هربرت اسپنسر (1820 - 1903م.) | کتابخانه مجازی الفبا
کتابخانه مجازی الفبا،تولید و بازنشر کتب، مقالات، پایان نامه ها و نشریات علمی و تخصصی با موضوع کلام و عقاید اسلامی
کتابخانه مجازی الفبا،تولید و بازنشر کتب، مقالات، پایان نامه ها و نشریات علمی و تخصصی با موضوع کلام و عقاید اسلامی
کانال ارتباطی از طریق پست الکترونیک :
support@alefbalib.com
نام :
*
*
نام خانوادگی :
*
*
پست الکترونیک :
*
*
*
تلفن :
دورنگار :
آدرس :
بخش :
مدیریت کتابخانه
روابط عمومی
پشتیبانی و فنی
نظرات و پیشنهادات /شکایات
پیغام :
*
*
حروف تصویر :
*
*
ارسال
انصراف
از :
{0}
پست الکترونیک :
{1}
تلفن :
{2}
دورنگار :
{3}
Aaddress :
{4}
متن :
{5}
فارسی |
العربیه |
English
ورود
ثبت نام
در تلگرام به ما بپیوندید
پایگاه جامع و تخصصی کلام و عقاید و اندیشه دینی
جستجو بر اساس ...
همه موارد
عنوان
موضوع
پدید آور
جستجو در متن
: جستجو در الفبا
در گوگل
...جستجوی هوشمند
صفحه اصلی کتابخانه
پورتال جامع الفبا
مرور منابع
مرور الفبایی منابع
مرور کل منابع
مرور نوع منبع
آثار پر استناد
متون مرجع
مرور موضوعی
مرور نمودار درختی موضوعات
فهرست گزیده موضوعات
کلام اسلامی
امامت
توحید
نبوت
اسماء الهی
انسان شناسی
علم کلام
جبر و اختیار
خداشناسی
عدل الهی
فرق کلامی
معاد
علم نفس
وحی
براهین خدا شناسی
حیات اخروی
صفات الهی
معجزات
مسائل جدید کلامی
عقل و دین
زبان دین
عقل و ایمان
برهان تجربه دینی
علم و دین
تعلیم آموزه های دینی
معرفت شناسی
کثرت گرایی دینی
شرور(مسأله شر)
سایر موضوعات
اخلاق اسلامی
اخلاق دینی
تاریخ اسلام
تعلیم و تربیت
تفسیر قرآن
حدیث
دفاعیه، ردیه و پاسخ به شبهات
سیره ائمه اطهار علیهم السلام
شیعه-شناسی
عرفان
فلسفه اسلامی
مرور اشخاص
مرور پدیدآورندگان
مرور اعلام
مرور آثار مرتبط با شخصیت ها
فهرست گزیده متکلمان،فیلسوفان و عالمان شیعی
مرور مجلات
مرور الفبایی مجلات
مرور کل مجلات
مرور وضعیت انتشار
مرور درجه علمی
مرور زبان اصلی
مرور محل نشر
مرور دوره انتشار
گالری
عکس
فیلم
صوت
متن
چندرسانه ای
جستجو
جستجوی هوشمند در الفبا
جستجو در سایر پایگاهها
جستجو در کتابخانه دیجیتالی تبیان
جستجو در کتابخانه دیجیتالی قائمیه
جستجو در کنسرسیوم محتوای ملی
کتابخانه مجازی ادبیات
کتابخانه مجازی حکمت عرفانی
کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران
کتابخانه تخصصی ادبیات
کتابخانه الکترونیکی شیعه
علم نت
کتابخانه شخصی
مدیریت علاقه مندیها
ارسال اثر
دانشنامه
راهنما
راهنما
هربرت اسپنسر (1820 - 1903م.)
کتابخانه مجازی الفبا
کتابخانه مجازی الفبا
فارسی
کتاب الکترونیکی
میانگین امتیازات:
امتیاز شما :
تعداد امتیازات :
0
هربرت اسپنسر (1820 - 1903م.)
ویرایش اثر
چکیده :
هربرت اسپنسر، (به انگلیسی: herbert spencer) یکی از بزرگترین فیلسوفان سده نوزدهم بهشمار میرود. او در سال ۱۸۲۰ میلادی زاده شد. پدر و جدش آموزگار بودند و خود وی نیز هنگام تحصیل به ریاضیات و علوم فنی علاقهمند بود و مهندسی آموخت. لیکن از آموزش منظم و روشمندی برخوردار نبود و معلومات فراوان و پراکندهٔ خود را از راه تجربه و تتبعات شخصی به دست آورد. اسپنسر ، در زمان خود با کارل مارکس دمساز بود. هربرت اسپنسر در بیست و هفتم آوریل سال ۱۸۲۰ در شهر صنعتی داربی، انگلستان زاده شد. پس از تحصیلات مقدماتی در سال ۱۸۳۶ به استخدام شرکت راهآهن درآمد. او در اوقات بیکاری به نگارش و خودآموزی میپرداخت و بر اساس همین استعداد و سفارش عمویش، توماس اسپنسر، در نشریه «اکونومیست» به کار مشغول شد. مرگ عموی هربرت اسپنسر در سال ۱۸۵۱ و ارثیهای که برای او به جا گذاشت، به آرزوی او جامهٔ عمل پوشاند. او مشاغل خود را رها کرد و به عنوان نویسنده و محققی آزاد به پژوهش و تحقیق در زمینه علوم رایج زمان همت گماشت. او با شیفتگی و درایت خویش به آموختن مطالب و دستآوردهای دانشمندان زیستشناس مانند لامارک و کارپنتر پرداخت و دریافتهای خود را در زمینه جامعهشناسی به کار گرفت. پس از مرگش بنا به وصیت او، جسدش سوزانده شد. زندگی علمی و تحقیقی: در آغاز به گونه پراکنده به تحصیل ریاضیات و شیمی و فیزیک و دانش تشریح پرداخت و سپس به دانشهای طبیعی روی آورد. پس از خواندن کتاب داروین در نگره ابداعی خود دربارهٔ دگرگشت و تکامل موجودات استوارتر شد البته پیش از خواندن آثار داروین از نگرشهای لامارک طبیعیدان نیز سود جسته بود. فلسفه دانشی او که دیدگاهش، روشن ساختن پدیدههای زندگی و ذهن و جامعه در چهارچوب اصطلاح ماده، حرکت و نیرو بود به کتاب هیجده جلدی برآمد. شالوده فلسفه او در روشن نمودن همه جهان هستی به مانند حرکتی پیشرو از یک مرحله به مرحله کاملتر، بر پایه «قوانین تکامل» نهاده شده بود. مهمترین علاقهٔ اسپنسر مطالعهٔ دگرگونی در ساختارهای اجتماعی است. از نظر اسپنسر تکامل از یک وضعیت نامعین، نامنسجم و یکدست به وضعیت منسجم، نا همگون و چنددست (متکثر) حرکت میکند. هرچه تمایز بیشتر باشد انسجام بیشتر خواهد شد و وابستگی تقویت میشود. از آغاز عمر به بحث دربارهٔ مسایل سیاسی، دینی و فلسفی علاقه داشت و از طریق مطالعه و تحقیق در علوم طبیعی به نظریاتی دست یافت. وقتی که به این کار همت گماشت کتاب معروف داروین هنوز نوشته نشده بود و چون این کتاب منتشر شد اسپنسر در فلسفه و عقیده خود استوارتر گردید و از تحقیقات داروین نیز استفاده کرد. اسپنسر مانند سن سیمون، آگوست کنت و کارل مارکس به دنبال تفسیر جامعه و تغییر آن کوشش داشت. او در سال ۱۸۶۰ میلادی مهمترین اثر زندگی خود را به نام «تکامل» آغاز کرد. اسپنسر اعتقاد داشت که تکوین اجسام به اهتمام اجزای متشکل در درون خود صورت میگیرد. مبدأ چنین تفکری که: تکامل به طور مستقل و خارج از مشیت الهی یا قدرت دیگری انجام میگیرد، در عهد خود فرضیهای نو بود. اسپنسر علاوهبر زیستشناسی، به قلمرو جامعهشناسی و سپس «اخلاق» که احتمالأ در آن دوره به عنوان درجات مترتب در نظم پدیدهها محسوب میشد، روی آورد. اسپنسر موفق شد با ارایه اصولی که از فرضیه تکامل برگرفته بود، فلسفه عمومی را بارور سازد. او معتقد بود که: کهکشان به صورت مجموعهای عظیم حرکت میکند و پیوسته در جهت کسب ویژگیها و تفکیک و تنظیم عناصر، تکمیل میگردد و در این مسیر به همآهنگی بیشتر بین عناصر تشکیلدهنده میپردازد. در مجموعه رسالات زیستشناسی (۶۷–۱۸۶۴)، اسپنسر از نظرات چارلز داروین و آلفرد راسل والس دربارهٔ تقسیم کار بین سازوارهها سود جستهاست. اندیشه: اسپنسر باور دارد همه نیروهای یک باشنده (موجود) زنده را میتوان بدو بخش تقسیم نمود: 1- نیروی «نگهداری ذات» 2- نیروی پیدایش و آفرینش یا ماناسازی میان دو ویژگی مزبور تضاد وجود دارد. یعنی هر اندازه موجود زنده ای برای نگهداری ذات (اندام بزرگتر و عمر درازتر) به نیروی بیشتری نیازمند باشد، توان ماناسازی در او کمتر است. آثار اسپنسر: آمار اجتماعی (۱۸۵۱)/ فرضیه جمعیت (۱۸۵۲)/ آموزش و پرورش (۱۸۶۱)/ اصول زیستشناسی (۶۷–۱۸۶۴)/ اصول روانشناسی (۷۲–۱۸۷۰)/ بررسی جامعهشناسی (۱۸۷۳)/ اصول علوم اجتماعی (۱۸۷۴)/ اصول اخلاق (۹۳–۱۸۷۹)/ انسان علیه دولت (۱۸۸۴)/ زندگینامه شخصی (۱۹۰۴)/ پایان عمر: اسپنسر مردی جدی، منطقی و از اوهام شاعرانه به کلی دور بود. او فاقد ذوق و شور و عشق و زیباییهای زندگی بود و تا پایان عمر تأهل اختیار نکرد و به ثروت نیز اعتنایی نداشت. وی هشتاد و سه سال زندگی کرد و سرانجام در ۸ دسامبر ۱۹۰۳ میلادی در برایتون درگذشت.
منابع دیجیتالی مرتبط :
متن
اعلام و شخصیت ها :
اسپنسر , هربرت (Herbert Spencer؛ فیلسوف انگلیسی سده نوزدهم), 1820م.دربی، انگلستان 1903 م.برایتون، انگلستان
متکلمان و سایر شخصیت ها :
هربرت اسپنسر
زبان :
فارسی
منبع اصلی :
http://pajoohe.ir/%D9%87%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%AA-%D8%A7%D8%B3%D9%BE%D9%86%D8%B3%D8%B1-Herbert-Spencer__a-39533.aspx
جنس منبع:
متن
پایگاه :
ر:پایگاه موقت
یادداشت :
كلمات كليدي : هربرت اسپنسر، جامعه شناسي، تكامل، كاركردگرايي، تطور، ساختارهاي اجتماعي، رشد اجتماعي
توضیحات اضافی :
هربرت اسپنسر: اسپنسر به سال 1820 در «داربي»انگلستان متولد شد. نياكان پدري و مادري او بر مذهب رسمي مملكتي نبودند. مادر پدرش از معتقدان جان وسلي بود. عمويش توماس با آنكه كشيش انگليكان بود، نهضت وسلي را در داخل كليسا رهبري ميكرد و هرگز به كنسرت و نمايش نميرفت و در نهضتهاي اصلاحات سياسي سهم فعالي داشت. اين ميل به ارتداد در پدر او قويتر بود و در روح لجوج خودپرست هربرت اسپنسر به اوج خود رسيد. پدرش براي تشريح و تفسير امري هيچگاه مافوق طبيعت را دخالت نداد. يكي از آشنايان او را چنين وصف ميكند (گرچه به نظر اسپنسر اين وصف مبالغهآميز است): «تا آنجا كه بتوان تصور كرد، بيدين و لامذهب بود.» به علم رغبتي داشت و كتابي در هندسة استدلالي نوشت. در سياست مانند فرزندش معتقد به اصالت فرد بود و «هيچگاه براي كسي، در هر مقامي كه بود، كلاه به علامت تعظيم برنداشت.» «اگر او سؤالي را كه مادرم ميكرد نميفهميد، ساكت ميماند و معني سؤال را نميپرسيد و بدين ترتيب آن را بيجواب ميگذاشت. اين عادت را علي رغم ناپسند بودنش، تا آخر عمر از دست نداد و آنرا اصلاح نكرد.» اين عادت (به استثناي قسمت سكوت آن)مقاومت اسپنسر را در سالهاي آخر عمر در برابر توسعه وظايف دولت به ياد ميآورد. پدرش، مانند عم و اجداد پدري، در مدارس خصوصي معلم بود. با اينهمه پسرش كه معروفترين فيلسوف انگليسي عصر خود گرديد تا چهل سالگي تعليمات وافي نداشت. هربرت تنبل بود و پدرش در كار او به اغماض مينگريست، بالاخره هربرت را در سيزده سالگي به هينتن پيش عمويش فرستاد تا تحت مراقبت او، كه به شدت عمل اشتهار داشت، مشغول تحصيل گردد. ولي هربرت راه فرار در پيش گرفت و پاي پياده به خانه پدر رهسپار گرديد؛ روز اول 48 روز دوم 47و روز سوم 20 ميل راه پيمود؛ غذاي او در اين سه روز اندكي نان و آبجو بود. با اينهمه پس از چند هفته به به هينتن بازگشت و سه سال در آنجا ماند. اين تنها تعليم مرتبي بود كه در طي تمام زندگي خود ديد. بعدها كه باسواد شد باز از تاريخ و علوم طبيعي و ادبيات چيزي نميدانست. با غرور مخصوصي ميگويد: « در هنگام طفوليت و ايام جواني درسي از زبان انگليسي نخواندم و تاكنون از دستور زبان آگاهي ندارم؛ با آنكه همه از لزوم آن سخن ميگويند.» در چهل سالگي شروع به خواندن «ايلياد» كرد، ولي «پس از خواندن چند فصل، به آخر رساندن آن را مشكل يافتم و حس كردم كه اتمام آن براي من گران تمام خواهد شد.» و يكي از منشيان او به نام كالير ميگويد كه وي هرگز يك كتاب علمي را تا آخر نخواند. حتي در قسمتهاي مورد علاقهاش نيز تعليم مرتب نديده بود. مطالعات او درباره حشرهشناسي از روي ساسهايي بود كه در مدرسه و خانه ميديد. در شيمي چند آزمايش به عمل آورد كه موجب چند انفجار گرديد و انگشتانش سوخت. آخر كار كه مهندس كشوري بود، چند كتاب درباره طبقات زمين و فسيلها مطالعه كرد. بقيه معلوماتش را به تصادف در طي زندگي آموخته بود. تا سيسالگي از فلسفه چيزي نميدانست. بعد شروع به خواندن آثار لويس كرد و سعي كرد تا آثار كانت را بخواند؛ ولي چون در آغاز دانست كه كانت زمان و مكان را صور معرفت حسي ميداند و براي آن دو وجود عيني و خارجي قايل نيست، معتقد شد كه كانت ابله و كودن بوده است و كتاب او را به دور انداخت. منشي او ميگويد كه وي در تأليف نخستين كتاب خويش در اخلاق به نام «آمار اجتماعي»، «كتابي در علم اخلاق نخوانده بود بجز اثري گمنام از جانثن دايمند.» ژيش از تأليف كتاب روانشناسي خود فقط آثار هيوم و «منسل»و «ريد» را خواندهبود. پيش از تأليف كتاب «زيست شناسي» كتاب ديگري در اين علم نديده بود بجز«فيزيولوژي تطبيقي» اثر كارپنتر (نه«اصول انواع داروين»). بيآنكه آثار آگوست كنت و تايلر را بخواند، كتاب "جامعه شناسي" را نوشت و كتاب اخلاق را بدون مطالعه كتب كانت و استوارت ميل يا علماي اخلاق ديگر (بجز سجويك) تأليف كرد. چه فرق فاحشي با تحصيل و تعلم قوي و خستگيناپذير خان استوارت ميل! پس اينهمه حقايق و قضاياي فراواني كه پاية هزاران استدلال او بود از كجا گرفته شدهبود؟ قسمت اعظم آن را از مشاهدات شخصي جمع كرده بود نه از مطالعه. «هميشه كنجكاو بود و دائماً توجه همكاران خود را به مطالب و پديدههاي مهمي جلب ميكرد... كه تا آن وقت فقط او ديده بود.» در كلوب آتن هميشه از هاكسلي و دوستان ديگرش درباره امور تخصصي آنها سؤالات ميكرد؛ همواره مجلاتي را كه به كلوب و يا در انجمن فلسفي «داربي» به پدرش ميرسيد، زيرورو ميكرد و با ديدگان تيزبين در پي مطالبي بود كه به درد كارش ميخورد.» پس از آنكه آنچه را بايد بكند معين و مشخص ساخت و فكر و عقيده اصلي خود، تطور، را (كه تمام آثارش مربوطه به اين موضوع است) بنا نهاد، مغز او همچون كهربايي تمام مطالب راجع به آن را به سوي خود جذب ميكرد و ذهن منظم بينظير او هر مطلبي را كه درمييافت به خودي خود طبقهبندي ميكرد و مرتب ميساخت. پس جاي شگفتي نبود كه كارگران و پيشهوران عقايد او را به خوشي استقبال كردند. زيرا او نيز مانند مردم اين طبقه با عالم كتاب و فرهنگ بيگانه بود و معلومات او به طور طبيعي و عملي در طي كار و زندگي به دست آمده بود. زيرا براي ادامه زندگي مجبور به كار بود و شغل او رغبت و شوق و فكر و ذهنش را به عمل تقويت كرد. او بازرس و ناظر و طراح پلها و راههاي آهن و بطور كلي مهندس بود. دائماً در هر زمينهاي به فكر اختراع ميافتاد ولي در هيچكدام موفق نميشد، اماخود در «شرح حال» خويش به اين اقدامات با حسرت پدري به دنبال فرزند سرگردانش مينگرد و صفحات كتابش را با خاطرات اختراع نمكدان مهمور و مجاز و ظرفهاي شير و شمع خاموشكن و صندلي براي مردم ناقصعضو و نظاير آن زينت ميبخشد. مانند بيشتر ما در ايام جواني روشهاي غذايي اتخاذ ميكرد؛ مدتي گياهخوار بود ولي چون ديد بعضي از گياهخواران به كمخوني مبتلا ميگردند و خود او نيز رو به ضعف ميرود آن را ترك گفت؛ «ميخواهم آنچه را در دوران گياهخواري نوشتهام از نو بنويسم زيرا اين نوشتهها خاي از قدرت و استحكام است.» در آن روزها ميخواست همه چيز را بيازمايد و حتي به خيال مهاجرت به زلاندنو افتاد و ندانست كه در سرزمينهاي تازه پيدا شده براي فيلسوفان جايي نيست. در اينجا نيز مطابق طبيعت اصلي خويش عمل كرد و دو جدول موازي از منافع و مضار مهاجرت به زلاندنو تهيه ديد و براي هر نفع يا زياني شمارهاي تعيين كرد. ارقامي كه براي مهاجرت بود 301 و ارقام اقامت در انگلستان 110 بود. تصميم گرفت در انگلستان بماند. عيوب و نقايص صفات او در خلق و نهادش نيز بود. سخت واقعبين و عملي بود و به همين جهت ذوق شعر و هنر نداشت. در سرتاسر تأليفات 30 جلدي او فقط يك ملاحظه شعري ديده ميشود و آن هم مربوط به ناشر بود كه ميگفت اسپنسر «هر روز از پيشگوييهاي علمي شعر ميسازد.» پافشاري و استقامت خوبي داشت كه جنبه ديگرش اصرار و لجاجت بود. براي اثبات فرضيات خود ميتوانست تمام عالم را تحت نظر درآورد ولي نميتوانست به خوبي از نظريات ديگران آگاه شود. خودخواهي كساني را داشت كه دين رسمي را پيرو نبودند و نميتوانست از بزرگي خود بدون غرور و خودپرستي سخن گويد. محدوديت و معايت قائدان و پيشروان در او نيز وجود داشت. كوتاه بيني پيروان اصول وسنن در او بود و با اينهمه به صراحت دليرانه و ابتكار قوي نيز متصف بود؛ از چاپلوسي سخت بيزار بود و افتخارات پيشنهادي دولت را نميپذيرفت؛ در گوشة عزلت، با تني رنجور چهل سال كار پرزحمت خود را ادامه داد؛ با اينهمه يكي از قيافهشناسان درباره او چنين گفت: «بسيار از خود راضي است.» خوي آموزگاري پدر و جد را در كتابهاي خود نيز به كار ميبرد و با لحن تأديب و تعليم سخن ميگفت. ميگويد:«هرگز دچار دودلي و حيرت نشدهاست.» چون زن نگرفت از صفات گرم عاري بود؛ با آنكه ضعف آن را داشت، جورج اليت، زن مشهور انگليسي، آشنايي داشت ولي اين زن در معنويات بالاتر از آن بود كه مورد توجه اسپنسر قرار گيرد. خوي بذله گويي نداشت و سبك او فاقد تنوع و ظرافت بود. به بازي بيليارد علاقهمند بود و چون ميباخت حريف خود را سرزنش ميكرد كه چرا اينهمه وقت براي مهارت در اين بازي صرف كرده است. در شرح حال خويش در تأليف سابق خود تجديد نظر ميكند تا نشان دهد كه به چه صورت ميبايستي باشند. اهميت وظيفهاي كه به عهد داشت ظاهراً او را وادار كرد تا به زندگي جديتر از آنكه بايد و شايد بنگرد. از پاريس چنين مينويسد: «روز يكشنبه در جشن «سن كلو» حضور داشتم، از شور جواني مردان با سن و سال خوشم آمد. فرانسويان هرگز از كودكي و جواني دست برنميدارند. مردان سپيدموي را ميديدم كه بر اسبهاي چوبين سوارند؛ همچنانكه ما در بازارهاي سالانه مملكت خود ميبينيم.» چنان به تشريح و تحليل حيات سرگرم بود كه از زندگي غافل مانده بود. پس از ديدن آبشار نياگارا در دفتر يادداشت خود چنين نوشت: «تقريباً به همان صورت بود كه فكر ميكردم.»حوادث معمولي را با آب و تاب تمام ذكر ميكرد- نظير آنچه از تنها سوگندي كه در تمام عمر خود ياد كردهبود، تعريف ميكند. اگر يادداشتها و خاطراتش را باور كنيم هرگز دچار بحران و عشق نشده است؛ بعضي دوستان نزديك داشت ولي از آنها به طرز رياضي ياد ميكند. از دوستان معمولي خود منحنيهايي ترسيم ميكند بدون آنكه با هيجان و شور از آنان سخن گويد. دوستي به او گفت كه هنگامي كه به دختر تندنويس جواني مطلبي القا ميكند، نميتواند درست از عهده برآيد؛ اسپنسر در جواب گفت كه او به هيچوجه از اينگونه امور تشويش و اضطراب ندارد. منشي او ميگويد: «لبهاي نازك بيحرارت او حاكي از فقد احساسات بود و چشمان درخشانش نشان ميداد كه هيچ عاطفه و احساسي عميق در او وجود ندارد.» علت سبك هموار يكنواحت او همين است. هرگز با هيجان سخن نگفت و احتياجي به علامت تعجب پيدا نكرد. در عصر رمانتيسم، اسپنسر با خودداري و شايستگي، درس مجسم بود. ذهن منطقي بينظيري داشت؛ مقدمات و نتايج را با مهارت و دقت يك شطرنجباز جابهجا ميكرد. در قرون جديد هيچكس مطالب پيچيده و غامض را به روشني و صراحت او بيان نكرده است. مطالب مشكل را چنان ساده و صريح مينوشت كه معاصرينش را به سوي فلسفه جلب كرد. خود او ميگويد: «بر همه معلوم است كه من مطالب و دلايل و نتايج را چنان به روشني و پيوستگي ادا ميكنم كه از عهده ديگران ساخته نيست.» تعميمات پهناور را دوست ميداشت و كتب خود را بيشتر با فرضيات جالب توجه ميساخت تا با دلايل و براهين. هاكسلي ميگويد: «كه اسپنسر تراژدي را مانند فرضيهاي ميدانست كه با حقيقتي از ميان برود.» در ذهن اسپنسر به قدري نظريات و فرضيات وجود داشت كه در هر يك يا دو روز يك تراژدي اتفاق ميافتاد. هاكسي كه از رفتار ضعفيف و مردد باكل متعجب بود درباره اسپنسر گفت: «باكل به قدري مواد و مطالب جمع ميكند كه نميتواند آن را تنظيم و مرتب سازد.» اسپنسر كاملا برعكس بود و بيشتر از اقتضاي مطالب و مواد موجود به تنظيم و ترتيب ميپرداخت. تمام هم او مصروف تعديل و تركيب بود؛ و به كارلايل به علت نداشتن اين صفت بياعتنا بود. ميل به ترتيب و طبقهبندي در او به حد عشق رسيده بود و يك روح تعميم بارز و عالي بر او حكومت ميكرد. ولي دنيا طالب چنين كسي بود و ميخواست مطالب دور از ذهن و وحشي در پرتويك نور تابناك به معاني مأنوس و اهلي مبدل گردد. خدمتي كه او به نسل معاصرش انجام داد نقايص و ضعف انساني او را جبران كرد. اگر در اينجا درباره خوي و طبيعت او به صراحت سخني گفته شد براي اين است كه با دانستن عيوب و نقايص مردان بزرگ آنها را بيشتر دوست ميداريم و به كسي كه كاملاً بيعيب و نقص جلوه كرد، با نظر بغض و نفرت نگاه ميكنيم. اسپنسر در چهل سالگي نوشت: «تاكنون در زندگي من تنوع و پست و بلندي فراوان رخ داده است.» در طي زندگي يك فيلسوف بندرت اينهمه تنوع و اختلاف ديدهشده است. «در بيست و سه سالگي به ساعت سازي شوق پيدا كردم.» ولي بتدريج زميني را كه بايد شخم كند و بكارد پيدا كرد. در سال 1842 مقالاتي در مجلة «نن-كونفورميست» درباره «قلمرو خاص دولت» نوشت (راهي را كه انتخاب كرده درست ملاحظه كنيد). اين مقالات متضمن عقايد بعدي او درباره عدم دخالت دولتها بود. شش سال بعد مهندسي را كنار گذاشت و مجله «اكونوميست»را منتشر كرد، در سي سالگي هنگامي كه از كتاب «اصول اخلاقي» تأليف حانثن دايمند انتقاد ميكرد، پدرش به وي گفت كه او اهل چنين موضوعاتي نيست. اين امر او را وادار كرد كه كتاب «آمار اجتماعي»را بنويسد. اين كتاب كم به فروش رفت ولي از اين راه با مجلات آشنا شد. در 1852 رسالهاي درباره نظريه نفوس نوشت (كه نشانه نفوذ عقايد مالتوس در قرن نوزدهم بود)؛در اين رساله اعلام كرد كه مبارزه براي حيات منجر به بقاي اصلح ميگردد، مبدع و مبتكر اين جمله مشهور او بود. در همين ساله رسالهاي درباره فرضيه تكامل نوشت و بر اعتراض مبتذل مخالفان پاسخ داد. حاصل اعتراض اين بود كه كسي تاكنون تحول انواع جديد را از انواع قديم مشاهده نكرده است. اسپنسر جواب داد كه اين اعتراض خود دليلي بر عليه نظريه مخالفان است؛ زيرا كسي تاكنون مشاهده نكردهاست كه خداوند انواع جديد را از انواع قديم شگفتانگيز و باورنكردني از تحول انسان از نطفه و درخت از تخم نيست. در 1855 كتاب دوم او به نام «اصول روانشناسي» منتشر شد. اين كتاب متضمن طرح تطور نفس بود. بعد در 1857، رسالهاي درباره «تكامل، قانون و علت آن» تأليف كرد. اين رساله متضمن عقيده «فونبر» بود داير بر اينكه موجودات زنده از صور متفقالشكل تحول مييابند. اين نظريه را در تاريخ و تكامل به صورت اصل كلي به كار برد. خلاصه رشد اسپنسر با رشد روح عصر همراه بود و خود را آماده ميساخت تا فيلسوف قانون تطور عام گردد. در 1858 مقالات و رسالات خود را از نظر ميگذرانيد تا يكجا به چاپ برساند؛ در اين ميان از وحدت و تسلسل عقايد و افكار خود متعجب گرديد. و اين فكر مانند نوري كه از دريچهاي بتابد به خاطرش آمد كه نظريه تحول و تطور را ميتوان مانند زيستشناسي در هر علم ديگر به كار برد و نه تنها ميتواند تطور انواع و اجناس را توضيح دهد بلكه تطور و تحول طبقات ارض و ستارگان و تاريخ سياسي و اجتماعي و مفاهمي اخلاقي و زيباشناسي را نيز ميتواند روشن سازد. شوقي در او پديد آمد تا در يك سلسله تأليفات تحول ماده را از ستارگان ابري تا ذهن انساني و تحول انسان را از حال توحش تا مقام شكسپير شرح دهد. ولي همين كه ديد به چهل سالگي رسيدهاست، نااميد شد . چگونه مردي در اين سن با مزاجي عليل ميتواند پيش از مرگ خود تمام علوم انساني را از نظر بگذرانده سه سال پيش كاملاً به بستر بيماري افتادهبود، هيجده ماه عليل بود و جرئت و فكر خود را از دست داده بود و نوميدانه وبدون مقصد از جايي به جايي ديگر ميرفت. احساسي كه از قواي نهاني خود داشت ضعف او را ناگوار ساختهبود. خيال ميكرد كه ديگر سلامت خود را بازنخواهد يافت و كار ذهني را بيش از يك ساعت نخواهد توانست ادامه دهد. هيچگاه كسي به اين اندازه براي كاري كه انتخاب كرده بود، ضعيف نبود و هيچگاه كسي در اين سنوسال كار به اين مهمي را در نظر نگرفته بود. بيبضاعت بود و در پي تحصيل مال نيفتاده بود. خود او ميگويد: «من به فكر تحصيل مال نيفتادهام و فكر ميكنم كه كسب مال به زحمت آن نميارزد.» از عمويش 2500 دلار به او ارث رسيد و به همين جهت از هيئت تحريرية «اكونوميست» استعفاء كرد ولي تمام اين مبلغ را در بيكاري تمام كرد. فكري به خاطرش رسيد كه براي تأليف و چاپ كتب خود از پيش مشتركيني تهيه كند و با عايدي اين مبلغ، دست به دهن، به زندگي ادامه دهد. نقشهاي طرح كرد و آن را به هاكسلي و لويس و دوستان ديگر ارائه داد؛ آنها فهرست بزرگي از مشتركين اصلي ترتيب دادند كه نام آنها ميبايست در جزوه مربوط به طرح كتاب به چاپ برسد، اشخاصي از قبيل كينگزلي، لايل، هوكر، تيندل، باكل، فرود، بين، هرشل و ديگران جزو اين فهرست بودند. اين طرح در 1860 به چاپ رسيد و شامل نام 440 مشترك اروپايي و 200 مشترك امريكايي بود؛ و جمعاً مبلغ ناچيز 1500 دلار را در سال نويد ميداد، اسپنسر راضي شد و با اراده شروع به كار كرد. ولي پس از آنكه، در سال 1862، كتاب «اصول اوليه» منتشر شد، بسياري از علما و كشيشان را آزرده خاطر ساخت. كار آشتي دهنده هميشه سخت است. «اصول اوليه» و «اصل انواع»مبارزة قلمي بزرگي برپاساخت و هاكسلي فرمانده كل قواي پيروان داروين و لاادريه بود. پيروان عقيدة تطور مدتي در نظر اشخاص محترم منفور بودند و جامعه به آنها به شكل غولان مخالف اخلاق مينگريست و بدگويي از آنها در محافل عمومي كار پسنديدهاي محسوب ميشد. با هر جزوه از كتاب اسپنسر كه منتشر ميشد، عده مشتركين كمتر ميگشت و بعضي از پرداخت پول جزوههايي كه ميگرفتند سرباز ميزدند. اسپنسر تا آنجا كه توانست به كار خود ادامه داد و ضرر هر قسمت را از جيب خود ميپرداخت. بالاخره سرمايه و قدرت او به پايان رسيد و به بقيه مشتركين اعلام كرد كه ديگر نميتواند به كار خود ادامه دهد. در اينجا يكي از وقايع مشوق تاريخ اتفاق افتاد. جان استوارت ميل بزرگترين رقيب اسپنسر بود و پيش از انتشار كتاب «اصول اوليه» عنان فلسفة انگليس به دست او بود ولي فيلسوف تطور اين عنان را از دست او گرفت و شهرت او را تحتالشعاع قرار داد. اين فيلسوف در 4 فوريه 1866 به اسپنسر چنين نوشت: آقاي عزيز، پس از مراجعت در هفتةاخير، جزوه دسامبر كتاب «زيست شناسي»شما را ديدم و حاجت به بيان نيست كه چه اندازه از اعلاني كه ضميمه آن بود دلتنگ شدم. ... من پيشنهاد ميكنم كه بقيه رسايل خود را چاپ كنيد و من ضرر آن را به ناشران ضمانت خواهم كرد. خواهش ميكنم اين پيشنهاد را به عنوان يك كمك و مساعدت شخصي تلقي مكنيد؛ اگر چه در چنين صورتي نيز اميدوارم كه به من اجازه چنين پيشنهادي را خواهيد داد. ولي اين پيشنهاد به هيچوجه از اين نوع نيست و تقاضاي سادهاي است براي همكاري در يك طرح عمومي مهمي كه شما تمام كوشش و سلامت خود را در راه اجراي آن به كار ميبريد. آقاي عزيز، من، دوست بسيار صميمي شما هستم. جي.اس.ميل اسپنسر مؤدبانه اين پيشنهاد را رد كرد؛ ولي «ميل» از دوستان خود تقاضا كرد كه عدهاي از آنها خريد 250 نسخه از هر كتاب را به عهده گيرند. اسپنسر باز قبول نكرد و ساكن و پابرجاي ماند . در اين ميان ناگهان نامهاي از پروفسور يومنز رسيد كه هواخواهان امريكايي اسپنسر مقدار 7000 دلار اوراق بهادار دولتي به نام او خريدهاند كه منافع و سهام آن به وي عايد خواهد شد. در اين هنگام قبول كرد. روح و مغز اين هديه به او الهامي تازه بخشيد و دوباره بر سركار خود آمد؛ چهل سال كار كرد تا تمام «فلسفه تركيبي» به چاپ رسيد. اين پيروزي ذهن و اراده بر بيماري و هزاران موانع ديگر يكي از صفحات درخشان كتاب انسان است. كتاب «اصول اوليه» اسپنسر را ناگهان بزرگترين فيلسوف عصر خود ساخت. فيالفور تقريباً به تمام زبانهاي اروپايي ترجمه شد؛ حتي به روسي نيز ترجمه گرديد. و در روسيه كتاب را ممنوع ساختند. ولي بالاخره پيروزي با آن شد، او را شارح و مفسر فلسفي عصر خود دانستند و نه تنها بر فكر اروپا تأثير كرد، بلكه در نهضت هنري و ادبي رئاليسم نيز مؤثر واقع گرديد. در 1869 اسپنسر از اينكه كتاب «اصول اوليه» در دانشگاه آكسفورد به عنوان كتاب درسي تدريس ميشود متعجب شد؛ ولي آنچه بيشتر مايه تعجب بود اين بود كه پس از 1870 كتابهاي او چنان عايداتي به وي رسانيدكه او را از جهت مالي آسوده ساخت. در بعضي مواقع هواخواهان او هداياي كلاني به وي عرضه داشتند ولي او در هر بار رد كرد. هنگامي كه آلكساندر دوم، تزار روسيه، به لندن آمد از لرد داربي درخواست كرد كه با علماي درجه اول انگليس ملاقات كند. داربي، اسپنسر و هاكسلي و تيندل و ديگران را دعوت كرد، همه قبول كردند ولي اسپنسر نرفت. تنها با چند دوست معدود خود رفت و آمد داشت و ميگفت: «هيچكس علو مقام نوشتههاي خود را ندارد. بهترين نتيجه فعاليتهاي ذهني در كتاب مندرج است ولي نقايص و عيوبي كه مؤلف در زندگي روزانه خود بدانها دچار است، در كتاب ديده نميشود.» هرگاه عدهاي به زيارت او ميرفتند، پنبه در گوش ميكرد و به سكوت و آرامي به سخنان آنان گوش ميداد. مايه شگفتي است كه شهرت او به همان سرعت كه فرا رسيده بود از ميان رفت. او پس از زوال شهرتش زنده ماند و در سالهاي آخر عمر خود باكمال حيرت ديد كه نوشتههاي او نميتواند با نهضت تقنينية پدرانه انگليس مقاومت كند. او وجهه خود را تقريباً در ميان تمام طبقات از دست داد. علماي متخصص كه اسپسر درميدان تخصص آنها مداخله كرده بود خشمگين بودند و بيش از آنچه ستايش كنند سرزنشش ميكردند؛ خدماتش را فراموش ميكردند و به جستجوي اشتباهاتش ميپرداختند. كشيشان تمام فرق در لعن و تكفير او متفق بودند. كارگران كه نفرت او را از جنگ دوست ميداشتند، وقتي كه عقيدة او را راجع به سوسياليسم و اتحاديه هاي كارگري دانستند خشمگين شدند و محافظهكاران كه از عقايد او درباره سوسياليسم خوشحال بودند به جهت پيروي از عقايد لاادريه از او برگشتند. با آرامش اندوهباري ميگفت: «من از هر محافظهكاري محافظهكارتر و از هر تندروي تندروتر هستم.» سخت به عقايد خود پابند بود و به هيچوجه برخلاف آن سخن نميگفت، به همين جهت هنگامي كه آزادانه رأي خود را در هر موضوعي بيان ميكرد طبقات مختلف را از خود ميرنجاند. نسبت به كارگران دلسوزي ميكرد و آنان را قرباني منافع كارفرمايان ميدانست ولي بعد ميگفت كه اگر كارگران پيروز شوند به همان اندازه سخت و بيرحم خواهند شد. به زنان رقت ميآورد كه اسير دست مردانند ولي بعد ميگفت تا آنجا كه كار دست زنان است مردان اسير آنها خواهند بود. در ايام پيري تنها و بيكس بود. هر چه پيرتر ميشد مخالفتش كمتر و عقايدش معتدلتر ميگرديد. هميشه به پادشاه انگليس كه فقط صورت تشريفاتي بيش نيست ميخنديد ولي بعدها ميگفت كه گرفتن شاه از دست مردم به همان اندازه نامعقول است كه گرفتن عروسك از دست كودك. او حس ميكرد كه اگر عقايد و سنن كهن تأثير نيك و مسرتبخشي دارند، از ميان بردن آنها نارواست. شروع به تحقيق اين مطلب كرد كه نهضتهاي سياسي و عقايد ديني بر طبق احتياجات و رغبات به وجود آمدهاند و از حملات عقل مصونند. از اينكه ميديد دنيا بدون اعتنا به عقايد و كتابهاي ضخيم او به راه خود ادامه ميدهد، خود را تسلي ميداد. هنگامي كه ايام كار و جوش و خروش خود را به ياد ميآورد خود را ديوانه ميپنداشت كه چرا در پي شهرت معنوي رفته و ازلذات زندگي خود را محروم كرده است. هنگامي كه به سال 1903 از جهان رفت، تمام كار و زحمت خود را بيهوده و باطل دانست. البته ما اكنون ميدانيم كه چنين نيست. زوال شهرت او نتيجة عكسالعمل نفوذ افكار هگل در انگلستان بر ضد فلسفة تحققي بود؛ پس از آنكه آزاديخواهي دوباره رونق گرفت، اسپنسر مقام خود را به عنوان بزرگترين فيلسوف عصر به دست آورد. او فلسفه را از نو با حقايق و اشيا تماس داد و به آن چنان واقعيتي بخشيد كه فلسفه آلمان در كنار آن رنگ باخت و تجريد محض محسوب شد. او چنان عصر خود را خلاصه كرد كه هيچكس بجز دانته نكرده بود و استادانه چنان توافق پهناوري به علم بخشيد كه هر انتقادي در برابر عمل عظيم او خجل و شرمسار است. ما در قله آن چيزي قرار گرفتهايم كه مبارزات و كوششهاي او براي ما تهيه كردهاست؛ اكنون ما بالاتر از او به نظر ميرسيم زيرا او ما را بر دوش خود بلند كردهاست؛ روزي كه نيش مخالفتهاي او فراموش شود، دربارهاش بهتر حكم خواهيم كرد. ماخذ: تاريخ فلسفه ويل دورانت انتشارات علمي و فرهنگي به نقل از: حیات اندیشه: http://www.lifeofthought.org/f31.htm فلسفه اسپنسر الف. نشناختني اسپنسر در آغاز ميگويد: «غالباً فراموش ميكنيم كه نه تنها در هر شري خيري نهفته است، بلكه عموماً از ياد ميبريم كه در هر خطايي حقيقتي مضمر ميباشد.» بنابراين، ميگويد بايد عقايد ديني را نيك سنجيد تا در پشت سر اديان متعدد متغير حقيقتي را دريافت كه با قدرت مداومي بر روح انساني مسلط است. آنچه اسپنسر از اين آزمايش به دست ميآورد اين است كه تمام نظريات مربوط به اصل و منشاء عالم ما را به اموري ميكشاند كه قابل درك و معرفت نيست. دهري سعي دارد كه به جهاني قائم بالذات و بيعلت و ازلي معتقد شود؛ ولي ما نميتوانيم چيزي بيآغاز و بيعلت را باور كنيم. خداشناس فقط يك قدم به عقب برميدارد و ميگويد: «خداوند جهان را آفريد.» ولي كودك سؤالي ديگر ميكند كه جواب ندارد و آن اينكه «خدا را كه آفريد؟» آراي نهايي اديان از لحاظ منطق مفهوم و معقول نيست. آرا و افكار نهايي علمي نيز به همين ترتيب ماوراي درك عقلي است. ماده چيست؟ ميگوييم ماده از اجزاي بينهايت كوچك تركيب يافتهاست ولي مجبوريم كه اين اجزاي بينهايت كوچك را مانند ذرات قابل تقسيم بدانيم و به اين حصر عقلي ميرسيم كه اين تقسيم يا الي غيرالنهايه است كه معقول نيست يا آن را نهايتي است كه باز معقول نيست. قابليت تقسيم زمان و مكان نيز همينطور است؛ تمام اينها آراي نهايي نامعقول است. ابهام و اشكال حركت سه برابر است زيرا حركت متضمن تغيير ماده است در زمان و تبديل وضع آن در مكان. اگر بخواهيم ماده را تحليل كنيم بالاخره چيزي جز قوه در آن نمييابيم؛ قوهاي كه بر اعضاي حس ما تأثير ميكند و در برابر اعضاي عمل مقاومت مينمايد؛ با اينهمه چه كسي ميتواند قوه را تعريف كند؟ اگر از فيزيك رو به روانشناسي بياوريم و به تحقيق در حال ذهن و وجدان بپردازيم به معماهايي مشكلتر برميخوريم. بنابراين «آراي نهايي علمي حقايقي را ارائه ميدهد كه قابل درك نيست. ... عالم در مطالعات خود به هر سو كه متوجه شود با معمايي حلنشدني مواجه خواهد گرديد و خود او بهتر از همه درخواهد يافت كه اين معما را نميتوان حل كرد. در اينجا به عظمت و حقارت ذهن انسان پي ميبرد؛ عظمت او در توانايي به وصل و به همه گونه تجارب و آزمايشهاست و حقارت او در عجز او از وصول به ماوراي اين تجارب. او بهتر از همه در مييابد كه حقيقت نهايي چيزي قابل درك نيست، كسي به كمال ذرهاي راه نمييابد.» پس تنها فلسفه صحيح به تعبيرها كسلي فلسفه لاادري ميباشد. علت مشترك اين ابهام در نسبيت تمام علوم است. «تفكر عبارت است از نسبت و رابطه امور به همديگر؛ پس هيچ فكري كاري بيشتر از ربط و انتساب نميتواند انجام دهد. ذهن فقط با پديدهها و ظواهر سروكار دارد؛ اگر بخواهيم به ماوراي پديدهها و ظواهر قديم نهيم چيزي معلوم نخواهد شد.» معذلك نام پديدهها و ظواهر و نسب و اضافات خود متضمن امري غير خود آنهاست، يعني امري نهايي و مطلق. «در ملاحظه فكر و انديشه خود درمييابيم كه فهم حقيقتي كه در پشت ظواهر نهان است تا چه اندازه محال ميباشد و چگونه از اين امتناع و عدم امكان ايماني محكم به اين حقيقت پيدا ميكنيم.» ولي خود حقيقت را نميتوانيم دريابيم. به همين نظر، سازش علم و دين چندان سخت به نظر نميرسد. «حقيقت عموماً در توفيق عقايد متضاد است.» بايد علم متوجه شود كه قوانين آن فقط مربوط به ظواهر و اضافات است و دين بايد بداند كه در راه تحقق عقيدهاي كه با معرفت سازگار نيست كوشش ميكند. بايد دين اين ذات مطلق را به شكل غولي خونخوار و جبار درميآورد كه «از چاپلوسي و تملق لذت ميبرد با آنكه انسان از اين كار متنفر است.» علم بايد از انكار خدا و تأييد ماترياليسم صرفنظر كند. ذهن و ماده ظواهر نسبي هستند و هر دو نتيجه و معلول علتي ميباشند كه ماهيت آن نشناختني است. پي بردن به اينكه اين حقيقت و قدرت نشناختني است، لب تمام اديان و آغاز تمام فلسفههاست. ب. تطور پس از آنكه فلسفه نشناختي را معلوم كرد از آن ميگذرد و به سوي شناختني متوجه ميگردد؛ فلسفة مابعدالطبيعه سرابي بيش نيست و به قول ميشله: خود را از روي اصول مست كردن است. وظيفه خاص فلسفه عبرت است از جمع و توحيد نتايج علوم. «پايينترين قسم دانستن آن است كه وحدت نيافته باشد؛ علم دانستنيهايي است كه نيمه وحدتي يافتهاست و فلسفه وحدت كامل همه علوم است. » اين وحدت كامل مستلزم اصل كلي پهناوري است كه همه تجارب را دربرداشته باشد و خطوط اساسي هر علمي را بيان كند. آيا چنين اصلي هست؟ شايد با سعي در توحيد كليترين قوانين فيزيك بتوانيم به چنين اصلي نزديك شويم . اين قوانين عبارتند از بقاي ماده، حفظ انرژي، استمرار حركت، دوام روابط ميان قوا (يعني قابل نقض نبودن قوانين طبيعي)، تبدل و تعادل قوا (حتي قواي جسمي و روحي) و موزون بودن حركت. اين قانون اخير را كه كمتر كسي از آن آگاه است بايد تا اندازهاي روشن كرد. تمام طبيعت از ضربان قلب تا اهتزاز سيم ساز، از تموج نور و صوت و حرارت تا جزر و مد دريا، از توقيت تناسل حيوانات تا حركات سيارگان و ثوابت و ذوات الاذناب، از تناوب شب و روز تا توالي فصول و شايد تناوب تغييرات جوي، از نوسان ذرات تا اعتلا و انحطاط اقوام و تولد و مرگ ستارگان همه موزون است. همه اين قوانين جهانشناختي (به تحليلي كه اينجا تفصيل آن ممكن نيست) به قانون نهايي دوام و ثبات قوه يا نيرو برميگردند؛ ولي در اين اصل تا اندازهاي جمود و سكوني هست و در آن اشارهاي به سر حيات نيست. پس آن اصل پويايي حقيقت كدام است؟ و قانون نشو و انحطاط اشياء چيست؟ آن، قانون تحول و انحلال است «زيرا تاريخ هر چيز عبارت است از ظهور آن از نشناختني و برگشت آن به نشناختني.» بدينترتيب اسپنسر قانون مشهور تطور را عرضه ميدارد، قانوني كه نفس را در سينه علماي اروپايي حبس كرد و براي شرح و توضيح آن دو جلد كتاب و چهل سال وقت صرف شد. «تطور عبارت است از تجمع ماده همراه با تجزيه حركت، به وسيله آن ماده از يك تشابه نامعين و منفصل به تنوع معين و متصل ميرسد؛ و در اين ضمن حركت به طور موازي تغيير شكل ميدهد.» يعني چه؟ ظهور ستارگان از ستارگان ابري؛ تشكيل درياها و كوهها برروي زمين؛ تبديل عناصر به نباتات و انساج حيواني به انسان؛ تكامل قلب در جنين و به قالب درآمدن استخواتنها از هنگام تولد؛ متحد شدن محسوسات و محفوظات به شكل انديشه و آگاهي و دوباره به شكل علم و فلسفه؛ توسعه خانوادهها به شكل عشيره و قبايل و شهرها و دولتها و اتحاديهها و «اتحاديههاي جهاني» همه تجمع ماده است- يعني مواد مجزا و منفصل به صورت تودههاي متراكم و گروهها و كلها درميآيد. البته چنين تجمعي مستلزم كاهش حركت در اجزاء است، همچنانكه افزايش قدرت دولتها مستلزم كاهش آزادي افراد است، ولي در عين حال اجزاء به هم مربوط ميشوند و يك ارتباط متقابل حاصل ميگردد كه توليد «اتصال» ميكند و بقاي جسم را تضمين مينمايد. در اين تحول اشكال و صور و وظايف معينتر ميگردند: ستارگان ابري بيشكلند و از آن مدار منظم بيضوي ستارگان پيدا ميگردد؛ سلسله جبال و صفات موجودات زنده ظاهر ميشود؛ در ساختمان بدن و سازمان اجتماع اصل تقسيم كار به وجود ميآيد، و هكذا. اجزاي اين كل متراكم نه تنها معين است بلكه در طبع و عمل متنوع و مختلف نيز ميباشد. سحب مضيئه يا ستارگان ابري در آغاز متشابهند، يعني اجزاي آن شبيه همديگرند ولي بتدريج به صور مختلف جامد و مايع و بخار درميآيند؛ يك جا زمين از گياه سبز است، جاي ديگر تيغ كوه از برف سفيد است و دريا آبيرنگ به نظر ميآيد؛ حيات از تشابه نسب پروتوپلاسم به صورت اجزاء تغذيه و تناسل و حركت و درك درميآيد؛ زبان واحد در يك مملكت لهجههاي مختلف پيدا ميكند؛ علم واحد به صدها شعبه منقسم ميگردد و سنن و آداب يك قوم هزاران شكل ادبي به خود ميگيرد؛ فرد رو به تكامل مينهد، خواص و اخلاق راسختر ميشوند و هر قوم و نژادي بر طبق استعداد ذاتي خويش پيشرفت ميكند. تجمع و تنوع، اتصال اجزا به صورت تودههاي پهناور و اختلاف اجزا در صور گوناگون همه كانون قانون تطورند. همه از پراكندگي به اتصال و وحدت ميروند و از بساطت و تشابه به تنوع و تعقيد رو مينهند(مثل امريكا از 1600 تا 1900)، اين قدر تطور است؛ پس از اتصال همه رو به پراكندگي است و سير نزولي از تنوع و تعقيد به بساطت و تشابه (مثل اروپا از 200 تا600 مسيحي)، اين جزر تطور ميباشد. اسپنسر به اين قانون تركيبي اكتفا نكرد و سعي كرد تا نشان دهد چگونه اين تطور نتيجه حتمي و ضروري اعمال قواي طبيعي مكانيكي است. اولاً تشابه به طور قطع دايمي نيست. يعني اجزاي مشابه نميتوانند همواره مشابه بمانند زيرا قواي خارجي بر آنها تأثير مشابه و يكسان ندارد؛ يعني اجزاي خارجي زودتر تحت تأثير قرار ميگيرند، همچنانكه شهرهاي مرزي در ايام جنگ زودتر مورد حمله واقع ميشوند و اشتغالهاي گوناگون، مردم مشابه را به قالب مردم مختلف با مشاغل و پيشههاي گوناگون درميآورند. در اينجا باز قانون «تكثر معلولات» ديدهميشود: علت واحد ميتواند معلولات و نتايج گوناگون توليدكند و به تنوع عالم كمك نمايد؛ يك كلمه نابهنگام و نادرست، مانند آنچه ماري آنتوانت گفت، با يك تلگراف تحريف شده به امس يا يك باد در سالاميس ممكن است نتايج بيشماري در تاريخ بارآورد. و هم در اينجا «اصل تفكيك» مشاهده ميشود: اجزاي نسبتاً مشابه يك كل پس از آنكه به حوزههاي جداگانه كشيده ميشوند، تحت تأثير محيطهاي مختلف، محصولات و نتايج مختلف ميدهند، چنانكه انگليسها جايي امريكايي و جاي ديگر كانادايي و در محيطي ديگر استراليايي شدند و اينهمه تحت تأثير استعداد زمين و محيط است. قواي طبيعت از اين راههاي گوناگون تنوع عالم متطور و متحول را ايجاد ميكنند. آخر از همه قانون «تعادل» به طور ناگزير فرا ميرسد. هر حركتي بر اثر مقاومت، دير يا زود، به انتها ميرسد؛ هر نوسان موزون بتدريج سرعت و وسعت خود را از دست ميدهد (مگر آنكه از خارج دوباره نيرويي وارد شود). مدار سيارات كمتر و كوچكتر ميگردد؛ پس از قرنها گرمي تابش خورشيد رو به كاهش ميرود؛ اصطحكاك و تماس امواج جزر و مد حركت وضعي زمين را كندتر ميسازند. كره زمين با ميليونها جنبش و حركت كه بر روي آن است و با ميليونها شكل حيات منبسط و متزايد، روزي بطئتر حركت خواهد كرد؛ خونها با حرارت و سرعت كمتر در رگهاي خشك جريان خواهد داشت؛ ديگر شتاب نخواهيم كرد و مانند اقوام كهن بهشت را جاي راحت و سكوت و سكون خواهيم دانست و در آرزوي نيروانا خواهيم بود. نخست بتدريج و بعد بسرعت تعادل جاي خود را به انحلال يعني پايان نافرجام تطور خواهد داد: اجتماعات از هم پاشيده خواهند شد؛ تودهها مهاجرت خواهند كرد؛ شهرها به زندگي روستايي برخواهند گشت؛ هيچ دولتي توانايي جمع اجزاي پيچيده را نخواهد داشت؛ خاطره نظم اجتماع از ياد خواهد رفت. خرد نيز پس از تجمع اجزا رو به تحليل خواهد گذاشت و آن توافق كه نامش زندگي است به آن پريشاني و تشتت كه نامش مرگ است مبدل خواهد گرديد. زمين صحنه نمايش هرج و مرج انحطاط خواهد گشت و درام غمانگيزي از كاهش اجتنابناپذير انرژي خواهد بود و خود مبدل به گرد و غبار خواهدشد، همچنانكه در اول بود. دور و دايره تحول و انحلال كامل خواهد گشت و دوباره از سرگرفته خواهد شد و الي غيرالنهايه ادامه خواهد داشت ولي همه جا باز پايان و فرجامي خواهد بود. كل نفس ذائقهالموت سرنوشت زندگي است و هر تولدي مقدمه مرگ است. «اصول اوليه» يك درام عالي است كه با آرامش معهود داستان اوج و حضيض و صعود و هبوط و تحول و انحلال ستارگان و حيات انسان را بيان ميكند؛ ولي درام غمانگيزي است كه مناسبترين خاتمه بر آن گفتار هملت است- «بقيه خموشي است.» پس جاي شگفت نبود كه مردان و زنان مؤمن و اميدوار بر اين داستان زندگي بشورند. ما ميدانيم كه خواهيم مرد ولي موضوعي كه ما را به خودمشغول ميدارند زندگي است. اسپنسر نيز تقريباً مانند شوپنهاور به بيهودگي كوشش بشري معتقد است. در پايان فاتحانه كار خود اين احساس را بيان ميكند كه زندگي ارزش زيستن را ندارد. آن بيماري فلسفي كه به جاهاي دور و دراز مينگرد و رنگ و بوي موجودات دوروبر خود را نميبيند در او بود. ميدانست كه مردم از فلسفهاي كه آخر آن به تعادل و انحلال منتهي ميشود- نه به خدا و معاد- خوشدل نخواهند شد و در پايان قسمت اول با بيان خطابي و حرارت كمنظير از گفتن حقايق تيره و تلخي كه دريافتهاست دفاع ميكند. آنكه از بيان حقايقي كه به نظرش مسلم ميآيد سرباز ميزند و زبان را براي افشاي آن مناسب نميبيند بايد خود را وادار كند تا به اين حقايق از نظر شخصي ننگرد. بايد به خاطر بياورد كه عقيده او عاملي است در توافق طبيعت او با عوامل خارجي و اين عقيده، بحق، جزء عاملي است كه عبارت است از وحدت قوه تشكيلدهنده با وحدت ديگر، يعني جزء يك قدرت كلي عمومي است كه تغييرات اجتماعي را ايجاد ميكند. در اين صورت متوجه خواهد شد كه بايد تمام عقايد دروني خود را، بدون توجه به نتايج و عواقب آن، ابراز كند. اين امر بيهوده نيست كه وي در دل خود به بعضي عقايد و آرا ميل و رغبت دارد و بعضي ديگر را نميپسندد. او با تمام مواهب و استعدادات و عقايد و آراي خود، امري تصادفي و اتفاقي نيست بلكه محصول و نتيجه زمان خويش است. آنجا كه فرزند گذشته است پدر آينده است و افكار او به منزله فرزندان او است كه بايد از آنها پرستاري كند تا از ميان نرود. بايد مثل هر انسان ديگر خود را جزو عوامل بيپاياني بداند كه مدبر ناشناخته عالم با آن جهان را اداره ميكند؛ چون اين مدبر ناشناخته در او ايجاد عقيدهاي ميكند، خود به منزله اجازهاي است براي بيان آن و عمل به آن. بنابراين مرد خردمند به عقايد و افكار خود سرسري نگاه نميكند. آنچه را كه حقيقت محض ميداند بدون واهمه بيان ميكند و ميداند كه بدين وسيله سهم خود را در جهان ايفا كردهاست – نتيجه هر چه ميخواهد باشد. ميداند كه اگر آنچه منظور اوست انجام گيرد، خوب است و اگر انجام نگيرد- اگر چه چنانكه بايد خوب نيست – ولي با اينهمه باز خوب است. ماخذ: تاريخ ويل دورانت به نقل از: حیات اندیشه: http://www.lifeofthought.org/f32.htm
نوع منبع :
مدخل اعلام(دانشنامه اعلام) , مدخل آثار(دانشنامه آثار)
خروجی ها :
Mods
Doblin core
Marc xml
MarcIran xml
مشخصات کامل فراداده
مشخصات کامل اثر
منابع مرتبط :
ثبت نظر
ارسال
×
درخواست مدرک
کاربر گرامی : برای در خواست مدرک ابتدا باید وارد سایت شوید
چنانچه قبلا عضو سایت شدهاید
ورود به سایت
در غیر اینصورت
عضویت در سایت
را انتخاب نمایید
ورود به سایت
عضویت در سایت