سوال شما بسيار جامع و فراگير است و اگر بخواهيم به تمام زواياي آن اشاره کنيم مثنوي هفتاد من کاغذ شود. بنابراين به پاسخ قسمتي از سوال به انداره اي که فرصت به ما اجازه مي دهد, اشاره مي نماييم. حقيقت انسان همان روح و قلب و نفس اوست و اين تعبيرات مختلف مثل روح و قلب و نفس همگي به حقيقت و معناي واحدي اشاره دارند و آن بعد مجرد انسان و حقيقت خود است, با اين تفاوت که وقتي اين واژگان با هم و در کنار هم استعمال مي شوند هر يک به شان خاصي از بعد مجرد انسان اشاره مي کنند و هنگامي که تک تک استعمال مي شوند به همان حقيقت واحد اشاره مي نمايند. به بعد مجرد انسان روح گفته مي شود چون منبع زندگي و حيات انسان است, به آن عقل مي گويند چون نيروي درک, محاسبه , مقايسه , نتيجه گيري و عاقبت انديشي در آن نهفته است, به آن نفس اطلاق مي شود, چون به مديريت بدن و بعد طبيعي انسان مي پردازد و به آن قلب گفته مي شود چون مرکز تحول , دگرگوني, عواطف و حالات مختلف آدمي است. و اين همه شئون مختلف خود حقيقي انسان است. انسان از همان آغازين زماني که خود را مي شناسد با خود و حقيقت خود آشناست و خود را گم نمي کند و اين خود و حقيقت او هرگز دستخوش تغيير و تبديل و افزايش و نقصان نمي گردد پس از سال ها وقتي که «من» مي گويد، اشاره به همان حقيقتي مي کند که در ايام طفوليت به آن اشاره مي کرد و اين امري وجداني و يافتني است و نيازي به استدلال ندارد. به همين خاطر حتي بدنش را به آن حقيقت نسبت مي دهد و مي گويد: بدن من، سر من دست من، و اگر بدن انسان همان حقيقت انسان باشد معنا ندارد بگويد: دست من و يا سر من. اعضايي مثل چشم و گوش و زبان، از ابزار و ادوات روح انسان هستند، در واقع ديدن و شنيدن و صحبت کردن، کار روح و حقيقت انسان است ولي توسط اين ابزار انجام مي گيرد. به همين علت انسان گاهي در درونش بدون کمک گرفتن از زبان گفتگو دارد و با خود حرف مي زند. در هنگام حرف زدن, حقيقت ما است که سخن مي گويد نه اين که قلب ما مخاطب باشد. يعني اصلا گوينده همان قلب و حقيقت و روح ما است، منتهي ما چون خود را و حقيقت خود را بدن خود تصور کرده ايم، سخن گفتن را کار زبان و دهان مي دانيم و مي پنداريم که مخاطب آن، قلب و درون ما است. گاه انسان خيره خيره به چيزي نگاه مي کند ولي چون غرق در انديشه و تفکر است آن را نمي بيند و اين دليل بر آن است که ديدن کار روح است نه چشم وگرنه اگر ديدن کار چشم مي بود به محض نگاه به چيزي بايد آن را مي ديد و نيز گاهي در ميان جمعي نشسته ولي او هيچ حرفي از سخنان آنان را نمي شنود چون روح و حقيقتش متوجه جاي ديگر و کار ديگر است. آنچه هنگام مرگ از انسان گرفته مي شود ابزار مادي تن او است و قواي روحاني و معنوي با انسان منتقل و در آخرت کاربرد خواهد داشت. پرورش قواي معنوي انسان: پرورش عقل به معناي شکوفا شدن فهم و تشخيص هستي و نيستي ها و نيک و بد امور و خير و شر است که از طريق تحصيل علم, آگاهي و تجربه عملي اين استعداد شکوفا مي شود. پرورش قلب از طريق سالم سازي آن از رزايل خلقي و آراستگي به فضايل امکان پذير است و راه پرورش روح به ايجاد حرکت و نشاط و تقويت زندگي و حيات انسان بستگي دارد. پرورش نفس به تعديل قواي شهوت و غضب و غرايز نهفته در آن است و بهترين و سالمترين روش آن, تقويت اراده و به دست گرفتن زمام نفس، در آيات و روايات بيان شده است. براى رسيدن به اين هدف، بايسته است چندين راه كار را با پشتكار و جديت انجام دهيد: 1. ايستادگى در برابر نفس امّاره با ترك گناه؛ ترك گناه از اوّلين؛ ولى اساسىترين اسباب تقويت اراده و به دست گرفتن زمام نفس امّاره است. امام على(ع) مىفرمايد: «سبب صلاح النفس، الورع؛ ورع و پرهيز از محرّمات سبب درست ساختن نفس است»، (ميزان الحكمة، ج 10، ص 144، ر 20212، نشر مكتب الاعلام الاسلامى، چاپ اوّل، سال 1362 ه.ش). در اين باره حداقل بايد كتاب «گناهان كبيره» اثر شهيد دستغيب را مطالعه كنيد و با گناهان آشنا شويد و سپس با جدّيت و مراقبه شبانهروزى، گناه را ترك كنيد. 2. ايستادگى در برابر نفس با ترك شهوات؛ اگر كسى در مرحله اوّل به خوبى پيش برود، اين مرحله را آسانتر پشتسر مىگذارند، زيرا گناهان با شهوت و خواهش نفسانى آميخته است و مبارزه با آنها، بسيارى از شهوات را از بين مىبرد. حضرت على(ع) مىفرمايد: «معصيتى نيست مگر اين كه در [قالب] يك شهوتى مىآيد...»، (همان، ص 130، ر 20171). پس مرحله اوّل، زمينهساز بسيار مهم و مساعدى براى تحقق بخشيدن به اين راهكار است. در اين مرحله بايد به موارد ديگر نيز توجّه كرد؛ چه بسا خواهشها و شهوات نفسانى كه حلال باشد؛ ولى به انجام رساندن آن، براى تقويت روح و اراده ضرر دارد. پارهاى از مكروهات و حتى مباحات (مثل پرخورى كردن، زياد حرف زدن و...) انسان را دچار آفات روحى مىكند. اميرمؤمنان فرموده است: «نفس خود را از شهوات نگهدار تا از آفات سالم بمانى.»، (همان، ص 375، ر 21086). آن حضرت هم چنين مىفرمايد: در هر كس كه خواهش نفس قوت بگيرد عزم او ضعيف مىگردد»، (همان، ص 385، ر 21166). 3. پرهيز از اهل دنيا؛ مصداق بارز اهل دنيا، گناهكاراناند. بنابراين بايد از دوستان معصيت كار پرهيز كرد؛ زيرا ايشان انسان را به گناه مىكشانند و تصميم و عزم آدمى را مىشكنند. انسان مؤمن نبايد به وسيله دوستان ناباب و كلاً هر اهل معصيتى، زمينه تضعيف نفس را فراهم كند. حضرت على(ع) فرموده است: «كسى كه مىخواهد نفس خود را اصلاح و دين خود را احراز [و حفظ] كند، سزاوار است از فرزندان [و اهل] دنيا اجتناب كند»، (همان، ص 144، ر 20214). 4. استقامت و مجاهده مستمر؛ در راه مجاهده با نفس، نبايد خستگى را شناخت. انسان، زمانى مالك نفس خود مىگردد كه پيوسته و بى امان، با نفس خود در افتد. امير مؤمنان مىفرمايد: «به سبب دوام جهاد با نفس، مالك نفسهايتان گرديد»، (همان، ص 143، ر 20202). 5. ورزش؛ روزى بيست دقيقه ورزش كنيد. ورزش مطلقا ضد سستى و بى حالى است. گاهى ضعف اراده، از سستى جسمانى و رخوت رشتههاى عصبى سرچشمه مىگيرد. از اين رو به طور مستمر ورزش را ادامه دهيد و براى تقويت اراده و پرورش روح، به ورزشهايى مثل «يوگا» پناه نبريد؛ زيرا در ورزش «يوگا» به مراحلى مىرسيد كه مستلزم رياضتهاى غير شرعى و اشكال دار است. 6. روزه گرفتن؛ اگر عذرى نداريد، روزهاى دوشنبه و پنجشنبه روزه بگيريد. روزه بسيارى از شهوات را در هم مىشكند و براى پرورش روح و تقويت اراده بسيار مفيد است. 7. مراقبه و محاسبه؛ در آغاز هر كارى كمى مكث كنيد اگر كارى حرام بود، بدون وقفه آن را ترك كنيد. شبها نيز به محاسبه پردازيد كه مراقبه روزانه را به طور دقيق انجام دادهايد يا نه. هر روز و هر شب تصميم خود را تجديد كنيد كه مراقبه را دقيقتر انجام دهيد. اين دستورات را تا يك سال انجام دهيد. آثار آن را خواهيد ديد. معناى اين جمله، آن نيست كه بعد از يك سال، آنها را ترك كنيد؛ بلكه آثار محسوس آن را بعد از يك سال در وجود خود خواهيد يافت. براى آگاهى بيشتر ر.ك: 1- ده گفتار، استاد شهيد مطهرى 2- فطرت، استاد شهيد مطهرى 3- انسان و ايمان، استاد شهيد مطهرى براى اين كه با سهولت به موضوع خود از ديدگاه شهيد مطهرى دستيابيد به برنامه نرمافزارى مطهر رجوع فرماييد. توضيح بيشتر:
معناي نفس: > «نفس» در لسان عرب و كتاب و سنت و اشعار و بيانات فارسي و عربي، در معاني متعدد استعمال شده است كه از جمله به بعضي از موارد آن اشاره ميشود. معني اول اين است كه نفس گفته ميشود و از آن، آن حيثيّت و ناحيه وجود انسان قصد ميشود كه اگر كنترل نشود و عقل با كمك نيروي بازدارنده ايمان آن را در حد اعتدال بين افراط و تفريط نگاه ندارد، سبب شقاوت و سقوط انسان ميگردد؛ بايد عقل با نيروي بازدارنده و رانندة ايمان، نفوسي را كه سستي و وقوف و عقب ماندگي و تنبلي دارند به پيش براند و نفوس حادّ و سركش و افراطي را از طغيان باز دارد. اين بعد وجود انسان، همان غرائز گوناگون او مثل غريزه شهوت، غضب، حب نفس، حب جاه و ساير ميلها و غرائز است كه اگر چه همه را تحت سه قوة «شهويه» و «غضبيه» و «واهمه» ميشمارند، وجود انسان ميدان عمليات اين غرائز و تنازع آنها است و به اين ملاحظه نفس در برابر عقل گفته ميشود. معني دوم اين است كه گاهي نفس گفته ميشود و از آن يكي از حالات و شؤون مختلف آن قصد ميشود مانند«نفس امّاره» كه صاحب خود را به بدي امر ميكند. معناي عقل: در آيات و روايات - كه دو منبع اصلى و اصيل شناخت اسلام است - به طور صريح از «عقل» تعريفى ارائه نشده و به صورت مرسوم در باب تعريفات، ماهيت آن در قالبى مشخص مطرح نگشته است؛ امّا با تعابير و لحنهاى گوناگون به صفات و لوازم عقل و عاقل اشاره شده كه بدين وسيله مىتوان تا اندازهاى به برخى از شعاعهاى «عقل» دست يافت. از اين رو، با استفاده از قرآن و احاديث كوشش مىكنيم در اين مجال اندك برخى از اين شعاعها را در ذيل چند امر بيان كنيم: 1- معناى اصلى عقل، بستن و نگهداشتن است و به همين جهت ادراكى كه انسان دل به آن مىبندد و چيزى را با آن درك مىكند، عقل ناميده مىشود. همچنين نيرويى كه به واسطه آن خير و شر و حق و باطل را از يكديگر تشخيص مىدهد، عقل نام دارد و مقابل آن جنون، سَفَه و جهل است. در ديدگاه قرآن، عقل موهبتى الهى است، كه آدمى را به سوى حق هدايت مىكند و از گمراهى نجات مىدهد. به فرموده علامه طباطبايى: «قرآن شريف عقل را نيرويى مىداند كه انسان در امور دينى از آن بهرهمند مىشود و او را به معارف حقيقى و اعمال شايسته رهبرى مىكند و در صورتى كه از اين مجرا منحرف گردد، ديگر عقل ناميده نمىشود. منظور از عقل در قرآن شريف، ادراكى است كه در صورت سلامت فطرت، به طور تامّ براى انسان حاصل مىشود». الميزان، ج 2، ص 250. > 2- در قرآن كريم 49 بار از مشتقات ماده «عقل» استفاده شده است و در عين حال، واژههاى ديگرى مترادف با عقل تلقى گشته است همچون حلم (طور/32) >، نُهى (طه/54 و 128) >، حجر (فجر/5) >، قلب (ق/37، حج/46، توبه/87 و 127) > و لُبّ (آل عمران/7، رعد/19، زمر/18، غافر/54) >. 3- در روايات نيز عقل، ابزارى براى شناخت حقايق تلقى شده است. امام صادق(ع) در عبارتى از يك روايت بسيار جالب و طولانى مىفرمايد: « ... عقل است كه خدا انسانها را به آن آراسته و روشنى بخش آنان قرار داده است. پس بندگان به واسطه عقل، آفريدگار خود را شناخته و خوب را از بد تميز دادهاند؛ و شناختهاند كه تاريكى در نادانى و روشنايى در آگاهى است. اين چيزى است كه عقل، آنان را به آن رهنمون شده است...».اصول كافى، ج اوّل، كتاب العقل و الجهل، روايت 35. > 4- از مجموع روايات در باب خلقت «عقل»، چنين استفاده مىشود كه عقل داراى دو قوس صعود و نزول است و از آن به اقبال (روى آوردن) و اِدبار (بازگشتن) تعبير شده است نگا: اصول كافى، ج اوّل، صص 10-21. > با توجه به مضامين احاديث و تفاسير انديشمندان بزرگ اسلامى؛ اقبال عقل، اقبال به عالم طبيعت، اجسام، مواد و عالم كثرت است ودر همين عالم است كه عقل در نازلترين مرتبه خود قرار مىگيرد و مردم آن را گاه در امور معاش و گاه در امور معاد خود به كار مىگيرند. عقلِ نزول كرده همان عقلى است كه گاه براى فراگيرى علوم مختلف و بدست آوردن و حفظ تجربهها از آن استفاده مىشود: «العقل حفظ التجارب» >؛ عبدالواحد آمدى، شرح غرر الحكم و دررالكلم، شارح و مترجم جمال الدين محمد خوانسارى، ج اوّل، ص 177. > اما ادبار عقل، يعنى پشت كردن به اين عالم و رجوع به سوى جايگاه اصلى آن كه همان عقل توحيدى و الهى است. دراين باب نگا: محمد بن ابراهيم، صدرالدين شيرازى، شرح اصول الكافى، تصحيح محمد خواجوى، ج اوّل، ص 403. > از عقلِ به اين سو افتاده به عقل «اكتسابى»، عقل «جزئى»، عقل «بشرى»، عقل «دنيايى» و از عقل به آن سو نظر كرده به عقل «آخرتى»، عقل «الهى»، عقل «كلى» و عقل «خدادادى» نيز تعبير مىكنند. عقلِ كل را گفت «ما زاغَ الْبَصَر» | عقلِ جزوى مىكند هر سو نظر |
عقلِ «ما زاغ» است نور خاصگان | عقل زاغ، استاد كور مردگان |
مثنوى/4/1310 - 1309. > 5 - لسان آيات و روايات، بيانگر اين حقيقت است كه از منظر اسلام، عقل جزئى بايد به منشأ خود؛ يعنى، عقل كلى متصل شود و عقل بشرى رنگ عقل الهى به خود گرفته، عقل دنيايى عقل آخرتى گردد. عقل اكتسابى بايد در راستا و خدمت عقل خداداى باشد. «عقل كلى» همان عقلى است كه موجب هدايت و وصول به مقصد مىشود و عقل الهى همان عقلى است كه خود را تحت فرمان الهى قرار داده، تخطّى در برابر او را روا نمىدارد.
از همين رو براى آن كه عقل جزئى و نزول يافته با مبدأ خود ارتباط يافته، سير صعودى خود را به موطن اصلىاش آغاز كند؛ و در پرتو اين سير و اتصال و توجه، بتواند راهنماى انسان باشد؛ در اسلام تعقل و پرهيزگارى مقارن با يكديگر مطرح شده است. براى نمونه نگا: غافر/3. > در اين باب، سخن علامه طباطبايى(ره) خواندنى است: «شكى نيست كه قرآن مجيد و روايات، تقوا را در جانب علم معتبر مىدانند؛ اما اين براى آن نيست كه در برابر تفكر منطقى - كه فطرى است و انسان آن را به ناچار به كار مىبرد - تقوا و يا تقوايى كه با تفكر باشد، به عنوان راه مستقل و جدايى قرار داده شود؛ و ترديدى نيست كه انسان تنها با پديدآوردن مقتضيات قواى شعورى مىتواند بر افكار خود تسلّط يابد و به معارف خود وسعت بخشد. افراط و تفريط انسان در پيروى قوهاى از قواى خود موجب مىشود كه در افكار و معارفش انحراف پديد آيد؛ زيرا در اثر افراط، تمام خواستههاى آن قوه را عملى مىسازد و آن را بر ساير تصديقات و افكار قواى ديگر مقدم مىدارد؛ و از مقتضيات ديگر قوا غفلت پيدا مىكند.
بنابراين، معارف حقّه و علمهاى سودمند، تنها در صورتى فرا چنگ مىآيد كه بشر اخلاق خود را اصلاح كند و فضايل انسانى و ارزنده خود را كامل نمايد كه اين همان تقوا است.
قرآن كريم، به خاطر استقامت فكر و صواب بودن علم و خالى بودنش از خيالات حيوانى و القائات شيطانى، تقوا را در تفكر و تعّقل شرط دانسته است؛ نه اين كه در مقابل تفكر منطقى، تقوا را هم -مانند تذكر راه مستقل و جدايى قرار دهد». الميزان، ج 5، صص 270-267. > باز عقلى كاورمد از عقل عقل | كرد از عقلى به حيوانات نقل |
عقل كامل را قرين كن با خرد | تا كه باز آيد خرد زان خوى بد |
مثنوى/1/3220 و 5/738. > 6- اسلام عقل را حجت دانسته است. بسيارى از آيات و روايات به صورتهاى گوناگون بر سنديت و حجيّت عقل در معارف صحه گذاشته و بر تعقّل و تفكر در نظام آفرينش تشويق و تأكيد كرده است. به بيان ديگر، دعوت فراوان قرآن مجيد به تدبّر و تفكر؛ بدون اين كه عقل و نتيجه استدلال عقلى داراى حجيّت باشد، بىمعنا و لغو خواهد بود. از سوى ديگر، اين كه خداوند متعال در موارد متعددى از كفار و مشركان خواستار اقامه برهان شده است، نشانه آن است كه استدلال منطقى كه توسط قوه عقل صورت مىگيرد، حجّت است و هر دو طرف خصم مىتوانند براى اثبات مدعاى خويش، بدان استناد كنند. در اين باب نگا سورههاى : انفال/22 و يونس/100، بقره/111، انبياء/22. > 7- قرآن و روايات، روش چگونگى استفاده از عقل را به صراحت مطرح ننموده و معين نكرده است؛ بلكه با تعابير گوناگون به آنچه مردم بر حسب عقلهاى فطرى و ادراكات مستقر در جان خود مىفهمند، حواله داده است. اكنون اين سؤال رخ مىنمايد كه اين راهى كه به حسب فطرت بشرى مىشناسيم، چيست؟ علامه طباطبايى به اين پرسش چنين پاسخ مىدهند: «ما در هر چه شك مىكنيم، در اين ترديدى نداريم كه يك سلسله حقايق خارجى و واقعى و مستقل و جداى از رفتار ما وجود دارد؛ مانند: مسائل مبدأ و معاد و يا مسايل رياضى و طبيعى؛ ما وقتى بخواهيم به طور يقينى به آنها دست يابيم، يك مجموعه قضاياى اوّلى و بديهى كه قابل شك هم نيست، بر مىگزينيم و سلسله قضاياى ديگرى را كه لازمه دسته اول است، بدان اضافه مىكنيم؛ و با يك ترتيب فكرى خاصى مرتّب مىكنيم و در نهايت مطلوب خود را به دست مىآوريم.
اين اَشكال و مواد اوّليه، امور بديهى بوده، به گونهاى كه فطرت سليم و بىشائبه در آنها دچار شك نمىشود؛ مگر آن كه از عقل و فهم سليمى برخوردار نباشد و در نتيجه اين چيزهاى ضرورى را درست تصور نكرده و لذا مفاهيم تصورى و تصديقى ديگرى را به جاى تصور و تصديق بديهى مىگيرد. قرآن كريم، عقول را به استعمال چيزى كه در فطرت آن جا دارد و به رفتن راهى كه به حسب طبع خود مىشناسد والفت دارد، دعوت مىكند؛ و آن همانا، ترتيب مطالب معلوم براى كشف مجهولات است و آنچه كه فطرى عقول است اين است كه براى به دست آوردن معلومات واقعى، مقدماتى حقيقى و يقينى ترتيب دهد كه برهان منطقى چيزى جز همين نيست و براى آنچه كه مربوط به عمل است،
مانند سعادت و شقاوت و خير و شر و نفع و ضرر و چيزهايى كه بايد اختيار و عمل شود و آنها كه بايد ترك شود كه همان امور اعتبارى است، مقدمات مشهوره يا مسلمات را ترتيب مىدهد كه جدل منطقى نام دارد و در موارد خير و شر احتمالى كه تنها گمان به خوبى و بدى آنها داشته و يقينى نيست، براى ارشاد و راهنمايى به يك خير و شر گمانى، مقدمات ظنى و گمانى به كار مىبرد و اين همان موعظه و پند است كه در منطق بدان خطابه گفته مىشود.» الميزان، ج 5، صص 267 و 256 - 255. > متفكران اسلامى، بر اساس همين مطالب، منطق اسلامى را پى ريختهاند كه متد و روش تعقل و چگونگى استفاده از عقل را مطرح و روشن مىسازد. جهت آشنايى با منطق اسلامى نگا: شرح منطق، محمد مظفر، ترجمه و توضيح على شيروانى. > اما پاسخ به بخش دوم پرسش يعنى، «حد اعتبار عقل در شناخت حقايق»: قرآن مجيد و روايات معصومان(ع) عقل را در شناخت پارهاى از معارف و حقايق برتر، ناتوان دانسته، آن را نه تنها براى سعادت ابدى بشر كافى نمىداند، بلكه حتى فاقد فهم و درك همه علومى مىداند كه آدمى براى تدبير زندگى اين دنيايى خود، به آنها نيازمند است.
برخى از آيات قرآن حكايتگر اين حقيقت است كه رسولان الهى چيزى را براى مردم مىآورند كه عقول بشر هرگز توان درك و فهم آن را ندارند. سورههاى: بقره/ 15 و انعام / 91. > تعداد ديگرى از آيات، بيانگر اين نكته است كه علت فرستادن رسول براى اتمام حجّت است و اين، خود نشانه عدم كفايت عقل در فهم برخى از حقايق هستى است. چه، اگر عقل را كفايت مىبود، لاجرم حجت به وسيله آن تمام مىشد و ارسال رسل لغو مىبود؛ يا لااقل كاركردى بيش از تأكيد بر حكم عقل نمىداشت. سورههاى: نساء/165 و طه/134. > همچنين پارهاى از آيات، اين مسأله را خاطر نشان مىسازند كه طبيعت آدمى به اختلاف مايل است و رفع اين اختلاف از عهده عقل خارج است؛ بلكه تنها با ارسال رسل اين كار شدنى است. بقره / 213. در اين باب نگا: مرتضى رحيمىنژاد، حكمت شيعى، صص 70-63. > زيركى بفروش و حيرانى بخر | زيركى ظن است و حيرانى نظر |
عقل قربان كن به پيش مصطفى | «حسبىَ اللّه» گو كه اللهام كنى |
مثنوى/ 4 /1408-1407. > ناگفته نماند، از ديگر محدوديتهاى عقل كه در اخبار به آنها اشاره شده است، عدم توانايى عقل در شناخت كنه ذات الهى است. به بيان ديگر، در روايات دستور داده شده كه بايد از فكر در ذات حق اجتناب گردد؛ كه فكر و عقل را به ذات غيبى او راه نيست و جز تحير و سرگردانى و يا انحراف و ضلال، عايد ديگرى نخواهد داشت. نگا: نهج البلاغه، خطبه 1، 91 و 49. > در «آلا» فكر كردن شرط راه است | ولى در ذات حق، محض گناه است |
بُوَد در ذات حق انديشه باطل | مُحال محض دان تحصيل حاصل |
گلشن راز. > با توجه به اين مطلب، قاطبه انديشمندان مسلمان شيعى، عقل را در شناخت برخى معارف «معيار»، در شناخت پارهاى از حقايق «مصباح و چراغ»؛ و در برخى از موارد «مفتاح و كليد» مىدانند. الف) معيار و ميزان بودن عقل، در باب برخى از مبادى عقلى و احكام نظرى و مسائل مترتب بر آن است.
مثلاً اثبات خداوند متعال، نبوت و مسائل فرعى آن. البته عقل در همين محدوده بنابر قول حق در قبال وحى نمىباشد؛ بلكه مكمّل آن بوده و به منزله يكى از دلايل رهنمونى انسان به حقايق مطرح است. امام هفتم(ع) به هشام مىفرمايد: «خداوند را بر آدميان دو حجت است، يكى حجت درونى كه همان عقل است و ديگرى حجت بيرونى كه وحى مىباشد». اصول كافى، باب العقل و الجهل، ج اول، ص 16. > ب ) مصباح و چراغ بودن عقل، نسبت به حقايق و رهآوردهاى درونى شريعت است.
در واقع، با تمسك به اين چراغ است كه احكام شريعت، مشخص و ممتاز مىگردد. اما نقش عقل در اين حد در دريافت احكام شريعت به دو گونه است: اوّل، تلاش براى كشف قرآن و اخبار نبوى و علوى است. اين كوشش، همان استدلالهاى عقلى است كه براى فهم احكام شرعى ترتيب داده مىشود. به بيان ديگر، ما از قدرت عقل و انديشه خود در فهم مطالبى كه در آيات و روايات وجود دارد، استفاده مىكنيم. دوم، ارائه منابع و ابزارهاى عقلى براى دريافت احكام شرعى است. يعنى، عقل گاه در استدلالهايى كه جهت كشف مطلبى ترتيب مىدهد، از مبادى تعبدى كه از كتاب و سنت گرفته، استفاده مىكند؛ و گاه برخى از مبادى و يا تمام آنها را خود تأمين مىنمايد. مثلاً مسأله «حسن و قبح عقلى»، يا «كشف وجوب مقدمه از وجوب ذىالمقدمه»، همه از جمله موارد حضور مبادى عقلى در استنباط مطالب دينى مىباشند (پر واضح است كه در اين مجال اندك نمىتوان با ذكر نمونه به تشريح تفصيلى اين موارد پرداخت). ج ) مفتاح بودن عقل، به اين معنا است كه پس از آن كه عقل به صورت «مصباح» وظيفه خود را در شناخت قوانين و مقررات انجام داد و احكام شريعت را در افق هستى خود به صورت مفاهيم كلى، مجرد و ثابت اظهار كرد؛ از آن پس حق دخالت و ورود در محدوده شرع را ندارد. مثلاً پس از كشف و شناخت احكام الهى، عقل قادر بر تحقيق پيرامون اسرار آن احكام نمىباشد؛ زيرا اسرار آن احكام مربوط به جهان غيب بوده، از دسترس استنباط عقل كه جز كلياتى از عالم غيب نمىداند، خارج است. در اين باب نگا: علامه عبدالله جوادى آملى، شريعت در آيينه معرفت، صص208 - 199. > حسن ختام پاسخ به اين پرسش را بخشى از گفتار علامه طباطبايى در ذيل آيه 91 سوره انعام قرار داده، به تفكر عميق در آن توصيه مىكنيم. «مراد از اين عملى كه مىفرمايد شما و پدران شما توان آموختن آن را نداشتيد، علم عادى كه خداوند وسايل رسيدن به آن مانند حسّ و خيال و عقل را به انسان داده، نيست؛ زيرا مدعا اين بود كه از لوازم الوهيت پروردگار، اين است كه انسان را به سوى سعادتش رهبرى كند و بر برخى از افراد، وحى و كتاب نازل كند؛ و اين مدعا هيچ ربطى به علم عادى به خير و شر زندگى كه آدمى مجهز به وسايل تحصيل آن است، ندارد. مراد از تعليم، چيزى است كه انسان به خودى خود با وسايلى كه مجهز به آن است، نمىتواند به آن علم پيدا كند؛ و اين همان حقايقى است كه خداوند سبحان به انبياى خود و حاملان وحى، افاضه مىكند؛ چه از طريق كتاب باشد و يا غير آن. معارف الهى و اخلاق و شرايع و قوانينى كه حافظ نظم اجتماع هستند، علومى نيستند كه بتوان آنها را كسب كرد. آنچه از طريق اكتساب عقلى حاصل مىشود، مانند: معارف كلى، توحيد و نبوت و معاد و پارهاى از قوانين اخلاقى، جامعه بشرى را به سعادت انسانىاش نمىرساند. علاقه به بهرهبرى از لذتهاى مادى و به كارگيرى هر وسيلهاى براى رسيدن به عالىترين مشتهيات نفس، مجالى براى بشر باقى نمىگذارد كه در گنجينههاى معارفى كه در فطرت او نهفته است، كنجكاوى كرده و زندگى خود را بر اساس آن معارف بنا كند. عقل اجتماعى و شعور مادّى كه بر جوامع بشرى حاكم است، هرگز انسان را به اين معارف الهى و فضايل معنوى نمىرساند. بنابراين جمله «علّمتُمْ مالمتعلموا» خصوص معارف و شرايع تورات نيست؛ بلكه مطلق معارف و شرايعى است كه به وسيله وحى و كتاب در ميان بشر انتشار يافته است». الميزان، ج 7، ص 275. > معناي روح: > روح در قرآن بـه مـعـنـاى امر خداوند است كه همان كلمه ايجاد است و همان فعل مخصوص اوست بدون دخالت اسباب وجودى و مادى و تاثيرات تدريجى آنها در آن. گـاهى اين روح به تنهايى توصيف شده است مانند : يوم يقوم الروح و الملائكه صفا ( نباء / 38 ) > گاهى همراه با ملائكه توصيف شده است مانند : انزل به الروح الامين على قلبك ( شعراء / 193 ) > و گاهى آن حقيقتى است كه در همه انسان ها دميده شده است : ثم سويه و نفخ فيه من روحه ( سجده / 9 ) > و گاهى آن حقيقتى است كه همراه با مومنان و مويد آنان است : اولئك فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه ( انعام / 122 ) > . گاهى آن حقيقتى است كه انبياء با آن در تماس هستند : و كذلك اوحينا اليك روحامن امرنا ( شورى / 52 ) > و گاهى آن حقيقتى است كه در حيوانات و گياهان زنده وجود دارد . روح در حقيقت همان مرکز حيات بخشي بعد مجرد انسان است. زنده بودن و مرگ بستگي به وجود روح دارد. در مورد روح انسانى دو مسأله حائز اهميت است: 1. روح آدمى مجرّد است، يعنى؛ نه جسم است و نه اوصاف امور جسمانى را دارا است؛ نه مكان و زمان دارد نه وزن نه حجم؛ نه طول و عرض و عمق؛ نه محسوس است و نه داراى جزء. 2. هويت واقعى انسان را (يعنى آنچه كه انسانيت انسان وابسته به آن است) روح تشكيل مىدهد. در آيات مربوط به خلقت انسان، پس از طرح مراحل جسمانى آفرينش انسان از خلقتى ديگر و يا دميدن روح در او، سخن به ميان آمده است. و اين نكته نشان غير مادىبودن روح است. همچنين بقاى انسان پس از متلاشى شدن جسم و تداوم زندگى وى در عالم برزخ (عالم ميان دنيا و آخرت) و به تمام و كمال دريافت شدن آن، نشانگر غير مادى و غير جسمانى بودن روح است. از سوى ديگر اگر هويت واقعى انسان، به جسم مادى او مىبود؛ بايد با مردن و متلاشى شدن جسم، انسان نيز نابود شود، در صورتى كه آيات قرآن، بر بقاى انسان پس از متلاشى شدن جسم تأكيد دارد و ادله ديگر كه جاى طرح آنها در اين جا نيست،(ر.ك: انسانشناسى، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى(ره)، ص 57-56) >. اما همين حقيقت واحد و مجرد - كه آن را روح، نفس، روان و يا جان مىناميم - مراتب و شؤون مختلفى دارد. در اين زمينه حضرت اميرالمؤمنين على(ع) مىفرمايد: «اى كميل! در آدمى چهار نفس است: نفس نامى نباتى، نفس حسى حيوانى، نفس ناطقه قدسى و نفس كلى الهى و هر يك از اين چهار را پنج قوه و دو خاصيت است. «نفس نامى نباتى»، داراى قواى پنجگانه است:ماسكه، جاذبه، هاضمه، دافعه و مربيّه و دو خاصيت آن خاصيت افزايش و كاهش است. اين نفس از كبد برانگيخته مىشود و شبيهترين چيزها به نفس حيوانى است. اما نفس حيوانى حسى را پنج قوه است: شنوايى، بينايى، بويايى، چشايي و لامسه و آن را نيز دو خاصيت رضا وغضب است و شبيهترين چيزها به نفس درندگان و وحوش است. اما «نفس ناطقه قدسى»، براى آن پنج قوه است: فكر، ذكر، علم، حلم و هشيارى. اين نفس از چيزى منبعث نمىگردد و شبيهترين چيزها به نفس فرشتگان است و نزاهت و حكمت دو خاصيت آن است. اما «نفس كلى الهى» داراى اين پنج قوه است: هستى در نيستى،نعمت در سختى، عزت در خوارى، فقر در حالت غنا و صبر در بلا و دو خاصيت آن حلم و كرم است. مبدأ اين نفس پروردگار عالم است و به او نيز باز مىگردد. خداوند در قرآن مىفرمايد: از روح خود در آدم دميدم و نيز اين آيه شريفه، دليل عود و بازگشت نفس كلى الهى به حضرت حق است كه مىفرمايد: اى نفس مطمئن خشنود و پسنديده: به سوى پروردگار خودباز گرد. و عقل در ميان همه قرار گرفته است تا هر كس از خوب و بدى سخن گويد، آن را به ترازوى عقل بسنجد، (ر.ك: نشان از بىنشانها، ج اول، ص 203) >. البته منظور از نفوس چهارگانه، چهار امر منفّك و مستقل و جداى از هم نيست؛ بلكه يك حقيقت است كه اگر در تحت تعليم و تربيت واقع نشود، در همان حدّ نفس نباتى و حيوانى باقى مىماند. اما اگر در مسير هدايت و رشد واقع شود وسعت وجودى پيدا مىكند،دقيقا مثل حقيقت نور - كه در عين وحدت مراتب مختلف دارد - هم شعله يك شمع نور است و هم تابش پر فروغ خورشيد نور است.
و لذا اين توان و قابليت در وجود ما گذاشته شده كه با تزكيه و ترك «گناهان و آلودگىها» و كسب «معرفت و حكمت» نور وجود خويشتن را قوت بخشيم و به مراحل عالى نفس (نفس كلى الهى) دست پيدا كنيم. اما در باب تسميه و نامگذارى مراتب گوناگون بعضى به ساحتهاى پايين و مادون اين حقيقت مجرد، اسم «نفس» را اطلاق كردهاند و بر ساحت والايى آن نام «روح» گذاشتهاند. به عبارتى ساحت نفس، ساحت تمايز ما ازديگران و ساحت تفرد انسان است.
اما ساحت روح، ساحت عدم تمايز و احساس وحدت با همه هستى است. در مرحله روح، من و تو و او برداشته مىشود و مقام فنا در اين ساحت تجلى مىكند و لذا در عالم انسانى، هر چه ژرفتر شويم؛ يعنى، به حقايق عالى مراتب نفس دست پيداكنيم، متعالىتر مىگرديم هر چه در اين درياى بىكران، عميقتر شويم؛ از لحاظ ارزشى والاتر و سعه وجودى ما بيشتر خواهد شد. از اين رو (انا الحق) يك عارف وارسته، چون در مراتب عالى نفس قرار گرفته و به عبارتى در ساحت روح است و احساس وحدت با نظام هستى مىكند و خود را جلوه حضرت حق مىيابد، پسنديده است و يك امر ارزشى است. همان گونه كه قطره چون به دريا واصل گشت درياست. اما آن كه در ساحت نفس است، قطره است و «انا» ناشى از خودبينى و نفسانيت انسان است. گفت فرعونى انا الحق گشت پست | گفت منصورى اناالحق و بِرَست |
(مثنوى) معناي قلب: در ابتدا يادآوري مي کنيم که مقصود از قلب، قلب فيزيولوژيکي انسان که در دستگاه گردش خون انجام وظيفه مي کند نيست، بلکه قلب در اصطلاح قرآني، پديده اي غيرمادي است. اما در پاسخ به اين سؤال، بايد گفت که قلب انسان همان روح اوست با کمي تفاوت. روح که انسانيت انسان به اوست، پديده اي است فرامادي و داراي نيروهاي متفاوت و گوناگون. کارکرد اصلي روح، به بار آوردن حيات و زندگي است. در حقيقت وقتي انسان از آثار حيات، رشد و نمو و توليد مثل و ادراک و احساس و محبت و... برخوردار مي شود که روح در او دميده شود. انسان در سيماي اين جهان خويش، علاوه بر برخورداري از امور فرامادي، داراي کالبدي جسماني و فيزيولوژيکي است که از نظر گاه کلام الهي، روح، تدبير و اداره آن را بر عهده دارد. پس روح علاوه بر اين که از نيروهاي فرامادي برخوردار است به خاطر قدم نهادن در جهان مادي، از طريق جسم به حيات ادامه مي دهد و در اين حيات مدبر بدن است. قلب در قرآن، مرکز احساسات و عواطف است. قلب جايگاه ايمان است و بعضي مواقع داراي انحراف مي شود، از برخي آيات هم مي توان دريافت که قلب حتي علم حضوري مهم دارد مثل آيه 13 و 14 سوره مطففين. پس در واقع قلب چيزي است که مي تواند خدا را مشاهده کند. در نهج البلاغه مي خوانيم «لا تدرکه العيون بمشاهده العيان ولکن تدرکه القلوب بحقايق الايمان؛ > دل ها او را با حقيقت ايمان در مي يابند» بنابراين مي توان گفت که قلب از ديدگاه قرآن، موجودي است که هم علم حضوري دارد و هم علم حصولي و هم احساسات و هم ادراک و هيجان ها و عواطف به آن نسبت داده مي شود. پس به تعبير فلسفي يک قوه خاص نيست. قلب بدان جهت قوه خاصي نيست که چيزهاي گوناگوني به آن نسبت داده مي شود که از جهت ماهيت با هم متفاوت اند، يک دسته از آنها «انفعال» است و دسته ديگر «فعل». پس قلب عبارت است از نفس انسان از آن نظر که داراي ادراکات و احساسات و عواطف است. حتي انتخاب و اختيار نيز در قرآن به قلب نسبت داده شده است (بقره، آيه 225 - احزاب، آيه 5). > بنابراين گر بگوييم با توجه به موارد استعمال قرآن، قلب مترادف است با آنچه در فلسفه به نام «روح» ناميده مي شود؛ گزاف نيست. تنها چيزي که مي توان گفت که به روح نسبت داده مي شود و به قلب نسبت داده نمي شود، اعال بدني است. روح قوه اي عاملي دارد که بدن را به حرکت در مي آورد و اين به قلب نسبت داده نشده است (به همين جهت گفتيم که روح با قلب کمي تفاوت دارد (معارف قرآن، مصباح يزدي، ج 1، صص 398 - 492). > براى مطالعه بيشتر ر.ك: 1. كتاب معارف قرآن (خداشناسى - كيهانشناسى - انشانشناسى) آيتالله مصباح يزدى. 2. معرفت نفس، آيتالله حسنزاده آملى. 3. انسان در اسلام، احمد واعظى، دفتر همكارى حوزه و دانشگاه. 4. كيفيت ارتباط ساحتهاى وجود انسان، (مجله حوزه و دانشگاه)، محمد بهشتى. 5. حيات جاودانه، پژوهشى در قلمرو معادشناسى، امير ديوانى. 6. رابطه نفس و بدن، (مجله حوزه و دانشگاه)، سيد محمد غروى. با توجه به آنچه گذشت روشن مي شود که موطن آرامش جان انسان است که ار آن به نفس ، دل ،روح و...نيزتعبير مي شود.