ربّه فقد كذب. ثمّ قرأت: لا تُدْرِكُهُ الاَْبْصارُ وُهُوَ يُدْرِكُ الاَْبْصارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِير... (سوره انعام، آيه 103) )
«مسروق مىگويد: نزد عايشه بودم. به من گفت: اى أبو عايشه! سه چيز است كه اگر كسى به يكى از آنها تكلّم كند افترائى بزرگ به خدا زده است. گفتم: آنها چيست؟ گفت: هر كه بپندارد كه محمّد صلىاللهعليهوآله پروردگارش را ديد به خدا افترائى بزرگ زد. گفتم: اى امّ المؤمنين! اينقدر تند نرو، آهستهتر، مگر خداوند نفرمود: (او تحقيقا خدا را در افقى آشكارا ديد؟ و همانا يكبار ديگر او را ديد؟) گفت: من اوّل كسى هستم از اين امّت كه از رسول خدا صلىاللهعليهوآله در اينباره پرسيدم. گفت: فقط جبرئيل بود كه او را بر صورت اصليش غير از اين دو بار نديدم. او از آسمان به زمين مىآمد در حالى كه عظمت خلقت او بين زمين و آسمان را فرا گرفته بود آيا نشنيدى كه خداوند مىفرمايد: (چشمها او را نمىبيند و او چشمها را مىبيند و او لطيف و خبير است؟) آيا نشنيدى كه خداوند مىفرمايد: (در شأن بشر نيست كه خداوند بخواهد با او صحبت كند مگر به وحى يا از پردهاى يا پيامبرى بفرستد تا آنچه خواست به او وحى كند. همانا او على و حكيم است.( الف ـ صحيح مسلم، همان، ح 287. ب ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 245، تفسير سوره انعام، ح 3068، و مختصرا در ص 368، تفسير سوره والنجم، ح 3278. «عن مسروق قال: كنت متّكئا عند عايشة. فقالت: يا أبا عايشة ثلاث من تكلّم بواحدة منهنّ فقد اعظم على اللّه الفرية. قلت: ما هنّ؟ قالت: من زعم انّ محمدا صلىاللهعليهوسلم رأى ربّه فقد اعظم على ا لله الفرية. قال وكنت متكئا فجلست فقلت: يا امّ المؤمنين! انظرينى ولا تعجلينى. الم يقل اللّه عزّ وجلّ: «وَلَقَدْ رَآهُ بِالاُْفُقِ الْمُبِينِ» [سوره تكوير، آيه 23] «وَلَقَدْ رَآهُ نَزَلَةً أُخْرى» [سورة النجم، آيه 13]) فقالت: أنا أوّل هذه الامّة سأل عن ذلك رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم . فقال: انّما هو جبريل. لم اره على صورته الّتى خلق عليها غير هاتين المرّتين. رأيته منهبطا من السماء سادّا عظم خلقه ما بين السماء إلى الأرض. فقالت: او لم تسمع انّ اللّه يقول: «لا تُدْرِكُهُ الاَْبْصارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الاَْبْصارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِير» [سوره انعام، آيه 103]) او لم تسمع انّ اللّه يقول: «وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْيًا أَوْ مِن وَرَآىءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِىَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَآءُ إِنَّهُ عَلِىٌّ حَكِيمٌ » [شورى، آيه51]) . ترمذي در تفسير سوره والنجم آن گفتگو را اين گونه شروع مىكند: «قال مسروق: فدخلت على عايشة، فقلت: هل رأى محمّد صلىاللهعليهوسلم ربّه؟ فقالت: لقد تكلّمت بشىء قفّ له شعرى....)
«مسروق مىگويد: به عايشه گفتم: پس قول خداى تعالى چه شد كه فرمود: (سپس نزديك و نزديكتر شد تا به اندازه دو ذراع يا كمتر پس آنچه را كه لازم بود به بندهاش وحى كرد.) گفت: اين فقط جبرئيل بود كه هميشه به صورت مردى ظاهر مىشد و در اين بار به صورت اصليش آشكار شد كه همه آسمان را پوشانده بود. (صحيح مسلم، همان، ح 290.قلت لعايشة: فأين قوله: «ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى * فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى * فَأَوْحَىآ إِلَى عَبْدِهِى مَآ أَوْحَى »؛ ]سوره نجمآيه 11 ـ 9] قالت: انّما ذاك جبريل. كان يأتيه في صورة الرجال وانّه اتاه في هذه المرّة في صورته الّتى هى صورته فسدّ افق السماء) هدف ما از نقل اين روايات اين بود كه بگوييم عايشه ديده شدن خدا را مردود مىداند و إلاّ نه ما او را مفسّر مىدانيم و نه همه آنچه را كه گفته مىپذيريم و اصولاً اگر ما به رواياتى از كتابهاى اهل سنّت ـ چه صحاح ستّه و چه غير آن ـ استناد مىكنيم معنايش اين نيست كه همه آنچه را كه نقل كردند قبول داريم بلكه آن قسمت مورد قبول است كه با روايات منقول از اهل بيت عصمت و طهارت عليهمالسلام نيز موافقت داشته باشد. در مورد ديده نشدن خدا، آنچه كه از عايشه نقل شده مورد قبول ماست و امّا اينكه رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآلهوسلم در معراج چه ديد، آيا جبرئيل را به صورت اصليش ديد يا مطابق آنچه كه در ابتداى اين نوشتار از إمام رضا عليهالسلام نقل كرديم، آيات خداوند را ديد، اينجا جاى بحث آن نيست. البته ممكن است گفته شود ديدن جبرئيل به صورت اصليش نيز يكى از آيات خداوند است، امّا انحصار در آن مطلبى ديگر است.
امّا آنچه كه از غير عايشه نقل شده ما چند روايت را به عنوان نمونه در اينجا مىآوريم:
ـ «از ابوذر روايت شده است كه گفت: از رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم پرسيدم: آيا پروردگارت را ديدى؟ گفت: نورى ديدم، چگونه ممكن است كه او را ببينم؟.
ـ «عبد اللّه بن شقيق مىگويد: به ابوذر گفتم: اگر من رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم را مىديدم از او حتما مىپرسيدم. گفت: از چه چيزى مىپرسيدى؟ گفتم: مىپرسيدم آيا پروردگارت را ديدى ؟ ابوذر گفت: من پرسيدم، گفت: نورى ديدم. ( الف ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 161، كتاب الايمان، باب 78، ح 291 و 292. ب ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 369، تفسير سوره نجم، ح 3282 )
معلوم است كه مراد از اين روايت اين است كه آنچه رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم ديد نورى بود، نه آنكه آن نور خدا بوده است.
ـ أبو هريرة نيز در معناى آيه «و همانا پيامبر صلىاللهعليهوآله او را يكبار ديگر ديد»، مىگويد: رسول خدا صلىاللهعليهوآله جبرئيل را ديد. (و نه خدا را). (صحيح مسلم، ج 1، ص 158، كتاب الايمان، باب 77، ح 283. «عن أبي هريرة. «وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى» [سوره نجم، آيه 13])، قال: رأى جبريل)
ـ از ابن مسعود نيز سه روايت نقل شده كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله جبرئيل را ديد. (الف ـ صحيح مسلم، همان، باب 76، ح 280 إلى 282. ب ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 367، تفسير سوره نجم، ح 3277 ) ـ از ابن عباس روايت شده كه مىگويد: (اينكه خداوند فرمود: ) آنچه را كه ديد قلبش به او دروغ نگفت. (و نيز اين آيه كه ) او يكبار ديگر نيز او را ديد. (مراد خداوند اين است كه ) او خدا را دو بار به قلبش ديد. (نه با چشمش). (صحيح مسلم، همان، ح 285، مختصر آن ح 284. «عن ابن عباس قال: «مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَىآ» [نجم/11] «وَ لَقَدْ رَءَاهُ نَزْلَةً أُخْرَى» [نجم/13] قال: رآه بفؤاده مرّتين) لابد خوانندگان محترم از اينكه در يك كتاب روايات متعدّدى مىباشد كه بعض از آنها با بعض ديگر مخالفت دارد و اهل سنّت نيز همه آنها را صحيح مىدانند، تعجّب مىكنند. امّا بد نيست بدانيد كه در صحاح ستّة آنقدر روايات متعارض است كه بررسى آنها نياز به يك كتاب مستقل دارد.
در اينجا شعرى را كه ابن أبي الحديد معتزلى در ج 13 شرح نهج البلاغه، ص 54، آورده نقل مىكنيم تا معلوم شود كه اين تنها ما نيستيم كه به روايات صحاح إشكال مىكنيم بلكه بعض علماى اهل سنّت نيز با ما موافقند. او مىنويسد:
«ولى أيضا في الرد على من زعم انّ النبى صلىاللهعليهوآله رأى اللّه سبحانه بالعين وهو الذي انكرته عايشة. والعجب لقوم من ارباب النظر جهلوا ما ادركته امرأة من نساء العرب»:
عجبت لقوم يزعمون نبيّهم
رأى ربّه بالعين تبّا لهم تبّا
و هل تدرك الابصار غير مكيّف
وكيف تبيح العين ما يمنع القلبا
إذا كان طرف القلب عن كنهه نبا
حسيرا، فطرف العين عن كنهه انبى
خلاصه ترجمه آن چنين است:
من در ردّ بر كسى كه مىپندارد پيامبر صلىاللهعليهوآله خداى سبحان را ديد (شعرى سرودم)، و اين موضوعى است كه عايشه آن را انكار كرده است. تعجّب است از گروهى از صاحبان انديشه كه مطلبى را كه زنى از زنان عرب آن را فهميد، به آن جاهل و نادان بودند.
(بيت أوّل: ) عجب است از قومىكه مىپندارند پيامبرشان خداى خويش را به چشم سر ديد. خدا نابودشان كند.
(بيت دوم:) آيا چشمها مىتواند آنرا كه كيفيّت و چگونگى ندارد ببيند؟ چگونه مىتوان براى چشم چيزى را جايز شمرد كه براى دل جايز نيست؟ (يعنى وقتى كه قلب و فكر انسان نتواند او را درك كند چطور مىشود كه چشم بتواند او را ببيند و او كيفيتها و چگونگىها را آفريد: كيّف الكيف بلا كيف).
(بيت سوم:) وقتى چشم دل از پى بردن به كنه او عاجز باشد، چشم سر از ادراك او عاجزتر است.
از مجموع رواياتى كه از عايشه و غير او نقل كرديم (با آنكه اين روايات نيز با هم اختلاف دارند) يك نكته به دست مىآيد و آن اينكه پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله خدا را با چشم سر نديد. بلكه از جملهاى كه عايشه به كار برد و گفت: «لقد قفّ شعرى» يعنى تحقيقا (از اين سؤال تو) مو بر تنم سيخ شد برمىآيد كه به قدرى سؤال مسروق تكان دهنده بود كه از وحشت يا تعجّب زياد مو بر تن سيخ مىكند و اگر خدا موجودى ديدنى بود اولاً ـ چه بعدى داشت كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله او را در معراج ببيند و ثانيا ـ اين سؤال آنقدر عجيب نبود كه بخواهد مو بر تن انسان سيخ كند، وقتى قرار باشد همه انسانها در قيامت خدا را ببينند ـ چنانكه ماه و خورشيد را مىبينند ـ چرا شخص رسول خدا صلىاللهعليهوآله او را در معراج ببيند؟ با اندكى دقّت در سؤال و جواب مسروق و عايشه مىتوان به خوبى دانست كه عايشه اصل امكان رؤيت خدا را با استدلال به آيات قرآن ردّ كرده است نه اينكه بخواهد بگويد كه خدا در دنيا ديده نمىشود ولى در آخرت همه مردم او را مىبينند.
از عجايب ديگر اين روايات اينكه اينان مىگويند همه مردم خدا را در قيامت مىبينند آنچنانكه ماه و خورشيد را مىبينند ولى وقتى رسول خدا صلىاللهعليهوآله بخواهد خدا را ـ كه در خانه خودش است! ـ ببيند، بايد برود و اجازه بگيرد و...!
2 ـ اعضاء و جوارح خدا
بعد از آنكه اصل ديدن خدا از نظر روايات صحاح، ثابت شد ـ گرچه عايشه آن را قبول ندارد ـ لازم است براى او اعضاء و جوارحى نيز ساخته شود.
روايات صحاح، در اين موضوع نيز اختلاف فراوان دارند و ما به خواست خدا به آنها توجّه خواهيم نمود:
الف ـ دستهاى خدا
ـ «دست راست خدا پر است و بخشش و عطاى مداومِ شب و روز، چيزى از آن نمىكاهد و در دست ديگرش ترازو است.(الف ـ صحيح بخارى، ج 9، ص 150 و 152، كتاب التوحيد، باب ما يذكر في الذات و... وباب وكان عرشه على الماء. ب ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 71، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة (باب 13)، ح 197. «أبو هريرة عن النبى صلىاللهعليهوسلم : ان يمين اللّه ملأى لا يغيضها نفقة سحّاء الليل والنهار. أرأيتم ما انفق منذ خلق السماوات والأرض فانّه لم ينقص ما في يمينه وعرشه على الماء وبيده الاخرى الميزان يخفض ويرفع. وفي رواية أخرى: وبيده الاخرى الفيض أو القبض، يرفع ويخفض)
ـ «خداوند در قيامت آسمانها را مىپيچاند و با دست راست آن را مىگيرد و زمينها را با دست چپ، و در هر يك مىگويد: پادشاه منهم، ستمگران كجا هستند؟ متكبّرين كجايند؟. (صحيح مسلم، ج 4، ص 2148، كتاب صفة القيامة والجنّة والنار، (دنباله كتاب صفات المنافقين واحكامهم)، ح 24، و مشابه صدر آن حديث قبل. «يطوى اللّه عزّ وجلّ السماوات يوم القيامة ثمّ يأخذهنّ بيده اليمنى ثمّ يقول: أنا الملك أين الجبّارون؟ أين المتكبّرون؟ ثمّ يطوى الارضين بشماله ثمّ يقول: أنا الملك)
ـ «خداوند صدقه را با دست راستش مىگيرد و در كف او زياد مىشود. (الف ـ صحيح بخارى، ج 2، ص 134، باب وجوب الزكاة، باب لا يقبل اللّه صدقة من غلول و... . ب ـ صحيح مسلم، ج 2، ص 702، كتاب الزكاة، باب 19، ح 63 و 64. ج ـ سنن ترمذي، ج 3، ص 49 و 50، كتاب الزكاة، باب 28، ح 661 و 662. اين روايتها گرچه تماما از أبو هريره روايت شده است ولى در متن آنها اندكى اختلاف است و ما متن يكى از دو روايت صحيح مسلم را كه واضحتر است در اينجا مىآوريم:لا يتصدّق احد بتمرة من كسب طيّب إلاّ أخذها اللّه بيمينه فيربيها...)ممكن است گفته شود كه مراد از دست، همان قدرت است، چنانچه اين معنى در ادبيّات عرب و غير عرب متداول است و مراد از دست راست و چپ تشبيه آن به راست و چپ انسان است، نه اينكه واقعا براى خدا دو دست باشد و به اصطلاح آن را تشبيه معقول به محسوس گويند.
در پاسخ گوئيم كه آنها اگر اين را بگويند ما نيز پذيرفته و اعتراضى نداريم، زيرا مىتواند با واقع مطابقت داشته باشد. امّا اگر امثال ترمذي ـ يكى از راويان حديث ـ آن را به جهميّة نسبت دهند و بگويند كه آنها اين گونه روايات را يا قبول ندارند و يا آن را توجيه كرده و مىگويند كه اينها جهت تشبيه به دست راست و چپ انسان است (تشبيه معقول به محسوس) و يا مىگويند كه دست يعنى قدرت، و آنها را ـ يعنى جهميّة را ـ ردّ مىكنند، آيا باز هم مىتوانيم بگوييم كه اهل سنّت آنها را توجيه مىكنند؟ اينان به صراحت مىگويند كه ما اين روايات را به همين صورت باقى گذاشته و به آن ايمان مىآوريم و لذا موضوع انگشتهاى خدا و غير آن ـ كه مىآيد ـ همه از مطالبى است كه آنان از پاسخ به آن ناتوانند و مىگويند كه فقط خدا از آن آگاه است. گوئيا كه رواياتى اينچنين وحى منزل است. مگر اصول اعتقادات را نبايد با دليل و برهان فهميد؟ مگر با رواياتى كه از آن جسمانى بودن خدا و در مكان بودن او و غير اينها فهميده مىشود، با اين توجيه كه ما آنها را نمىفهميم و يا علم آن را به خدا واگذار مىكنيم و امثال آن، مىتوان معرفتى اجمالى به خدا پيدا كرد؟ (از معرفت تفصيلى به او همه عاجزند).
آنها چگونه مىگويند كه ما اين روايات را نمىفهميم درحالى كه وقتى خدا ديده شود، آنهم ـ چنانچه مىآيد ـ در خانه خويش منزل كرده باشد! قطعا داراى شكلى خواهد بود و چون خدا انسان را به صورت خودش آفريد ـ چنانچه خواهد آمد ـ قاعدتا بايد مثل انسان، داراى دست و پا و انگشت و غيره باشد. پس اين انكار و ادّعاى نفهميدن روايات و علم آن را به خدا واگذار كردن و امثال آن چه معنى دارد؟ جز آنكه بخواهند از اين إشكال عقلى و نقلى فرار كنند!
ب ـ انگشتهاى خدا
ـ «مردى از دانشمندان يهود نزد رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم آمد و گفت: يا محمّد! خداوند آسمانها را بر انگشتى و زمينها را بر انگشتى و درخت را بر انگشتى و آب و خاك را بر انگشتى و ساير خلايق را بر انگشتى نگه مىدارد... پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم هم جهت تصديق قول او خنديد....(1) (الف ـ صحيح بخارى، ج 6، ص 157، تفسير سوره زمر، و ج 9، ص 150 و 151 و 165 و 181، كتاب التوحيد، بابهاى: «ما يذكر في الذات (دو حديث) » و «ما جاء في قول اللّه تعالى انّ رحمة اللّه قريب من المحسنين» و «كلام الرّب عزّ وجلّ يوم القيامة مع الانبياء وغيرهم. ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 8 ـ 2147، كتاب صفة القيامة والجنّة والنار (در ادامه كتاب صفات المنافقين و احكامهم)، ح 19 إلى 22. ج ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 6 ـ 345، تفسير سوره زمر، ح 3238 إلى 3240. از آنجا كه روايات سه كتاب مذكور و حتّى در يك كتاب، مختلف است ما متن اولين روايت بخارى را نقل مىكنيم: «جاء حبر من الاحبار إلى رسول اللّه(ص) فقال: يا محمّد انّا نجد انّ اللّه يجعل السماوات على اصبع والارضين على اصبع والشجر على اصبع والماء والثرى على اصبع وسائر الخلائق على اصبع فيقول أنا الملك. فضحك النبى(ص) حتّى بدت نواجذه تصديقا لقول الحبر...)
آرى، معلوم مىشود كه اسرائيليات در ميان روايات نفوذ كرده و آنچه را كه خود براى خدا ساختند به مسلمانان نيز آموختند و اين مطالب كه بيش از يك قرن نوشته نمىشد، به تدريج جزء روايات صحيح گشت، و اين إمام باقر عليهالسلام بود كه علوم اسلامى را براى مردم بيان كرد و باطل را كنار زده و حقّ را روشن نمود و دنباله برنامه آن حضرت را فرزندش صادق آل محمّد عليهمالسلام گرفته و با تشكيل كلاسهاى درس و تربيت شاگردانى فراوان، گوشهاى از آنچه را كه در طول سالها مخفى بود آشكار فرمود. (همه مىدانيم كه مادرِ علومِ مادّىِ روز، علم شيمى است و نيز مىدانيم كه پدر شيمى، «جابر بن حيّان» بود. جابر از شاگردان إمام صادق عليهالسلام بوده و شيمى را از آن حضرت آموخت و تا آن زمان كسى علمى به نام «شيمى» نمىشناخت. بنابراين، همه آنچه كه بشر، در طول ساليان متمادى، از امكانات مادّى و اختراعات و اكتشافات، بدانها دست يافته است، مديون آن امام همام مىباشد، و اگر امور مسلمانان به دست با كفايت آنان سپرده مىشد شكّى نيست كه آن بزرگواران، مردم را از سرچشمه دانش خود سيرآب مىكردند) تا آنكه درِ خانه حضرتش را بستند و باب علم پيامر صلىاللهعليهوآلهوسلم را ـ به پيروى از اسلافشان ـ در خانه نشاندند و مجدّدا ميداندار صحنه علوم، كسانى شدند كه از معارف اصيل اسلام چيزى نمىدانستند.
نكتهاى كه قطعا خوانندگان محترم بدان توجّه داشتند تعارض اين روايت با روايت بند «الف» است. آنجا مىگويد كه خدا آسمانها را با دست راست و زمينها را با دست چپ مىگيرد و اينجا مىگويد كه آسمانها را بر انگشتى و زمينها را بر انگشتى و... ، يعنى همه آسمانها و زمين در يك دست، آنهم بر روى دو انگشت ! قرار دارد. بگذريم از اينكه درخت و آب و خاك هم جزء زمين است! و بگذريم از اينكه بين همين روايات نيز تعارض است كه ديگر متعرض آن نشديم!
ـ «رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: قلبى از بنى آدم نيست مگر آنكه بين دو انگشت از انگشتهاى خدا قرار دارد. (الف ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 72، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة ( باب 13)، ح 199، و ج 2، ص 1260، كتاب الدعاء، باب دعاء رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم (باب 2)، ح 3834. ب ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 503، كتاب الدعوات، باب 90، ح 3522. متن حديث اوّل سنن ابن ماجه كه آن را صحيح دانستهاند چنين است: «ما من قلب إلاّ بين اصبعين من اصابع الرحمان ان شاء اقامه وان شاء ازاغه.)
معلوم مىشود كه جاى قلب روى انگشت نيست بلكه بين دو انگشت است! اگر همه قلبها بين دو انگشت است پس بين انگشتهاى ديگر خالى است. كاشكى همانطور كه براى انگشتها (براى آنكه بىكار نباشد!) آسمان و زمين و... قرار دادند، بين انگشتها را نيز پر مىكردند! گرچه انگشتهاى دست ديگر هم خالى است! لابدّ آن دست براى فرشتگان و بهشت و جهنّم و... خالى مانده است!
ج ـ پاى خدا
درباره عنوان فوق روايات متعددى نقل شده كه همه آنها يا از انس بن مالك است يا از أبو هريرة و نيز همه آنها مربوط به پر نشدن جهنّم است. از يك طرف خداوند در قرآن مىفرمايد كه ما جهنّم را از پيروان ابليس پر مىكنيم و از طرفي ديگر جهنّم خيال پرشدن ندارد! و لذا بايد چارهاى براى اين مشكل بزرگ انديشيد ! روايت زير كه نمونهاى از آن رويات است و ما آن را از تفسير بخارى نقل كردهايم چاره مشكل مزبور است! روايات ديگر نيز به همين معنى است.
وأمّا آتش، پس آن پر نمىشود تا آنكه (خداوند) پايش را (در آن) قرار مىدهد در اين هنگام است كه (جهنّم) مىگويد بس است بس است (و در بعض روايات سه بار آن را مىگويد).
اينجاست كه جهنّم پر مىشود و قسمتهاى مختلف آن بهم جمع مىشوند. (الف ـ صحيح بخارى، ج 6، ص 173، تفسير سوره ق، و ج 9، ص 143 و 164، كتاب التوحيد، بابهاى: قول اللّه تعالى «انّا الرّزّاق ذو القوّة المتين» و «ولا تنفع الشفاعة عنده.... ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 8 ـ 2186، كتاب الجنّة و صفة نعيمها واهلها، باب 13، ح 38 ـ 35. ج ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 364، تفسير سوره ق، ح 3272. فامّا النار فلا تمتلىء حتّى يضع رجله فتقول: قط قط قط، فهنالك تمتلىء ويزوى بعضها إلى بعض...» )گوئيا باور كردن اين حديث براى عدّهاى مشكل بود و لذا در پاروقى سنن ترمذي آن را به نحوى و مسلم به نحوى ديگر توجيه كردهاند كه ما براى روشن شدن خوانندگان و نيز رعايت امانت، عينا آنها را نقل مىكنيم. قبلاً لازم است تذكر دهيم كه در روايات مختلف، گاهى به جاى «رجل»، «قدم» آمده است و ترمذي كه فقط يك روايت نقل كرده است از كلمه «قدم» استفاده نمود و آن را اينگونه توجيه مىكند:
«قيل في تفسيرها حتّى يضع اللّه فيها شرار خلقه الذين سبق عليهم الشقاء فهم قدم اللّه النار، كما ان المسلمين قدم الجنّة وقيل غير ذلك وكلّ ما قدّمته فهو قدم».
ترجمه: در تفسير آن گفته شده: تا آنكه خداوند بدترين خلقش را كه شقاوت بر آنان سبقت گرفته است در آن قرار مىدهد و آنان قدم خدا در آتشند. چنانچه مسلمانان قدم بهشتند، و غير آن نيز گفته شده، و هر چه را كه پيش بفرستى قدم است.
ما از عموم كسانى كه اندك آشنايى با زبان عربى دارند تقاضا مىكنيم كه بگويند آيا اين معنايى كه ا ز قدم شده است باعبارت روايت همخوانى دارد؟ «خدا قدمش را در جهنّم مىگذارد» يعنى «خدا بدترين خلقش را وارد جهنّم مىكند»!
اوّلاً ـ چرا بدترين خلق ـ كه بايد زودتر از همه وارد جهنّم شوند ـ آخر از همه وارد شدند؟
ثانيا ـ آنها چه خصوصيتى داشتند كه با داخل شدنشان، جهنّم زير و رو شده و بهم مجتمع گردد؟
ثالثا ـ با كلمه «رجل» ـ كه در روايات صحيحين آمده است ـ چه مىكنيد؟ آيا آنجا هم مىگوييد كه خدا «رِجْل» (يعنى پاى) خود را در جهنّم قرار مىدهد يعنى شرار خلقش را وارد آن مىكند؟ چرا نمىگوئيد كه أبو هريرة و برادرش ! انس (كه احتمالاً از أبو هريرة گرفته باشد) حديث نساخته باشند؟
حال ببينيم كه در پاورقى مسلم چه نوشته است:
هذا الحديث من مشاهير احاديث الصفات واختلاف العلماء فيها على مذهبين: احدهما، وهو قول جمهور السلف وطائفة من المتكلّمين انّه لا يتكلّم في تأويلها بل نؤمن انّها حقّ على ما اراد اللّه ولها معنى يليق بها و ظاهرها غير مراد. والثانى وهو قول جمهور المتكلّمين انّها تتأوّل بحسب ما يليق بها.
ترجمه: اين حديث از مشهورترين احاديث صفات است (مراد از احاديث صفات، رواياتى است كه براى خدا صفاتى مثل صفات انسان بيان مىكند) و دانشمندان بر دو عقيدهاند. دسته أوّل كه عموم ييشينيان و گروهى از متكلّمين مىباشند مىگويند كه آن را تأويل نمىكنيم بلكه ايمان مىآوريم كه بر حسب آنچه كه خدا اراده كرده حق است و معنايى كه لايق آن است دارد و ظاهرش مراد نيست. دسته دوم كه عموم متكلّمينند مىگويند آن را بر حسب آنچه كه لايق آن است تأويل مىبريم.
خلاصه آنكه: «خدا پايش را در جهنّم مىگذارد» يا بايد بدان ايمان آورد و يا آن را تأويل برد! سؤالى كه به نظر مىرسد اين است كه آيا گفتار أبو هريرة آنچنان حق است كه همچون كلام خداست و بايد بدان ايمان آورد و گفت: «بر حسب آنچه كه خدا اراده كرده»؟ ما در بحث از او خواهيم گفت كه به اقرار خودش، مردم او را دروغگو و حديثساز مىدانستند و اين مطلبى است كه صاحبان صحاح نيز متعرض آن شدهاند.
مگر روايت او يا انس وحى منزل است كه بگوييم بايد آن را تأويل برد؟ «رِجل» يعنى «پا» و رجل خدا يعنى پاى خدا. اين ديگر تأويل ندارد. مگر اين روايت از آيات متشابه است؟ از همه اينها گذشته مگر روايات صفات، منحصر در همين روايت است؟
د ـ چشم و گوش خدا
«وقتى أبو هريرة اين آيه را مىخواند: همانا خداوند به شما دستور مىدهد كه امانتها را به اهلش بسپاريد (تا آخر آيه كه مىفرمايد:) همانا خداوند شنوا و بيناست. مىگويد: ديدم كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله انگشت شست خويش را بر گوش و انگشت نشانه را بر چشمش نهاد. ابن يونس از قول مقرىء (كه در سند اين حديثند) نقل مىكند كه معناى اين عمل اين است كه براى خدا گوش و چشم است. أبو داود (در آخر حديث) مىگويد: و اين ردّ بر جهمية است. (سنن أبي داود، ج 4، ص 233، كتاب السنّة، باب في الجهميّة، ح 4728. سمعت أبا هريرة يقرأ هذه الآية «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّوا الاْءَمَـنَـتِ إِلَىآ أَهْلِهَا» إلى قوله تعالى «سَمِيعًا بَصِيرًا » [سوره نساء، آيه 58 [قال: رأيت رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم يضع ابهامه على اذنه والّتى تليها على عينه. قال ابن يونس: قال المقرىء: [يعنى «انّ اللّه سميع بصير» يعنى انّ للّه سمعا و بصرا]. قال أبو داود: وهذا ردّ على الجهميّة)
قبلاً گذشت كه جهميّة منكر روايات صفاتند و أبو داود همچون بسيارى از علماى عامّه، منكر جهميّه! اين توضيح از أبو داود نشان مىدهد كه آنها ـ يعنى بزرگان از راويان حديث از اهل سنّت ـ با اين توجيهاتى كه بعدها پيدا شده (كه البتّه قابل توجيه نيز نمىباشد) مخالفند؛ و اصولاً نقل اين گونه روايات، به خاطر ردّ بر جهميّة بوده است. (و نيز ردّ بر شيعيان، كه به پيروى از مكتب امامت و ولايت ـ و نه خلافت و حكومت ـ از اين گونه مطالب به خدا پناه برده و رواياتى اينچنين را صد در صد مردود مىدانند). اينان مىخواهند بگويند كه شما (جهميّة و شيعيان و...) بر خطا مىباشيد و اين روايات را دليل بر صحّت عقيده خود مىدانند. ـ كه البته، خصم نيز آنها را قبول ندارد! ـ
تا اينجا با دست و پا و انگشت و چشم و گوش خدا آشنا شديم! حال با هم سرى به ساير روايات صحاح بيندازيم تا ببينيم ديگر خدا چه دارد!
ه ـ كمر خدا
در اينجا دوستان بخارى او را تنها گذاشتند. چنانچه در موضوع چشم و گوش، أبو داود تنها ماند! چه بايد كرد، دنيا است و بىوفايى دوستان!
«أبو هريره از پيامبر صلىاللهعليهوآله نقل مىكند كه چون خداوند از آفرينش فارغ شد رَحِم برخاست و كمر خدا را گرفت خدا گفت: دست بردار. گفت: اين مكان جايى است كه بايد از بريده شدن (قطع رحم) به تو پناه آورد. خدا گفت: آيا راضى نمىشوى كه هر كه با تو وصل كرد من با او وصل كنم و هر كه تو را قطع كرد من با او قطع كنم؟ گفت: بلى اى پروردگار من.... (صحيح بخارى، ج 6، ص 167، تفسير سوره محمّد صلىاللهعليهوسلم.
(عن أبي هريرة عن النبى صلىاللهعليهوسلم قال: خلق اللّه الخلق. فلمّا فرغ منه قامت الرحم فأخذت بحقو الرحمان. فقال له مه. قالت: هذا مقام العائذ بك من القطيعة. قال: ألا ترضين ان اصل من وصلك واقطع من قطعك قالت: بلى يا ربّ...)
چه مىتوان گفت! رحم است و پارتى او كلفت! چرا ساير خلايق نتوانستند كمر خدا و يا دست و دامن او را بگيرند! شايد هم رمزى در اين ميان بوده كه ما ـ و ساير خلايق ـ از آن بىخبريم!
در هر حال از اين حديث مىتوان فهميد كه خداوند چيزى به نام «رَحِم» خلق كرد كه توانست برخيزد و كمر خدا را بگيرد! معلوم مىشود كه رحم هم دست و پا دارد!
آيا علماى اهل سنّت اندكى نمىانديشند! مگر نه اين است كه «رحم» همان پيوند خويشاوندى است، نه اينكه خود مخلوق جداگانه بوده باشد؟ و اگر بخواهند باب توجيه را باز كنند در همه حقايق مىتوان آن را گشود. آيا بهتر نيست اين روايت را هم پهلوى ساير روايات صفات قرار داده و همه را بافتههاى امثال أبو هريره دانست!
و ـ شكل خدا
«أبو هريرة از رسول خدا صلىاللهعليهوآله احاديثى نقل كرده است از جمله آنكه حضرت فرمود: خداى عزّ وجلّ آدم را بر صورت خودش آفريد طولش 60 ذراع بود. (الف ـ صحيح بخارى، ج 8، ص 62، ابتداى كتاب الاستئذان. ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 2183، كتاب الجنّة وصفة نعيمها واهلها، باب 11، ح 28. اين متن، از صحيح مسلم است: هذا ما حدّثنا به أبو هريرة عن رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم فذكر احاديث. منها: وقال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم خلق اللّه عزّ وجلّ آدم على صورته. طوله ستّون ذراعا)
با توجّه به آنچه كه گذشت، يعنى خدا دست و پا و... دارد لازم است شكلى و صورتى هم داشته باشد و ظاهرا أبو هريره براى خدا صورتى زيباتر از صورت انسان نيافت!
در توجيه اين روايت گفتهاند كه مراد از اين حديث اين است كه خدا آدم را بر صورت آدم آفريد بنابراين ضمير «ش» در «خودش» برمىگردد به آدم نه به خدا.
اين بهترين توجيهى است كه براى اين حديث نمودند.
در پاسخ به اين توجيه گوئيم: اوّلاً ـ اگر معناى حديث چنين باشد گوئيا رسول خدا صلىاللهعليهوآله ـ العياذ باللّه ـ فرموده است: «آنچه در جوى مىرود آب است» ! مگر ساير موجودات را بر غير صورتشان آفريد! موش و گربه را هم خدا بر صورتشان آفريد! اين كه اختصاص به آدم ندارد. راستى آيا اهل سنّت مىپذيرند كه پيامبرشان صلىاللهعليهوآله چنين مطلب روشنى را كه همه آن را مىدانند، فرموده باشد؟
ثانيا ـ گوئيا پاورقىنويس صحيح مسلم كه حديث مزبور را آنگونه توجيه كرده است، فراموش نمود كه در چند كتاب قبل (كتاب البرّ والصّلة والآداب)، از همين أبو هريرة اين روايت را نقل نموده كه: «هر گاه كسى با برادرش قتال كند (منظور اين است كه بين دو نفر از مسلمانان زد و خوردى اتّفاق افتاد) از صورت پرهيز كند (هر جاى بدن را مىزند بزند ولى صورت او را نزند) زيرا خداوند آدم را بر صورتش آفريد. (باب 32 كتاب مذكور، ح 112 إلى 116. (ص 2016 و 2017). «عن أبي هريرة عن النبى صلىاللهعليهوسلم : إذا قاتل احدكم اخاه فليجتنب الوجه فانّ اللّه خلق آدم على صورته)
آنگاه در پاورقى و در معناى حديث فوق چنين نوشت:
«هذا من احاديث الصّفات، وانّ من العلماء من يمسك عن تأويلها ويقول: نؤمن بانّها حقّ وانّ ظاهرها غير مراد ولها معنى يليق بها، وهذا مذهب جمهور السلف، وهو احوط واسلم.
ترجمه: اين از احاديث صفات است و از علما كسانى هستند كه از تأويل (و توجيه) آن دست برداشته و مىگويند: ما بدان ايمان مىآوريم و آن را حق مىدانيم و همانا ظاهر آن مراد نيست و داراى معنايى كه لايق آن است مىباشد و اين مذهب عموم گذشتگان است و اين عقيده هم به احتياط نزديكتر است و هم سالمتر (يعنى اگر انسان چنين عقيدهاى داشته باشد از خطر انحراف و عذاب الهى به سلامت رسته است).
آيا بازهم مىتوان گفت كه معناى «خدا آدم را بر صورت خودش آفريد» يعنى «خدا آدم را بر صورت آدم آفريد»؟ وقتى خدا هم دست داشته باشد و هم پا، هم چشم داشته باشد و هم گوش و هم كمر، لابد سرى دارد و صورتى، و چه صورتى از انسان زيباتر!؟ آيا بهتر نيست كه، هم مثل خليفه ثانى تازيانه برداشته و او را به جرم جعل حديث بنوازيم و يا مثل عايشه او را متّهم به حديثسازى كنيم و يا مثل مردم عصرش او را دروغگو بدانيم؟
تفصيل آن را در نوشتار ديگرمان: «أصحاب در صحاح» مطالعه فرمائيد.
شايد بىمناسبت نباشد كه روايتى از «بحار الأنوار» علاّمه مجلسى رحمهالله نقل كنيم. او در ج 4 كتاب بحار (ص 11) چنين مىنويسد: «حسين بن خالد مىگويد: به إمام رضا عليهالسلام گفتم: يا بن رسول اللّه! مردم (مراد اهل سنّت است) روايت مىكنند كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: خدا آدم را بر صورت خودش آفريد. حضرت فرمود: خدا آنها را بكشد كه اوّل حديث را انداختند. رسول خدا صلىاللهعليهوآله به دو نفر گذشت كه به هم دشنام مىدادند. يكى از آن دو به ديگرى مىگفت: خدا صورت تو و هر كه شبيه تست را زشت كند. حضرت فرمود: اى بنده خدا! اين را به برادرت نگو زيرا خدا آدم را بر صورتش آفريد. (يعنى اين چه نفرينى است كه از آدم أبو البشر گرفته تا روز قيامت هر كه بيايد، همه را شامل مىشود).
حال كه از شكل و قيافه خدا و اعضاء و جوارح او فارغ شديم، به روايات ديگر صحاح سرى مىزنيم تا ببينيم كه ساير صفات او چيست:
3 ـ تعجّب و خنده خدا
اينكه خدا مىخندد و تعجّب مىكند «قولى است كه جملگى (از ارباب صحاح) برآنند. آنانكه بعض از روايات صفات را توجيه كرده و يا گفتهاند كه ما بدان ايمان داشته و داراى معنايى كه لايق آن است مىباشد و امثال اين عبارات (كه گذشت)، در اينجا سكوت كرده و آن را جزء روايات صفات نمىدانند. گويا خنديدن و تعجّب كردن از نظر آنها براى خدا منعى ندارد. فقط ابن ماجه آن را در ردّ بر جهميّة نقل كرده است كه مىرساند از نظر او اين نيز جزء روايات صفات است، و البته حقّ همين است.
مگر نه اين است كه منشأ تعجّب و خنده، جهل به يك واقعه است؟ آيا بر خدا چيزى مجهول است كه چون آشكار شد موجب خنده يا تعجّب او شود؟ جالبتر از اين، مواردى است كه در آن خدا مىخندد يا تعجّب مىكند كه براى انسانها نيز نه جاى تعجّب است و نه جاى خنده. معلوم مىشود خدايى كه صاحبان صحاح معرّفي كردهاند هم بيهوده تعجّب مىكند و هم بيهوده مىخندد. «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ. اللّهمّ غفرا».
اكنون به موارد خنده و تعجّب خدا كه در صحاح اهل سنّت آمده است سرى مىزنيم:
ـ «خدا به دو نفر مىخندد: يكى كسى است كه در راه خدا جهاد مىكند و شهيد مىشود و ديگرى قاتل او كه بعدا مسلمان شده و شهيد مىشود و هر دو به بهشت مىروند. (الف ـ صحيح بخارى، ج 4، ص 29، باب فضل الجهاد والسير، باب الكافر يقتل المسلم و.. ب ـ صحيح مسلم، ج 3، ص 1504 و 1505، كتاب الامارة، باب 35، ح 128 و 129. ج ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 68، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة (باب 13)، ح 191. د ـ سنن نسائى، ج 6، ص 39، كتاب الجهاد، بابهاى 37 و 38، ح 3162 و 3163
)
البته ما از أبو هريره ـ راوى منحصر به فرد اين حديث ـ بيشتر از اين توقّع نداريم.
سؤال ما از ناقلان حديث اين است كه آيا حتّى يك نفر از كسانى كه آن را نقل كردهاند خنديد؟ كجاى اين مطلب خنده دارد؟! بگذريم از اشكالى كه در اصل آن وارد است.
ـ «خدا از قومىكه با زنجيرها وارد بهشت مىشوند تعجّب مىكند.( الف ـ صحيح بخارى، ج 4، ص 73، باب فضل الجهاد و السير، باب الاسارى في السلاسل. ب ـ سنن أبي داود، ج 3، ص 56، كتاب الجهاد، باب في الاسير يوثق، ح 2677. «عن أبي هريرة عن النبى صلىاللهعليهوسلم قال: عجب اللّه من قوم يدخلون الجنّة في السلاسل)
اينجا جاى تعجّب است كه آيا كسى نيست تا زنجيرها را از دست و پايشان باز كند تا در بهشت راحت باشند! لابدّ خوانندگان محترم نيز مثل ما تعجّب مىكنند! البته ما از أبو هريرة تعجّب نمىكنيم كه...!
ـ «خداوند تعجّب كرد يا خنديد از مرد و زنى كه شب گرسنه خوابيدند و غذاى خود را به مهمان دادند. (الف ـ صحيح بخارى، ج 6، ص 185، تفسير سوره حشر. ب ـ صحيح مسلم، ج 3، ص 1624، كتاب الاشربه، باب 32، ح 172. لقد عجب اللّه عزّ وجلّ أو ضحك من فلان وفلانة)
اين روايت نيز كه در ضمن داستانى است، فقط از أبو هريره نقل شده است.
ـ «مردى كه در جهنّم است (و او آخرين كسى است كه از جهنّم بيرون مىآيد) تنها خواسته او از خدا اين است كه از جهنّم آزاد شود. خدا از او پيمان مىگيرد كه چيز ديگرى نخواهد. چون بيرون آمد و نعمتهاى بهشت را ديد از خدا بهشت مىخواهد. خدا به او مىگويد: مگر تو عهد نبستى كه جز خروج از جهنّم را نخواهى! واى بر تو ! چقدر پيمانشكن و فريبكارى! او آنقدر اصرار مىكند تا آنكه خدا خندهاش مىگيرد و چون خنديد به او مىگويد: وارد بهشت شو. (صحيح بخارى، ج 9، ص 158، كتاب التوحيد، باب وكان عرشه على الماء. اين حديث، طولانى است و از ص 156 شروع مىشود و ما قسمتى از آن را كه در ص 158 و مربوط به خنديدن خداست عينا نقل مىكنيم:... ويلك يابن آدم ما اغدرك فيقول: اى ربّ لا اكوننّ اشقى خلقك فلا يزال يدعو حتّى يضحك اللّه منه فإذا ضحك منه قال له ادخل الجنّة..)
معلوم نيست كه هدف از گفتن و نوشتن اين حديث طولانى كه از أبو هريره نقل شده چه بوده است، ابتداى آن مربوط به ديده شدن خداست، بعد از آن آمدن خدا به صورتى غير صورت اصلى، سپس نقل نمونهاى از عذاب جهنّم و آنگاه بيرون آوردن عدّهاى از آن، تا آنجا كه آخرين نفر التماس مىكند كه خدا او را از جهنّم برهاند و خدا نيز از او عهد و پيمان مىگيرد كه غير از رهايى از آتش چيزى نخواهد و چون رها شد و بهشت را مشاهده كرد، مدّتى بر اين منوال گذشت و ساكت ماند بعد از آن از خدا مىخواهد كه او را نزديك در بهشت ببرد و خدا به او مىگويد مگر تو عهد نبستى كه جز خروج از جهنّم نخواهى واى بر تو اى پسر آدم چقدر حيلهگرى! و مجددا از او پيمان مىگيرد... .
گوئيا راوى يا راويان حديث ـ كه ما ريشه آن را از أبو هريره مىدانيم ـ (گر چه عطاء بن يزيد مىگويد كه أبو سعيد خدرى نيز آن را نقل كرده است ولى ظاهرا اين مطلب مربوط به قسمت آخر حديث كه عطاهاى خداوندى است مىباشد) تصوّر كردند كه اهل جهنّم از بهشت و نعمتهاى آن بىخبرند كه در اين حديث آمده است: «چون از جهنّم بيرون آمد و نعمتهاى بهشت را ديد»، معناى آن اين است كه تا آن زمان آن را نديده بود. درحالى كه خداوند در سوره اعراف، آيه 50، مىفرمايد: «اهل جهنّم بهشتيان را ندا مىدهند كه از آب يا آنچه كه خدا به شما داده به ما هم بدهيد. آنان مىگويند همانا خداوند آنها را بر كافران حرام كرده است. اين آيه به روشنى مىگويد كه اهل جهنّم نعمتهاى بهشت را مىبينند كه اين خود عذابى براى آنان است.
از اين گذشته اگر كسى عهد بست كه جز خروج از جهنّم نخواهد و چون نعمتهاى بهشت را ديد آن را نيز بخواهد، آيا به اين شخص مىگويند «فريبكار»؟ مگر اين خواسته مشروع، فريبدادن است؟
سؤال ديگرى كه به ذهن مىآيد اين است كه آيا كسى مىتواند خدا را بفريبد؟! آيا اين شخص با اين كار و اين تقاضا با توجّه به آن وعده و عهد و پيمان، توانست خدا را بفريبد؟ آيا اين است «صحيح ! بخارى» با اينگونه رواياتش؟
نكته ديگرى كه تذكّر آن لازم است اينكه مسلم در صحيح خود درباره آخرين كسى كه از جهنّم بيرون مىآيد روايات متعدّدى دارد (البته نه به اين تفصيل كه بخارى نوشته است) و در آخر يكى از آنها كه انس آن را از ابن مسعود نقل كرده است چنين مىگويد: «... فضحك ابن مسعود فقال: ألا تسألونى ممّ اضحك؟ فقالوا: ممّ تضحك؟ قال: هكذا ضحك رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم . فقالوا: ممّ تضحك يا رسول اللّه؟ قال: من ضحك ربّ العالمين حين قال: (والقائل هو آخر من خرج من النار ودخل الجنّة) أ تستهزىء منّى وأنت ربّ العالمين؟ فيقول: انّى لا استهزىء منك ولكنّى على ما اشاء قادر. (ج 1 صحيح، كتاب الايمان، باب 83، ح 308 إلى 310 )
خلاصه ترجمه: «بعد از آنكه نفر آخر از جهنّم بيرون آمد و خدا به او وعده داد كه دوبرابر دنيا به او بدهد گفت: خدايا مرا مسخره مىكنى...) ابن مسعود خنديد و گفت: آيا از من نمىپرسيد براى چه مىخندى؟ گفتند: براى چه مىخندى؟ گفت: رسول خدا صلىاللهعليهوآله همينگونه خنديد به او گفتند: براى چه مىخندى اى رسول خدا؟ گفت: از خنده پروردگار عالميان... .
سؤال ما اين است همانطور كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله ـ بنا به نقل مسلم ـ از خنده خدا خنديد و ابن مسعود نيز از خنده رسول خدا صلىاللهعليهوآله آيا راويان حديث نيز از خنده ابن مسعود خنديدند ؟ آيا آنانكه اين حديث را مىخوانند به اين مطالب مىخندند؟ انديشيدن با خوانندگان منصف.
حال مىخواهيم بدانيم كه آيا خدائى كه محدّثين اهل سنّت به تصوير كشيدهاند گاهى مىخندد و تعجّب مىكند
ح 2602. «انّ ربّك ليعجب من عبده إذا قال ربّ اغفر لى ذنوبى انّه لا يغفر الذنوب غيرك)
«خدا از نااميدى بندگانش خنديد درحالى كه غير آن حال نزديك است. (مراد اين است كه «در نااميدى بسى اميد است» و تغيير حال، هر لحظه امكان دارد سختىها برطرف مىشود و مشكلات آسان مىگردد و...).
راوى مىپرسد: آيا پروردگار مىخندد؟ پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود: آرى. راوى گفت: هرگز از خدائى كه مىخندد خيرى را از دست نمىدهم. (سنن ابن ماجه، ج 1، ص 64، مقدّمه، باب 13، (باب فيما انكرت الجهميّة)، ح 181. «قال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم : ضحك ربّنا من قنوط عباده وقرب غيره قال: قلت: يا رسول اللّه! أو يضحك الربّ؟ قال: نعم. قلت: لن نعدم من ربّ يضحك خيرا)
لابد اگر خدا نخندد از خيرش بايد نااميد شد!
ـ «خدا به سه چيز مىخندد: به صف در نماز و به كسى كه در دل شب نماز مىخواند و كسى كه كارزار مىكند. (همان، ص 73، ح 200. «انّ اللّه ليضحك إلى ثلاثة: للصّف في الصلاة وللرّجل يصلّى في جوف الليل وللرجل يقاتل (اراه قال) خلف الكتيبة) با توجّه به كرويّت زمين، هميشه در جاى جاىِ آن صف نماز برقرار است. بنابراين خدائى كه اينان ترسيم كردهاند، هميشه در حال خنديدن است!
ـ «خدا تعجّب مىكند از چوپانى كه بر بالاى كوه، اذان مىگويد و نماز مىگزارد. (الف ـ سنن أبي داود، ج 2، ص 4، كتاب الصلاة، باب الاذان في السفر، ح 1203. ب ـ سنن نسائى، ج 2، ص 22، كتاب الاذان، باب 26، ح 662. «يعجب ربّكم من راعى غنم في رأس شظيّة بجبل يؤذّن بالصلاة ويصلّى)
راستى تعجّب دارد! مگر انسان ـ آنهم چوپان ـ بالاى كوه بايد نماز بخواند، آنهم با اذان و اقامه!!
ـ «پروردگار ما تعجّب كرد از مردى كه در راه خدا جنگيد و يارانش شكست خوردند و او سرانجام خونش ريخته شد. (سنن أبي داود، ج 3، ص 19، كتاب الجهاد، باب في الرجل [الذى] يشرى نفسه، ح 2536. «عجب ربّنا من رجل غزا في سبيل اللّه فانهزم ـ يعنى اصحابه ـ فعلم ما عليه فرجع حتّى اهريق دمه)
از مجموع اين روايات چنين به دست مىآيد كه خداى ساخته دست بشر دائما در حال خنده يا تعجّب است. او كه براى امرى كه نه جاى خنده است و نه جاى تعجّب، هم مىخندد و هم تعجّب مىكند، قطعا از امورى كه باعث تعجّب و خنده است بيشتر تعجّب مىكند و بيشتر مىخندد. آيا مىتوان گفت كه اين خدا همان خداى آفريننده جهان و بىنياز از همه و منزّه از هر آن چيزى است كه بندگان نادانش او را بدان وصف كردهاند؟ بياييد باز هم به اين آيه مترنّم شويم كه: «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ» و بگوييم كه منزّه است خدايى كه اينان او را وصف مىكنند و به خدائى كه واصفان از وصفش عاجزند پناه مىبريم.
ما نيز تعجّب مىكنيم؛ البته از اين روايات ! و اگر روزى عقلا و انديشمندان قوم، كتابهاى به اصطلاح، «صحيح» خود را از اين روايات تطهير كنند واقعا جاى تعجّب است. چه آنكه ما اميدى به اينكار آنها نداريم.
4. نجواى خدا با بندهاش
«مردى از ابن عمر درباره نجوى پرسيد. گفت: از رسول خدا صلىاللهعليهوآله شنيدم كه مىگفت: همانا خداوند به مؤمن نزديك مىشود و كَنَف خود را بر او مىنهد و او را مىپوشاند و مىگويد: آيا فلان گناه را به ياد مىآورى؟ ـ و اين را دو بار مىپرسد ـ (و در هر دوبار) مىگويد: آرى، اى پروردگار من. تا آنكه به همه گناهان اعتراف مىكند و خود را در هلاكت مىبيند. خدا به او مىگويد: من در دنيا آن را پوشاندم و امروز ترا مىآمرزم.... (الف ـ صحيح بخارى، ج 3، ص 168، كتاب في اللقطة، في المظالم والغصب، باب قول اللّه تعالى: ألا لعنة اللّه على الظالمين، و ج 6، ص 93، تفسير سوره هود، و ج 8، ص 24، كتاب الادب، باب ستر المؤمن على نفسه، و ج 9، ص 181، كتاب التوحيد، باب كلام الربّ عزّ وجلّ يوم القيامة مع الانبياء وغيرهم. ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 2120، كتاب التوبة، باب قبول توبة القاتل وان كثر قتله (باب 8)، ح 52. ج ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 65، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة، ح 183. اولين حديث از صحيح بخارى چنين است: كيف سمعت رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم في النجوى؟ فقال: سمعت رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم يقول: انّ اللّه يُدنى المؤمن فيضع عليه كنفه ويستره فيقول: أ تعرف ذنب كذا أ تعرف ذنب كذا؟ فيقول: نعم اى ربّ. حتّى إذا قرّره بذنوبه ورأى في نفسه انّه هلك قال: سترتها عليك في الدنيا وأنا اغفرها لك اليوم)
در بررسى اين روايت كه راوى آن فقط ابن عمر مىباشد به نكاتى چند بايد توجّه كرد:
اولاً: كنف در لغت به معناى: طرف، سايه، بال پرنده، جهت، و كنف انسان دو بازو و سينه او مىباشد و كنف خدا يعنى رحمت و حفظ او (المنجد).
در پاورقى صحيح مسلم آن را به پوشش و عفو معنى كرده است و گفته است: «كنفه هو ستره و عفوه.
اگر روايت را اينگونه معنى كنيم كه خدا رحمت و عفو خود را بر او نهاده و او را پوشانده است آن را توجيه خوبى كردهايم ولى با ابن ماجه چه كنيم كه آن را از روايات صفات، دانسته و لذا در باب ردّ بر جهميّة آورده است. علاوه بر اين در كجاى روايات يا دعاها آمده است كه گفته باشد خدايا كنف خود را بر من بنه يعنى عفو خود را شامل حال من بكن!
ثانيا ـ اينكه خدا به بندهاش نزديك مىشود چه معنى دارد؟ مگر او از بندگان دور است كه بخواهد به آنها نزديك شود؟ مگر خود نفرموده است: «وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»؟ (سوره قآ، آيه 16. يعنى ما از رگ گردن به انسان نزديكتريم )اگر خدا بخواهد رحمت خود را شامل بندهاى كند آيا بايد او به بنده نزديك شود يا بنده به او ؟ نزديك شدن بنده به خدا معنايش روشن است و آن اينكه بنده بايد با اعمال صالح و توبه و بازگشت از بديها خود را به پروردگارش نزديك كند و امّا نزديك شدن خدا به بنده معنائى ندارد.
ثالثا ـ نجواى خدا با بنده چه معنائى دارد؟ آيا اگر خدا بخواهد با بندهاى صحبت كند كه كسى آن را نشنود نياز به نجوى دارد؟ (لابدّ توجّه داريد كه معناى نجوى، سخن درگوشى است). مگر وحى خدا به پيامبران كه در ميان مردم انجام مىشد كسى آن را مىشنيد؟ آيا در نصّ روشنى (قرآن يا حديث) آمده است كه خداوند با پيامبرى از پيامبران خود نجوى كرده باشد تا چه رسد با بنده گناهكارى؟
رابعا ـ مگر خداوند خود نفرموده است: «شايسته انسان نيست كه خدا با او تكلّم كند مگر آنكه به او وحى نمايد يا از پشت پرده باشد يا رسولى (مثل جبرئيل) براى او بفرستد...»؟ (سوره شورى، آيه 51 )و در روايت فوق اثرى از هيچيك از آنها نيست بلكه نجواى مستقيم خداست با بندهاش.
خامسا ـ اگر انسانِ گناهكار، با توبه از دنيار رفت كه آمرزيده است، و اگر توبه نكرد بايد به كيفر اعمالش برسد. اگر قرار باشد گناهكارى كه توبه نكرد و مرد، به افتخار نجواى خدا در قيامت نائل شود، خوب است كه همه گناهكار بميرند و توبه نكنند! (لابد اين نجوى با تكتك گناهكاران به طور جداگانه انجام مىشود! خوشا به حالشان! البته مسأله شفاعت امرى است جداگانه كه اينجا جاى بحث آن نيست و اين روايت متعرّض آن نمىباشد).
آرى، اين است صحيحين و اين است روايات ناب آن دو كتاب!
5. منزل خدا
قبلاً گذشت كه مردم براى شفاعت نزد يكيك انبياء مىروند و آنان عذر آورده و سرانجام نزد خاتم انبياء صلىاللهعليهوآله مىروند.
حال، بقيّه اين روايت طولانى ـ يا بهتر بگوئيم: اين داستان خرافي :«... فأستأذن على ربّى في داره فيؤذن لى عليه، فإذا رأيته وقعت ساجدا. فيدعنى ما شاء اللّه ان يدعنى، فيقول... فيحدّ لى حدا... فأخرج فأخرجهم من النار وادخلهم الجنّة ثمّ اعود فأستأذن على ربّى في داره فيؤذن لى عليه فإذا رأيته...» در اينجا رسول خدا صلىاللهعليهوآله (البته بنا به نقل صحيحين) مىفرمايد كه من از پروردگارم در منزلش اجازه مىگيرم و به من اجازه داده مىشود (از جمله: «فيؤذن لى عليه » به خوبى برمىآيد كه اجازهدهنده كس ديگرى غير از خدا بوده است. لابد فرشتگانى كه به عنوان دربان و غيره آنجا بودند به حضرتش اجازه ورود دادند!). و چون او را ديدم به سجده مىافتم (معلوم مىشود كه تا آن موقع خدا را نديده بود! علّت آن معلوم است زيرا خداى صحيحين در خانهاش بود و بيرون نيامده بود تا بتوان او را ديد!) سرانجام به من اجازه داده مىشود كه عدّهاى را شفاعت كنم. من خارج مىشوم (معلوم است كه از كجا خارج مىشود، از خانه خدا كه داخل آن شده بود!) و آنانى را كه برايشان اجازه شفاعت گرفتم از جهنّم بيرون آورده وارد بهشت مىكنم سپس برمىگردم و از پروردگارم در خانهاش اجازه مىگيرم (صحيح بخارى، ج 9، ص 161، كتاب التوحيد، باب وكان عرشه على الماء. مسلم نيز آن را در ج 1 صحيح، ص 181 نقل كرده و فقط كلمه «في داره» را حذف كرده است!). (و اين داخل خانه خدا و خارج شدن از آن سه بار انجام مىشود و در هر بار عدّهاى را شفاعت مىكند. تا آخر حديث).
بايد گفت خوشا به حال آنانكه در آن منزل ساكنند كه هميشه خدا را مىبينند!
سؤالى كه در اينجا به ذهن مىآيد اين است كه آيا رسول خدا صلىاللهعليهوآله به اندازه بنده گناهكارى كه بىتوبه از دنيا رفت، نزد خدا ارزش ندارد كه خدا به او نزديك شود؟ چنانچه به آن بنده نزديك شد و با او نجوى كرد. چرا آن گناهكار سرجايش باشد و خد ا به او نزديك شود ولى رسول خدا صلىاللهعليهوآله بايد سه بار مسافتى را طى كند تا درِ خانه خدا برود و اجازه بگيرد و مدّتى نيز معطل شود و... اگر همه گناهكاران با شفاعت پيامبر صلىاللهعليهوآله از جهنّم آزاد مىشوند ديگر نجواى خدا با بندگان گناهكار و آمرزش آنان، بىآنكه كسى واسطه شده و شفاعت كند، چه معنائى مىتواند داشته باشد؟
!
مسلم همه اين داستان را نوشته و فقط كلمه «في داره» را كه به معناى «در خانهاش» (يعنى در خانه خدا) مىباشد، حذف كرده است. گوئيا او متوجّه شد كه اين كلمه بسيار بىمعنى مىباشد و اين مىرساند كه او از استادش زرنگتر بوده است! البته چون اعتبار بخارى در نزد اهل سنّت از مسلم بيشتر است، بايد گفت مسلم اشتباه كرده و خدا در منزلش بود! پناه مىبريم به خدا از اينگونه نسبتها و از گفتن و نوشتن اين گونه روايتها! «اللّهمّ غفرا. باز هم بگوئيم: «سبحان اللّه عمّا يصفون.
6. خدا هر شب پايين مىآيد
«پرودگار ما هر شب، يك سوم به آخر شب مانده، به آسمان دنيا مىآيد و مىگويد: كيست مرا بخواند تا او را اجابت كنم؟ كيست كه از من بخواهد تا به او عطا كنم؟ كيست كه از من آمرزش بطلبد تا او را بيامرزم؟.(الف ـ صحيح بخارى، ج 2، ص 66، باب التهجّد في اللّيل، باب الدعاء والصلاة من آخر الليل، وج 8، ص 88، كتاب الدعوات، باب الدعاء نصف الليل، وج 9، ص 175، كتاب التوحيد، باب قول اللّه تعالى: يريدون ان يبدّلوا كلام اللّه... . ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 521، كتاب صلاة المسافرين و قصرها، باب 24، ح 168. ج ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 492، كتاب الدعوات، باب 79، ح 3498. د ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 435، كتاب اقامة الصلاة والسنّة فيها، باب 182، ح 1366. ه ـ سنن أبي داود، ج 4، ص 234، كتاب السنّة، باب في الرد على الجهميّة، ح 4733. «ينزل ربّنا تبارك وتعالى كلّ ليلة إلى السماء الدنيا حين يبقى ثلث الليل الآخر يقول: من يدعونى فاستجيب له، من يسألنى فاعطيه، من يستغفرنى فاغفر له)
اين هم از رواياتى است كه راوى منحصر به فرد آن أبو هريره است و بسيارى از روايات صفات از اوست. أبو داود كه آن را در باب ردّ بر جهميّة آورده مىخواهد بگويد كه اينهم از احاديث صفات است و اگر كسى بخواهد آن را توجيه كند او آن را قبول ندارد!
البته خدائى كه ديده شود و منزلى داشته باشد و داراى دست و پا و كمر و... باشد، چرا به پايين نيايد؟ و چرا لازم باشد كه آن را توجيه كنيم. اينان مىگويند خدا جايش در آسمان است (چنانچه خواهد آمد) و لابد بعد از اينكه صبح شد به آسمان مراجعت مىكند و تمام روز را در منزلش استراحت مىكند! (نعوذ باللّه ونستغفر اللّه).
أبو هريره نمىدانست كه زمين كروى است و هميشه قسمتى از زمين ثلث آخر شب است و إلاّ دروغ ديگرى مىبافت! و با توجّه به اين موضوع، آيا اهل سنّت و مخصوصا علماى آنها از خود نمىپرسند كه اگر هميشه خدا در زمين است پس كى به آسمان مىرود؟ آيا با اين پيشرفت علوم، باز هم مىگويند كه صحيحين (صحيح بخارى و صحيح مسلم) «اصحّ الكتب بعد القرآن» است؟ (يعنى اين دو كتاب صحيحترين كتابها بعد از قرآن است).
جالب است آنقدر كه در اين دو كتاب مطالبى از اين قبيل آمده در هيچ كتابى نيامده است تا جائى كه ـ به تعبير علاّمه امينى رحمهالله ـ مىتوان گفت: اين دو كتاب پر است از «سفاسف». («سفاسف» جمع سفساف است كه به معناى هر چيز پست و بىارزش است)
چرا اينگونه روايات از اهل بيت پاك رسول خدا صلىاللهعليهوآله نقل نشده است؟ آنان كه حضرتش دستور به پيروى از آنها داده و فرموده است كه تا از قرآن و اهل بيت و عترتم پيروى كنيد هرگز گمراه نمىشويد. (سنن ترمذي، ج 5، ص 621 و 622، كتاب المناقب، باب 32، ح 3786 و 3788 )
در اصول كافي از جمله رواياتى كه نقل شده ردّ بر همين مسأله است. معلوم ىشود در زمان اهل بيت عليهمالسلام مخصوصا إمام باقر و إمام صادق عليهماالسلام كه اندك آزادى براى بيان حقّ پيدا شد و نيز زمان إمام رضا عليهالسلام به خاطر موقعيّت خاص سياسى آن حضرت اينگونه شبهات در ميان عامّه رواج داشت و أصحاب آن بزرگواران دائما به آنان رجوع مىكردند و پاسخ مىشنيدند.
ابن ماجه از امير المؤمنين عليهالسلام و عايشه دو روايت نقل مىكند كه خدا در شب نيمه شعبان از غروب خورشيد تا طلوع فجر (اذان صبح) به آسمان دنيا مىآيد كه سند روايت اوّل به خاطر محمّد بن أبي سبرة مورد قبول رجاليون نيست ولى اصل مطلب را إشكال نكردند، چنانچه روايت منقول از عايشه را قبول دارند! (ج 1 سنن، ص 444، كتاب اقامة الصلاة والسنة فيها، باب 191، ح 1388 و 1389. متن روايت دوم كه از عايشه است (صدر آن مربوط به حسادت او و عدم اعتماد به رسول خدا صلىاللهعليهوآله است كه به خواست خدا تفصيل آن را در بررسى «عايشه در صحاح» خواهيم آورد):«انّ اللّه تعالى ينزل ليلة النصف من شعبان إلى السماء الدنيا فيغفر لاكثر من عدد شعر غنم كلب). يعنى اگر روايتى از نظر آنها با سند صحيح نقل شده باشد به دلالت آن كارى ندارند.
حال مىخواهيم بدانيم كه خدا در كجاست!
7. خدا در آسمان است
«پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله از كنيزى مىپرسد: خدا كجا است؟ پاسخ مىدهد: در آسمان است. مىپرسد: من كيم؟ پاسخ مىدهد: تو رسول خدائى. مىفرمايد: او مؤمنه است. (الف ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 382، كتاب المساجد و مواضع الصلاة، باب 7، ح 33. ب ـ سنن أبي داود، ج 1، ص 244، كتاب الصلاة، باب تشميت العاطس في الصلاة، ح 930 و ج 3، ص 230، كتاب الايمان و النذور، باب في الرقبة المؤمنة، ح 3282. ج ـ سنن نسائى، ج 3، ص 19، كتاب السهو، باب 20، ح 1214. اين روايت در صحيح مسلم و اولين حديث سنن أبي داود و سنن نسائى اندكى طولانى است و ما قسمتى را كه به بحث ما مربوط است عينا نقل مىكنيم. أبي داود در حديث دوم همان قسمت مربوطه را آورده و صدر حديث را حذف نموده است. فقال لها: اين اللّه ؟ قالت: في السماء. قال: من أنا؟ قالت: أنت رسول اللّه. قال: اعتقها فانّها مؤمنة)
سيوطى و سندى كه بر سنن نسائى حاشيه زدهاند هر كدام حديث فوق را به نحوى توجيه مىكنند. اوّلى مىگويد: «قال النَّوَوى: هذا من احاديث الصفات وفيها مذهبان احدهما الايمان من غير خوض في معناه مع اعتقاد انّ اللّه تعالى ليس كمثله شىء وتنزيهه عن سمات المخلوقين. والثانى تأويله بما يليق به. و دومى مىگويد: «اين اللّه: قيل معناه في اىّ جهة يتوجّه المتوجّهون إلى اللّه تعالى وقولها في السماء اى في جهة السماء...»
نَوَوى مىگويد: اين از احاديث صفات است و در آن دو نظر است: يكى آنكه بدان ايمان مىآوريم و درباره معناى آن فكر نمىكنيم و در عين حال عقيده داريم كه خدا مثل و مانند ندارد و او را از جهتْ داشتن منزّه مىنماييم. دوم آنكه آن را به صورتى كه لايق آن است تأويل مىكنيم.
سندى مىگويد: (اينكه پيامبر از آن كنيز پرسيد) خدا كجاست يعنى مردم كه به خدا توجّه مىكنند به كدام طرف رو مىآورند، و او كه جواب داد: در آسمان. يعنى به طرف آسمان توجّه مىكنند.
لابد خوانندگان محترم توجّه فرمودند كه دانشمندانى كه حديث فوق را شرح كردهاند داراى عقايد متعدّدند. كنيزى از كنيزان پاسخ مىدهد كه خدا در آسمان است و دانشمندان بزرگى در معناى آن مىمانند! آيا آن كنيز از علومى كه بعدها پيدا شد با خبر بود و پايه علمى او به حدّى بود كه بتوان كلام او را به صورتهاى گوناگون توجيه كرد؟ يقينا او تصوّر كرده است كه خدا در آسمان است و اين توجيهات به فكر او هم نمىرسيد و اگر او اينها را مىدانست مىگفت: خدا همه جا هست.
از اينها گذشته مگر در روايات قبل نخوانديم كه خدا در خانهاش است و هر شب پايين مىآيد ! آيا باز هم مىتوان آن را توجيه كرد؟ ما از مجموع روايات صحاح مىفهميم خدائى كه اينان به تصوير كشيدهاند جسم بوده و صورتش مثل انسان است. داراى دست و پا و چشم و گوش است. خانهاى دارد و سحرگاهان به پايين مىآيد و... . (سبحان اللّه عمّا يصفون).
8. خدا قبل از آفرينش كجا بود؟
از نظر كسى كه با روايات اهل بيت عليهمالسلام و راهنماييهاى آن بزرگواران آشنا باشد اين سؤال براى او بسيار عجيب است. او مىداند كه خدا خود آفريننده مكان است. يعنى او بود و مكانى نبود. مگر او ـ جلّ جلاله ـ نياز به مكان دارد كه بپرسيم خدا كجا بود و يا كجا هست؟ اگر خدا در مكانى باشد پس نياز به مكان دارد، آنگاه چگونه مىتوانيم بگوييم كه او «بىنياز» است. آيا نياز به مكان، معناى آن احتياج داشتن خدا نيست؟ مگر خدا ازلى نيست؟ اگر او در مكانى باشد بايد آن مكان نيز ازلى بوده باشد و اگر آن مكان محدود باشد بايد خدا نيز محدود باشد و اگر نامحدود باشد بايد ما هم آن را ببينيم و آسمانها و زمين و همه آنچه كه آفريده شده بايد در آن مكان نامحدود باشد.
اينها و ساير اشكالات، هر مسلمان را وا مىدارد كه ساحت قدس الهى را از آنچه بعض از جاهلان او را بدان وصف مىكنند منزّه بداند و بگويد: «سبحان اللّه عمّا يصفون.
قبل از آنكه روايت صحاح را در پاسخ به اين پرسش كه «خدا قبل از آفرينش كجا بود؟» بدانيم، به روايتى از اصول كافي توجّه مىكنيم:
«مردى از ماوراء النهر خدمت إمام رضا عليهالسلام رسيد و گفت: از تو مسألهاى مىپرسم، اگر پاسخى كه مىدانم بدهى امامت تو را قبول مىكنم. امام عليهالسلام فرمود: آنچه مىخواهى بپرس. گفت: به من خبر بده كه پرورگارت از كى بوده و چگونه بوده و تكيهاش بر چه چيزى بود؟ حضرت فرمود: خداى تبارك و تعالى مكان را آفريد در حالى كه مكانى نبود و چگونگى را آفريد و چگونگى نبود و تكيهاش بر قدرتش بود. مرد برخاست و سر آن حضرت را بوسيد و بعد از اداى شهادتين و اقرار به وصايت امير المؤمنين عليهالسلام گفت: و (شهادت مىدهم كه) شما امامان راستگو بوده و تو نيز جانشين خوبى بعد از آنانى. (ج 1، باب 29، (باب الكون والمكان)، ح 2. أخبرنى عن ربّك متى كان؟ و كيف كان؟ وعلى أىّ شىء كان اعتماده؟ فقال أبو الحسن (الرضا) عليهالسلام : انّ اللّه تبارك وتعالى أين الاين بلا اين وكيّف الكيف بلا كيف وكان اعتماده على قدرته. فقام إليه الرجل فقبّل رأسه وقال
)
حال روايتى را كه دو تن از صاحبان صحاح و نيز أحمد در مسند خويش آن را نقل كردهاند مىآوريم: پروردگارمان قبل از آنكه مخلوقاتش را بيافريند كجا بود؟ (رسول خدا صلىاللهعليهوآله ) فرمود: در «عماء» بود زير و بالايش هوا بود و مخلوقى نبود. عرش او بر آب بود. (الف ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 64، مقدّمه، باب 13، ح 182. ب ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 269، تفسير سوره هود، ح 3109. ج ـ مسند أحمد، ج 5، ص 468 و 471، ح 16188 و 16200. (حديث أبي رزين العقيلى). متن زير از سنن ابن ماجه است: «أبو رزين: قلت يا رسول اللّه ! أين كان ربّنا قبل أن يخلق خلقه؟ قال: كان في عماء، ما تحته هواء وما فوقه هواء، وما ثمّ خلق. عرشه على الماء
)
با مثالى ارزش حديث فوق را براى خوانندگان محترم روشن مىكنيم: اگر كسى بپرسد كه «زيد» قبل از تولّد كجا بود و پاسخ بشنود كه: در كوچه با بچهها بازى مىكرد، شما درباره عقل و فهم پاسخ دهنده چگونه قضاوت مىكنيد؟ آيا او را عاقل مىدانيد؟
أبو رزين (راوى حديث) ـ به قول خودش ـ از رسول خدا صلىاللهعليهوآله آن عقل كلّ، مىپرسد: خدا قبل از آفرينش كجا بود؟ آيا پاسخ صحيح اين نيست كه بگويد: سؤال از جا و مكان ـ آنهم قبل از آفرينش آن ـ درباره خدا بىمعناست، زيرا خدا خود آفريننده مكان است. او بود و مكانى نبود؟
حال ببينيم كه در پاسخ فوق (كه ما آن را قطعا از رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم نمىدانيم) چه اشكالاتى مىباشد:
اوّلاً ـ سؤال از اين است كه آنگاه كه چيزى خلق نشده بود خدا كجا بود، جواب اين است كه در «عماء» بود. در پاورقى ابن ماجه «عماء» را «ابر» و در «المنجد» آن را ابر پرباران يا ابر مرتفع معنى كردهاند. پس «عماء» (ابر يا ابر مرتفع) بود. اين يك مخلوق!
ثانيا ـ در زيرش هوا و در بالايش هوا بود. پس «هوا» هم بود. اين، دو مخلوق. (ابر و هوا).
ثالثا ـ عرش او بر آب بود. پس هم عرش بود و هم آب. اين چهار مخلوق. (ابر، هوا، عرش و آب).
آيا اين چهار موجود كه در حديث آمده را خدا نيافريد؟ مگر راوى نپرسيد خدا قبل از آفرينش كجا بود؟ وقتى هم ابر بود و هم هوا و هم عرش و هم آب، چگونه مىتوان گفت كه پاسخ، مربوط به قبل از آفرينش است؟!
رابعا ـ در زير و بالاى آن هوا بود. پس خدا چيزى است كه داراى زير و بالاست. معناى آن محدود بودن خداست. سؤال اين است كه آيا خدا داراى زير و بالاست؟ البته خدائى كه ديده شود و خانهاى داشته باشد بايد هم جسم باشد و هم محدود.
تا اينجا اشكالات وارده بر سنن ابن ماجه. امّا ببينيم كه پاورقىنويس آن چه مىگويد:«محمد فؤاد عبد الباقى» مىنويسد كه «ما» در جمله «ما تحته هواء وما فوقه هواء» نافيه است كه معناى آن چنين مىشود: «نه در زيرش هوا بود و نه در بالايش.
اين معنى علاوه بر آنكه خلاف ظاهر است، مشكل اصلى را حلّ نمىكند. «هوا» از ميان چهار مخلوق كنار مىرود ولى:
اوّلاً ـ عماء و عرش و آب كما كان سر جاى خود بوده و مىگويند كه مگر ما مخلوق نيستيم؟!
ثانيا ـ إشكال زير و بالاى خدا را چگونه برطرف مىكنيد؟ خدا زيرى دارد و بالايى كه در آنجا هوا نيست!
ترمذي و أحمد آخر روايت را اينگونه نوشتهاند: «وخلق عرشه على الماء». اينان با اين عبارت خواستهاند بگويند كه خدا در عماء بود و زير و بالايش هوا بود و بعدا عرشش را بر آب آفريد. پس، آب هم (غير از عماء و هوا) بود، كه عرش را روى آن آفريد. در هر حال، مشكل زير و بالا و عماء و غير آن محفوظ است.
از خوانندگان محترم تقاضا داريم اين روايت را با روايت اصول كافي ـ كه قبل از آن نوشتيم ـ مقايسه كنند و خود قضاوت كنند كه نتيجه كنار زدن اهل بيت عليهمالسلام چيست؟ آيا نه همان فرمايش و سفارش رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم است كه فرمود: «اگر به اين دو ـ قرآن و اهل بيتم ـ چنگ بزنيد هرگز گمراه نمىشويد»؟ آيا نه اين است كه چون اهل بيت عليهمالسلام ـ كه مفسّر واقعى قرآنند ـ كنار گذاشته شدند، در اوّلين اصل از اصول دين، يعنى شناخت خدا، دچار آنچنان گمراهى شدند كه او ـ جلّ جلاله ـ شبيه انسان شده است؟
9. خدا در چه فاصلهاى از ماست؟
شايد براى خوانندگان محترم اين سؤال مطرح شود كه مگر خدا با ما فاصله دارد؟! ولى تعجّب نكنيد ـ به زودى روايات صحاح را مىخوانيم ولى قبل از آن به آيهاى از قرآن و فرازى از دعاى إمام سجّاد عليهالسلام ذهن خود را از آلودگى بعدى پاك كنيم:
خداوند در سوره قآ، آيه 16 مىفرمايد: «وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ». يعنى ما از رگ گردن به انسان نزديكتريم. اين آيه به خوبى مىرساند كه خدا به ما نزديك است و اين نزديكى، نه نزديك بودن دو جسم است ـ تعالى اللّه عن ذلك ـ خدا جسم نيست تا نزديك بودن او را متوجّه شويم بلكه او در همه جا هست و در عين حال، ذات مقدّسش در تصوّر هيچ متصوّرى قابل درك نيست.
إمام سجّاد عليهالسلام ـ كه دعاهاى آن حضرت تماما درس است ـ به درگاه احديّت چنين عرضه مىدارد: «يا من علا فلا شىء فوقه ودنا فلا شىء دونه» (مفاتيح الجنان، فرازى از دعاى سحر (بعد از دعاى أبو حمزه). در اين زمينه به خطبه اوّل نهج البلاغه رجوع فرماييد) :
يعنى ؛ اى خدايى كه بالاست، (آن گونه بالايى كه ) هيچ چيز از او بالاتر نيست و پايين است و هيچ چيز از او پايينتر نيست. آرى، خدا، هم در بالاست و هم در پايين و هيچ مكانى از او خالى نيست و او در هيچ مكانى نيست.
حال ببينيم در صحاح اهل سنّت در اين زمينه چه رواياتى وجود دارد:
ـ «راوى مىگويد: ما در بطحاء بوديم. در ميان ما رسول خدا صلىاللهعليهوآله بود. ابرى از آنجا گذشت. به آن نگريست و فرمود: اين را چه مىناميد؟ گفتند: سحاب. فرمود: والمُزْن. گفتند: والمزن. فرمود: والعنان. گفتند: والعنان. فرمود: بين شما و آسمان چه مقدار فاصله است؟ گفتند: نمىدانيم. فرمود: بين شما و آسمان 71 يا 72 يا 73 سال فاصله است و آسمان بعدى همچنين. (يعنى 71 يا... راه است) تا آنكه 7 آسمان را شمرد. (يعنى هر آسمان نسبت به آسمان قبل 71 يا 72 يا 73 سال راه است). سپس روى آسمان هفتم درياست كه بين بالا و پايين آن مثل فاصله دو آسمان است. سپس بر بالاى آن 8 بز كوهى است، (گفتهاند منظور 8 فرشته است كه به صورت بز كوهى مىباشند، ولى ما نفهميديم اوّلاً ـ اين معنى از كجا فهميده مىشود؟ و ثانيا ـ چرا به صورت بز كوهى؟!)كه بين سم آنها تا زانو، فاصله بين دو آسمان است، و خدا بالاى آن است. تبارك و تعالى. (الف ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 69، مقدّمه، باب فيما انكرت الجهميّة (باب 13 ) ح 193. ب ـ سنن أبي داود، ج 4، ص 231، كتاب السنّة، باب في الجهميّة، ح 4723. قال: كنت بالبطحاء في عصابة وفيهم رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم . فمرّت به سحابة فنظر إليها فقال: ما تسمّون هذه؟ قالوا: السحاب. قال: والمزن. قالوا: والمزن. قال: والعنان. قال ابوبكر: قالوا: والعنان. قال: كم ترون بينكم وبين السماء؟ قالوا: لا ندرى. قال: فانّ بينكم وبينها امّا واحدا او اثنين او ثلاثا وسبعين سنة، والسماء فوقها كذلك حتّى عدّ سبع سماوات. ثمّ فوق السماء السابعة بحر، بين اعلاه واسفله كما بين سماء إلى سماء. ثمّ فوق ذلك ثمانية او عال. بين اظلافهنّ وركبهنّ كما بين سماء إلى سماء. ثمّ على ظهورهنّ العرش. بين اعلاه واسفله كما بين سماء إلى سماء. ثمّ اللّه فوق ذلك. تبارك و تعالى)
در بررسى اين روايت يا بهتر بگوئيم، اين داستان خرافي، مىگوئيم:
اوّلاً ـ عدد مذكور در آن را نمىتوان حمل بر كثرت كرد و آنچه در زبان عرب حمل بر آن مىشود عدد 70 است چنانچه در قرآن آمده است: «اگر تو براى آنها (منافقين) 70 بار هم استغفار كنى خدا آنان را نمىبخشد. [سوره توبه، آيه 80] و معلوم است كه اين عدد دلالت بر كثرت مىكند يعنى هر چه هم كه براى منافقين طلب آمرزش نمائى بىفايده است و خدا آنان را نمىآمرزد. امّا تعيين آن به اينكه 71 يا 72 يا 73، نمىتواند آن معنى را بدهد، بلكه حدّ اكثر توجيهى كه از ترديد در روايت مىتوانيم بنماييم اين است كه بگوييم بستگى به سرعت آن وسيله دارد كه اگر سرعت آن زياد بود در 71 سال و اگر كم بود در 73 سال اين مسير را مىپيمايد.
ثانيا ـ با يك حساب سرانگشتى مىتوان به دست آورد كه اگر مركبى با سرعت 100 كيلومتر در ساعت حركت كند (توجّه داشته باشيد كه اين عددها براى مركب آن زمان بوده است كه ما فرض كرديم بتواند چنين سرعتى داشته باشد.) در مدت 73 سال نمىتواند نصف فاصله زمين تا خورشيد را بپيمايد (كارى نداريم كه در آن زمان چنين مركبى وجود نداشت!) در حالى كه فاصله خورشيد تا زمين تقريبا يكصد و پنجاه ميليون كيلومتر است و نور كه در يك ثانيه 000/300 كيلومتر مىرود، اين فاصله را در مدّت تقريبا 8 دقيقه و 20 ثانيه طى مىكند.
آيا معقول است كه بگوييم فاصله ما تا آسمان أوّل 71 يا 72 يا 73 سال است؟! در حالى كه در زير همين آسمان ستارگانى وجود دارد كه ميلياردها سال زمان لازم است تا نورش به ما برسد.
ثالثا ـ اين روايت نيز به روشنى به ما مىگويد كه خدا داراى مكان است و محلّ زندگى او هم فوق آسمانهاى هفتگانه مىباشد!
آيا شارحان اينگونه احاديث، باز هم مىخواهند بگويند كه خدا در ثلث آخر شب به زمين مىآيد يا گفتار آن كنيز را كه گفت خدا در آسمان است و امثال اين مطالب، منظور چيز ديگرى است و معنايى كه لايق خودش مىباشد داراست؟! آيا آنان كه روايات مزبور را در ردّ بر جهميّة نوشتهاند با اين توجيهات موافقند؟ اهل سنّت كه مىگويند خدا در قيامت ديده مىشود آيا انديشيدهاند كه وقتى ما او را ببينيم به ناچار بين ما و او فاصلهاى خواهد بود و اين فاصله را چه چيزى پر كرده است ؟ مگر مىشود جائى را فرض كرد كه خدا در آنجا نباشد؟
10. اگر كسى را با طناب آويزان كنند بر خدا پايين مىآيد
عنوان فوق نيز مثل ساير عناوين، هر انسان فهميدهاى را به تعجّب وا مىدارد ! انسانى را با طنابى آويزان كنند ـ حال، كجا و چگونه، بماند! ـ او سرانجام به خدا مىرسد! يعنى اكنون و در مكانى كه هست پيش خدا نيست! براى آنكه خوانندگان محترم زياد منتظر نمانند روايت مربوطه را مىنويسيم:
«أبو هريره مىگويد: پيامبر صلىاللهعليهوآله و اصحابش نشسته بودند كه ابرى پيدا شد. حضرت فرمود: آيا مىدانيد كه اين چيست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: اين عنان است... پرسيد: آيا مىدانيد بالاى شما چيست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. گفت: الرّقيع (به معناى آسمان دنيا يا مطلق آسمان) سقفى محفوظ و موجى نگه داشته شده. سپس پرسيد: آيا مىدانيد بين شما و آن (يعنى همان كه اسمش رقيع بود) چه مقدار راه است؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. گفت: به اندازه 50 سال راه است. آنگاه پرسيد: آيا مىدانيد مافوق آن چيست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: ما فوق آن، دو آسمان است كه بين آن دو، مسير 50 سال راه مىباشد. تا آنكه 7 آسمان را شمرد كه بين هر دو آسمان 50 سال راه بود. سپس فرمود: آيا مىدانيد ما فوق آن چيست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: بالاى آن عرش است كه فاصله آن تا آسمان به اندازه فاصله بين دو آسمان است. (يعنى 50 سال راه). آنگاه پرسيد: آيا مىدانيد كه پايين شما چيست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: زمين. سپس گفت: آيا مىدانيد پايين آن چيست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. گفت: زير آن زمين ديگرى است كه بين آن دو، مسير 50 سال راه است. تا آنكه 7 زمين را شمرد كه بين هر دو زمين نيز مسير 50 سال راه بود. سپس فرمود: قسم به آنكس كه جان محمّد در دست اوست، اگر شما با طناب يكى را به زمين پايينى آويزان كنيد بر خدا فرود مىآيد. (سنن ترمذي، ج 5، ص 376، تفسير سوره حديد، ح 3298. ما در اينجا متن حديث را با اينكه يك صفحه از سنن را گرفته و تنها روايت تفسيرى از سوره حديد مىباشد نقل مىكنيم تا خوانندگان محترم خود با تفكّر در آن به قضاوت بنشينند. «عن أبي هريرة قال: بينما نبىّ اللّه صلىاللهعليهوسلم جالس و اصحابه إذ اتى عليهم سحاب. فقال نبىّ اللّه صلىاللهعليهوسلم : هل تدرون ما هذا؟ فقالوا: اللّه ورسوله اعلم. قال: هذا العنان... قال: هل تدرون ما فوقكم؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: فانّها الرقيع، سقف محفوظ وموج مكفوف. ثمّ قال: هل تدرون كم بينكم وبينها؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: بينكم وبينها مسيرة خمسمائة سنة. ثمّ قال: هل تدرون ما فوق ذلك؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: فانّ فوق ذلك سماءين، ما بينهما مسيرة خمسمائة سنة حتّى عدّ سبع سماوات، ما بين كلّ سماءين كما بين السماء والأرض. ثمّ قال: هل تدرون ما فوق ذلك ؟ قالوا: اللّه ورسوله اعلم. قال: فانّ فوق ذلك العرش و بينه وبين السماء بُعد مثل ما بين السماءين. ثمّ قال: هل تدرون ما الذي تحتكم؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: فانّها الأرض. ثمّ قال: هل تدرون ما الذي تحت ذلك؟ قالوا: اللّه و رسوله اعلم. قال: فانّ تحتها الأرض الاخرى، بينهما مسيرة خمسمائة سنة، حتّى عد سبع ارضين، بين كلّ ارضين مسيرة خمسمائة سنة. ثمّ قال: والذي نفس محمّد بيده لو انّكم دلّيتم رجلاً بحبل إلى الأرض السفلى لهبط على اللّه)
ترمذي به اصل حديث إشكال نمىكند ولى به سند آن ايراد وارد مىنمايد و در آخر حديث از قول بعض اهل علم در تفسير حديث مىنويسد: (اينكه راوى گفته است بر خدا فرود مىآيد يعنى:) بر علم و قدرت و سلطنت او فرود مىآيد. علم و قدرت و سلطنتش در هر مكانى هست و خود بر عرش است همچنانكه در كتابش وصف كرده است.
پاسخ آن روشن است: اوّلاً ـ فرود آمدن بر علم و قدرت چه معنايى مىتواند داشته باشد؟ ثانيا ـ اگر علم و قدرت و سلطنتش در هر مكانى هست نياز به اينهمه طناب نداريم! ثالثا ـ خدا بر عرش است يعنى چه؟ آيا معناى آن محدود كردن ذات باريتعالى و در نظر گرفتن مكانى براى او نيست؟ پس او قبل از آنكه عرش را بيافريند كجا بود؟!
حال خوانندگان محترم اين روايت را با آنچه كه أبو داود در سنن خويش نقل كرده است مقايسه كنند. او در ضمن حديثى مىنويسد: فاصله گوش يكى از فرشتگان حامل عرش تا گردن او 700 سال راه است. (ج 4 سنن، ص 232، كتاب السنّة، باب في الجهميّة، ح 4727 )
او در روايت قبل از آن نوشته است: خدا بالاى عرش بوده و عرش بالاى آسمانهاست. (همان، ح 4726.« انّ اللّه فوق عرشه و عرشه فوق سماواته» )
خوانندگان محترم خود مىتوانند محاسبه كنند كه قد آن فرشته (كه قبلاً شكل آن به صورت بز كوهى ترسيم شده بود!) چه اندازه مىباشد و قطعا خواهند گفت كه با اين 50 سالها و يا 73 سالها نمىتوان طول آن فرشته را پيمود تا چه رسد از عرش هم گذشت!
نكتهاى كه خوانندگان محترم بدان توجّه دارند اين است كه براى رسيدن به خدا مسير 50 سالها را انتخاب كنيم يا 73 سالها و كدام صحيح است؟ ديگر اينكه ما چگونه بتوانيم كسى را آويزان كنيم؟!
توجّه داشته باشيد، مركبى كه سرعت آن 100 كيلومتر در ساعت باشد (مركبهاى عصر قديم مثل شتر يا اسب) در مدّت 50 سال تقريبا يك سوم فاصله زمين تا خورشيد را طى مىكند. (البته اگر بر فرض محال بتواند به سمت خورشيد برود!)
مىگويند اگر سرعت موشكى از مقدار بحرانى تجاوز كند (در حدود 11600 متر در ثانيه )، نيروى جاذبه به تعقيب و بازگرداندن آن موفّق نخواهد شد و به اين ترتيب تا دنيا دنياست آن موشك در حال گريز از زمين خواهد بود. («تاريخچه زمان» اثر پروفسور «استفن ويليام هاوكينگ» استاد صاحب كرسى در دانشگاه كمبريج، ترجمه حبيب اللّه دادفرما، ص 59 )
حال فرض كنيم اين موشك با همين سرعت (يعنى بيش از 5/11 كيلومتر در ثانيه) بخواهد به نزديكترين ستاره به خورشيد، يعنى «قنطورس اقرب» (ستاره ديگرى، كه آن هم در مجاورت منظومه خورشيد است «قنطورس آلفا» نام دارد كه 3/4 سال نورى با ما فاصله دارد. معناى اينكه ستاره قنطورس 4 سال نورى با ما فاصله دارد اين است كه نور ـ كه سرعت آن 000/300 كيلومتر در ثانيه است ـ در مدّت 4 سال اين فاصله را طى مىكند. (يعنى بيش 37 ميليون ميليون كيلومتر).) (كه تقريبا 4 سال نورى با ما فاصله دارد) برود، مىخواهيم بدانيم پس از چند سال از همسايه ديوار به ديوار ما ديدن خواهد كرد. با يك حساب ساده به دست مىآيد كه اين موشك بعد از 000/100 سال هنوز به آن ستاره نرسيده است.
مسلّم است كه جاعلان اينگونه احاديث، چيزى از اسرار آفرينش نمىدانستند. آنها به فكرشان هم نمىرسيد كه خورشيد، يكى از چند صد هزار ميليون ستارهاى است كه بر روى هم كهكشانى را تشكيل مىدهند به نام «كهكشان راه شيرى» كه طول آن يكصد هزار سال نورى است. و در زير همين آسمان، صدها هزار ميليون كهكشان ديگر قرار دارد كه همه در حال گريز از هم بوده و به عبارت ديگر، فضايى كه در زير آسمان أوّل قرار دارد در حال گسترش است. (خداوند در سوره ذاريات، آيه 47، مىفرمايد: (والسَّماءَ بَنَيْناها بِاَيْدٍ وَاِنّا لَمُوسِعُونَ). يعنى: ما آسمان را به قدرت خود آفريديم و هر آينه آن را وسعت مىدهيم. اين آيه نيز يكى از معجزات علمى قرآن است كه پس از 14 قرن معناى آن براى دانشمندان روشن شد. (آمارهاى مذكور در متن از كتاب «تاريخچه زمان» از ص 53 به بعد ـ بخش سوم: بزرگ جهانى كه در حال گسترش است ـ گرفته شده است).)
نكات فوق بدين جهت ذكر شده است كه اهل انصاف آسانتر بتوانند رواياتى اين چنين را به دور بريزند. «سبحان اللّه عمّا يصفون. راستى كه خدا از آنچه كه او را بستايند منزّه است. آرى، ما بايد درباره صفات خداوند همان را بگوئيم و او را همانگونه بستائيم كه خود گفته و خود ستوده است.
11. باران از كجا مىآيد
بعد از آنكه دانستيم كه از نظر روايات صحاح، فاصله ما با خدا بسيار زياد بوده و خدا در بالاى عرش منزل دارد! و فقط شبها ـ آنهم ثلث آخر شب ـ به زمين مىآيد! مىخواهيم بدانيم كه باران از كجا مىآيد. به اين روايت توجّه فرماييد: «انس مىگويد: ما با رسول خدا صلىاللهعليهوآله بوديم كه باران آمد. رسول خدا صلىاللهعليهوآله به بيرون رفت و لباسش را كنار زد تا باران به او اصابت كند. گفتيم: يا رسول اللّه! چرا چنين كرديد؟ گفت: زيرا او تازه از نزد پروردگارش آمده است. (سنن أبي داود، ج 4، ص 326، كتاب الادب، باب ما جاء في المطر، ح 5100. «عن انس قال: اصابنا ونحن مع رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم مطر، فخرج رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم فحسر ثوبه عنه حتّى اصابه. فقلنا: يا رسول اللّه! لم صنعت هذا؟ قال: لانّه حديث عهد بربّه)
قطعا خوانندگان محترم، كه با روايات گذشته صحاح، در مورد فاصله ما با خدا، آشنا مىباشند، از اين روايت تعجّب مىكنند! گوئيا نويسندگان اينگونه روايات فراموش كردند كه بايد چند 73 سال راه پيمود تا به خدا رسيد!! در حالى كه ابر در فاصله بسيار كمى از زمين قرار دارد. چگونه ممكن است كه باران از نزد پروردگارش بيايد! از أبو داود نيز تعجّب است كه چگونه روايات گذشته را فراموش كرده و اين روايت را نقل مىكند!
حق مطلب اين است كه اينان آنچنان اعتمادى به راويان حديث داشتند كه به خود اجازه نمىدادند متن حديث را بررسى كرده و آن را با احاديث ديگر بسنجند و يا با عقل خود آن را دريابند و لذا هر روايتى كه از نظر آنان صحيح بوده است نوشتند و از آن گذشتند.
12. خدا به خواب پيامبرش آمد و...
«معاذ بن جبل مىگويد: صبحگاهى پيامبر صلىاللهعليهوآله در نماز تأخير نمود تا جائى كه نزديك بود خورشيد طلوع كند و چون آمد و نماز گزارد، علّت تأخير را چنين بيان كرد: چون نماز شبم را مقدارى خواندم در حال نماز چرتم برد به طورى كه سنگينى بر من عارض شد. در اين حال پروردگارم را ديدم كه در بهترين صورت بر من ظاهر شد و گفت: اى محمّد! گفتم: لبّيك اى پروردگار من! گفت: علّت مخاصمه در ميان فرشتگان چيست؟ گفتم: نمىدانم. سه بار آن را تكرار كرد. ديدم كه كف خود را بين دو شانهام گذاشت طورى كه خنكى نوك انگشتان او را بر سينهام احساس كردم.(1) (سنن ترمذي، ج 5، ص 343، تفسير سوره صآ. أبو عيسى ترمذي خود اين حديث را صحيح مىداند و مىگويد كه از محمّد بن إسماعيل (صاحب صحيح بخارى) پرسيدم و او نيز آن را تأييد كرد. (لابدّ يادش رفت كه حديث به اين مهمّى را در كتابش بنويسد!). ترمذي قبل از اين، دو حديث ديگر به همين مضمون نقل مىكند كه تأخير در نماز صبح در آن نيست. « احتُبس عنّا رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم ذات غداة عن صلاة الصبح حتّى كدنانتراءى عين الشمس، فخرج سريعا فثوّب بالصلاة، فصلّى رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وتجوّز في صلاته. فلمّا سلّم دعا بصوته قال لنا: على مصافّكم كما انتم ثمّ انفتل الينا ثمّ قال: اما انّى سأحدثكم ما حبسنى عنكم الغداة: انّى قمت من الليل فتوضّأت وصلّيت ما قُدّر لى فنعست في صلاتى حتّى استثقلت، فإذا أنا بربّى تبارك و تعالى في احسن صورة، فقال يا محمّد! قلت: لبّيك ربّ، قال: فيم يختصم الملأ الاعلى؟ قلت: لا ادرى، قالها ثلاثا. قال: فرأيته وضع كفّه بين كتفَىّ حتّى وجدت برد انامله بين ثديىّ...». قال أبو عيسى: هذا حديث حسن صحيح. سألت محمّد بن اسماعيل عن هذا الحديث فقال: هذا حديث حسن صحيح... .)
خوانندگان محترم با رجوع به متن رواياتى كه مىگويد خداوند آسمانها را با انگشتى و زمينها را با انگشتى و... نگه مىدارد، مجدّدا ملاحظه کند قطعا مانند ما تعجّب خواهند كرد كه چگونه خداوندى كه صاحبان صحاح معرّفي كردهاند با اين انگشتان كوچكش كه در اين روايت «حسن و صحيح» (به قول ترمذي و بخارى) آمده، مىتواند آسمانها و... را نگه دارد!!
حال نوبت آن رسيده است كه يك زيارت قبول هم بگوئيم! (معلوم است كه ما اين جمله را به جدّ نگفتهايم چه آنكه اين گونه روايات از نظر ما صد در صد مردود است). شوخى نيست، همه بايد صبر كنند تا در قيامت خدا را ببينند و پيامبر صلىاللهعليهوآله در همين دنيا او را ديد! (البته به قول صاحبان صحاح!).
در بررسى آن بايد به اين نكات توجّه شود:
1. خداوند به خواب پيامبرش آمده و كف دست خود را بين دو شانهاش گذاشت و دستش هم به اندازهاى بود كه نوك انگشتانش به سينه حضرت رسيد. با اين حساب بايد هيكل او هم در حدود هيكل يك انسان و بسيار كوچكتر از هيكل حضرت آدم عليهالسلام ـ مطابق نقل صحيحين ـ باشد. چه آنكه آن دو (بخارى و مسلم) نوشتهاند كه قد آن حضرت 60 ذراع (تقريبا 30 متر) بوده است! (به اندازه يك ساختمان ده دوازده طبقه!) (الف ـ صحيح بخارى، ج 4، ص 160، كتاب بدء الخلق، باب قول اللّه تعالى: وإذ قال ربّك للملائكة... . و ج 8، ص 62، ابتداى كتاب الاستئذان. ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 2179 و 2183، كتاب الجنّة وصفة نعيمها و اهلها، بابهاى 6 و 11، ح 15، 16 و 28. روايتها تماما از أبو هريرة مىباشد كه در ضمن روايات متعدّدى اين را هم گفته است. به حديث شماره 28 از صحيح مسلم توجّه كنيد: هذا ما حدّثنا أبو هريرة عن رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم فذكر احاديث منها: «قال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم : خلق اللّه عزّ وجلّ آدم على صورته، طوله ستّون ذراعا... فلم يزل الخلق ينقص بعده حتّى الآن ) بنابراين، مىتوان گفت كه حديث: «خلق اللّه آدم على صورته» (كه گذشت)، يعنى خداوند آدم را بر صورت خودش آفريد، اما قد او بلندتر از قد خداوند بوده است!!
2. چرا اين خدا سر شب تا صبح به خواب پيامبرش نيامد كه ثواب نماز أوّل وقت آن حضرت و همه مؤمنين از دست نرود؟!
3. با رجوع به متن روايت و سؤال و جوابى كه در آن مطرح شده است اين خواب كمتر از 5 دقيقه وقت مىگيرد نه بيش از يك ساعت. (البته احتمالاً همه مطالب مطرح شده در اين خواب موهوم، براى مؤمنين شرح داده نشد!)
4. تقاضاى ما از اين خدا (و نه خداى آفريننده زمين و زمان كه از اينگونه مطالب منزّه است) اين است كه بار ديگر اگر خواستى به خواب كسى بيايى مواظب نمازش باش!
راستى بايد بر احوال آنانكه اينگونه روايات را صحيح دانسته و چنين كتابهايى را جزء صحيحترين كتابهاى روائى خويش مىشمارند، گريست!
13. چند نمونه از بىتوجّهى خدا!
الف ـ با زيادى بهشت چه مىكند؟!
قبلاً گذشت كه جهنّم پر نمىشود تا آنكه خدا پاى خود را در آن مىگذارد. حال به دنباله بعض از آن احاديث نظرى مىافكنيم:
«زيادى بهشت پيوسته باقى است (و كسى نمانده كه در آن ساكن شود!) تا آنكه خداوند عدّهاى را مىآفريند و آنان را در آنجا اسكان مىدهد. (الف ـ صحيح بخارى، ج 6، ص 173، تفسير سوره قآ، و ج 9، ص 143، كتاب التوحيد، باب قول اللّه تعالى: أنا الرّزّاق ذو القوّة المتين. ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 2188، كتاب الجنّة وصفة نعيمها واهلها، باب 13، ح 38 و 39. ولا يزال في الجنّة فضل حتّى ينشىء اللّه لها خلقا فيسكنهم فضل الجنّة
)
در بررسى اين روايت بايد گفت:
اوّلاً ـ به نص قرآن، بهشت مخصوص كسانى است كه ايمان داشته و عمل صالح انجام دهند. در سوره قصص، آيه 83 مىفرمايد: «ما سراى آخرت را براى كسانى قرار داديم كه در زمين اراده برترىجويى و ايجاد فساد نداشته باشند. آنگاه چطور خداوند خلقى را كه هيچ امتحانى پس ندادند و متحمّل هيچگونه زحمتى از عبادت و جهاد و نهى از منكر يا روزه وغير آنها (كه همه آنها در كلمه «عبادت» خلاصه شده و به تعبير قرآن «عمل صالح» ) نشدند، وارد بهشت نمايد؟ مگر خود نفرموده است كه آمدن انسانها به زمين به خاطر امتحان است تا معلوم شود چه كسى صالح و چه كسى طالح است؟ (اشاره به آيه 2 از سوره ملك كه مىفرمايد: «الَّذِى خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ اَيُّكُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً». يعنى خداوند مرگ و زندگى را براى اين آفريد كه شما را بيازمايد كه كدام يك از شما عمل بهترى داريد) آيا باور كردنى است كسانى بىامتحان قبول شوند؟!
ثانيا ـ مگر خداوند نمىتواند زيادى آن را نابود كند تا مجبور نشود خلقى را بيهوده به بهشت بفرستد؟
ثالثا ـ چرا زيادى آن را بين بهشتيان تقسيم نمىكند تا به آنان كه اعمال بهترى داشتند سهم بيشترى داده شود؟
رابعا ـ چرا از ابتدا بهشت را بيش از اندازه لزوم خلق كرد؟ مگر علم او به همه چيز احاطه ندارد؟ (اشاره به آيه 12 از سوره طلاق كه مىفرمايد: «... وَأَنَّ اللّهَ قَدْ اَحاطَ بِكُلِّ شَىءٍ عِلْما. امير المؤمنين عليهالسلام در اوّلين خطبه نهج البلاغه (كه متأسفانه عموم اهل سنّت خود را از معارف عاليه اين كتاب ارزشمند ـ و در حقيقت ارزشمندترين كتاب بعد از قرآن ـ محروم نمودند) مىفرمايد: « عالِما بِها قَبْلَ ابْتِدائِها مُحِيطا بِحُدُودِها وَانْتِهائِها...». يعنى خداى تعالى قبل از آفرينش، بدان عالم بوده و به حدود و انتهاى آن احاطه داشت)
مگر از تعداد بهشتيان با خبر نبود؟ آيا مأموران محاسبه اشتباه كردند و يا اشتباه به عرض رساندند؟!
آيا بهتر نيست به جاى پذيرفتن جهل خدا، دروغ امثال أبو هريره يا انس را بپذيريم كه اين روايت را جعل كردند؟ آيا علماى اهل سنّت مىتوانند اين روايت را كه به روشنى خبر از جهل خداوند مىدهد توجيه كنند؟
آيا مىپذيرند كه خدا نمىدانست چند نفر بهشتى دارد و هر كدام به چه مقدار از بهشت نياز دارند و مجموع مساحت بهشت چه مقدار بايد باشد؟! اعتماد به امثال أبو هريره يا كسانى كه چنين رواياتى را مىسازند و آن را به رسول مكرّم اسلام صلىاللهعليهوآلهوسلم نسبت مىدهند تا كجا؟ حتّى اگر به صراحت بگويند كه خدا فلان مطلب را نمىدانست بايد چون از أصحاب است از او بپذيرند؟
ما به خواست خدا، در بررسى «خلفا در صحاح» خواهيم خواند كه خليفه ثانى هر روايتى را كه از يك صحابى مىشنيد نمىپذيرفت بلكه براى آن شاهد مىخواست، چگونه صاحبان صحاح ـ بلكه عموم علماى اهل سنّت ـ بر خلاف نظر خليفه خودشان روايات زيادى را بدون شاهدى و فقط به نقل يكى از أصحاب مىپذيرند؟
اگر ما بگوييم كه اهل بيت پيامبر عليهمالسلام ـ كه بنا به صريح روايت نبوى هرگز از قرآن جدا نمىشوند ـ معصومند، به ما خرده مىگيرند، در حالى كه معناى با قرآن بودن و از آن جدا نشدن، آنهم تا روز قيامت، چيزى جز عصمت نيست و چون قرآن از هر خطا و اشتباهى مصون است، اهل بيت عليهمالسلام نيز ـ كه هم سنگ قرآن معرفي شدند ـ معصوم بوده و از هر خطا و اشتباهى مصونند، ولى خود، همه أصحاب را ـ كه به نصّ قرآن و روايات منقوله در صحاح و غير صحاح، عدّهاى از آنان منافق بوده يا آنكه عدّهاى اهل جهنّمند ـ از هر گناه و دروغ و بهتان و افترا و حتّى از هر خطا و لغزش و سهو، مخصوصا در نقل روايت، معصوم مىدانند. (بحث تفصيلى «أصحاب در صحاح» ـ به خواست خدا ـ در نوشتارى جداگانه خواهد آمد).
ب ـ ابن امّ مكتوم و تكميل يك آيه
از جمله رواياتى كه علاوه بر داشتن معارض (كه ذكر خواهد شد) نشان از غفلت خدا دارد، نزول ناقص آيه 95 از سوره نساء است. اينان مىنويسند:
«پيامبر صلىاللهعليهوآله نشسته بود. بر او چنين وحى شد: آنانكه از مؤمنين (در منزل) نشستهاند (و به جهاد نمىروند) با كسانى كه در راه خدا جهاد مىكنند مساوى نيستند... ابن امّ مكتوم (كه نابينا بود) پشت سر رسول خدا صلىاللهعليهوآله نشسته بود (و در بعض رويات: «ابن امّ مكتوم آمد» كه نشان مىدهد در آنجا حاضر نبود) گفت: پس من چه كنم؟ (و در بعض روايات: «به خدا قسم اگر مىتوانستم جهاد مىكردم.) بعد از اين اعتراض، خداوند آيه مذكور را اينگونه كامل كرد: «مؤمنانى كه بىعذر نشستهاند با مجاهدين برابر نيستند. (الف ـ صحيح بخارى، ج 4، ص 30، باب فضل الجهاد و السير، باب قول اللّه: لا يستوى القاعدون...، و ج 6، ص 60، تفسير سوره نساء، و نيز ص 227، فضائل القرآن، باب كاتب النبى صلىاللهعليهوسلم . ب ـ صحيح مسلم، ج 3، ص 9 ـ 1508، كتاب الامارة، باب 40، ح 141. ج ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 225 و 226، تفسير سوره نساء، ح 3032 و 3033. د ـ سنن أبي داود، ج 3، ص 11، كتاب الجهاد، باب في الرخصة في القعود من العذر، ح 2507. ه ـ سنن نسائى، ج 6، ص 11 ـ 9، كتاب الجهاد، با ب4، ح 99 ـ 3096. اين روايت با اختلافي كه در آن است از چند نفر نقل شده: 1. از براء: «لمّا نزلت: لا يستوى القاعدون من المؤمنين، جاء ابن امّ مكتوم» وفي بعض روايات براء: «و عمر و ابن امّ مكتوم خلفه فقال: فكيف فيّ و أنا اعمى؟ قال: فما برح حتّى نزلت: غير او لى الضرر.روايت براء را بخارى و مسلم و نسائى نقل كردهاند. 2. از زيد بن ثابت به نقل از مروان حكم (طريد رسول اللّه صلىاللهعليهوآله ) كه چون آيه فوق نازل شد: « فجاء ابن امّ مكتوم وهو يملّها علىّ فقال: يا رسول اللّه! لو استطيع الجهاد لجاهدت و كان رجلاً اعمى فانزل اللّه على رسوله وفخذه على فخذي حتّى همّت ترضّ فخذي ثمّ سرّى عنه فانزل اللّه عزّ وجلّ: «غير اولى الضرر». اين روايت را بخارى و ترمذي و نسائى نقل كردهاند. 3. مشابه همان را خارجة بن زيد از زيد بن ثابت نقل كرده كه در آن به جاى «حتّى همّت ترض » يعنى نزديك بود پايم خرد شود آمده است: «فما وجدت ثقل شىء اثقل من فخذ رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم.
اين روايت را فقط أبو داود نوشته است. 4. روايتى مخالف همه آنها كه ترمذي آن را نقل كرده و بخارى نيز خلاصه آن را آورده است، حديث ابن عبّاس است كه مىگويد: «لا يستوى القاعدون من المؤمنين غير اولى الضرر» عن بدر و الخارجون إلى بدر لمّا نزلت غزوة بدر قال عبد اللّه بن جحش وابن امّ مكتوم: انّا اعميان يا رسول اللّه ! فهل لنا رخصة؟ فنزلت: «لا يستوى القاعدون من المؤمنين غير اولى الضرر ـ وفضّل اللّه المجاهدين على القاعدين درجة. فهؤلاء القاعدون غير اولى الضرر. «وفضّل اللّه المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما» درجات منه على القاعدين من المؤمنين غير اولى الضرر)
سؤال ما اين است: آيا خداوند خود از احوال بندگان آگاه نبود كه ابن امّ مكتوم بايد او را توجّه دهد؟ چه كسى مىتواند باور كند كه موضوع به اين روشنى كه يكى از بندگان خدا آن را مىدانست خداى آفريننده جهان آن را نمىدانست؟ آيا خود نفرموده است كه علمش به همه چيز احاطه دارد؟ آيا مىتوان گفت: «همه چيز، مگر احوال معذورين»؟!
سؤال ديگر ما اين است كه اگر ابن امّ مكتوم نمىآمد و يا اصولاً نابينايى در ميان مسلمانان وجود نداشت تكليف چه بود؟ لابدّ همه معذورين بايد قدردان ابن امّ مكتوم باشند!
از اينها گذشته با روايت معارض آن ـ كه در پاورقى نقل شده ـ چه كنيم؟
ابن عبّاس نقل مىكند كه گفت: چون غزوه بدر پيش آمد عبد اللّه بن جحش و ابن امّ مكتوم گفتند: يا رسول اللّه! آيا ما چون نابينا هستيم اجازه داريم كه شركت نكنيم؟ آنگاه آيه مزبور ( به طور كامل) نازل شد. (نه آنكه ابتدا بدون استثناء معذورين و آنگاه با اضافه شدن آن ـ چنانچه از غير ابن عبّاس آمده است ـ ).
در اينجا به نكتهاى ديگر ـ كه در حقيقت إشكال رجالى به صاحبان صحاح مىباشد ـ توجّه مىكنيم: يكى از راويان حديث از زيد بن ثابت، مروان حكم است. او كسى است كه تا آخر عمر دست از دشمنى اهل بيت پاك رسول خدا عليهمالسلام برنداشت. رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم او و حكم ـ پدرش ـ را تبعيد نمود و عثمان در زمان أبو بكر و عمر وساطت كرد كه آنها را به مدينه برگردانند و آن دو حاضر به اين كار نشدند و چون خود به قدرت رسيد آن دو را به مدينه آورد و اين يكى از مسائلى بود كه مردم را عليه او تحريك نمود. آرى، بخارى و مسلم چنين جرثومهاى را مورد وثوق قرا رداده و ا ز او حديث نقل مىكنند. ما به خواست خدا در بحث از أصحاب، او را بهتر معرّفي خواهيم كرد. طالبين مىتوانند براى شناخت او و پدرش حكم بن أبي العاص به جلد 8 الغدير از ص 242 إلى 267 مراجعه فرمايند
.
در اينجا بد نيست آيهاى را كه بخارى در ج 6 صحيح، ص 227 (پاورقى شماره 75) نقل كرده است بياوريم. او مىنويسد: «لا يستوى القاعدون من المؤمنين في سبيل اللّه غير اولى الضرر...» يعنى كلمه «في سبيل اللّه» را به آيه افزوده است. در توجيه آن گفتهاند كه اين كلمه جهت تفسير است نه آنكه جزء قرآن باشد.
پاسخ آن روشن است: اگر كسى في سبيل اللّه در خانه نشسته باشد چرا مثل كسى كه في سبيل اللّه به ميدان جنگ رفته، نباشد؟ آن يك وظيفهاش نرفتن به جنگ و اين يك رفتن به جنگ بود و ممكن است كه مانند غزوه تبوك اجر مثل امير المؤمنين عليهالسلام كه به فرمان پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم در مدينه ماند برتر از همه كسانى كه به جنگ رفتند باشد. بنابراين، تفسيرى كه بخارى نقل كرده كاملاً بى وجه است.
ج ـ تأخير در نزول كلمه «من الفجر»
قبل از بررسى روايت مربوط به عنوان فوق، به اين نكته توجّه مىكنيم كه هر فرماندهى فرمانش را بايد كاملاً روشن بيان كرده تا فرمانبر بتواند مطابق خواسته او آن را اجرا كند و اين امرى عقلائى است و لذا گفتهاند كه «تأخير بيان از وقت حاجت قبيح است» يعنى هنگامىكه فرمانبر نياز به بيان روشن فرمانده داشته باشد و او آن را به تأخير بيندازد عملى غير صحيح است. حال به روايت مربوطه نگاهى مىافكنيم:
«سهل بن سعد مىگويد: وقتى اين آيه نازل شد: «وَكُلُوا وَاشْرَبُوا حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الاَْبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الاَْسْوَدِ»» (سوره بقره، آيه 187 ـ يعنى: هنگام سحر تا زمانى مجاز به خوردن و آشاميدن مىباشيد كه نخ سياه از نخ سفيد تميز داده شود )مردم به دو پايشان نخ سياه و سفيد مىبستند (و در روايتى ديگر نخ سفيد و سياهى برمىداشتند) و مشغول خوردن و آشاميدن مىشدند تا آنكه آن دو نخ از هم تميز داده مىشد (آن وقت دست از خوردن و آشاميدن مىكشيدند) تا آنكه خداوند كلمه «من الفجر» را بدان افزود. آنگاه مردم دانستند كه مراد از آيه، شب و روز است (نه نخ سياه و سفيد. (صحيح مسلم، ج 2، ص 767، كتاب الصيام، باب 8، ح 34 و 35. «عن سهل بن سعد قال: لمّا نزلت هذه الآية: وكلوا واشربوا... قال: كان الرجل يأخذ خيطا ابيض وخيطا اسود فيأكل حتّى يستبينهما. حتّى انزل اللّه عزّ وجلّ: من الفجر، فبيّن ذلك. وفي رواية أخرى: فكان الرجل إذا أراد الصوم ربط احدهم في رجليه الخيط الاسود والخيط الابيض. فلا يزال يأكل ويشرب... فعلموا انّما يعنى بذلك الليل والنهار)
در بررسى اين روايت بايد گفت:
اوّلاً ـ چطور ممكن است امرى به اين مهمّى كه تقريبا همه مكلّفين به آن مبتلا بوده و از آن مطلّع شدند فقط سهل بن سعد آن را روايت كند و فقط مسلم آن را نقل كند و ديگران از صاحبان صحاح، از آن بىخبر باشند؟ (البته اين يك استبعاد است).
ثانيا ـ چرا خداوندى كه از احوال مردم آگاه است، از اين امر غفلت داشته و آنگاه كه مردم احتياج به دانستن «من الفجر» داشتند تا تكليف واقعى خود را بدانند، آن را نازل نكرد و چون ديد كه آنان نخ به پاى خويش مىبندند آن كلمه را نازل فرمود؟ (ولابدّ خدائى كه به قول صاحبان صحاح، به كوچكترين مناسبتى مىخندد ـ چنانچه گذشت ـ اينجا نيز از كارهاى مردم حسابى خنديد و ـ العياذ بالله ـ شايد هم تأخير آن به خاطر همين بود!).
ثالثا ـ آيا كلمه «من الفجر» كه در وسط آيه است و نه در آخر آن، بعد از نزول تمام آيه ضميمه شد، و در حقيقت كارهاى مردم باعث تكميل آيه شد، يا اينكه خداوند همين مقدار از آيه را فرستاد و منتظر ماند تا ببيند مردم چه مىكنند و چون نادانى آنها را ديد (كه البته در اين نادانى مقصّر هم نبودند ) آن كلمه را ضميمه كرد و سپس بقيّه آيه را نازل فرمود؟ جواب آن را از سهل مىخواهيم!
ما نمىدانيم نقل اينگونه روايات، كه نشان از غفلت خدا دارد، چه فايده؟ چرا شعرى بگوئيم و در وزن و قافيه و معنايش بمانيم؟ آنگاه چوب تكفير را ـ كه اسلحه انسانهاى بىمنطق است ـ برداريم و بر سر كسانى كه پارهاى از روايات صحاح ـ و مخصوصا صحيحين ـ را صحيح نمىدانند، فرود آوريم، هر چند گفتارشان با دليل و منطق، و حتّى با استفاده از همين صحاح، باشد.
حال به روايتى ديگر نظرى مىافكنيم تا معلوم شود كه رسول گرامىاسلام صلىاللهعليهوآلهوسلم آيه را بيان كرده و منظور آن را روشن فرمودند:
«عدىّ بن حاتم مىگويد: چون اين آيه نازل شد:... تا آنكه نخ سفيد از نخ سياه از فجر» نازل شد گفتم: يا رسول اللّه! من زير بالشم دو نخ سفيد و سياه مىگذارم تا شب را از روز تشخيص دهم. حضرت فرمود: مراد از آيه، سياهى شب و سفيدى روز است.» ( همان، ح 33. لمّا نزلت: حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الاَْبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الاَْسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ قال له عدىّ بن حاتم: يا رسول اللّه انّى اجعل تحت وسادتى عقالين: عقالاً ابيض وعقالاً اسود. اعرف اللّيل من النهار. فقال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم : انّ وسادتك لعريض انّما هو سواد اللّيل وبياض النهار
)
اين روايت به خوبى مىرساند كه آيه مزبور همراه كلمه «من الفجر» نازل شد و مردم ـ از جمله عدىّ بن حاتم ـ پنداشتند كه با نخ سياه و سفيد مىتوانند روز را از شب تشخيص دهند و رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه مراد از نخ سياه و سفيد از فجر، سفيدى و سياهى روز و شب است نه نخ سفيد و سياه. بنابراين، مطابق اين روايت، چنين نبود كه خداوند منتظر بماند تا ببيند مردم چه مىكنند آنگاه كلمه «من الفجر» را نازل كند بلكه از همان ابتدا آيه مزبور همراه آن كلمه نازل شد.
د ـ تبديل 50 نماز به 5 نماز
خداوند تبارك و تعالى در قرآن مجيد مىفرمايد: ... ما جعل عليكم في الدين من حرج...» ( سوره حج، آيه 78، و به همين مضمون: سوره مائده، آيه 6 ). يعنى: (خداوند) شما را در دين به تنگى و سختى نينداخت. آرى، دستورات اسلام به گونهاى تدوين شده است كه همه كس مىتواند بدون آنكه به مشقّت بيفتد آن را انجام دهد، از جمله اين دستورات كه هر مكلّفى وظيفه دارد آن را هر روز انجام دهد، فريضه مهمّ نماز است. كيفيّت و كميّت آن به گونهاى است كه همه ـ حتّى بچههاى مميّز ـ مىتوانند آن را به آسانى انجام دهند. آنكه اهل علم و تحقيق و تحصيل معارف است، هم به درس و تحقيقش برسد و هم نماز بخواند و آنانكه داراى مشاغل آزاد يا دولتى مىباشند و يا در روستاها به كشاورزى يا دامدارى مشغولند و حتّى آنانكه در ميدان جنگ و در مقابل دشمن ايستادهاند مىتوانند آن را اقامه كنند. حال فرض كنيم كه بهجاى 5 نماز، 50 نماز واجب شده بود، آيا ديگر فرصتى براى ساير كارها باقى مىماند؟ آيا واجب شدن 50 نماز، يكى از مصاديق سختى و تنگى براى مكلّفين نبود؟ آيا مىتوان گفت خدائى كه دين آسان را براى انسانها مقرّر كرده است، از اين نكته غافل بود؟ آيا مىتوان پذيرفت كه پيامبر رحمت صلىاللهعليهوآلهوسلم ـ كه رحمت او برگرفته از رحمت بىكران الهى مىباشد ـ مىدانست كه مؤمنين طاقت انجام 50 نماز (و حتى كمتر از آن ) را ندارند ولى خدا نمىدانست ؟ اگر بگوئيم نمىدانست كه كفر است و اگر بگوئيم مىدانست آيا مىتوان پذيرفت كه رسول او به امّت مهربانتر از خدا بود؟ كدام مسلمان مىپذيرد كه خدا مىخواست سخت بگيرد ولى پيامبر او آنقدر اصرار كرد تا او دست از آن برداشت؟!
از اين مضحكتر اينكه اين اصرار و تقاضاى پيامبر رحمت صلىاللهعليهوآلهوسلم به تقاضاى حضرت موسى عليهالسلام انجام شد. جريان، مطابق نقل صحاح اهل سنت، چنين است (نقل قسمتى كه به اين بحث مربوط است): پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم در شب معراج وقتى به آسمانها سير داده شد، دستور يافت كه امّت او بايد در هر شبانه روز 50 نماز بخوانند. چون ا زنزد خدا برگشت (!) در راه به حضرت موسى عليهالسلام برخورد (البتّه توجّه داشته باشيد كه حضرتش هنگام معراج، در سر راه خود با تنى چند از انبياء الهى برخورد داشت، حال چه شد كه هنگام برگشت فقط با حضرت موسى عليهالسلام برخورد مىكند، نمىدانيم!) موسى عليهالسلام پرسيد: چه آوردى؟ فرمود: دستور 50 نماز. گفت: من قوم خود را تجربه كردم و مىدانم امّت تو طاقت ندارند آن را به جا بياورند برگرد به سوى خدا و از او تخفيف بگير. (گوئيا قوم يهود نيز نمازشان مثل نماز مسلمانان بود!) حضرت برگشت و عرضه داشت كه خدايا! امّت من طاقت ندارند، تخفيف بده. (يعنى او از ابتدا نمىدانست كه امّتش طاقت ندارند و چون حضرت موسى عليهالسلام تذكّر داد آنگاه دانست كه امّتش نمىتوانند 50 نماز بخوانند و همينطور تا 5 نماز!) خداوند 5 نماز از آن كم كرد. (همينجا نيز بين روايات اختلاف است كه ديگر متعرّض آنها نمىشويم طالبين را به نشانههايى كه در پاورقى خواهد آمد ارجاع مىدهيم). برگشت و چون نزد حضرت موسى عليهالسلام رسيد (عجيب است هيچيك از پيامبران از او نپرسيدند كه چرا دوباره ـ و چندباره ـ برگشتى ! گوئيا در برگشت، هر يك به جايى ديگر رفته بودند و فقط حضرت موسى عليهالسلام سر جاى خود بود!) پرسيد: چه آوردى؟ حضرت جواب داد كه 5 نماز تخفيف داده شد. او همان مطلب گذشته را تكرار كرد و اين رفت و آمد آنقدر تكرار شد (يعنى هر بار 5 نماز كم شد) تا به 5 نماز رسيد. موسى عليهالسلام گفت: من قوم خود را آزمودم و مىدانم امّت تو طاقت ندارند. زيرا آنها ضعيفترند. برگرد و تخفيف بگير. حضرت فرمود: ديگر خجالت مىكشم از بس رفتم و آمدم (لابد خسته شد!) ـ و در بعض روايات حضرت رفت و ا ز خدا به همان صورت درخواست كرد ولى خدا قبول نكرد. (الف ـ صحيح بخارى، ج 1، ص 8 ـ 97، ابتداى كتاب الصلاة، باب كيف فرضت الصلوات في الاسراء، وج 4، ص 5 ـ 133، كتاب بدء الخلق، باب ذكر الملائكة، و ص 6 ـ 164، باب ذكر إدريس عليهالسلام ، و ج 5، ص 69 ـ 66، باب المعراج (بعد از حديث الاسراء)، و ج 9، ص 4 ـ 182، كتاب التوحيد، باب قوله: «وَكَلَّمَ اللّهُ مُوسى تَكْلِيما». ب ـ صحيح مسلم، ج 1، ص 51 ـ 145، كتاب الايمان، باب 74، ح 259 و 263 و 264. ج ـ سنن ترمذي، ج 1، ص 417، ابواب الصلاة، باب 45، ح 213. عبارت ترمذي چنين است: «فرضت على النبى صلىاللهعليهوسلم ليلة اسرى به الصلوات خمسين ثمّ نقصت حتّى جعلت خمسا». او ديگر داستانسرائى شيخين (بخارى و مسلم) را متعرّض نمىشود. د ـ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 448، كتاب اقامة الصلاة والسنّة فيها، باب 194، ح 1399. او نيز فقط وساطت حضرت موسى عليهالسلام را ـ آنهم به طور خلاصه ـ نقل مىكند. ه ـ سنن أبي داود، ج 1، ص 64، كتاب الطهارة، باب الغسل من الجنابة، ح 247. او مىنويسد: «عن عبد اللّه بن عمر، قال: كانت الصلاة خمسين والغسل من الجنابة سبع مرار وغسل البول من الثوب سبع مرار، فلم يزل رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم يسأل حتّى جعلت الصلاة خمسا والغسل من الجنابة مرّة وغسل البول من الثوب مرّة يعنى نماز 50 بود و غسل جنابت 7 بار و شستن لباس از بول نيز 7 بار بود و پيوسته رسول خدا صلىاللهعليهوآله از خدا درخواست كرد تا آنكه نماز 5 و غسل جنابت و شستن لباس از بول نيز يك بار شد. (منظور اين است كه جنب بايد در ابتدا 7 بار غسل مىكرد!) و ـ سنن نسائى، ج 1، ص 55 ـ 249، كتاب الصلاة، باب اوّل، ح 7 ـ 445. ما در اين پاورقى متن قسمتى از اين داستان طولانى را كه به بحث ما مربوط است، از صحيح مسلم، نقل مىكنيم كه نقل همه آن از حوصله اين نوشتار خارج است. طالبين مىتوانند به نشانههايى كه گفته شد رجوع فرمايند: «ففرض علىّ خمسين صلاة في كلّ يوم وليلة فنزلت إلى موسى عليهالسلام فقال: ما فرض ربّك على امّتك؟ قلت: خمسين صلاة. قال: ارجع إلى ربّك فاسأله التخفيف فانّ امّتك لا يطيقون ذلك فانّى قد بلوت بنى اسرائيل وخبرتهم. قال: فرجعت إلى ربّى فقلت: يا ربّ ! خفّف على امّتى. فحطّ عنّى خمسا. فرجعت إلى موسى فقلت: حطّ عنّى خمسا. قال: انّ امّتك لا يطيقون ذلك فارجع إلى ربّك فاسأله التخفيف. قال: فلم ازل ارجع بين ربّى تبارك و تعالى وبين موسى عليهالسلام حتّى قال: يا محمّد! انّهنّ خمس صلوات كلّ يوم وليلة)
در بررسى اين روايات ناچاريم نكاتى را يادآور شويم:
1. أوّل نكته، تعارض بين آنهاست. در بعض از روايات آمده است كه هر بار 10 نماز كم شد و در بعض ديگر 5 نماز و در بعض از آنها در ابتدا نصف آن و بار ديگر به 5 نماز كاهش يافت. در بعض از آنها رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم بعد از آخرين تخفيف به تقاضاى حضرت موسى عليهالسلام مجدّدا نزد خدا رفت ولى خدا قبول نكرد و در بعض ديگر حضرت نرفت. در روايتى نيز، از صحيح بخارى، وقتى حضرت موسى عليهالسلام از رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم خواست كه برود و تخفيف بگيرد، حضرتش با جبرئيل مشورت كرد و او نيز پذيرفت. جبرئيل او را به سوى خدا بالا برد. عبارت ج 9 بخارى چنين است: « فالتفت النّبى صلىاللهعليهوسلم إلى جبريل كانّه يستشيره في ذلك فاشار إليه جبريل ان نعم ان شئت. فعلا به إلى الجبّار فقال وهو مكانه يا ربّ خفّف عنّا ».
(به جمله «فقال وهو مكانه» توجّه شود كه اگر ضمير «هو» به رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم برگردد لازم است ضمير «مكانه» به خدا برگردد يعنى پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم در مكان خدا قرار گرفت و اگر به خدا برگردد يعنى پيامبر به خدا ـ در حالى كه در مكانش بود ـ چنين گفت، كه البته با توجه به آنچه كه قبلاً گذشت لابد خداوند در منزلش بود!). در ا ين روايت هر بار 10 نماز تخفيف داده شد و در هر بار پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم با جبرئيل مشورت مىكرد و چون به 5 نماز رسيد و به اصرار حضرت موسى عليهالسلام مجدّدا پس از مشورت با جبرئيل بالا رفت، خداوند نپذيرفت و چون نزد حضرت موسى عليهالسلام رسيد مجدّدا آن بزرگوار از پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم خواست كه برگردد و تخفيف بگيرد و حضرتش فرمود كه به خدا قسم از پروردگارم خجالت مىكشم از بس كه نزد او رفته و برگشتم. حضرت موسى عليهالسلام گفت پس به زمين برگرد و پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم بيدار شد درحالى كه در مسجد الحرام بود. عبارت اخير بخارى چنين است:« قال موسى قد واللّه راودت بنى اسرائيل على ادنى من ذلك فتركوه. ارجع إلى ربّك فليخفّف عنك ايضا. قال رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم : يا موسى قد واللّه استحييت من ربّى ممّا اختلفت إليه قال فاهبط باسم اللّه، قال واستيقظ وهو في مسجد الحرام».
ما در اينجا عين عبارت بخارى را آورديم تا تعارض آن را با رواياتى كه مىگويد پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم پس از آن به سدرة المنتهى رفت، بر خوانندگان محترم آشكار شود. به عنوان نمونه دنباله حديث ج 1 بخارى را مىآوريم: « فرجعت إلى موسى فقال ارجع إلى ربّك فقلت استحييت من ربّى ثمّ انطلق بى حتّى انتهى بى إلى سدرة المنتهى... ثمّ ادخلت الجنّة فإذا فيها حبائل اللؤلؤ وإذا ترابها مسك». يعنى پس از آنكه پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود كه من خجالت مىكشم مىفرمايد سپس مرا به سدرة المنتهى بردند... سپس داخل بهشت شدم و... معلوم مىشود اصل برگشت نزد حضرت موسى عليهالسلام با توجّه به اين دسته روايات، زير سؤال است. جالب است كه اين طول و تفصيلها فقط در صحيحين، و به پيروى از آن دو در سنن نسائى، ديده مىشود.
2. نكته دوم تعارض اين روايات است با آنچه كه در ابتداى اين مبحث از قرآن مجيد نقل كرديم. زيرا خداوند مىفرمايد كه ما در دين سختى و تنگ گرفتن بر مسلمانان قرار نداديم ولى اين دسته روايات مىگويد كه خداوند مشقّت و سختى قرار داد ولى با وساطت حضرت موسى عليهالسلام و تقاضاى پيامبر صلىاللهعليهوآله و رفت و آمدهاى مكرّر آن حضرت به 5 نماز كاهش يافت. (آنهم با تعارضى كه در متن همين روايات وجود دارد).
3. نكته سوم اينكه چه شد كه واقعهاى كه در مكّه اتفاق افتاد پس از سالها امثال انس بن مالك ـ كه در آن زمان كودك خردسالى بود كه در مدينه مىزيست ـ يا بعض از انصار آن را نقل كنند؟ آيا از مهاجرين كسى پيدا نشد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم آن واقعه را ـ با آن طول و تفصيل و با آن تعارضها ـ برايش نقل كند؟
4. سؤال ديگرى كه شايد براى هر خوانندهاى مطرح شود اينكه: چه شد كه دل پيامبر يهود به حال مسلمانان سوخت! آيا هدف از نقل اين داستانِ تخيّلى ـ كه ما آن را از بافتههاى يهوديان مىدانيم كه بگويند اگر پيامبر ما نبود شما در سختى قرار مىگرفتيد ـ عظمت بخشيدن به حضرت موسى عليهالسلام ـ كه البته او پيامبر بزرگى است و نزد همه مسلمانان عظيم و عزيز است ـ و در نتيجه محبوب شدن يهوديان نزد مسلمانان و احيانا منّت گذاشتن بر آنان نبوده است؟
5. اين داستان خرافي تنها به اين بسنده نكرده و خرافات ديگرى نيز در آن وجود دارد كه بىپايه بودن آن را بهتر ثابت مىكند مثلاً:
«حضرت آدم در آسمان دنيا نشسته بود. چون به سمت راست خويش مىنگريست مىخنديد و هر گاه به سمت چپ نگاه مىكرد مىگريست. رسول خدا صلىاللهعليهوآله پرسيد: اى جبرئيل! او چرا چنين مىكند؟ گفت: آنچه كه در سمت راست اوست فرزندان بهشتى او هستند و چپىها فرزندان جهنّمى او. (صحيح مسلم، همان، ح 263. « فلمّا علونا السماء الدنيا فإذا رجل عن يمينه اسودة وعن يساره اسودة. قال: فإذا نظر قِبَل يمينه ضحك وإذا نظر قبل شماله بكى... قلت يا جبريل ! من هذا؟ قال: هذا آدم عليهالسلام وهذه الاسودة عن يمينه وعن شماله نسم بنيه. فاهل اليمين اهل الجنّة والاسودة الّتى عن شماله اهل النار. فإذا نظر قبل يمينه ضحك و إذا نظر إلى شماله بكى»)
با اين حساب حضرت آدم عليهالسلام تا قيامت در حال خنده و گريه است ! مگر اهل بهشت حزن و اندوهى دارند؟ (البته توجّه داشته باشيد كه مطابق روايتى كه نقل كرديم رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم پس از آنكه از 7 آسمان عبور كرد وارد بهشت شد. معلوم مىشود پيامبرانى كه در آسمانها بودند هنوز بهشت نرفته بودند! اين حديث هم نشان مىدهد كه حضرت آدم در بهشت نبود!). اصولاً اين كار چه معنى دارد؟ اگر ديدن فرزندان بهشتى عامل خنده و ديدن فرزندان جهنّمى عامل گريه است، اختصاص يافتن حضرت آدم عليهالسلام چرا؟ مگر او چه گناهى كرده كه بايد به خاطر گناهان فرزندانش گريه كند؟ مگر ساير مؤمنين بعد از حضرت آدم عليهالسلام فرزندان خوب يا بد ندارند؟ چرا آنان در حال گريه و خنده نيستند؟ چرا حضرت موسى و حضرت عيسى و ساير انبياء بنى اسرائيل عليهمالسلام با ديدن جنايات فرزندان خود نمىگريند؟ مگر بنى اسرائيل فرزندان حضرت إبراهيم و إسحاق و يعقوب عليهمالسلام نيستند، چرا آنها نمىگريند؟ چرا از حضرت نوح عليهالسلام ، كه به آدم ثانى ملقّب شده، خنده و گريه نقل نشده؟ آيا حضرت آدم عليهالسلام به نمايندگى از بقيه اين مسؤوليت خطير را پذيرفته است؟! قضاوت با شما.
ديگر از خرافاتى كه در داستان معراج راه يافته است اين است كه: «پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم در معراج به جائى رسيد كه صداى قلمها را مىشنيد»! (الف ـ صحيح بخارى، ج 1، ص 98. (به پاروقى شماره 80 رجوع شود). ب ـ صحيح مسلم، همان. «ثمّ عرج بى حتّى ظهرت لمستوى اسمع فيه صريف الاقلام»)
اين جاعل حديث (كه آن را از ابن عباس نقل كرده كه او در زمان معراج هنوز به دنيا نيامده بود) (وقال ابن عبّاس: توفّى رسول اللّه صلىاللهعليهوسلم وأنا ابن عشر سنين. ابن عبّاس مىگويد: هنگام وفات رسول خدا صلىاللهعليهوآله من ده ساله بودم. (صحيح بخارى، ج 6، ص 238، باب تعليم الصّبيان القرآن، كه در خاتمه تفسير آمده است).) تصوّر كرده است كه «لوح و قلم» تقدير الهى مثل قلم نىهاى آن زمان بوده كه موقع نوشتن صداى آن به گوش مىرسيد! لابد اگر كسى امروزه بخواهد حديث جعل كند بايد بگويد كه صداى دكمههاى رايانه را مىشنيد! و بعدها كه علم بيشتر پيشرفت كرد صداى وسيله نوشتن آن زمان! و اگر وسيله نوشتن صدائى نداشت لابد...! واضح است كه منظور از لوح و قلم، تشبيه آن به چيزى است كه مردم با آن آشنا مىباشند و اصولاً كيفيت عالم بالا بر همه پوشيده است و اگر كسى آن را مشاهده كند نمىتواند با الفاظى كه براى اين عالم وضع شده است آن را وصف كند.
براى روشنتر شدن مطلب، اگر برگرديم به چند قرن قبل و بخواهيم براى مردم آن زمان رايانه، تلويزيون و امثال آن را وصف كنيم طورى كه مردم آن را بفهمند و ما را متّهم به دروغ يا هذيان نكنند، چه بايد بگوئيم؟ (توجّه داشته باشيد كه بايد از همان الفاظى كه در بين مردم آن عصر رواج دارد استفاده كنيم).
از جمله مطالبى كه هيچ مسلمانى نمىتواند آن را بپذيرد اين است: «پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم چون از كنار حضرت موسى عليهالسلام عبور كرد موسى گريست، گفته شد: چرا گريه مىكنى؟ گفت: اين پيامبر كه فرستادى امّتش از امّت من بيشتر داخل بهشت مىشوند. (الف ـ صحيح بخارى، ج 4، ص 134، و ج 5، ص 68. (به پاورقى شماره 80 رجوع شود). ب ـ صحيح مسلم، همان، ح 264. ج ـ سنن نسائى، همان، (به پاورقى شماره 80 رجوع شود).« فاتيت على موسى... فلّما جاوزته بكى. فنودى: ما يبكيك قال: ربّ ! هذا غلام بعثته بعدى. يدخل من امّته الجنّة اكثر ممّا يدخل من امّتى»)
حقّش بود به خاطر اين گريه مىكرد كه امّت او (و يا بهتر بگوئيم آنانكه خود را از امّت آن حضرت مىدانند) آن چنان فسادى و ظلمى در زمين ايجاد كردند كه ظلم همه ظالمين را از ياد برده و روى آنها را سفيد كردند، و چون آن حضرت به اعتبار آينده، امّت اسلام را بيشتر از امّت خود ديد ( كه در آن زمان ـ سال دهم بعثت ـ اسلام بسيار غريب بود.) با نگاهى به جنايات اسرائيل در اين زمان، بايد از خجالت نتواند به پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآلهوسلم نگاه كند.
از اينها گذشته آيا اگر امّت پيامبرى كم باشد بايد وقتى به پيامبر ديگرى كه امّت او زيادتر است مىرسد بگريد؟ اين را جز به حسادت، به چه چيزى مىتوان نسبت داد؟ پناه مىبريم به خدا كه بخواهيم به ساحت قدس پيامبرى از پيامبران با اين نسبتها خدشهاى وارد كنيم.
سؤال ديگرى كه قطعا به ذهن خوانندگان محترم آمده اين است كه امّت نوح يا لوط يا بعض ديگر از انبياء بسيار كم بودند، چرا آنها گريه نكردند؟
گفتهاند علّت گريه حضرت موسى عليهالسلام به خاطر كمى پاداش به علّت كمى پيرو بوده است!
اينهم از توجيهاتى است كه به قول عربها: «يضحك به الثكلى. يعنى زن بچه مرده نيز بدان مىخندد! مگر مقدار ثواب به مقدار پيرو است؟ اگر اين طور باشد كه حضرت نوح و امثال او از انبيائى كه پيروان كمى داشتند بايد از غصّه دق كنند!
از تعارضاتى كه در لابلاى روايات مختلف ـ با توجّه به وحدت راوى ـ ديده مىشود صرفنظر مىكنيم. مثلاً در بعض روايات حضرت ابراهيم عليهالسلام در آسمان ششم و حضرت موسى عليهالسلام در آسمان هفتم مىباشد و در بعض ديگر جاى آن دو عوض مىشود! لابد آن دو پيوسته با طى الأرض ـ ببخشيد، طى الهواء! ـ جاى خود را عوض مىكنند!
حال نوبت آن رسيده است كه به شبههاى پاسخ دهيم:
مىگويند: در كتابهاى روايى شيعه نيز مسأله تبديل 50 نماز به 5 نماز وجود دارد. اگر إشكال است به هر دو (شيعه و سنى) وارد است و اگر نيست به هيچكدام وارد نيست.
در پاسخ به اين شبهه لازم است روايات مورد نظر مورد بررسى قرار گيرد: از ميان كتب اربعه شيعه، «من لا يحضر» در ج 1، ص 198، آن را نقل كرده است كه آن هم به صورت «روايت شده است» كه معلوم است به هيچ وجه نمىتواند از نظر سند مورد قبول باشد.
در مقابل آن مرحوم كلينى در ج 3 كافي (ج 1 فروع) ص 483 با سند صحيح نقل كرده است كه فرشتگان در آسمان سوم به پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم گفتند كه ما روزى 5 بار ـ هنگام نمازهاى پنجگانه ـ شيعيان را بررسى مىكنيم... بعد از آن به آسمان چهارم رفت.
«و انّا لنتصفح وجوه شيعته (اى شيعة على عليهالسلام ) في كل يوم وليلة خمسا ـ يعنون في كلّ وقت صلاة... ثمّ عرج بى حتّى انتهيت إلى السماء الرابعة.
در روايت بعد (ص 487) مىآورد كه وقتى رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم به معراج رفت 10 ركعت نماز آورد، دو ركعت دو ركعت و چون إمام حسن و إمام حسين عليهماالسلام به دنيا آمدند حضرتش 7 ركعت بدان افزود.
« لمّا عرج برسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم نزل بالصلاة عشر ركعات ركعتين ركعتين فلمّا ولد الحسن والحسين زاد رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم سبع ركعات».
اين دو روايت كه در معتبرترين كتابهاى روايى شيعه است با صراحت ابتداى واجب شدن نماز را همان 5 نماز مىداند و اثرى از آن طول و تفصيلها در آن ديده نمىشود.
تنها روايتى كه با آن در تعارض است آن است كه در تفسير عليّ بن إبراهيم ديده مىشود كه در جلد 18 بحار الأنوار ص 330 آن را نقل كرده است. در بررسى آن به اين نكات توجّه شود:
1. در تعارض دو روايت كه يكى موافق روايات اهل سنّت و ديگرى مخالف آن باشد بايد به آنچه كه مخالف آن است عمل كرد. بنابراين، روايت كافي مقدّم بر روايت تفسير مذكور است.
2. همه اشكالاتى كه به روايات صحاح نموديم به اين روايت هم وارد است و تكرار آن را لازم نمىدانيم.
3. در اين روايت آمده كه حضرت موسى عليهالسلام به پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم گفت: نه تو و نه امّت تو طاقت انجام 50 نماز و در آخر امر 5 نماز را نداريد كه بطلان آن بر كسى پوشيده نيست. زيرا مىبينيم امّت اسلام در شبانهروز 5 نماز مىخوانند و به خوبى از عهده آن برمىآيند و رسول گرامىاسلام و امير المؤمنين و ائمّه معصومين عليهمالسلام بيشتر از 50 نماز ـ كه حدّ اقل 100 ركعت مىشود ـ مىخواندند، و إمام سجاد عليهالسلام كه به زين العابدين شهرت داشته است نمازها و عبادتهايش زبانزد خاصّ و عام است تا چه رسد بخواهيم بپذيريم كه حضرت موسى عليهالسلام به پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم گفته باشد كه تو طاقت حتّى 5 نماز را ندارى.
4. در اين روايت آمده است كه خداوند به پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم فرموده است كه بر هر پيامبرى 50 نماز واجب كردم. آيا مىتوان پذيرفت كه خداوند فوق طاقت بشر دستورى را بر آنها واجب كرده باشد؟
5. نكته مهمّى كه شايد تكرارى باشد ولى به خاطر اهمّيت موضوع مجددا يادآورى مىكنيم اينكه در اين روايت آمده است كه رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم نزد پروردگارش در سدرة المنتهى رفت و او را سجده كرد ! كه با اصول مذهب شيعه، دائر بر مكان نداشتن خدا، در تعارض آشكار است. بنابراين، بايد روايت مذكور در تفسير عليّ بن إبراهيم را با قاطعيت طرد كرد، زيرا هم با قرآن در تعارض است كه خداوند فرموده است «در دين براى شما سختى و ضيق قرار ندادم» و هم با روايت فروع كافي و هم با عقل سليم و هم با اصول مذهب شيعه.
14. پارتى بازى با خدا!
«اهل كتاب (يهود و نصارى) به خداوند اعتراض مىكنند كه مسلمانان عملشان از ما كمتر و مزدشان از ما بيشتر است. خداوند مىفرمايد: آيا از شما چيزى كم گذاشتم؟ مىگويند: خير. مىفرمايد: اين، فضل من است و به هر كه خواهم مىدهم. (صحيح بخارى، ج 6، ص 235، باب فضل القرآن على سائر الكلام (پس از خاتمه تفسير) و ج 9، ص 169 و 191، كتاب التوحيد، باب قول اللّه تعالى: انّما قولنا لشىء... و باب قول اللّه تعالى: قل فأتوا بالتوراة فاتلوها... . «فقال اهل الكتاب: هؤلاء اقلّ منّا عملاً واكثر اجرا قال اللّه: هل ظلمتكم من حقّكم شيئا؟ قالوا: لا. قال: فهو فضلى اوتيه من اشاء)اين روايت كه فقط از ابن عمر نقل شده، و در روايتى مىگويد كه رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم آن را در حالى كه بر منبر ايستاده بود، فرمود (حال چه شد كه ديگران از آن بىاطلاع بودند!) در روايتى مىگويد كه مثل شما و مثل يهود و نصارى مثل مردى است كه كارگرانى به كار گرفته و گفته است كه چه كسى تا نصف روز به قيراطى برايم كار مىكند؟ يهود آن را پذيرفتند. سپس گفت: چه كسى برايم از نصف روز تا عصر كار مىكند؟ نصارى پذيرفتند ( به مزد يك قيراط ) و شما از عصر تا مغرب كار مىكنيد به مزد دو قيراط (كار كمتر و مزد دو برابر). در روايتى ديگر آن دو (يهود و نصارى) هر يك تا ظهر و عصر كار كردند و عاجز شدند. نه اينكه مقدار كار معيّن، تا ظهر و عصر بوده باشد و اين تعارضى آشكار بين روايات است. از اين إشكال گذشته مخالفت اين روايت با واقع خارج است. ما خود شاهد اعمال مسلمانان و نيز اعمال اهل كتاب در طول تاريخ مىباشيم. كجاى اعمال آنها از ما بيشتر است؟ اگر گذشته را نديده باشيم (كه تاريخ به خوبى شاهد صدق گفتار ماست) زمان حاضر را ديديم كه يهوديان اسرائيل در سرزمينهاى غصبى با مردم بىدفاع فلسطين چه كردند. آنها را از سرزمين پدرانشان با كشتارى بيرحمانه به پشتيبانى مسيحيان آمريكا و اروپا بيرون كردند و هنوز هم روزى نيست كه جمعى از فلسطينيان بىدفاع را نكشند و غرب مسيحى جنايتكار از آنها حمايت نكند. آيا اين است اعمال زيادتر آنها؟ آيا دو جنگ بزرگ جهانى كه آتش بيار معركه همين اهل كتاب بودند از ياد رفته است؟ هيروشيما و ناكازاكى را چه كسى بمباران اتمى كرد؟ مسلمان يا مسيحى؟ از نظر اعمال عبادى، آنان هفتهاى يك بار به كليسا مىروند و مسلمانان در هر شبانه روز 5 بار نماز به جا آورده و نيز جمعه و فطر و قربان و حجّ و عمره و ساير اعمال عبادى دارند كه غير آنان ندارند. چرا روايت فوق را با قرآن مقايسه نمىكنيد كه فرمود: «كُنتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ »؛ (آل عمران/110. يعنى شما بهترين امّت در ميان امّتها هستيد (چه آنكه) شما امر به معروف و نهى از منكر مىنمائيد و به خداى يگانه ايمان مىآوريد)
اينان در اصل دين كه توحيد باشد دچار انحراف شدند. «وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَقَالَتِ النَّصَـرَى الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ...» (سوره توبه، آيه 30 ) ؛ آيه فوق به صراحت دلالت بر انحراف يهود و نصارى در مورد توحيد مىنمايد، بدين معنى كه يهود، «عزير» را پسر خدا مىداند و نصارى «مسيح» را. اينان كتاب آسمانى خود را تحريف كردند. پيامبران خدا را كشتند. از جهاد در راه خدا شانه خالى كردند. هنوز پايشان از آب خشك نشده بود كه از حضرت موسى عليهالسلام تقاضاى بت نمودند. حضرت عيسى عليهالسلام را ـ به قول خودشان ـ به دار زدند. گوسالهپرستى كردند. به حضرت مريم عليهاالسلام تهمت زدند و... . ما نمىگوئيم كه اهل كتاب، همه اينگونه بودند يا هستند و نيز نمىگوئيم مسلمانان همه بر صراط مستقيمند. ولى بحث ما بر سر نوع است. گرچه مسيحيان در مجموع براى مسلمانان كم خطرترند ولى آنان نيز ـ چنانچه امروزه شاهديم ـ با يهود در ظلمشان همكارى مىكنند ولى به مسلمانان در عدلشان يارى نمىرسانند.
از ين إشكال مهمّ بگذريم سؤال و ايراد ديگرى به اين روايت وارد است و آن اينكه مگر خدا با كسى يا گروهى يا ملّتى يا امّتى قوم و خويش است كه آنها را مشمول مزد اضافه نمايد؟ آيا معقول است كه بگوئيم خداوند تبارك و تعالى بين بندگانش فرق مىگذارد؟ هر كه عملش بهتر و پاكتر، مزد او بيشتر. يك انسان عاقل اگر چنين كند قطعا او را سرزنش مىكنند. اگر صاحب كارخانهاى پس ا ز آنكه مزد كارگران را پرداخت كرد، به عدّهاى از آنها بيشتر مزد بدهد، آيا عقلا نمىگويند پارتىبازى كرده است و او را سرزنش نمىكنند؟ آيا آنان كه از مزد اضافي محروم شدند روز بعد با سردى سركار حاضر نمىشوند؟ ـ ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ؟ .
15 ـ نقصان در علم خدا
«موسى و خضر عليهماالسلام در كشتى نشسته بودند. گنجشكى آمد و نوكش را به آب دريا زد. خضر به موسى گفت: علم من و علم تو چيزى از علم خدا كم نكرد مگر به اندازهاى كه اين گنجشك از آب دريا كم كرد. (الف ـ صحيح بخارى، ج 1، ص 42، كتاب العلم، باب ما يستحبّ للعالم إذا سئل...، وج 4، ص 189، كتاب بدء الخلق، حديث الخضر مع موسى عليهماالسلام ، و ج 6، ص 112، تفسير سوره كهف. (در صفحه 114 و 116 مىنويسد كه خضر گفت: علم من و علم تو در نزد علم خدا نيست مگر همين مقدار كه اين گنجشك برداشته نسبت به دريا). ب ـ صحيح مسلم، ج 4، ص 1850، كتاب الفضائل، باب من فضائل الخضر عليهالسلام . در اينجا بد نيست دو نكته را تذكر دهيم: 1. در پاورقى صحيح مسلم نوشته است كه مراد از نقص، نسبت سنجى است. يعنى نسبت علم من و تو به علم خدا مثل نسبت آب دهان گنجشك است به دريا. پاسخ آن روشن است زيرا: اوّلاً ـ «نقص» را «نسبتسنجى» معنى كردن از عجايب معانى لغات است! ثانيا ـ در متن خواهد آمد كه اصل نسبتسنجى نيز كاملاً بىمورد است، زيرا علم خدا را نمىتوان تصوّر كرد چنانچه ذات باريتعالى را، و اين هر دو يكى است، و احاطه علمى ـ آنگونه كه در قرآن آمده ـ غير از خود علم است. 2. قبل از نقل فضائل خضر عليهالسلام از فضائل زكريّا عليهالسلام نوشته و در آن يك روايت از أبو هريره نقل كرده است كه: «كان زكريّا نجّارا» يعنى زكريّا نجّار بود! گوئيا آن بزرگوار فضيلت ديگرى جز نجّار بون نداشت! ج ـ سنن ترمذي، ج 5، ص 292، تفسير سوره كهف، ح 3149 )
در بررسى اين روايت نكات زير قابل توجّه است:
الف ـ صفاتى از خدا كه به ذات او برمىگردد ـ مانند علم و قدرت ـ همچون ذات او براى همه غير قابل درك است و ما نمىدانيم علم خدا چيست تا بتوانيم درباره كم شدن يا نشدن آن اظهار نظر كنيم.
ب ـ اينكه مىگوئيم خداوند فلان مطلب را مىداند معناى آن احاطه علمى است چنانچه در قرآن به همين تعبير آمده است.
ج ـ اصولاً علم يك انسان ربطى به علم ديگرى ندارد ـ خواه آن ديگر خدا باشد يا انسانى ديگر ـ مگر كسى كه چيزى از كسى آموخت سرسوزنى از علم او كاست؟!
د ـ شايد راوى حديث تصوّر كرده است كه گنجشك از دريا چيزى كم نكرد، در حالى كه اگر سرسوزنى از اقيانوس كم كنيم در واقع از آن كاسته شد. با اين حساب علم انسانها تا روز قيامت و علم فرشتگان در مجموع، مقدارى از علم خدا كم كرده است!!
اينجاست كه بايد گفت جاعلان اينگونه احاديث، درباره خدا ـ چه ذاتش و چه صفاتش ـ تصوّراتى داشتند كه هرگز هيچ عقلى ان را نمىپذيرد. آيا اينان به خود جرأت مىدهند كه اين مطالب را در مجامع علمى و در ميان قشر تحصيلكرده مطرح كنند؟
چگونه ممكن است دانشمندى بپذيرد كه خداى آفريننده مكان و زمان، خود در مكانى باشد! چگونه ممكن است قبول كنند كه فاصله خدا تا ما فلان مقدار راه باشد! بعد هم گفته شود كه باران از نزد او مىآيد! يا بپذيرند كه خدا مىخندد يا تعجّب مىكند يا داراى چشم و گوش و دست و پا است، يا به خواب پيامبرش مىآيد و دستش را بين دو شانهاش مىگذارد و...
آيا اگر دشمنانمان بخواهند ما را سرزنش كنند كافي نيست كه اينگونه روايات را به رخ ما بكشند؟ آيا اهل سنّت به آنان مىتوانند بگويند كه چون اين مطالب در صحيحترين كتابهاى روايى ما نقل شده پس صحيح است و ما بايد امروزه شاهديم ـ با يهود در ظلمشان همكارى مىكنند ولى به مسلمانان در عدلشان يارى نمىرسانند.
از اين إشكال مهمّ بگذريم سؤال و ايراد ديگرى به اين روايت وارد است و آن اينكه مگر خدا با كسى يا گروهى يا ملّتى قوم و خويش است كه آنها را مشمول مزد اضافه نمايد؟ آيا معقول است كه بگوييم خداوند تبارك و تعالى بين بندگانش فرق مىگذارد؟ هر كه عملش بهتر و پاكتر، مزد او بيشتر. يك انسان عاقل اگر چنين كند قطعا او را سرزنش مىكنند. اگر صاحب كارخانهاى پس از آنكه مزد كارگران را پرداخت كرد، به عدّهاى از آنها بيشتر مزد بدهد. آيا عقلاً نمىگويند پارتىبازى كرده است و او را سرزنش نمىكنند؟ آيا آنان كه از مزد اضافه محروم شدند روز بعد با مردى سركار حاضر نمىشوند؟ ـ ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ؟ .
صاحب محتوی:
پرسمان دانشجویی
زبان :
فارسی
منبع اصلی :
http://www.maaref.porsemani.ir//content/%D8%AE%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D9%83%D8%AA%D8%A8-%D8%A7%D9%87%D9%84-%D8%B3%D9%86%D8%AA
جنس منبع:
متن
پایگاه :
پایگاه پرسش و پاسخ های معارف سایت پرسمان
یادداشت :
نوع منبع :
پرسش و پاسخ , کتابخانه عمومی
مخاطب :
بزرگسال
خروجی ها :
Mods
Doblin core
Marc xml
MarcIran xml
مشخصات مختصر فراداده
مشخصات کامل اثر
منابع مرتبط :
ثبت نظر
ارسال
×
درخواست مدرک
کاربر گرامی : برای در خواست مدرک ابتدا باید وارد سایت شوید
چنانچه قبلا عضو سایت شدهاید
ورود به سایت
در غیر اینصورت
عضویت در سایت
را انتخاب نمایید
ورود به سایت
عضویت در سایت