حقیقت نوری اهل بیت (ع) | کتابخانه مجازی الفبا
کتابخانه مجازی الفبا،تولید و بازنشر کتب، مقالات، پایان نامه ها و نشریات علمی و تخصصی با موضوع کلام و عقاید اسلامی
کتابخانه مجازی الفبا،تولید و بازنشر کتب، مقالات، پایان نامه ها و نشریات علمی و تخصصی با موضوع کلام و عقاید اسلامی
کانال ارتباطی از طریق پست الکترونیک :
support@alefbalib.com
نام :
*
*
نام خانوادگی :
*
*
پست الکترونیک :
*
*
*
تلفن :
دورنگار :
آدرس :
بخش :
مدیریت کتابخانه
روابط عمومی
پشتیبانی و فنی
نظرات و پیشنهادات /شکایات
پیغام :
*
*
حروف تصویر :
*
*
ارسال
انصراف
از :
{0}
پست الکترونیک :
{1}
تلفن :
{2}
دورنگار :
{3}
Aaddress :
{4}
متن :
{5}
فارسی |
العربیه |
English
ورود
ثبت نام
در تلگرام به ما بپیوندید
پایگاه جامع و تخصصی کلام و عقاید و اندیشه دینی
جستجو بر اساس ...
همه موارد
عنوان
موضوع
پدید آور
جستجو در متن
: جستجو در الفبا
در گوگل
...جستجوی هوشمند
صفحه اصلی کتابخانه
پورتال جامع الفبا
مرور منابع
مرور الفبایی منابع
مرور کل منابع
مرور نوع منبع
آثار پر استناد
متون مرجع
مرور موضوعی
مرور نمودار درختی موضوعات
فهرست گزیده موضوعات
کلام اسلامی
امامت
توحید
نبوت
اسماء الهی
انسان شناسی
علم کلام
جبر و اختیار
خداشناسی
عدل الهی
فرق کلامی
معاد
علم نفس
وحی
براهین خدا شناسی
حیات اخروی
صفات الهی
معجزات
مسائل جدید کلامی
عقل و دین
زبان دین
عقل و ایمان
برهان تجربه دینی
علم و دین
تعلیم آموزه های دینی
معرفت شناسی
کثرت گرایی دینی
شرور(مسأله شر)
سایر موضوعات
اخلاق اسلامی
اخلاق دینی
تاریخ اسلام
تعلیم و تربیت
تفسیر قرآن
حدیث
دفاعیه، ردیه و پاسخ به شبهات
سیره ائمه اطهار علیهم السلام
شیعه-شناسی
عرفان
فلسفه اسلامی
مرور اشخاص
مرور پدیدآورندگان
مرور اعلام
مرور آثار مرتبط با شخصیت ها
فهرست گزیده متکلمان،فیلسوفان و عالمان شیعی
مرور مجلات
مرور الفبایی مجلات
مرور کل مجلات
مرور وضعیت انتشار
مرور درجه علمی
مرور زبان اصلی
مرور محل نشر
مرور دوره انتشار
گالری
عکس
فیلم
صوت
متن
چندرسانه ای
جستجو
جستجوی هوشمند در الفبا
جستجو در سایر پایگاهها
جستجو در کتابخانه دیجیتالی تبیان
جستجو در کتابخانه دیجیتالی قائمیه
جستجو در کنسرسیوم محتوای ملی
کتابخانه مجازی ادبیات
کتابخانه مجازی حکمت عرفانی
کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران
کتابخانه تخصصی ادبیات
کتابخانه الکترونیکی شیعه
علم نت
کتابخانه شخصی
مدیریت علاقه مندیها
ارسال اثر
دانشنامه
راهنما
راهنما
حقیقت نوری اهل بیت (ع)
کتابخانه مجازی الفبا
کتابخانه مجازی الفبا
فارسی
کتاب الکترونیکی
میانگین امتیازات:
امتیاز شما :
تعداد امتیازات :
0
حقیقت نوری اهل بیت (ع)
ویرایش اثر
کلید واژه اصلی :
حقیقت نوری
پاسخ تفصیلی:
جلسهي اول، اهل البيت؛ اساس دين و عماد يقين 36
ائمه و شرافت حقيقي 37
چگونگي کشف مقام حقيقت انسانيت 42
مقام امام و فعل خير 45
تجسم عيني دينداري 49
جلسهي دوم، چگونگي رؤيت نور 52
کمال ايمان 55
چگونگي رؤيت نور 56
ذاتبيني 61
جلسهي سوم، چگونگي رؤيت حقيقت نوراني علي 64
تفاوت نگاه عقلي با نگاه قلبي 67
جمال امام؛ مظهر وحدانيت حق 70
ولايت امام يا اقامهي صلاة 75
شرايط حمل ولايت امام 76
جلسهي چهارم، خصوصيات قلب ممتحن 80
نمايش توحيد 82
خصوصيات مؤمن مُمْتَحَن 87
مقام خليفةاللهي ائمه 90
جلسهي پنجم، اقامهي صلاة؛ اقامهي ولايت علي 95
نسبت جان انسانها با حقيقت 96
علي مصداق ولايت الهي 100
شرط پذيرش ولايت الهي 103
جلسهي ششم، عدم جدايي ولايت از نبوت 107
خشوع، عامل پذيرش ولايت 109
تناقضات 111
جلسهي هفتم، تقسيم نور خدا به نبوت و ولايت 120
مقام باطني امامت امت 122
مقام حقيقي اهلالبيت 124
جايگاه خاص اهلالبيت در هستي 127
تفاوت مقام نبوت با حقيقت نوري اهلالبيت 129
جايگاه تکويني امامت مسلمين 132
جلسهي هشتم، ربط اعتبارات دين با حقايق 134
يک حقيقت با دو ظهور 136
حقيقت اعتبارات ديني 141
جايگاه امامت مسلمين 144
جلسهي نهم، مقام نطق محمدي و صمت علوي 150
جلسهي دهم، علي؛ مقام تفصيل شريعت محمّدي 166
صاحب معجزات و آيات 177
جلسهي يازدهم، معني حمل نوح در کشتي توسط علي 187
جلسهي دوازدهم، علي مظهر ولايت حق و حضرت محمد مظهر ربوبيت حق 204
جلسهي سيزدهم، حضور امامان در همهي عوالم هستي 219
اولين مخلوق 221
جلسهي چهاردهم، مقام علي از آدم تا حضرت مهدي 233
علي؛ مقام فعليت ايمان 238
جايگاه روح عظمت 240
راه ارتباط با خدا 244
جلسهي پانزدهم، رابطهي نفس امام با نور عظمت 248
امامان و وسيعترين حضور 249
مقام فوق مرگ 250
امام؛ آيتِ الله 253
جلسهي شانزدهم، تفاوت خداي شيعه با خداي وهابيت 262
راههاي رؤيت حق 263
نظر به ائمه از دو بُعد 271
جلسهي هفدهم، جايگاه امام معصوم در عقاب و ثواب بندگان 273
جلسهي هيجدهم، مقام قلب ممتحن 281
راه تصديق حقايق 284
چگونگي امامشناسي 287
آفات سطحينگري در ولايت 290
جلسهي نوزدهم، تفاوت مقام عبوديت و مقام نوري اهل البيت 294
علم امام به عالم هستي 295
جلسهي بيستم، ائمه و مقام تبعيت خدا از ارادهي آنها 306
نهايت عبوديت 308
ملاکهاي رضا و خشم خداوند 309
جلسهي بيست و يکم، نحوهي وجود اسم اعظم 319
نحوهي حضور اسماء الهي در عالم 326
نسبت اسم اعظم به ساير اسماء الهي 329
جلسهي بيست و دوم، اسم اعظم و مقام اهل البيت 333
راز تصرف ائمهدر عالم 341
جلسهي بيست و سوم، جايگاه توسل به اهل البيت در هستي 344
امام و جنبهي کمالي اعمال 347
جلسهي بيست و چهارم، برکات معرفت به حقيقت نوراني ائمه 354
کمال ائمه و حفظ عصمت 355
بصيرت حقيقي 359اميرالمؤمنين ميفرمايند: «لا يُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ أَحَدٌ وَ لَا يُسَوَّى بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ أَبَداً هُمْ أَسَاسُ الدِّينِ وَ عِمَادُ الْيَقِينِ إِلَيْهِمْ يَفِيءُ الْغَالِي وَ بِهِمْ يُلْحَقُ التَّالِي وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ الْوِلَايَةِ وَ فِيهِمُ الْوَصِيَّةُ وَ الْوِرَاثَةُ».
هيچكس از اين امت را نميتوان با آل محمّد قياس نمود، و هرگز نميتوان پروردة نعمت اين خاندان را در مرتبة آنان دانست، كه آل محمّد اساس دين و پايگاه يقينند، تندروان و كندروان هر دو به سوى آنها بر ميگردند، امتيازات ولايت به ايشان اختصاص دارد و وراثت و وصايت مخصوص آنها است.حديث مقام نورانيّت اهل البيت
«أَقُولُ ذَكَرَ وَالِدِي رَحِمَهُ اللَّهُ أَنَّهُ رَأَى فِي كِتَابٍ عَتِيقٍ، جَمَعَهُ بَعْضُ مُحَدِّثِي أَصْحَابِنَا فِي فَضَائِلِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ هَذَا الْخَبَرَ وَ وَجَدْتُهُ أَيْضاً فِي كِتَابٍ عَتِيقٍ مُشْتَمِلٍ عَلَى أَخْبَارٍ كَثِيرَةٍ قَالَ: رُوِيَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ صَدَقَةَ أَنَّهُ قَالَ سَأَلَ أَبُو ذَرٍّ الْغِفَارِيُّ سَلْمَانَ الْفَارِسِيَّ«رَضِيَاللَّهُعَنْهُمَا» يَا أَبَا عَبْدِاللَّهِ مَا مَعْرِفَةُ الْإِمَامِ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ بِالنُّورَانِيَّةِ؟ قَالَ: يَا جُنْدَبُ فَامْضِ بِنَا حَتَّى نَسْأَلَهُ عَنْ ذَلِكَ قَالَ: فَأَتَيْنَاهُ فَلَمْ نَجِدْهُ. قَالَ: فَانْتَظَرْنَاهُ حَتَّى جَاءَ. قَالَ«صَلَوَاتُاللَّهِعَلَيْهِ»: مَا جَاءَ بِكُمَا؟ قَالَا جِئْنَاكَ يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ نَسْأَلُكَ عَنْ مَعْرِفَتِكَ بِالنُّورَانِيَّةِ. قَالَ«صَلَوَاتُاللَّهِعَلَيْهِ»: مَرْحَباً بِكُمَا مِنْ وَلِيَّيْنِ مُتَعَاهِدَيْنِ لِدِينِهِ لَسْتُمَا بِمُقَصِّرَيْنِ لَعَمْرِي إِنَّ ذَلِكَ الْوَاجِبُ [وَاجِبٌ] عَلَى كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ.»
علامه مجلسي«رحمةاللهعليه» در بحارالأنوار ميفرمايد: مرحوم پدرم نقل كرد كه در كتابى قديمى كه يكى از محدثين اصحاب جمع كرده بود اين روايت را در فضائل اميرالمؤمنين ديده است من خود نيز همين روايت را در يك كتاب قديمى كه مشتمل بر اخبار زيادى بود ديدم.
محمّد بن صدقه نقل كرد: اباذر غفارى از سلمان فارسى پرسيد معرفت امام اميرالمؤمنين به نورانيّت چگونه است. سلمان گفت با هم برويم از خود مولا سؤال كنيم، آمديم خدمت اميرالمؤمنين ايشان را نيافتيم. مدتى منتظر شديم تا آمد. سؤال فرمود؛ براى چه آمدهايد. گفتيم؛ آمدهايم بپرسيم شما را چگونه با نورانيّت ميتوان شناخت؟ فرمود: مرحبا به شما دو دوست متعهد كه در راه دين كوتاهى نداريد، به جان خود سوگند ياد مىكنم كه اين مطلب بر هر مرد و زن مؤمنى واجب است.
«ثُمَّ قَالَ يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا: لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، قَالَ: إِنَّهُ لا يَسْتَكْمِلُ أَحَدٌ الْإِيمَانَ حَتَّى يَعْرِفَنِي كُنْهَ مَعْرِفَتِي بِالنُّورَانِيَّةِ. فَإِذَا عَرَفَنِي بِهَذِهِ الْمَعْرِفَةِ فَقَدِ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ وَ شَرَحَ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ وَ صَارَ عَارِفاً مُسْتَبْصِراً. وَ مَنْ قَصَّرَ عَنْ مَعْرِفَةِ ذَلِكَ فَهُوَ شَاكٌّ وَ مُرْتَابٌ.
يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ. قَالَ: مَعْرِفَتِي بِالنُّورَانِيَّةِ مَعْرِفَةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ، وَ مَعْرِفَةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَعْرِفَتِي بِالنُّورَانِيَّةِ؛ وَ هُوَ الدِّينُ الْخَالِصُ الَّذِي قَالَ اللَّهُ تَعَالَى «وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ وَ يُقِيمُوا الصَّلاةَ وَ يُؤْتُوا الزَّكاةَ وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ». يَقُولُ مَا أُمِرُوا إِلَّا بِنُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ وَ هُوَ الدِّينُ الْحَنِيفِيَّةُ الْمُحَمَّدِيَّةُ السَّمْحَةُ وَ قَوْلُهُ «يُقِيمُونَ الصَّلاةَ»، فَمَنْ أَقَامَ وَلَايَتِي فَقَدْ أَقَامَ الصَّلَاةَ، وَ إِقَامَةُ وَلَايَتِي صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَا يَحْتَمِلُهُ إِلَّا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ، فَالْمَلَكُ إِذَا لَمْ يَكُنْ مُقَرَّباً لَمْ يَحْتَمِلْهُ، وَ النَّبِيُّ إِذَا لَمْ يَكُنْ مُرْسَلًا لَمْ يَحْتَمِلْهُ، وَ الْمُؤْمِنُ إِذَا لَمْ يَكُنْ مُمْتَحَناً لَمْ يَحْتَمِلْهُ.»
آنگاه فرمود: سلمان و اباذر! گفتيم بفرمائيد يا اميرالمؤمنين؛ فرمود: ايمان شخص كامل نميشود مگر مرا به كنه معرفت با نورانيت بشناسد. وقتى به اين صورتشناخت آنگاه دلش را خدا به ايمان آزمايش نموده و شرح صدر براى اسلام به او عنايت كرده و در اين صورت است كه عارف و بينا و مستبصر مىشود. و هر كه از اين شناخت كوتاهى بنمايد در حال شك و ارتياب است.
اي سلمان و اباذر! شناخت من با نورانيت، شناخت خدا است و شناخت خدا، معرفت من است با نورانيّت، اين است همان دين خالص كه خداوند ميفرمايد؛ «وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ وَ يُقِيمُوا الصَّلاةَ وَ يُؤْتُوا الزَّكاةَ وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ»، دستور داده نشده به آنها مگر اينكه ايمان به نبوت حضرت محمّد آورند كه همان دين حنيف محمدى ساده و سمحه است. و اينکه در ادامة آيه ميفرمايد: «وَ يُقِيمُوا الصَّلاةَ» پس هركس ولايت مرا اقامه كرده باشد، نماز را به پاى داشته است، بهپاداشتن ولايت من دشوار و سنگين است و تاب آن را ندارد مگر فرشته مقرب، يا پيامبر مرسل يا بنده مؤمنى كه خدا دلش را به ايمان آزمايش كرده باشد. فرشته اگر مقرّب نباشد تاب تحمل آن را ندارد و پيامبر نيز اگر مرسل نباشد تحمل آن را ندارد و مؤمن هم اگر مورد آزمايش و اعتماد نباشد تاب آن را ندارد.
«قُلْتُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَنِ الْمُؤْمِنُ وَ مَا نِهَايَتُهُ وَ مَا حَدُّهُ حَتَّى أَعْرِفَهُ؟ قَالَ: يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ قُلْتُ لَبَّيْكَ يَا أَخَا رَسُولِ اللَّهِ! قَالَ: الْمُؤْمِنُ الْمُمْتَحَنُ هُوَ الَّذِي لَا يُرَدُّ مِنْ أَمْرِنَا إِلَيْهِ شَيْءٌ إِلَّا شُرِحَ صَدْرُهُ لِقَبُولِهِ وَ لَمْ يَشُكَّ وَ لَمْ يَرْتَبْ. اعْلَمْ يَا أَبَا ذَرٍّ! أَنَا عَبْدُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ خَلِيفَتُهُ عَلَى عِبَادِهِ لَا تَجْعَلُونَا أَرْبَاباً وَ قُولُوا فِي فَضْلِنَا مَا شِئْتُمْ فَإِنَّكُمْ لَا تَبْلُغُونَ كُنْهَ مَا فِينَا وَ لَا نِهَايَتَهُ فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ أَعْطَانَا أَكْبَرَ وَ أَعْظَمَ مِمَّا يَصِفُهُ وَ أَصِفُكُمْ أَوْ يَخْطُرُ عَلَى قَلْبِ أَحَدِكُمْ فَإِذَا عَرَفْتُمُونَا هَكَذَا فَأَنْتُمُ الْمُؤْمِنُونَ.»
گفتم يا اميرالمؤمنين مؤمن كيست و حدّ و نهايت ايمان چيست تا بتوان او را شناخت؟ فرمود: يا ابا عبداللَّه! عرض كردم آرى اى برادر پيامبر، فرمود: مؤمنِ امتحانشده كسى است كه هر چه از جانب ما به او برسد دلش براى پذيرش آن وسعت دارد و شك و ترديد در آن ندارد. بدان اباذر كه من بندة خدا و خليفه بر بندگانم، ما را خدا قرار ندهيد و در فضل ما هر چه ميخواهيد بگوئيد، باز هم به كُنه فضل ما نخواهيد رسيد و نهايت ندارد زيرا خداوند تبارك و تعالى به ما بيشتر و بزرگتر از آنچه او وصف ميکند و من برای شما وصف ميکنم يا به قلب يكى از شما خطور نمايد عنايت فرموده، وقتى ما را اين طور شناختيد آن وقت مؤمن هستيد.
«قَالَ سَلْمَانُ قُلْتُ يَا أَخَا رَسُولِ اللَّهِ وَ مَنْ أَقَامَ الصَّلَاةَ أَقَامَ وَلَايَتَكَ؟ قَالَ نَعَمْ يَا سَلْمَانُ؛ تَصْدِيقُ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى فِي الْكِتَابِ الْعَزِيزِ «وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ» فَالصَّبْرُ رَسُولُ اللَّهِ وَ الصَّلَاةُ إِقَامَةُ وَلَايَتِي، فَمِنْهَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ وَ لَمْ يَقُلْ وَ إِنَّهُمَا لَكَبِيرَةٌ لِأَنَّ الْوَلَايَةَ كَبِيرَةٌ حَمْلُهَا إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ وَ الْخَاشِعُونَ هُمُ الشِّيعَةُ الْمُسْتَبْصِرُونَ وَ ذَلِكَ لِأَنَّ أَهْلَ الْأَقَاوِيلِ مِنَ الْمُرْجِئَةِ وَ الْقَدَرِيَّةِ وَ الْخَوَارِجِ وَ غَيْرِهِمْ مِنَ النَّاصِبِيَّةِ يُقِرُّونَ لِمُحَمَّدٍ لَيْسَ بَيْنَهُمْ خِلَافٌ، وَ هُمْ مُخْتَلِفُونَ فِي وَلَايَتِي مُنْكِرُونَ لِذَلِكَ جَاحِدُونَ بِهَا إِلَّا الْقَلِيلُ وَ هُمُ الَّذِينَ وَصَفَهُمُ اللَّهُ فِي كِتَابِهِ الْعَزِيزِ فَقَالَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ وَ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى فِي مَوْضِعٍ آخَرَ فِي كِتَابِهِ الْعَزِيزِ فِي نُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ وَ فِي وَلَايَتِي فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ؛ «وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ» فَالْقَصْرُ مُحَمَّدٌ وَ الْبِئْرُ الْمُعَطَّلَةُ وَلَايَتِي عَطَّلُوهَا وَ جَحَدُوهَا وَ مَنْ لَمْ يُقِرَّ بِوَلَايَتِي لَمْ يَنْفَعْهُ الْإِقْرَارُ بِنُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ إِلَّا أَنَّهُمَا مَقْرُونَانِ وَ ذَلِكَ أَنَّ النَّبِيَّ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ هُوَ إِمَامُ الْخَلْقِ وَ عَلِيٌّ مِنْ بَعْدِهِ إِمَامُ الْخَلْقِ وَ وَصِيُّ مُحَمَّدٍ كَمَا قَالَ لَهُ النَّبِيُّ أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي.»
سلمان گفت: عرض كردم اى برادرِ پيامبر آیا هركسى نماز بهپا دارد ولايت تو را بهپا داشته؟ فرمود؛ آرى دليل اين مطلب سخن خدا است در قرآن که فرمود: «وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ». كمك بگير «از صبر و نماز»، و آن سنگين و دشوار است مگر براى خشوعكنندگان. صبر، پيامبر است و نماز، اقامة ولايت من است، به همين جهت خداوند مىفرمايد: «إِنَّها لَكَبِيرَةٌ» آن سنگين است و نفرموده «انهما لكبيرة» آن دو سنگين است، چون حمل ولايت سنگين است مگر براى خاشعين كه آنها شيعيان بينا و روشناند. زيرا صاحب گروههايي مثل مُرجئه و قدريه و خوارج و ديگران از قبيل ناصبىها اقرار به نبوت حضرت محمّد دارند و در اين مورد اختلافى ندارند ولى هم ايشان در باره ولايت من اختلاف دارند و منكر آن هستند مگر تعداد كمى.آنهايند كه خداوند در قرآن ايشان را توصيف نموده «إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ».
خداوند در جاى ديگر قرآن راجع به نبوت حضرت محمّد و ولايت من ميفرمايد «وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ». قصر؛ محمّد است و «بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ»، چاه واگذار شده، ولايت من است كه آن را رها كردهاند و منكر شدهاند. هر كه اقرار به ولايت من نداشته باشد اقرار به نبوت پيامبر براى او سودى نخواهد داشت، اين دو با هم قرين و همراهند، زيرا پيامبر اكرم نبىّ مرسل و امام مردم است، على پس از او امام مردم و وصىّ محمّد است. چنانچه پيامبر اكرم فرمود: «أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي».
«وَ أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ فَمَنِ اسْتَكْمَلَ مَعْرِفَتِي فَهُوَ عَلَى الدِّينِ الْقَيِّمِ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى وَ «ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ» وَ سَأُبَيِّنُ ذَلِكَ بِعَوْنِ اللَّهِ وَ تَوْفِيقِهِ يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ قَالَ كُنْتُ أَنَا وَ مُحَمَّدٌ نُوراً وَاحِداً مِنْ نُورِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَأَمَرَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى ذَلِكَ النُّورَ أَنْ يُشَقَّ فَقَالَ لِلنِّصْفِ كُنْ مُحَمَّداً وَ قَالَ لِلنِّصْفِ كُنْ عَلِيّاً فَمِنْهَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ: «عَلِيٌّ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِيٍّ وَ لَا يُؤَدِّي عَنِّي إِلَّا عَلِيٌّ»».
اول ما محمّد و وسط ما محمّد و آخر ما محمّد نام دارد هركس معرفت مرا كامل داشته باشد او بر دين قيم و استوار است چنانچه در اين آيه ميفرمايد: «وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ» اين مطلب را به كمك و توفيق خدا توضيح مىدهم.
اينك ميگويم سلمان و اباذر! من و محمّد يك نور از نور خداوند بوديم خداوند دستور داد به آن نور كه دو قسمت شود به نيمى از آن فرمود محمّد باش و به نيم ديگر فرمود على باش به همين جهت پيامبر اكرم فرموده است على از من و من از على هستم و کسی اين كار را از طرف من ادا نميکند مگر على.
«وَ قَدْ وَجَّهَ أَبَا بَكْرٍ بِبَرَاءَةَ إِلَى مَكَّةَ فَنَزَلَ جَبْرَئِيلُ فَقَالَ يَا مُحَمَّدُ! قَالَ لَبَّيْكَ: قَالَ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكَ أَنْ تُؤَدِّيَهَا أَنْتَ أَوْ رَجُلٌ عَنْكَ، فَوَجَّهَنِي فِي اسْتِرْدَادِ أَبِي بَكْرٍ فَرَدَدْتُهُ فَوَجَدَ فِي نَفْسِهِ وَ قَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَ نَزَلَ فِيَّ الْقُرْآنُ قَالَ لَا وَ لَكِنْ لَا يُؤَدِّي إِلَّا أَنَا أَوْ عَلِيٌّ.
يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَخَا رَسُولِ اللَّهِ. قَالَ مَنْ لَا يَصْلُحُ لِحَمْلِصَحِيفَةٍ يُؤَدِّيهَا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ كَيْفَ يَصْلُحُ لِلْإِمَامَةِ؟
يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! فَأَنَا وَ رَسُولُ اللَّهِ كُنَّا نُوراً وَاحِداً صَارَ رَسُولَ اللَّهِ مُحَمَّدٌ الْمُصْطَفَى وَ صِرْتُ أَنَا وَصِيَّهُ الْمُرْتَضَى وَ صَارَ مُحَمَّدٌ النَّاطِقَ وَ صِرْتُ أَنَا الصَّامِتَ وَ إِنَّهُ لَا بُدَّ فِي كُلِّ عَصْرٍ مِنَ الْأَعْصَارِ أَنْ يَكُونَ فِيهِ نَاطِقٌ وَ صَامِتٌ. يَا سَلْمَانُ صَارَ مُحَمَّدٌ الْمُنْذِرَ وَ صِرْتُ أَنَا الْهَادِيَ وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ عَزَّ وَ جَلَّ «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ»، فَرَسُولُ اللَّهِ الْمُنْذِرُ وَ أَنَا الْهَادِي، «اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثى وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ وَ ما تَزْدادُ وَ كُلُّ شَيْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعالِ سَواءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّيْلِ وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ»».
ابا بكر را با سوره برائت به مكه فرستاد، جبرئيل نازل شد گفت؛ اى محمّد! خداوند ميفرمايد بايد اين كار را تو انجام دهى يا مردى از خودت، آنگاه مرا فرستاد تا از ابا بكر بگيرم، از او گرفتم اما او ناراحت شد. از پيامبر اكرم پرسيد آيا در اين مورد آيه قرآن در باره من نازل شده فرمود نه ولى نبايد اين كار را انجام دهد مگر من يا على. سلمان، اباذر! اينك فكر كنيد كسى كه صلاحيت نداشته باشد چند آيه را از جانب پيامبر به مردم برساند، چگونه صلاحيت براى امامت دارد؟ من و پيامبر يك نور بوديم او محمّد مصطفى گرديد و من وصى او علىّ مرتضى شدم. محمّد ناطق شد و من ساكت، بايد در هر زمان ناطق و صامتى باشد، سلمان! محمّد منذر است و من هادى. اين است معنى آيه «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ»، پيامبر اكرم منذر است و من هادى. «خدا مىداند آنچه را كه هر مادهاى [در رحم] بار مىگيرد و [نيز] آنچه را كه رحمها مىكاهند و آنچه را مىافزايند و هر چيزى نزد او اندازهاى دارد * داناى نهان و آشكار [و] بزرگ بلندمرتبه است * [براى او] يكسان است كسى از شما سخن [خود] را نهان كند و كسى كه آن را فاش گرداند و كسى كه خويشتن را به شب پنهان دارد و در روز آشكارا حركت كند * براى او فرشتگانى است كه پى در پى او را به فرمان خدا از پيش رو و از پشتسرش پاسدارى مىكنند ...».
«قَالَ فَضَرَبَ بِيَدِهِ عَلَى أُخْرَى وَ قَالَ صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الْجَمْعِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ النَّشْرِ، وَ صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الْجَنَّةِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ النَّارِ، أَقُولُ لَهَا خُذِي هَذَا وَ ذَرِي هَذَا، وَ صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الرَّجْفَةِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ الْهَدَّةِ وَ أَنَا صَاحِبُ اللَّوْحِ الْمَحْفُوظِ، أَلْهَمَنِي اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عِلْمَ مَا فِيهِ نَعَمْ.
يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ وَ صَارَ مُحَمَّدٌ «يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ» وَ صَارَ مُحَمَّدٌ «ن وَ الْقَلَمِ» وَ صَارَ مُحَمَّدٌ «طه ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى» وَ صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الدَّلَالَاتِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ الْمُعْجِزَاتِ وَ الْآيَاتِ، وَ صَارَ مُحَمَّدٌ خَاتَمَ النَّبِيِّينَ وَ صِرْتُ أَنَا خَاتَمَ الْوَصِيِّينَ، وَ أَنَا «الصِّرَاطُ الْمُسْتَقِيمُ» وَ أَنَا «النَّبَأُ الْعَظِيمُ الَّذِي هُمْ فِيهِ مُخْتَلِفُونَ»، وَ لَا أَحَدٌ اخْتَلَفَ إِلَّا فِي وَلَايَتِي، وَ صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الدَّعْوَةِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ السَّيْفِ، وَ صَارَ مُحَمَّدٌ نَبِيّاً مُرْسَلًا وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ أَمْرِ النَّبِيِّ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ «يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» وَ هُوَ رُوحُ اللَّهِ لَا يُعْطِيهِ وَ لَا يُلْقِي هَذَا الرُّوحَ إِلَّا عَلَى مَلَكٍ مُقَرَّبٍ أَوْ نَبِيٍّ مُرْسَلٍ أَوْ وَصِيٍّ مُنْتَجَبٍ، فَمَنْ أَعْطَاهُ اللَّهُ هَذَا الرُّوحَ فَقَدْ أَبَانَهُ مِنَ النَّاسِ وَ فَوَّضَ إِلَيْهِ الْقُدْرَةَ وَ أَحْيَا الْمَوْتَى وَ عَلِمَ بِمَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ وَ سَارَ مِنَ الْمَشْرِقِ إِلَى الْمَغْرِبِ وَ مِنَ الْمَغْرِبِ إِلَى الْمَشْرِقِ فِي لَحْظَةِ عَيْنٍ وَ عَلِمَ مَا فِي الضَّمَائِرِ وَ الْقُلُوبِ وَ عَلِمَ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ».
در اين موقع على دست خود را بر دست ديگر زده گفت: محمّد صاحب جمع است و من صاحب نشر، محمّد صاحب بهشت است و من صاحب جهنم، به جنهم ميگويم اين را بگير و اين يك را واگذار. محمّد صاحب مكان و من صاحب ريزش و من صاحب لوح محفوظم كه خدا به من الهام نموده آنچه در لوح است.
آري؛ اي سلمان و اي اباذر! محمّد «يس و قرآن حكيم» است، محمّد «ن و القلم» است و محمّد «طه، ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى»، محمّد صاحب دلالات است و من صاحب معجزات و آيات. محمّد خاتم النبيين، و من خاتم الوصيين و صراط مستقيم هستم و من «النَّبَإِ الْعَظِيمِالَّذِي هُمْ فِيهِ مُخْتَلِفُونَ» هستم، هيچكس اختلاف ندارد مگر در باره ولايت من. محمّد صاحب دعوت و من صاحب شمشير محمّد پيامبر مرسل، و من صاحب امر پيامبرم، خداوند ميفرمايد: «يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» او روح الله است كه عطا نمىكند و القا نمىنمايد آن روح را مگر بر ملك مقرب يا پيامبر مرسل يا وصىّ برگزيده، به هركس اين روح را عنايت كند او را از مردم جدا نموده و به او قدرت تفويض كرده و مرده زنده ميكند، اطلاع از گذشته و آينده دارد، از مشرق به مغرب و از مغرب به مشرق در يك چشم بههمزدن ميرود، از دلها و قلبها خبر دارد و آنچه در آسمانها و زمين است ميداند.
«يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ وَ صَارَ مُحَمَّدٌ الذِّكْرَ الَّذِي قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ «قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولًا يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اللَّهِ» إِنِّي أُعْطِيتُ عِلْمَ الْمَنَايَا وَ الْبَلَايَا وَ فَصْلَ الْخِطَابِ وَ اسْتُودِعْتُ عِلْمَ الْقُرْآنِ وَ مَا هُوَ كَائِنٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ مُحَمَّدٌ أَقَامَ الْحُجَّةَ حُجَّةً لِلنَّاسِ وَ صِرْتُ أَنَا حُجَّةَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ جَعَلَ اللَّهُ لِي مَا لَمْ يَجْعَلْ لِأَحَدٍ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ لَا لِنَبِيٍّ مُرْسَلٍ وَ لَا لِمَلَكٍ مُقَرَّبٍ».
اي سلمان و اي اباذر! محمّد همان ذكرى است كه در قرآن فرموده؛ خداوند به سوي شما ذکري نازل کرد، همان پيامبري که براي شما آيات الهي را دنبال ميکند. به من علم مرگ و ميرها و بلاها و فصلالخطاب دادهاند و به من علم قرآن و آنچه تا قيامت اتفاق خواهد افتاد واگذاردهاند. محمّد حجت را تعيين نمود تا براى مردم حجت باشد و من حجةالله شدم. خداوند به من مقامى عنايت كرده كه براى هيچ يك از گذشتگان و آيندگان چه پيامبر مرسل و چه فرشته مقرب قرار نداده.
«يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؛ قَالَ: أَنَا الَّذِي حَمَلْتُ نُوحاً فِي السَّفِينَةِ بِأَمْرِ رَبِّي، وَ أَنَا الَّذِي أَخْرَجْتُ يُونُسَ مِنْ بَطْنِ الْحُوتِ بِإِذْنِ رَبِّي، وَ أَنَا الَّذِي جَاوَزْتُ بِمُوسَى بْنِ عِمْرَانَ الْبَحْرَ بِأَمْرِ رَبِّي، وَ أَنَا الَّذِي أَخْرَجْتُ إِبْرَاهِيمَ مِنَ النَّارِ بِإِذْنِ رَبِّي، وَ أَنَا الَّذِي أَجْرَيْتُ أَنْهَارَهَا وَ فَجَّرْتُ عُيُونَهَا وَ غَرَسْتُ أَشْجَارَهَا بِإِذْنِ رَبِّي، وَ أَنَا عَذَابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ، وَ أَنَا الْمُنَادِي مِنْ مَكَانٍ قَرِيبٍ قَدْ سَمِعَهُ الثَّقَلَانِ الْجِنُّ وَ الْإِنْسُ وَ فَهِمَهُ قَوْمٌ إِنِّي لَأَسْمَعُ [لَأُسْمِعُ] كُلَّ قَوْمٍ الْجَبَّارِينَ وَ الْمُنَافِقِينَ بِلُغَاتِهِمْ، وَ أَنَا الْخَضِرُ عَالِمُ مُوسَى، وَ أَنَا مُعَلِّمُ سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ، وَ أَنَا ذُو الْقَرْنَيْنِ، وَ أَنَا قُدْرَةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ.
يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ أَنَا مُحَمَّدٌ وَ مُحَمَّدٌ أَنَا وَ أَنَا مِنْ مُحَمَّدٍ وَ مُحَمَّدٌ مِنِّي قَالَ اللَّهُ تَعَالَى «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ»».
اي سلمان و اي اباذر! منم آنكس كه به دستور خدا نوح را در كشتى بردم، من يونس را به اجازة خدا از شكم نهنگ خارج كردم، من به اجازة خدا موسى را از دريا گذراندم، من ابراهيم را از آتش نجات دادم به اجازه خدا، من نهرها و چشمههايش را جارى و درختهايش را به اجازه خدايم كاشتم. من عذاب يوم الظله هستم، من فرياد ميزنم از مكان نزديكى كه تمام جن و انس آن را ميشنوند و گروهى ميفهمند، من با هرگروهى چه ستمگران و چه منافقين به زبان خودشان صحبت ميكنم، من آن خضرم كه دانشمند همراه موسى بود، من معلم سليمان بن داودم، و من ذوالقرنين و قدرت اللهام.
اي سلمان و اي اباذر! من محمّد و محمّد منم، من از محمّدم و محمّد از من است. خداوند در اين آيه مىفرمايدآميخت دو درياي به هم رسيده را، بين آنها فاصلهاي است که مخلوط نگردد.
«يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ. قَالَ إِنَّ مَيِّتَنَا لَمْ يَمُتْ وَ غَائِبَنَا لَمْ يَغِبْ وَ إِنَّ قَتْلَانَا لَنْ يُقْتَلُوا.
يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ. قَالَ أَنَا أَمِيرُ كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ مِمَّنْ مَضَى وَ مِمَّنْ بَقِيَ وَ أُيِّدْتُ بِرُوحِ الْعَظَمَةِ وَ إِنَّمَا أَنَا عَبْدٌ مِنْ عَبِيدِ اللَّهِ لَا تُسَمُّونَا أَرْبَاباً وَ قُولُوا فِي فَضْلِنَا مَا شِئْتُمْ فَإِنَّكُمْ لَنْ تَبْلُغُوا مِنْ فَضْلِنَا كُنْهَ مَا جَعَلَهُ اللَّهُ لَنَا وَ لَا مِعْشَارَ الْعُشْرِ لِأَنَّا آيَاتُ اللَّهِ وَ دَلَائِلُهُ وَ حُجَجُ اللَّهِ وَ خُلَفَاؤُهُ وَ أُمَنَاؤُهُ وَ أَئِمَّتُهُ وَ وَجْهُ اللَّهِ وَ عَيْنُ اللَّهِ وَ لِسَانُ اللَّهِ بِنَا يُعَذِّبُ اللَّهُ عِبَادَهُ وَ بِنَا يُثِيبُ وَ مِنْ بَيْنِ خَلْقِهِ طَهَّرَنَا وَ اخْتَارَنَا وَ اصْطَفَانَا وَ لَوْ قَالَ قَائِلٌ لِمَ وَ كَيْفَ وَ فِيمَ لَكَفَرَ وَ أَشْرَكَ لِأَنَّهُ لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُونَ».
اي سلمان و اي اباذر! مرده ما نمرده و غائب ما دور نشده و كشتههاى ما هرگز كشته نشدهاند.
اي سلمان و اي اباذر! من امير هر مرد و زن مؤمنم، چه گذشتگان و چه آيندگان. مرا با روح عظمت تائيد كردهاند، من يكى از بندگان خدايم مبادا ما را خدا بناميد، در باره فضل ما هر چه مايليد بگوئيد، به كُنه فضل ما نخواهيد رسيد و حتّى مقدارى از يك دهم آن را نميتوانيد بيان كنيد. چون ما آيات و دلائل خدائيم و حجت و خليفه و امين و امام و وجه الله و عين الله و لسان الله هستيم. به وسيله ما بندگان خدا عذاب ميشوند و به وسيله ما پاداش داده ميشوند، ما را از ميان بندگان خود پاك نموده و انتخاب كرده و برگزيده، اگر كسى بگويد به چه جهت و چگونه هستند و در كجايند كه چنين شدهاند، كافر و مشرك مىشود.زيرا خداوند از آن چه مي کند مورد باز جواست قرار نمي گيرد ولي مردم مورد باز خواست قرار مي گيرند.
«يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ. قَالَ: مَنْ آمَنَ بِمَا قُلْتُ وَ صَدَّقَ بِمَا بَيَّنْتُ وَ فَسَّرْتُ وَ شَرَحْتُ وَ أَوْضَحْتُ وَ نَوَّرْتُ وَ بَرْهَنْتُ فَهُوَ مُؤْمِنٌ مُمْتَحَنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ وَ شَرَحَ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ وَ هُوَ عَارِفٌ مُسْتَبْصِرٌ قَدِ انْتَهَى وَ بَلَغَ وَ كَمَلَ وَ مَنْ شَكَّ وَ عَنَدَ وَ جَحَدَ وَ وَقَفَ وَ تَحَيَّرَ وَ ارْتَابَ فَهُوَ مُقَصِّرٌ وَ نَاصِبٌ».
اي سلمان و اي اباذر! آنچه بيان كردم و تفسير نمودم و شرح دادم و روشن كردم و استدلال نمودم نيابد آن را مگر مؤمنى كه آزمايش شده قلبش براى ايمان، و سينهاش وسعت يافته براى اسلام، او عارف روشنبين است كه به هدف رسيده و كاملشده و هركس شك نمايد و دشمنى ورزد و منكر شود و متحير باشد و ترديد نمايد او مقصر و ناصبى است.
«يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ قَالَ أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ بِإِذْنِ رَبِّي وَ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ بِإِذْنِ رَبِّي وَ أَنَا عَالِمٌ بِضَمَائِرِ قُلُوبِكُمْ وَ الْأَئِمَّةُ مِنْ أَوْلَادِي يَعْلَمُونَ وَ يَفْعَلُونَ هَذَا إِذَا أَحَبُّوا وَ أَرَادُوا لِأَنَّا كُلَّنَا وَاحِدٌ أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ وَ كُلُّنَا مُحَمَّدٌ».
اي سلمان و اي اباذر! من به اجازه خدا زنده مىكنم و مىميرانم، من به اذن خدا به شما خبر ميدهم چه ميخوريد و چه ذخيره در خانههاى خود كردهايد، من از دلهاى شما مطلعم و ائمه از اولادم نيز همين كارها را ميكنند و اين نوع اطلاعات را دارند، هر وقت بخواهند و اراده كنند. چون ما همه يكى هستيم اول ما محمّد آخر ما محمّد و وسط ما محمّد است، همه ما محمّديم.
«فَلَا تَفَرَّقُوا بَيْنَنَا وَ نَحْنُ إِذَا شِئْنَا شَاءَ اللَّهُ وَ إِذَا كَرِهْنَا كَرِهَ اللَّهُ الْوَيْلُ كُلُّ الْوَيْلِ لِمَنْ أَنْكَرَ فَضْلَنَا وَ خُصُوصِيَّتَنَا وَ مَا أَعْطَانَا اللَّهُ رَبُّنَا لِأَنَّ مَنْ أَنْكَرَ شَيْئاً مِمَّا أَعْطَانَا اللَّهُ فَقَدْ أَنْكَرَ قُدْرَةَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ مَشِيَّتَهُ فِينَا».
بين ما جدائى نياندازيد، ما وقتى بخواهيم خدا ميخواهد، وقتى نخواهيم خدا نميخواهد، واى و صد واى بر كسى كه منكر فضل و امتيازات و الطافى باشد كه خدا به ما عنايت كرده. زيرا هركسى منكر يكى از چيزهائى باشد كه خدا به ما عنايت كرده منكر قدرت خدا و مشيّت اوست در باره ما.
«يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ. قَالَ: لَقَدْ أَعْطَانَا اللَّهُ رَبُّنَا مَا هُوَ أَجَلُّ وَ أَعْظَمُ وَ أَعْلَى وَ أَكْبَرُ مِنْ هَذَا كُلِّهِ قُلْنَا يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَا الَّذِي أَعْطَاكُمْ مَا هُوَ أَعْظَمُ وَ أَجَلُّ مِنْ هَذَا كُلِّهِ؟ قَالَ: قَدْ أَعْطَانَا رَبُّنَا عَزَّ وَ جَلَّ عِلْمَنَا لِلِاسْمِ الْأَعْظَمِ الَّذِي لَوْ شِئْنَا خَرَقَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ وَ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ وَ نَعْرُجُ بِهِ إِلَى السَّمَاءِ وَ نَهْبِطُ بِهِ الْأَرْضَ وَ نَغْرُبُ وَ نَشْرُقُ وَ نَنْتَهِي بِهِ إِلَى الْعَرْشِ فَنَجْلِسُ عَلَيْهِ بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ يُطِيعُنَا كُلُّ شَيْءٍ حَتَّى السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ النُّجُومُ وَ الْجِبَالُ وَ الشَّجَرُ وَ الدَّوَابُّ وَ الْبِحَارُ وَ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ أَعْطَانَا اللَّهُ ذَلِكَ كُلَّهُ بِالِاسْمِ الْأَعْظَمِ الَّذِي عَلَّمَنَا وَ خَصَّنَا بِهِ وَ مَعَ هَذَا كُلِّهِ نَأْكُلُ وَ نَشْرَبُ وَ نَمْشِي فِي الْأَسْوَاقِ وَ نَعْمَلُ هَذِهِ الْأَشْيَاءَ بِأَمْرِ رَبِّنَا وَ نَحْنُ عِبَادُ اللَّهِ الْمُكْرَمُونَ الَّذِينَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ».
اي سلمان و اي اباذر! خدا به ما چيزهائى داده كه بزرگتر و عظيمتر و عالىتر از همه اينها است.پرسيديم چه چيز به شما داده كه بهتر از همه اينها است؟ فرمود: ما را مطلع از اسم اعظم نموده كه اگر بخواهيم آسمانها و زمين و بهشت و جهنم را از جاى بركنيم به آسمان ببريم و به زمين بزنيم. به مغرب و مشرق ميرويم و منتهى به عرش ميشويم، در آنجا مىنشينيم در مقابل خدا و همه چيز مطيع ما هستند، حتّى آسمانها و زمين و شمس و قمر و ستارگان و كوهها و درختها و جنبندگان و درياها و بهشت و جهنم. اين مقام را خداوند بهواسطه اسم اعظم كه عنايت نموده بخشيده. با تمام اين امتيازات، ما غذا ميخوريم و در بازارها راه ميرويم و اين كارها را به امر خدا انجام ميدهيم ما بندگان گرامى خدا هستيم كه اظهار نظر در مقابل او نداريم و به دستورش عمل ميكنيم.
«وَ جَعَلَنَا مَعْصُومِينَ مُطَهَّرِينَ وَ فَضَّلَنَا عَلَى كَثِيرٍ مِنْ عِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ فَنَحْنُ نَقُولُ «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ» وَ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَى الْكافِرِينَ أَعْنِي الْجَاحِدِينَ بِكُلِّ مَا أَعْطَانَا اللَّهُ مِنَ الْفَضْلِ وَ الْإِحْسَانِ».
ما را معصوم و پاك قرار داده و برترى بخشيده بر بسيارى از بندگان مؤمنش ما ميگوئيم؛ خدا را ستايش كه ما را به اين مقام هدايت نموده كه اگر او راهنماى ما نبود راه به اين مقام نمىيافتيم. و ثابت است عذاب بر كافران كه منظور منكران الطاف خدا به ما هستند.
«يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! فَهَذَا مَعْرِفَتِي بِالنُّورَانِيَّةِ فَتَمَسَّكْ بِهَا رَاشِداً فَإِنَّهُ لَا يَبْلُغُ أَحَدٌ مِنْ شِيعَتِنَا حَدَّ الِاسْتِبْصَارِ حَتَّى يَعْرِفَنِي بِالنُّورَانِيَّةِ فَإِذَا عَرَفَنِي بِهَا كَانَ مُسْتَبْصِراً بَالِغاً كَامِلًا قَدْ خَاضَ بَحْراً مِنَ الْعِلْمِ وَ ارْتَقَى دَرَجَةً مِنَ الْفَضْلِ وَ اطَّلَعَ عَلَى سِرٍّ مِنْ سِرِّ اللَّهِ وَ مَكْنُونِ خَزَائِنِهِ».
اي سلمان و اي اباذر! اين است معرفت به من به طريق نوراني، وقتى مرا با اين مقام كسى شناخت بصير و به هدف رسيده كامل است، در درياى علم فرو رفته و به مقام فضل رسيده و مطلع بر سرّى از اسرار و گنجينه علوم خدا شده است.مقدمه
باسمه تعالي
1- کتاب پیش روی شما سلسله مباحثی است که در صدد است «جايگاه حقيقت نوري امام در هستي» را تبیین کند، تا نظرها را متوجه حقيقت بزرگي بنمايد که خداوند براي بشريت اراده کرده است. این کتاب به جايگاه قدسي امام نظر دارد، جايگاهي که امام از آن جايگاه، انسانها و جامعه را مديريت ميکند، آنهم مديريتي که تکوين و تشريع در آن هماهنگ است و اعتبارياتش ريشه در حقايق دارد.
2- بايد بهخوبي روشن شود که «خداشناسي واقعي» وقتي محقق ميشود که انسانها بتوانند در آينهي تمامنماي جمال انسانهاي کامل، با «الله» مأنوس شوند و اين موضوع ابتدا در کتاب «مباني نظري و عملي حبّ اهل بيتh» مورد بحث قرار گرفت و در اين سلسله مباحث سعي شده با وسعت بيشتري مورد مداقّه قرار گيرد.
3- روايت مربوط به حقيقت نوري اهلالبيتh طوري است که نميتوان با هر عقلي با آن روبهرو شد و لذا يا عدهاي از کنار آن ميگذرند و يا خيلي سطحي با آن برخورد ميکنند و در نتيجه بشريت از معارف و رازهاي بزرگي محروم ميشود. در اين سلسله مباحث سعي شده حداقل عظمت موضوع تبيين گردد و به معارف عاليهاي که توجه به اين روايات در پي دارد توجه شود.
4- مباحث در سه جلد تنظيم شده و بهتر است به ترتيبي که تنظيم شده، یعنی ابتدا کتاب «حقیقت نوری اهل البیت»، سپس کتاب «امام و مقام تعلیم به ملائکه» و پس از آن کتاب «امام و امامت در تکوين و تشريع» مطالعه گردد. در عين حال هرکدام ميتواند جداگانه مورد مطالعه قرار گيرد زيرا هرکدام از مباحث به روايت يا روايات خاصي نظر دارد که وجهي از حقيقت آسماني مقام امام را مطرح ميکند و سعي شده تا با دقت بر روي روايات مورد بحث، نکات ظريفي از موضوع امامت در هستي تبيين گردد و در نتيجه إنشاءالله سؤالات اساسي عزيزان در اين موضوع جواب داده شود.
اميد است خوانندگان محترم با توجه به نکتهي اخير يعني کسب معارف عاليهاي که قواعد عالم قدس را تبيين ميکند، با کتابها مأنوس گردند و بيش از پيش تصوري صحيح از تمدن اسلامي به معناي واقعي آن که مقدمهي ظهور حاکميت امام معصوم و اتحاد عالَم تکوين با عالَم تشريع است بهدست آورند.
گروه فرهنگي الميزانمقدمهي مؤلف
باسمه تعالي
1ـ امامت، در اعتقاد شيعه رويکردي است به حقيقتي آسماني که در صدد است تمدن زميني را مطابق نظم آسماني بسازد و امام شيعيان آنچنان حضوري در عالم هستي دارد که نه تنها چنين امري را ممکن ميسازد بلکه آن را ضروري ميداند، زيرا موجب شکوفايي سرمايهي دروني افراد امت ميشود تا جايي که شخصيت افراد انعکاسي از شخصيت امام خود ميگردد.
2ـ چشم برداشتن از نقش حضور تکويني واسطهي فيض عالم بر امور تشريعي بشري، فاجعهي بزرگي است که هنوز بشر به آن فاجعه واقف نشده و به همين جهت راز شکستهاي خود را در جاي ديگري جستجو ميکند. در حاليکه بعد از شکست مارکسيسيم و ليبراليسم زمان آن فرا رسيده تا به کمک سخناني که امامان شيعه در راستاي امر امامت فرمودهاند، بشريت متذکر راز شکستهايش بشود.
3ـ بشريت در طول تاريخ نسبت به مديريت صحيحِ جامعهي خود ناکام مانده و علت آن ناکامي غفلتي است که از توانايي خدادادي انبياء و امامان دارد و فکر کرده بدون آنها ميتواند امور جامعه را بگذراند. در حالي که بايد بشر به اين شعور برسد که «همان خدايي که براي او شريعت آورده مديراني نيز براي امور اجتماع پرورانده است تا مطابق شريعت الهي بشريت را جلو ببرند» و انسانها به واقع در دو امر مهم نبوت و امامت به خود واگذاشته نشدهاند.
4ـ آنچه بايد در روايات مربوط به امامت دنبال شود، توجه به جهت باطني مقام اهل بيت علیهم السلام است. بسيار فرق است که با اين نوع روايات بهطور سطحي برخورد شود يا اينکه سعي کنيم از همان سطح عالي که روايات مطرح شده به آنها توجه شود. يعني به جاي آنکه مطلب را آن قدر پايين بياوريم که چيزي از آن نماند، دستمان را به آن بدهيم و بالا برويم تا حقيقت جديدي از معارف الهي بر قلب ما منکشف شود و لازمهي چنين برخوردي همت مضاعف است.
5 ـ نظر به وسعتِ حضور امامان در هستي نه تنها عامل نمايش راه گستردهاي است که انسانها ميتوانند طي کنند بلکه موجب ميشود تا روشن شود امامان از چه افقي بشريت را هدايت مينمايند و چرا شيعه معتقد است مقام هدايتگري امامان فوق مرگ آنها همواره فعّال است و در هيچ حالي از صحنهي زندگي بشر خارج نيست.
6 ـ خداشناسي واقعي وقتي محقق ميشود که انسانها بتوانند در آينهي تمام نماي جمال انسانهاي کامل با «الله» مأنوس شوند و راهيافتن به چنين نگاهي را با نظر به آيات تامّهي الهي پيدا کنند وگرنه در بيراههها به دنبال خدا ميگرديم و همچون وَهّابيها با خداي ذهني و انتزاعي زندگي ميکنيم که هيچگونه تجلي بر قلب ما نخواهد داشت.
7 ـ شيطان نتوانست در جمال خليفةالله، اسماء الهي را بنگرد و از آن طريق در تجليات جامع اسماء، به خدا سجده کند، بهانه آورد که ميخواهد فقط به خدا سجده نمايد ولي از درگاه انس با خدا محروم شد. هرکس با نظر به خود نتواند وَجه الله را در جمال امامان معصوم بيابد، راه شيطان را طي خواهد کرد و حقيقتاً از انس با خدا محروم خواهد شد. آري؛ وقتي راز رجيمبودن شيطان معلوم شود، راه ارتباط با خليفهي الهي نمايان ميگردد.
8 ـ مديريت جامعه بر اساس فرهنگ امامت موجب ميشود تا ذهن افرادِ جامعه گرفتار انواع نظريهها و سليقهها که عامل غفلت از يگانگي در مقصد و مقصود ميباشد، نگردد.
9ـ وقتي فهميديم امام، اميني رفيق و پدري شفيق و ناصحي مشفق است، ميفهميم خداوند براي سرپرستي بشريت هديهي بزرگي را تدارک ديده تا شرايط عاليترين شکل زندگي در زمين فراهم گردد.
10ـ در صورتي مديران با جان انسانها دم سازند که از غير خدا مستغني باشند و با انسِ کامل با خداوند خدمت به مردم را ادامهي عشقبازي با خدا بدانند و در آن صورت اگر سنگ جفايي از طرف مردم به آنها برسد از آنجايي که جهان را منور به دوست ميبينند، ميدانند بايد از سر رحمت از بيوفاييها بگذرند و دلخوش باشند به دولتي که راه آسمان را به سوي بشر گشوده است.
11ـ مديريت و هدايت جهان بشري با فرهنگ امامت، ريشه در نوري دارد که از خداوند جدا شده، قسمتي از آن، نور محمد ص گشت و قسمت ديگر آن، نور علي ع شد و هدايتگري همهي انبياء و اولياء ريشه در اين دو نور دارد و هر جا تاريخِ بشريت از اين دو نور جدا شد، گرفتار ظلمات مديران زميني گشت. اين است که نبايد يک لحظه از مديريت قدسي امام معصوم چشم برداشت که در آن صورت ظلمات را غليظتر کردهايم و از سعادت خود دور خواهيم گشت و شب ظلماني ما به صبح نميانجامد.
12ـ حضرت مولي الموحدين ع به ما از حقيقت نوري خود خبر ميدهند و اينکه اگر کسي حقيقتخواه شد، حتماً نور آن حضرت را تصديق ميکند و از آن بهرهمند ميگردد. و اين نوشتار خود را مسئول ميداند تا در رابطه با آن مقام با خوانندگان سخن بگويد و بايد متوجه بود که رسيدن به درجهاي که مقام نوري اهل بيت در آن تصديق شود، غير از معرفتي است که روشهاي کلامي در صدد ارائهي آن هستند تا حقانيت ائمه را براي مخالفان ثابت کنند که در جاي خود کار پسنديدهاي است، ولي فراموش نکنيم امام شناسي راه ديگري است و مقصد ديگري را دنبال ميکند.
13ـ آنچه در اين کتاب مورد توجه قرار ميگيرد، تأکيد بر اين موضوع است که امامت يک حقيقت نفس الامري است در عالم وجود و نه يک حادثهي تاريخي، و به جهت حقيقت نفس الامري آن است که زندگي يک ملت را معني ميبخشد و در راستاي توجه به چنين جايگاهي براي امامت، گفته ميشود «غفلت از سرمايهي امامتِ آسماني، غفلت از اسلام است».
14- تأکيد بر مقام غيبي رسول خدا و ائمهي هدي که توسط رسول خدا و ساير ائمه صورت ميگيرد به جهت آن است که اسرار بلند عالم غيب بر ما گشوده شود و متوجه جهان يگانهاي باشيم که در مديريت آن، روحهاي بلندمرتبهاي نقش دارند و ميتوان به مدد آنها عاليترين شکل زندگي را براي خود رقم زد تا برکات زمين و آسمان به عاليترين شکل آن بروز کنند.
15- تأکيد بر مقام نوري اهلالبيت موجب ميشود تا جامعه از سطحينگري رهايي يابد و حيطهي انديشهي خود را عالَم قدس و معنويت قرار دهد، عالمي که هم سنخي کاملي با حقيقت انسان و يا نفس ناطقهي او دارد و متذکر مراتب وجودي نفس ناطقهي اوست، و موجب رفع حجاب بين انسان و عالم معنا ميگردد.
16- در کتاب به اين موضوع پرداخته ميشود که رسول خدا به علي ع ميفرمايند: «إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لَخُدَّامُنَا وَ خُدَّامُ مُحِبِّينَا» ملائکه در خدمت ما و در خدمت محبين ما هستند. با اين جمله راز بزرگي را آشکار مينمايند و قاعدهي مهمي از قواعد عالم معنا را ميگشايند تا روشن شود تفاوت مظاهر اسماء جامع الهي - يعني انسانهايي که نظر به انسان کامل دارند - با مظاهر بعضي از اسماء الهي - يعني ملائکه - چه اندازه است و چرا ممکن است بعضي از افرادي که به ظاهر کرامتهايي دارند به شيطان نزديک باشند.
17- گفته شده مقام اهلالبيت مرز بين امکان و وجوب است، تا از اين طريق شئونات عالم الوهيت از يک طرف و شئونات انسان کامل از طرف ديگر تبيين شود و افقي که انسان ميتواند به سوي آن سلوک نمايد معلوم گردد و روشن شود چگونه ايمان به ولايت انسانهاي کامل، دنيايي از شور و شعفِ بندگي را به همراه دارد.
18- نتيجهي عدم آگاهي از ساختار سلسله مراتب طولي جهان هستي، همين زندگي است که بشر امروز با آن روبهروست، در حاليکه آگاهي از سلسله مراتب طولي عالم هستي که انسان کامل به عنوان واسطهي فيض در رأس آن قرار دارد، ما را به دنيايي ديگر رهنمون ميشود که به جاي اهدافي کوتاهبينانه و سلطه بر عالم و آدم متوجه سلطه بر نفس امّاره ميشويم و گرفتار اموري که ربطي به هدف حياتمان ندارد، نخواهيم شد.
19- در جامعهاي که نظرها به مديريت امام معصوم يعني واسطهي فيض الهي معطوف شده و پاي ارادت به او در ميان است، رابطهي نفس ناطقهي انسان با نور امام معصوم، رابطهي نوري خواهد بود و انسان تحت تأثير آن نور برتر قرار ميگيرد و مرتبهي وجودياش شديدتر ميشود و اين است معني منورشدن به نور عصمت امام که براي طالبان ولايت ائمه محقق ميگردد و در آن راستا قدمهاي نفس ناطقه در مسير بالفعلشدن فطرت شروع ميشود.
20- در تفکيک بين مقام نبوت و امامت در پيامبران ابراهيمي، متوجه ميشويم امامت، با ختم نبوت به عنوان يک ضرورتِ تاريخي و مقامي که بر ملکوت اشياء احاطه دارد، ادامه مييابد و در کنار تبيين و اجراي شريعت، تصرفات تکويني مقام امامت همچنان نياز بشريت است تا جهانِ بشري بدون روح نباشد.
اميد است با دقت کامل در سلسله مباحثي که نظر به جايگاه نوری و اشراقي امام دارد بتوانيد از برکات امامت که عهد الهي است با بندگاني خاص، بهرهمند گرديد و از نفس امّاره آزاد و به نفس مطمئنه که نمونهي عيني آن امامان معصوماند، نايل گرديد که گفت:
ما کشتهي نفسيم و بسا وقت برآيد
از ما به قيامت که چرا نفس نکشتيمطاهرزاده
جلسهي اول،
اهل البيت؛ اساس دين و عماد يقين
بسماللهالرحمنالرحيم
به لطف الهي بناست که در رابطه با حقيقت نوري اهلالبيت بحثي داشته باشيم. بحث به خودي خود آرامآرام ما را به اهميت موضوع آگاه ميکند. محور بحث همان روايت مشهور «حقيقت نوريه» است که جناب سلمان و اباذر در مورد آن از حضرت اميرالمؤمنين ع سؤال کردهاند و حضرت بهطور مبسوط جواب ميدهند که از آن طريق يادگار گرانقدري در راستاي شناخت مقام اهلالبيت براي ما مانده است. قبل از طرح روايت، فرمايش حضرت اميرالمؤمنين در خطبهي دوم نهج البلاغه را عرض ميکنم تا ما را متوجه جايگاه اهلالبيت بنمايند و سپس در جلسات آينده به روايت مذکور ميپردازيم.
حضرت در اين خطبه ميخواهند به ما نشان بدهند آل پيامبرچه کساني هستند که احدي را نبايد با آنها مقايسه کرد. خانوادهاي که خودشان را در مقابل خدا «اَقَلُّ الأقَلّين و اَذَلُّ الأذَلّين» ميدانند و معتقد به هيچ امتيازي براي خود نيستند، داراي چه خصوصياتياند که حضرت اميرالمؤمنين ميفرمايند: احدي را نميشود با آنها مقايسه کرد.
ائمه ع و شرافت حقيقي
يک وقت است ما ميگوئيم آب تر است ولي دست من تر نيست. اين يک قرارداد نيست و نخواستهايم به اين شيء امتيازي بدهيم، بلکه حقيقت آن است که آب تر است. هرکس هم تري بخواهد بايد به آب رجوع کند. ولي يک وقت شخصی به عنوان نمايندهي کلاس تعيين ميشود، نمايندهي کلاسبودن اين شخص منجر نميشود که چيز اضافهاي به او داده شود بلکه قرار گذاشتهايم که او نمايندهي کلاس باشد اين يک امتياز اعتباري است و نه حقيقي. آنچه که ضرر بزرگي به ما ميزند اين است که فکر کنيم کمالات ائمه هم مانند نمايندهي کلاسبودن، قراردادي و اعتباري است و چون فرزندان پيغمبر هستند ما به آنها احترام ميگذاريم. اگر نسبت به ائمه اينطور فکر کنيم هرگز نميتوان با آن ذوات مقدس ارتباط برقرار کرد. شايد هم اين نوع فکر، ريشه در نظام شاهنشاهي داشته باشد که به مردم القاء کرده بودند به صرف آنکه شخصي فرزند پادشاه بود شايستهي پادشاهي است. در حاليکه باز تأکيد ميشود اگر فکر کنيم برتري ائمه يک برتري قراردادي و اعتباري است هيچ معرفتي به آنها پيدا نميکنيم و هيچ نتيجهاي هم از ارادت به آنها بهدست نميآوريم. بايد روشن شود ابداً اين حرفها نيست و با معرفت لازم بايد اين نوع نگاه را از ذهنها بيرون کنيم. حضرت در عين اينکه هيچ شرافتي به معني شرافتهاي اعتباري که در دنيا مطرح است، براي اين خانواده منظور نيست، ميخواهند مردم را متوجه حقيقتي بکنند که منجر به هدايت آنها ميشود.
حضرت ميفرمايند: «لَا يُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّد ص مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ أَحَدٌ» احدي از افراد اين امت را نبايد با آل پيامبر مقايسه کرد. «وَ لَا يُسَوَّى بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ أَبَداً» حتي آنهايي که از نعمتهاي وجودي اهل البيت برخوردار شدند مثل سلمان و اباذر، آنها را هم هرگز نبايد با اهل البيت مساوي دانست. «هُمْ أَسَاسُ الدِّينِ وَ عِمَادُ الْيَقِينِ» آنها اساس دين و ستونهاي يقين ميباشند. «إِلَيْهِمْ يَفِيءُ الْغَالِي وَ بِهِمْ يُلْحَقُ التَّالِي» تندروان و عقبافتادهها هر دو بايد به سوي آنها برگردند. پس هرکسي تند برود و از آنها جلو بزند بايد برگردد وگرنه منحرف ميشود. و آن کسي هم که از آنها عقب افتاده بايد تلاش کند به آنها برسد تا موفق بشود. «وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ الْوِلَايَةِ» حق ولايت و إعمال نظر در هر موردي مربوط به آنها است. يعني اگر بنا است کسي زير اين آسمان به ما دستوري بدهد آنکس اينها هستند. «وَ فِيهِمُ الْوَصِيَّةُ و الوِراثَةُ» وصايت و وراثت و ادامهي راه پيامبر در اين خانواده قرار داده شده و بايد در اين خانواده دنبال گردد.
پس افق بحث روشن است که يک متن بسيار محکم و قابل اعتماد يعني خطبهي دوم نهجالبلاغه تأکيد ميکند که چشمتان را بايد به شخصيتهايي بيندازيد که آنها نهايت سلوک إلياللهاند و ميتوانند هرکسي را به مقصد قرب إليالله برسانند.
در تاريخ شخصي است به نام «ابن فارض»، او سني مذهب و از عرفاي بزرگ جهان اسلام در قرن هفتم است که در مقام حبّ فيالله سرآمدِ عارفان تاريخ بهشمار ميآيد. ميگويند چهل سال در عالَمِ خلسه بهسر ميبرده است. شعرهاي مشهوري دارد که وقتي محيالدينبنعربي به او ميگويد شعرهايت را شرح بده، ميگويد شرح شعرهاي من فتوحات مکّيهي شما است. ابن فارض در سلوک خودش همينطور که جلو ميرود احساس ميکند يک چيزي کم دارد که آن حقيقت سلوک است، تا اينکه به مقام اهلالبيت ميرسد. در اين رابطه ميگويد:
ذَهَـبَ الْعُمْرُ ضِياعاً وَانْقَضي
باطِـلاً اِذْ لَمْ اَفُزْ مِنْكُمْ بِشَيْءغَيْرُ مَا اُولِيْتُ مِنْ عَقْدي وَ لاَ
عِتْرَةِ الْمَبْعُوثِ حَقّاً مِنْ قُصَيّيعني عمر من ضايع و باطل گشت، زيرا به آن حقيقتي که بايد برسم نرسيدم و كامياب نشدم. مگر با عقد و گرهي ولايت عترتِ برانگيخته شدهي به حق از اولاد قُصَيّ (عترت و خاندان محمدبنعبدالله... ابنقُصَيّ) كه آن به من رسيده است.
يعني نتيجهي يك عمر سير و سلوك اليالله، وصول به ولايت عترت طاهره است كه به صورت بخشش به من عطا شده و من از آن كامياب و به آن فائز گرديدهام.
اين نشان ميدهد که اگر سير و سلوک و حبّ فيالله از حبّ اهلالبيت هم شروع نشود - چنانچه عمل خالص باشد- بالاخره به حبّ آن ذوات مقدس ميانجامد تا سالک بتواند نتيجهي کار خود را بيابد. حتي ابن فارضي که نه شيعه است و نه چيزي از شيعه ميداند در مسير سلوک خودش ميرسد به اين که بايد انسانهايي باشند عين عصمت و عين نور.
ميخواهيم اين باب را باز کنيم که اگر کسي خواست در سير خودسازي خودش موفق باشد، هيچ راهي جز اين ندارد که اهل البيت را پيدا کند. پيداکردن اهل البيت قلبي و سلوکي است و نه تاريخي، يعني تا انسان تقوي را نشناسد، حقيقت تقوا را نميشناسد، همچنان که تا کسي صدق را نشناسد، حقيقت صدق را نميشناسد. نمونهاش را در روايت داريم که پيامبران در امور خود به پنج تن متوسل ميشدند. چون حضرت نوح که خود اهل تقوي است ميفهمند بايد کساني باشند که داراي تقواي مطلقاند. پيامبران ميفهمند که بايد کسي باشد که در مقام نبوت کامل و تمام باشد. براي همين هم در روايت داريم بدون استثناء تمام پيامبران به محمّد و آل محمّد متوسل ميشدند. اگر اين نکته براي عزيزان خوب حل بشود، متوجه ميشوند بايد بگردند و صاحبان سلوک را پيدا کنند و در صورتي انسان اهل البيت را پيدا ميکند که سلوک اليالله را بشناسد. وقتي به اين نتيجه رسيديم که بايد شخصيتهايي به عنوان مظاهر «اوَّلُ ما خَلَق الله» در اين عالم باشند بهراحتي متوجه ميشويم که مصداق آن مقام جز اهلالبيت نميتوانند باشند.
عموماً مشکل فرهنگ غیر شیعه در وجود چنين مقامهايي در عالم است. ما ميگوييم حتماً بايد چنين مقامهايي در عالم باشد، ولي آنها اصل موضوع را قبول ندارند. اگر ما بتوانيم ثابت کنيم که مقام «اوّل ما خلقالله» در اين عالم به عنوان حجت خدا موجود است، يقيناً هيچکدام از مسلمانان، خلفا را مصداق آن مقام نميدانند، چون آنها مقام عصمت را که يکي از شئونات مقام «اولُ ما خلقالله» است، براي خلفا قائل نيستند.
پس اگر ما بتوانيم مقام نوري ائمه را همانطور که آيات و روايات اشاره دارند و پيامبر خدا نيز اصرار ميکردند، ثابت کنيم و روشن شود علاوه بر پيامبر، کسان ديگري نيز هستند که با حقايق عالم و باطن وَحي مرتبطند، يقيناً سني و مسيحي و يهودي اگر نسبت به ديانت خود صادق باشند، از ما قبول ميکنند و ميپذيرند حجت الهي در زمين چه کساني بايد باشند. مشکل آنها اين است که باور ندارند چنين انسانهايي در عالم بوده و هست. آقاي جبران خليل جبران مسيحي لبناني به جهت آنکه مقداري از معارف الهي را ميشناسد و تا حدّي با حضرت علي نيز آشناست است، ميگويد: «من معتقدم فرزند ابيطالب با روح کلي در ارتباط بود و لبانش نغمهي روح کلي را در گوش مردم طنينانداز نمود». يعني ميفهمد که حضرت موليالموحدين، آدمي نيست که با کتاب و درس و مدرسه و فکر به اينجاها رسيده باشد.
چگونگي کشف مقام حقيقت انسانيت
آنچه ميخواهيم روي آن تأکيد کنيم اين است که چطور مقام اهل البيت را پيدا کنيم. طبق قاعدهاي عقلی، همانطور که هر تري به عين تري ختم ميشود، هر جنبهي انسانيتي که در هرکس هست، بايد به عين انسان ختم شود. اگر انسانيت را درست نشناسيم، نميفهميم يعني چه که انسانيت بايد به عين انسان ختم بشود. در حاليکه انسان موجودي است که مثل گرگ خشم دارد اما گرگ نيست. مثل خوک شهوت دارد اما خوک نيست. مثل ملائکه ابعاد معنوي و قدسي دارد، اما ملک نيست. يک شخصيت جامعي است از همهي عوالم به نام «انسان». شهوت انساني غير از شهوت خوک است، خوک فقط شهوت است، اما همان شهوت را اگر در شخصيتِ يک انسان کامل ارزيابي کنيد، يک شهوت سالم است. اگر انسان، انسانيت خود را حفظ کند، همان روحيهي خشم در زندگي گرگ، در انسان چيز ديگري است. وجود مقدس ائمه خشم دارند اما خشم انساني. شهوت دارند، اما شهوت انساني. وقتی نمايندهي پاپ خدمت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» آمد، ایشان فرمودند اين توهين به حضرت عيسي است که ميگوئيد حضرت عيسي ميل به جنس مخالف نداشتند. شهوت نداشتن يعني نقص. حضرت عيسي مثل بقيهي معصومين شهوت انساني داشتند. بنابراين انسان به چه کسي ميگويند؟ به موجودي که خودش يک شخصيت است. خوک نيست، گرگ نيست، ملک نيست، يک شخصيت است. همينطور که آب يک حقيقت است و همهي تريها به آن ختم ميشود، انسانيتي که انسانها کم و زياد از آن برخوردارند به حقيقت انسانيت ختم ميشود. فرق حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» با صدام، در عدم انسانيت صدام بود. انسانهاي غير الهي شهوت دارند، غضب دارند اما آن چيزي که غضب و شهوتشان را انساني ميکند ندارند. به همين جهت ميبينيد بعضيها مثل گرگ يا مثل خوکاند. به آن چيزي که آن شهوت و غضب را انساني ميکند ميگوئيم انسانيت.
در اين رابطه باز عنايت فرماييد؛ همينطور که آب از جهت تربودن يک حقيقت است و همهي تريها به آن ختم ميشود، انسانيت هم يک حقيقت است که هرکس به اندازهاي که از آن بهرهمند است انسان است وگرنه يا خوک است و يا گرگ. حتي فرشته يا ملک به جهت عدم جامعيت، در مقام انسانيت نيستند. يکي ملکِ مُحيي است و يکي مُميت. هر ملکي يک بُعد دارد، مثل آب است، آب فقط ميتواند تر کند. ملک محيي، ملکي است که ميتواند حيات بدهد. قرآن از زبان ملائکه ميگويد: «وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَّعْلُومٌ» يعني ما ملائکه هر کداممان يک مقام معلومي داريم. ولي انسانيت اينطور نيست، انسان در مقام جامعيت اسماء الهي است و همهي کمالات را داراست. براي همين، ملائکه به انسان سجده کردند. زيرا همهي کمالاتي را که تکتک ملائک داشتند، انسان يکجا و به صورت جامع داشت و نه به صورت مجموع. قرآن ميفرمايد: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا»؛ خداوند همهي اسماء را به آدم تعليم داد و بعد که آنها را به ملائکه عرضه کرد و فرمود از اين اسماء به من خبر دهيد و ملائکه اظهار ناتواني کردند، فرمود: «يَا آدَمُ أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِهِمْ»؛ اي آدم اسماء آنها را به آنها خبر بده و پس از آن به ملائکه دستور داد به آدم سجده کنند و همه سجده کردند مگر شيطان. علت اينکه به ملائکه فرمود به آدم سجده کنيد چون آدم حامل همهي اسماء الهي بود و آن اسماء را به صورت جامع داشت. به همين جهت عرض ميشود آدميت يا انسانيت موجود عجيبي است زيرا هم يک چيز است، همينطور که آب يک چيز است و هم همهچيز است و اصل و اساس همهچيز را دارا است.
وقتي فهميديم که انسانيت يک حقيقت بسيار با ارزش است که منجر به سجدهي ملائکه بر آدم ميشود، عرض ميکنم صدام در عين اينکه به ظاهر انسان است از آن حقيقت بيبهره است و حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» از آن حقيقت بهرهي فراوان دارند و نتيجه ميگيريم هرکس به اندازهاي که انسانيت دارد کامل است.
همانطور که هر تري به عين تري ختم ميشود، هر انسانيتي به عين الانسان که همان اهل البيت باشند، ختم ميشود و اين است معني سخن حضرت که در مورد اهلالبيت ميفرمايند: «هُمْ أَسَاسُ الدِّينِ»؛ آنها اساس ديناند، يعني عين بندگي و عين ديندارياند.
مقام امام و فعل خير
قرآن در مورد «امام» تعبيري دارد که نشان ميدهد جايگاه انسان کامل کجاست. ميفرمايد: «وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِيتَاء الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ» و آنها را - فرزندان ابراهيم را- اماماني قرار داديم که به امر ما هدايت ميکنند و فعل خيرات و اقامهي صلوة و دادن زکات را به آنها وَحي نموديم و آنها براي ما عبادتگر بودند. ميفرمايد: به آنها «فعل خير» را وحي کرديم، نگفتيم نماز بخوانند، فعلِ نمازخواندن را به آنها داديم. به اين جمله که ميفرمايد: «به آنها اقامهي نماز را وحي کرديم» دقت بفرماييد؛ يک وقت است خداوند به شما مي گويد: «أَقِمِ الصَّلاَةَ» نماز بخوان، اين را نميگويند «فعلِ نمازخواندن را به شما دادند» بلکه دستور ميدهند نماز بخوانيد. در قرآن ميگويد به امامان فعل نماز خواندن را وحي کرديم. مثل زنبورِ عسل که به آن وَحي کرد برو در کوهستانها عسل بساز وَحيکردن به زنبور عسل، يعني عين وجودش را تحت تأثير آن فرمان قرار داد. مثل دستورات تشريعي نيست که به ما ميگويند اين کار را بکنيم، حالا يا ما ميکنيم يا نميکنيم. وقتي ميفرمايد: به امام اقامهي نماز را وَحي کرديم؛ يعني امام عين اقامهي نماز و عين بندگي است. بله يک وجه آنها مثل ساير انسانها وجه اختياري آنها است، ولي يک وجه ديگري هم دارند که همان حقيقت امام است، و فرقشان با ما در همين است. ما يک جسم داريم و يک نفس، ولي به تعبير امام صادق ؛ ائمه علاوه بر جسم و نفس، وجهي دارند به نام نور عظمت که حضرت در آن رابطه ميفرمايند: «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَنَا مِنْ نُورِ عَظَمَتِه» خداوند ما را از نور عظمتش آفريد. این نور عظمت از ميکائيل و جبرائيل بالاتر است و شأن واسطهي فيضبودن جز اين نميتواند باشد. پس با جسمشان که مثل جسم ما است، غذا ميخورند و ميخوابند، نفسشان هم مثل نفس ما است، از مادر متولد ميشوند، پير ميشوند و عزرائيل روح آنها را قبض ميکند، اما فرقشان با ما در اين است که آنها حقيقتي به نام نور عظمت دارند. قصد ما آن است که در جلسات آينده در مورد حقيقت نوري آنها بحث کنيم به اميد آنکه آن بُعد از امامانمان برايمان شناخته شود. آن بُعد است که حقيقت انسانيت است و هرکس به اندازهاي که با آن مرتبط شد از انسانيت بهرهمند ميشود و در افق انساني زندگي ميکند.
وقتي آرامآرام وارد اين بحث شديم که هر انساني به اندازهاي که به انسانيتِ مطلق وصل است انسان است، اين سؤال پيش ميآيد که آن انسانيت مطلق چه خصوصياتي دارد و جايگاهش در هستي کجاست؟ حضرت امير المؤمنين با توجه به چنين جايگاهي است که ميفرمايند: احدي را نبايد با آل محمد مقايسه کرد. مثل اين است که شما تري پارچهاي را که توسط آب خيس شده است با آب مقايسه کنيد. اين پارچه هراندازه هم که «تر» باشد، «تري» آن قابل مقايسه با آب نيست، چون رطوبت پارچه چيز مستقلي نيست تا دو نوع «تري» داشته باشيم و بخواهيم با هم مقايسه کنيم. يک چيز که تري آن در ذات آن است بيشتر نداريم، هرچيز ديگر هم تر است از آبي است که ترياش از خودش است. حقيقت يک چيز را با پرتو آن حقيقت نميتوان مقايسه کرد. بر اين اساس هرکس، هر کمالي از جهت انسانيت دارد مربوط به کمال انسانهايي است که عين کمالند و اهل البيت تلاش دارند ما را متوجه مقام انسانيت بکنند تا بتوانيم سير و سلوک درستي به سوي انسانيت داشته باشيم و لذا ميفرمايند: «لَا يُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ أَحَدٌ»؛ هيچکس را نبايد با آل محمد مقايسه کرد وگرنه از مسير رسيدن به انسانيت بيرون ميافتيم.
فرض بگيريم ما شيعه نيستيم و اهلالبيت را هم نميشناسيم ولي عقل که داريم، حال از خود ميپرسيم اين عقل انساني که در بعضيها بيشتر است و در بعضيها کمتر، ريشهاش کجا است؟ ما قبل از اين که شيعه باشيم بايد به اين مطلب معرفت پيدا کرده باشيم که انسانيت در بعضيها کم و در بعضيها زيادتر است و اين نشان ميدهد که حقيقتي به نام انسانيت هست که پرتوش به بعضيها به جهت زمينههايي که دارند بيشتر رسيده است و به بعضيها کمتر. حال آيا ميتوان حقيقت انسانيت را با ساير انسانها که از اين حقيقت بهرهمند شدهاند مقايسه کرد؟ مگر صاحب حقيقت انسانيت با بقيه که پرتوي از آن حقيقت را گرفتهاند از يک سنخاند که قابل مقايسه باشند؟ و لذا حضرت در ادامه ميفرمايند: «وَ لَا يُسَوَّى بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ أَبَداً»؛ کمال اهلالبيت با کمال آنهايي که نعمتها از طريق اهل البيت به سويشان جاري شده، مساوي نيست. فهم اين نکته دريچهي مهمي از معارف را در قلبها ميگشايد که ما جايگاه خود را بشناسيم و بدانيم جهت رسيدن به کمال انساني به کجا بايد چشم بدوزيم. حضرت آيتالله بروجردي«رحمةاللهعليه» در زمان خودشان داراي هيبت و عظمتي چشمگير بودند و جهان تشيع در اقصي نقاط دنيا به ايشان نظر داشتند. مثل امروز نبود که چند مرجع تقليد در يک زمان با هم باشند. تمام جهان تشيع به ايشان نظر داشتند، از هند و پاکستان بگير تا شمال و جنوب آفريقا و اروپا و آمريکا. ايشان هم معتقد بودند احترامي که به ايشان ميگذارند احترام به شخص ايشان نيست، به مرجعيت است. لذا بر خود واجب ميدانستند آن هيبت و عظمت را حفظ کنند تا آنجايي که وقتي شاه به ملاقاتشان رفته بود و عصايشان افتاد ايستادند تا شاه عصا را بردارد و به ايشان بدهد، و شاه هم همين کار را کرد، عصا را برداشت و بوسيد و به ايشان داد. چون معتقد بودند حفظ اين مقام حفظ شخص نيست، با اين توصيف يک روزي که جمع کثيري از مردم در صحن خانهي ايشان جهت ديدار جمع بودند يک بندهي خدايي با صداي بلند ميگويد براي سلامتي آيتالله بروجردي و امام زمان، صلوات! يک مرتبه آقا طوري عصباني ميشوند و عکسالعمل نشان ميدهند که همهي جمعيت متوجه ميشوند، چون آقا متوجهاند کسي حق ندارد نام کسي را در کنار نام مقدس حضرت وليعصر بياورد. اين است آن شعوري که انسان را جلو ميبرد.
تجسم عيني دينداري
اميرالمؤمنين ميفرمايند: «هُمْ أَسَاسُ الدِّينِ»؛ اهلالبيت اساس ديناند و هرکس به هر اندازه بخواهد ديندار بماند بايد با ارتباط با آنها به مقصد خود برسد. مگر دينداري براي رسيدن به خدا نيست تا بتوانيم او را تسبيح کنيم و نظر به يگانگي او بيندازيم و کبريايي او را در قلب خود رشد دهيم؟ از طريق اهلالبيت ميتوان به چنين نتيجهاي رسيد و لذا حضرت رضا ميفرمايند: «الصَّلَاةُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ تَعْدِلُ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ التَّسْبِيحَ وَ التَّهْلِيلَ وَ التَّكْبِير» صلوات بر محمد و آل او برابر «تسبيح» و «تهليل» و «تکبير» است. حضرت امام رضا با اين روايت چشم ما را مياندازند به همان حقيقتي که علي در مورد اهلالبيت فرمودند که: «هُمْ أَسَاسُ الدِّينِ» آنها اساس ديناند، زيرا وقتي متوجه شديم در دينداري نياز به نمونههايي داريم که تجسم عيني دين باشند، آنها اهلالبيتاند و هيچکس ديگر، چنين ادعايي ندارد که خود را اساس دين بداند. از طرفي وقتي متوجه شديم نياز به نمونههايي داريم که تجسم عيني دين باشند و خداوند هم چنين نيازي را بيجواب نميگذارد، بايد بگرديم و آنها را پيدا کنيم.
حضرت در ادامه در وصف اهلالبيت ميفرمايند: «وَ عِمَادُ الْيَقِينِ» و آنها ستونهاي يقين هستند. يقين يعني مقامي که قلب انسان بيواسطه با حق مرتبط باشد. ميفرمايد: آنهايي که بيواسطه بتوانند حق را بنگرند و از نور او بهرهمند شوند و سايرين را به آن نور متصل کنند، اهلالبيت هستند. «إِلَيْهِمْ يَفِيءُ الْغَالِي» هرکس تندروي کند بايد به سوي آنها برگردد تا از فروافتادن در درهي افراط نجات يابد. غالي يعني انسان افراطي. اگر کسي نخواست به افراط بيفتد و در تعادل بماند بايد به سوي اهلالبيت نظر کند. «وَ بِهِمْ يُلْحَقُ التَّالِي» و هرکس هم سستي کند بايد به آنها ملحق گردد وگرنه از رسيدن به حقيقت باز ميماند. «وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ الْوِلَايَةِ» و امتياز ولايت به آنها اختصاص دارد و زير اين آسمان تنها آنها هستند که ميتوانند به بشر دستور دهند و او را به سوي حق راهنمايي کنند. چون همانطور که عرض شد آنها مصداق عين الإنساناند، و ميتوانند انسانها را به نور انسانيت نزديک کنند، تا بتوانند خشم و غضب و شهوت خود را با نور انسانيت کنترل کنند و در معنويتِ متعادل قرار گيرند. به همين جهت فرمود: امتياز ولايت بر بشريت اختصاص به اين خانواده دارد تا نهتنها صفات انساني انسانها به تعادل برسد، بلکه امور اجتماعي جامعه نيز با ولايت آنها به سر و سامان برسد. بايد در همهي امور نظر به معصوم داشت تا از افراط و تفريط نجات يافت. «وَ فِيهِمُ الْوَصِيَّةُ وَ الْوِرَاثَةُ»؛ وراثت و وصايت در نزد آنها است. سرمايهي وصي رسول خدا بودن و وارث علم پيامبري، در اين خانواده است و اگر خداوند راه سعادت بشر را از طريق پيامبر به بشر نماياند، آن راه در بين اين خانواده است، بايد همهي نظرها به آنها دوخته شود. اگر راه سعادت گشوده است و معلوم است به کجا بايد رجوع کرد و کوتاهي کرديم، چهکسي را بايد ملامت کنيم؟ زيرا در متون اهل سنت و در کتابهاي معتبرشان چنين تذکري از رسول خدا دارند که حضرت ميفرمايند: «نَحْنُ أَهْلُ بَيْتٍ لَا يُقَاسُ بِنَا أَحَدٌ مِنْ عِبَادِ اللَّه» مائيم آن خاندانى كه هيچ كس از بندگان خدا با ما قابل مقايسه نيست.
خدايا به حقيقت اهل البيت ما را به معرفتي نايل کن که بتوانيم اين خانواده را بشناسيم و از نور آنها بهرهمند شويم.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي دوم،
چگونگي رؤيت نور
بسم الله الرحمن الرحيم
بنا شد تا به مدد الهي در رابطه با احاديث مقام نورانيت اهلالبيت بحث بشود. با ادامهي بحث بهخودي خود روشن ميشود که جاي اين بحث در امور سلوکي کجاست و چرا در فرهنگ شيعه به خاطر فضايي که حاکمان جور درست کردند، علماي ما نتوانستند اين نوع مباحث را آنطور که شايستهي اين روايات است در فرهنگ عمومي جامعه مطرح نمايند، ولي آنها را حفظ کردند تا شرايط طرح آن فراهم شود و بتوان اين نوع معارف را از سطح خواص به سطح عموميتر اشاعه داد.
جلسهي گذشته عرض شد روايات متکثر در شيعه و سني داريم که اهلالبيت بهخصوص اميرالمؤمنين مقامي فوق مقامهاي عادي دارند و ساير امت در آن مقام نيستند. به همين جهت عرفاي اهل سنت به اميرالمؤمنين ارادت خاصي ميورزند و پايههاي ارادت آنها به حضرت در رواياتي است که از نبياکرم رسيده است.
با توجه به اينکه شرايط فکري امروز جهان آمادهي طرح رواياتي است که متذکر مقام نوري اهلالبيت است، به بعضي از اين روايات ميپردازيم. اين روايات به ما گوشزد ميکند که ما چگونه بايد عقايدمان را کامل و تصحيح کنيم. مرحوم مجلسي«رحمةاللهعليه» با توجه به اينکه سعي داشته است از کتابهاي دست اول مطالب خود را بگيرد، در مورد اين روايت ميگويد: «ذَكَرَ وَالِدِي رَحِمَهُ اللَّهُ أَنَّهُ رَأَى فِي كِتَابٍ عَتِيقٍ جَمَعَهُ بَعْضُ مُحَدِّثِي أَصْحَابِنَا فِي فَضَائِلِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ هَذَا الْخَبَرَ » پدرم گفت که من اين روايت را در يک کتاب خيلي قديمي ديدم که آن را بعضي از محدثين شيعه در فضائل اميرالمؤمنين جمعآوري کرده بودند. در ادامه ميگويد: « وَ وَجَدْتُهُ أَيْضاً فِي كِتَابٍ عَتِيقٍ مُشْتَمِلٍ عَلَى أَخْبَارٍ كَثِيرَةٍ» خود من هم اين روايت را در يک کتاب قديمي که شامل اخبار زيادي بود ديدم. که البته در جوامع روايي ما شبيه اين روايت فراوان است به طوري که وقتي آنها را کنار هم ميگذاريم به همديگر پوشش ميدهند و متوجه ميشويم يک فکر و فرهنگ است که به صورتهاي مختلف از رسول خدا و ائمهي معصومين ع صادر شده است.
مرحوم مجلسي در ادامه ميگويند: «رُوِيَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ صَدَفَةَ أَنَّهُ قَالَ سَأَلَ أَبُوذَرٍّ الْغِفَارِيُّ سَلْمَانَ الْفَارِسِيَّ«رَضِيَاللَّهُعَنْهُمَا» يَا أَبَاعَبْدِاللَّهِ مَا مَعْرِفَةُ الْإِمَامِ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ بِالنُّورَانِيَّةِ؟» محمدبن صدفه روايت ميکند که ابوذر غفاري از سلمان فارسي در رابطه با معرفت به مقام نوراني اميرالمؤمنين سؤال ميکند. آري بحث ولايت حضرت که در غدير طرح شد يک چيز است اما مقام نورانيت حضرت که در اذهان خواص مطرح بوده چيز ديگري است و معلوم است که بين اصحاب خاص پيامبر و ياران اميرالمؤمنين اين بحث مطرح بوده و نياز داشتند که از آن اطلاعات کاملي داشته باشند. اباذر ميدانسته بايد سلمان چيزهايي در رابطه با مقام نورانيت اميرالمؤمنين بداند که به سراغ سلمان آمده، ولي سلمان ميگويد: «يَا جُنْدَبُ فَامْضِ بِنَا حَتَّى نَسْأَلَهُ عَنْ ذَلِكَ» اي جندب بيا با هم برويم از خود حضرت بپرسيم - اين از هوشياري و حکمت سلمان است که زمينه را آماده کرده تا از زبان شخص اميرالمؤمنين مطلب به طور کامل گفته شود- «قَالَ: فَأَتَيْنَاهُ فَلَمْ نَجِدْهُ. قَالَ: فَانْتَظَرْنَاهُ حَتَّى جَاءَ» سلمان ميگويد: آمديم سراغ اميرالمؤمنين ولي آن حضرت را پيدا نکرديم، پس منتظر مانديم تا آمدند. «قَالَ«صَلَوَاتُاللَّهِعَلَيْهِ»: مَا جَاءَ بِكُمَا؟» حضرت از آن دو پرسيدند: براي چه منظوري آمدهايد؟ «قَالَا جِئْنَاكَ يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ نَسْأَلُكَ عَنْ مَعْرِفَتِكَ بِالنُّورَانِيَّةِ» گفتند: ما آمدهايم خدمت شما اي امير مومنان تا در رابطه با معرفت به نورانيت شما از شما سؤال کنيم.
معلوم است آن دو صحابهي بزرگوار در مورد فضائل اميرالمؤمنين مطالب زيادي از رسول خدا شنيدهاند که امروزه در کتب شيعه و سني موجود است، ولي موضوع حقيقت نوري حضرت چيز ديگري است و ما هم بايد با نگاه ديگري به اين موضوع نگاه کنيم و آن را دنبال نماييم چون معارف خاصي در درون اين موضوع نهفته است.
از اينجا معلوم ميشود که چيزهايي در مورد اميرالمؤمنين در عالم هستي موجود است که رسول خدا به حضرت علي ميفرمايند: «اگر در بارهي تو گروهي از امت همان چيزهايي را که در مورد عيسيبنمريم گفتند، نميگفتند، امروز در بارهي تو گفتاري ميآوردم که بر هيچ جماعتي عبور نميکردي «إلاّ أخذوا التّراب مِن تحتِ قَدَمَيک ...» مگر آنکه خاک را از زير دو قدمت بر ميداشتند و زيادي آب وضويت را جهت شفا ميگرفتند».
از اين نوع روايات معلوم ميشود که پيامبر دارند خبر ميدهند يک خبرهايي در اميرالمؤمنين هست که بعضي از آنها را فقط خواص ميفهمند. در همين راستا مولوي ميگويد:
از تو بر ما رفت چون داري نهان
ميفشاني نور چون مَهْ بيزبانتا آنجا که ميگويد:
تو ترازوى احد خو بودهاى
بل زبانهى هر ترازو بودهاىکمال ايمان
آدمهاي دقيق - چه شيعه و چه سني- متوجهاند فضائلي بيش از آنچه پيامبر براي عموم در مورد علي فرمودهاند براي آن حضرت هست. حرف ما اين است که آيا ميشود با تدبّر در امثال اين روايات به بعضي از آن فضائل آگاهي يافت؟ خود حضرت در جواب سلمان و ابوذر فرمودند: «مَرْحَباً بِكُمَا مِنْ وَلِيَّيْنِ مُتَعَاهِدَيْنِ لِدِينِهِ لَسْتُمَا بِمُقَصِّرَيْنِ» آفرين به شما دو رفيقي که نسبت به دينشان متعهد هستند که آن را کامل کنند، «لَسْتُمَا بِمُقَصِّرَيْنِ» يعني شما نميخواهيد در شناخت دين کوتاهي کرده باشيد. «لَعَمْرِي إِنَّ ذَلِكَ وَاجِبٌ عَلَى كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ» به جانم سوگند معرفت نسبت به حقيقت نوريهي من و اهل البيت بر هر مرد و زن مسلمان واجب است. «ثُمَّ قَالَ يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا: لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، قَالَ: إِنَّهُ لا يَسْتَكْمِلُ أَحَدٌ الْإِيمَانَ حَتَّى يَعْرِفَنِي كُنْهَ مَعْرِفَتِي بِالنُّورَانِيَّةِ» سپس فرمودند: اي سلمان و اي جندب، عرض کردند: بفرماييد اي امير مؤمنان! فرمودند: مطمئناً ايمانِ احدي کامل نميشود مگر اينکه من را به کنه معرفت، با نورانيت بشناسد.
چگونگي رؤيت نور
در رابطه با چگونگي رؤيت نور به اين نکته توجه داريد که ميگوئيم چون ميتوانيم اين ميز را ببينيم، پس نوري در اين اطاق هست به اين معني که با ديدن ميز، متوجه وجود نور ميشويم، در حالي که نميتوانيم به «نور» اشاره کنيم -آن طور که به ديوار اشاره ميکنيم- ولي ميدانيم نوري در اين اطاق هست که ميتوانیم اطراف خود را ببينيم. تازه وقتي نور ميرود ميفهميم که نوري بوده و حالا چون نيست اطاق تاريک شده است. به همين جهت اگر خورشيد هرگز غروب نميکرد معلوم نبود که ما بپذيريم نور خورشيدي وجود دارد، چون از ظلماتِ بعد از غروب خورشيد متوجه نور خورشيد ميشويم. به قول معروف:
ماهيان نديده غير از آب
پرس پرسان زهم که آب کجاستبراي اينکه ماهيان هيچوقت خشکي را تجربه نکردهاند تا وجود آب را با خشکي مقايسه کنند لذا ميگويند آب کو؟ در رابطه با نور هم ما واقعاً وجود نور را مثل وجود ديوار حس نميکنيم. چراغ را که خاموش ميکنيم چون با تاريکي روبهرو ميشويم و ديگر اشياءِ اطراف خود را نميبينيم، ميپذيريم الآن نوري بين من و شما هست. از نبودن نور و مقايسهي آن با روشنايي اطراف ميفهميم نوري هست. اين در رابطه با فهم وجود نور است از جهت «حسّ»، در حالي که نفس ناطقهي ما بدون اين مقايسهها به نور نظر ميکند و آن را مييابد. مشکل، رؤيت حسّي نور است که با مقايسه فهميده ميشود و از حسّنکردن موجودات اطراف در تاريکي، ميفهمد نوري بايد باشد که اشياء اطراف را ميبيند. پس این نور بود و حالا رفت.
در مورد رؤيت نور معنوي موضوع از اين هم دقيقتر است. حقيقت نوري اميرالمؤمنين چيزي غير از شخص ظاهري آن حضرت و غير از آن شجاعتها و غير از داماد پيامبربودن است. انسان در رؤيت نوري آن حضرت ميخواهد با مقامي از آن حضرت آشنا شود که غير از شخصيت ظاهري حضرت است. رؤيت اين نور آمادگي زياد ميخواهد، اصطلاحاً به آن نوع ديدن «ذاتديدن» ميگويند. بنده نميخواهم بحث را مشکل کنم اما بخواهيد و نخواهيد موضوعِ دقيق و عميقي در ميان است. برهان حرکت جوهري براي رؤيت ذات يا جوهر کمک ميکند. در برهان حرکت جوهري عقل با ذاتي روبهرو ميشود که عين حرکت است، هميشه ما ميبينيم چيزي حرکت دارد، ولی ملاصدرا در برهان حرکت جوهري ثابت ميکند خودِ حرکت هم يک چيز است. حرکت دست را آدم ميفهمد ولي فهم خودِ جنبيدن يا حرکت، نياز به دقت و کار بيشتري دارد. معني حرکت جوهري عبارت از اين است که خود حرکت، يک چيز است مثل «تري» که خودِ «تري» يک چيز است نه اينکه آب چيزي باشد که «تر» است.
در بحثِ معرفت بالنّورانيه، بايد اميرالمؤمنين را ببينيم اما نه از آن جهت که ميدانيم اولين مرد مسلمان است و نه از آن جهت که خداوند در غدير او را وصي رسول خدا قرار داد، همهي اينها ريشه در حقيقت و نورانيت حضرت علي دارد که بايد آن را شناخت. اباذر سراغ جناب سلمان ميرود تا از حقيقت نوري اميرالمؤمنين آگاه شود و وقتي بنا به پيشنهاد سلمان خدمت حضرت رسيدند حضرت هم از مسئله، ساده نگذشتند و فرمودند: «لا يَسْتَكْمِلُ أَحَدٌ الْإِيمَانَ حَتَّى يَعْرِفَنِي كُنْهَ مَعْرِفَتِي بِالنُّورَانِيَّةِ» هيچکس ايمانش کامل نميشود تا اينکه مرا به کُنْه معرفتم که همان نورانيت است بشناسد. حضرت تأکيد ميکنند که کُنْه معرفت مرا به نورانيت بشناسيد تا نور خاصي از انوار اين عالم را شناخته باشيد.
باز بايد موضوعِ ذاتبيني را در ميان بياوريد. شما خدا را چطور ميبينيد؟ يکوقت ميگوئيد چون مخلوقي هست خالقي هست. به تعبير رسول خدا اين نوع شناخت خوب است و ميفرمايند: «عَلَيکُم بِدينِ الْعَجائِز» لااقل به اندازهي پيرزنها متوجه حضور خدا در اين عالم باشيد. حضرت از پيرزني که کنار کوچه مشغول نخريسي بود پرسيدند خدا را به چه ميشناسي؟ او چرخ نخريسي را که ميگرداند، رها کرد و گفت ببينيد ديگر نميچرخد، پس اين دنيا هم که دارد ميچرخد بالأخره يک چرخانندهاي دارد. حضرت به اطرافيان خطاب کردند: «عَلَيکُم بِدينِ الْعَجائِز» لااقل به اندازهي پيرزنان ديندار باشيد.
به گفتهي نظامي گنجوي:
بلي در طبع هر دانندهاي هست
که با گردنده گردانندهاي هستاز آن چرخه که گردانَد زن پير
قياس چرخ گردنده همان گيراز آن طرف هم حضرت سجاد ميفرمايند آخرالزمان گروهي ميآيند که «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» و شش آيهي اول سورهي حديد که اوج توحيد است، براي آنها نازل شده است. درک سورهي «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» کجا و اينکه ميگوئيم چون مخلوقي هست خالقي هست، کجا.
در توجه به «احديت» حضرت «الله» رازها نهفته است که با روش پيبردن از مخلوق به خالق، آن رازها ظاهر نميشود. همانطور که درجهي توحيدي آيات متفاوت است. يکجا خداوند ميفرمايد: «اُذْكُرُواْ نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ» ياد نعمتهايي باشيد که به شما دادم. اما يک جا هم ميفرمايد: «فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ» مرا ياد کنيد تا من هم شما را ياد کنم. در اين آيه ما را متوجه خودش ميکند تا از خود او به او برسيم. ولي در آيهي قبل ما را متوجه نعمتهايش ميکند تا بهواسطهي نعمتها به او برسيم. در «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» انسانها ذات خدا را به يگانگي مييابند. به همين جهت حضرت امام خميني«رضواناللهتعالي عليه» در کتاب چهل حديث در رابطه با روايتي که ميگويد: «لاتَتَفَکَّروا في ذاتِ الله» در ذات خدا تفکر نکنيد، ميفرمايند: اين توصيهاي است براي کساني که توان تفکر در عمق توحيد را ندارند وگرنه حضرت صادق ميفرمايند: «اَفْضَلُ الْعِبادَةِ اِدْمانُ التَّفَکُرِ في اللّه وَ في آلائِه» بالاترين عبادت، ادامهدادن تفکر در مورد خدا و در آيات و نشانههاي اوست. آري! يک جايي بايد به مردم بگويند نميخواهد راجع به خدا فکر کنيد، همين که ميبينيد اثري هست نشان ميدهد مؤثري بايد باشد. اما يک جا هم ميگويند در مورد خدا فکر کن و خداوند را جداي از صفاتش بياب. اميرالمؤمنين در خطبهي اول نهج البلاغه ميفرمايند: «کمالُ الإخلاصِ لَهُ نَفْيُ الصّفاتِ عَنْه» کمال اخلاص آن است که صفات را از او نفي کني و خود ذات را عين صفات بداني. زيرا «لِشَهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ»؛ هر صفتي شهادت ميدهد که غير موصوف است و هر موصوفي شهادت ميدهد که غير صفت است. با اين مقدمات ميخواهم ذهن عزيزان متوجه «ذاتبيني» شود.
در معارف توحيدي گاهي انسان به جايي ميرسد که خدا را مييابد. به تعبير امام صادق ميرسيم به اينکه «هو نورٌ لا ظُلْمةَ فيه، وَ حياتٌ لا مَوْتَ فيه، وَ عِلمٌ لا جَهْلَ فيه» او نوري است که ظلمتي در او نيست، و حياتي است که مرگي در او نيست، و علمي است که جهلي در او نيست.
ذاتبيني
قصد بنده از اين عرايض اين است که إنشاءالله عزيزان در معرفت به جايي برسند که اميرالمؤمنين يک حقيقت نورياند. شرط چنين معرفتي اين است که ما بتوانيم «ذاتبين» بشويم. يعني به جاي اينکه از اثر پي به مؤثر ببريم، بتوانيم با خود ذات مرتبط باشيم. ما چنين استعدادي را داريم و قلب هر انساني ميتواند با جنبهي نوري حقايق مرتبط شود و فقط در حدّ فهم حقايق متوقف نشود. شما نور اطاق را ميبينيد ولي نه با چشمتان. اينکه رفيق شما ميگويد نور کو؟ براي اين است که او ميخواهد باچشمش ببيند، لذا چيزي نميبيند که به آن اشاره کند. ولي اگر متوجه شود که باید با نفس ناطقهي خود آن را ببيند ديگر مشکل حل است. موضوع از اين قرار است که عقل و حس کنار هم ميآيند و به کمک آن دو، نفس ناطقه متوجهي نور ميشود، و اين مهمترين نکتهاي است که بايد در رؤيت نور مورد توجه قرار گيرد و اساس «ذاتبيني» در همين نکته نهفته است. حسّ شما ميز را ميبيند، عقل شما ميفهمد حالا که ميز ديده ميشود پس بايد يک نوري در صحنه باشد، نفس ناطقه نظر ميکند و متوجه نور ميشود. آري نفس ناطقه متوجه آن ميشود و نه اينکه فقط بفهمد بلکه با ذات روبهرو ميشود. حال اگر اين قدرت را که در نفس ناطقه است بهکار بيندازيم و خود را از حجابها آزاد کنيم متوجه نور اميرالمؤمنين ميشويم و با تلاشهاي حسابشده وارد وادي رؤيت حقيقت نوري امام ميگرديم. حضرت ميخواهند نفس ناطقهي ما را متوجه آن نور بکنند تا با قلبي آزاد از حجابها نظر کنيم و ببينيم.
حضرت بعد از آنکه فرمودند: ايمانِ احدي کامل نميشود مگر آنکه مرا به کنه معرفتم به نورانيت بشناسد، ميفرمايند: «فَإِذَا عَرَفَنِي بِهَذِهِ الْمَعْرِفَةِ فَقَدِ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ وَ شَرَحَ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ وَ صَارَ عَارِفاً مُسْتَبْصِراً وَ مَنْ قَصَّرَ عَنْ مَعْرِفَةِ ذَلِكَ فَهُوَ شَاكٌّ وَ مُرْتَابٌ» پس اگر کسي به اين صورت من را شناخت، خدا قلب او را براي تجلي ايمان امتحان کرده و سينهي او را جهت نور اسلام گشاده است و او را به عارفي تبديل کرده که بصير شده است، و کسي که از اين نوع معرفت کوتاهي کرد همواره در حال شک و ترديد قرار دارد و آنطور که شايسته است با حقايق مرتبط نيست.
گاهي ميگوييد الحمدلله من ديگر مؤمن شدم و ايمان خوبي دارم چون با صد دليل ميتوانم ثابت کنم اين دنيا، خدا ميخواهد، ولي چيزي نميگذرد که ميگويي نکند اين دنيا اتفاقي درست شده است؟ چون در آن نوع عقيده چنين شکي خوابيده است. اينکه حضرت ميفرمايند: با نرسيدن به حقيقت نوري، انسان در شک و ترديد است به اين معني نيست که نميتواند دلايلي بر اثبات خدا داشته باشد، بلکه به آن جهت است که جانش با حقيقت مرتبط نشده است. بنابراين راهي هست که اولاً: ميتوان نورانيت اميرالمؤمنين را يافت و بنا به ادامهي روايت، خداوند به نور آن حضرت شناخته ميشود. ثانياً: اين راه، راهِ رسيدن به ايماني است که از طريق آن، شک از صحنهي قلب انسان بهکلي زدوده ميشود و توفيق اُنس با حقايق به زندگي انسان وارد ميگردد.
خداوند به نور اميرالمؤمنين ما را شايستگي قبول و پذيرش ايماني کند که منجر به اُنس طولاني با خودش گردد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي سوم،
چگونگي رؤيت حقيقت نوراني علي
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث ما در اين رابطه بود که جناب سلمان و اباذر خدمت اميرالمؤمنين رسيدند که اي امير مؤمنان! از شما ميخواهيم چگونگي شناخت نورانيت خودتان را براي ما روشن بفرماييد. حضرت فرمودند: آفرين به شما دوستاني که نسبت به دين خود متعهد هستيد. سپس فرمودند: «لَعَمْرِي إِنَّ ذَلِكَ الْوَاجِبُ عَلَى كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ» به جان خودم سوگند بر هر زن و مرد مؤمني اين نوع شناخت واجب است که مقام نورانيت امام خود را بداند و ايمان هيچکس کامل نميشود مگر اينکه من را به کنه و عمق نورانيت بشناسد. معلوم است شناخت نورانيت اولياء الهي کاري است بسيار دقيق، ولي اگر کسي بتواند وارد چنين معرفتي بشود وارد دنيايي از معارف شده که با هيچ معرفتي قابل مقايسه نيست. بعد فرمودند: اگر کسي من را از اين بُعد بشناسد، «فَقَدِ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ وَ شَرَحَ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ وَ صَارَ عَارِفاً مُسْتَبْصِراً» خداوند قلب او را جهت منورشدن به نور ايمان آماده کرده و سينهي او را براي درک اسلام گشاده نموده و او را عارفي بصير و بينا به حقايق نموده است، چنين آدمي قلبش قلب الهي خواهد شد. نهتنها قلبش محل تجلي نور ايمان ميشود، بلکه با شرح صدري که پيدا ميکند راحتتر ميتواند اسلام را در قلب خود نگه دارد و سينهاش براي درک اسلام باز خواهد شد و اين نشان ميدهد که ميتوان از طريق شناخت جنبهي نورانيت امام به درک حقيقي اسلام نايل شد. هرچند يک راه ديگر هم آن است که از اسلام به امام برسيم ولي با راهي که حضرت موليالموحدين گوشزد ميکنند، مسير صد ساله را يک شبه طي ميکنيد. يک وقت انسان از رودخانه ميفهمد بايد دريايي باشد که آبهاي رودخانهها در آن بريزند و در آنجا جمع شوند، ولي يک وقت مستقيماً با دريا روبهرو ميشود و از طريق دريا، دريا را ميشناسد. درک اسلام از طريق شناخت نورانيت امام شبيه راه دوم است که با نظر به قرآن ناطق و اسلام مجسم با حقيقت اسلام روبهرو ميشويم.
اسلام را از طريقههاي مختلف ميتوان شناخت، اما اين روش که آدم بتواند از طريق ارتباط با مقام نورانيت امام با اسلام آشنا بشود چيز ديگري است. در اين صورت است که اسلام برايش عين نورانيت قلبي ميشود و همينکه به جنبهي نورانيت امام مينگرد قلب او جهت فهم اسلام منور ميگردد و ظرف تجلي اسلام ميشود و نهتنها از نظر فهم به چنين قلب گشادهاي مفتخر ميشود، بلکه چنين آدمي، آدم آگاه و بصيري است که حقايق را به خوبي ميفهمد.
در ادامه ميفرمايند: «وَ مَنْ قَصَّرَ عَنْ مَعْرِفَةِ ذَلِكَ فَهُوَ شَاكٌّ وَ مُرْتَابٌ» اگر کسي در اين مسئله کوتاهي کند، در شناختِ حقيقت اسلام گرفتار شک و ترديد ميشود و همواره نسبت به حقانيت اسلام در تزلزل و توقف است. چون آن نوع معرفتي مطلوب است که ديگر هيچ شک و شبههاي در قلب انسان نسبت به حق و حقيقت باقي نگذارد و در يقين کامل وارد شود. به وجود مقدس پيامبر گفتند که حضرت عيسي روي آب راه ميرفته، حضرت فرمودند اگر يقينشان بيشتر بود در هوا راه ميرفتند. معلوم است يقين - که همان آزادشدن از هرگونه شک و ترديد است - کارها ميکند و داراي شدت و ضعف است.
از معلول پي به علت بردن يک راه است و از نور خدا متوجه خدا شدن راه ديگري است. از نور حيات متوجه حضرت حيّ شدن، يک نوع ارتباطِ بدون واسطه با حيّ مطلق است. اين فرق ميکند با آنکه از آثار حيات متوجه حيات شويم. در ارتباط بيواسطه با خدا، انسان با تجليات نور اصلي روبهرو است و نه با چيز ديگر. در اين حالت وارد رؤيت شده است، نه اينکه نسبت به نور خدا فکر کرده باشد. يک وقت دل باز ميشود و حيات را احساس ميکند ولي يک وقت از مظاهر حيات متوجه حيات ميشود. مثل اينکه دست بنده را ميبينيد که حرکت ميکند و ميفهميد حيات دارد، ولي يک وقت از طريق قلبِ خود با حياتي که دست بنده را حرکت ميدهد ارتباط پيدا ميکنيد. همانطور که شما با چشم سرتان انگشت مرا ميبينيد، با قلبتان هم ميتوانيد حيات مرا ببينيد. همهي ما با قلب خود حيات را ميبينيم ولي چون عادت داريم ديدن را محدود به ديدن با چشم کنيم، وقتي هم که قلب، حيات را مييابد باور نداريم در حال رؤيت حيات هستيم، زيرا رؤيت را فقط محدود به رؤيت حسي کردهايم وگرنه واقعاً با قلب خود داريد حيات بنده را مييابيد.
تفاوت نگاه عقلي با نگاه قلبي
وقتي که حيات را ميبينيم و متوجه حيّ ميشويم، در اين حالت وارد رؤيتِ نوري شدهايم، همان چيزي که جناب سلمان و اباذر ميخواهند وارد آن شوند و از آن زاويه نور حضرت اميرالمؤمنين را نظاره کنند و از منظر نور آن حضرت به رؤيت نور خداوند نايل شوند. چون نور حضرت راهي است براي ارتباط با نور خدا.
در نگاه نوري، همان که اول است آخر ميباشد و همان که ظاهر است باطن ميباشد. آيهي سوم سورهي حديد ميفرمايد: «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ» خداوند اول و آخر و ظاهر و باطن است. نه اينکه يا اول است و يا آخر و يا ظاهر است و يا باطن، همهي اول و آخر و ظاهر و باطن او است. چنين نگاهي، نگاه ارزشمندي است و براي رسيدن به اين نوع نگاه که نگاه نوري به حق است بايد تلاش کرد. از ابيسعيد خراز پرسيدند: «بِمَ عرفْتَ الله» به چهچيز خدا را شناختي؟ ميگويد: «عرفتُ الله بجمعِهِ بَينَ الضّدَين» خدا را به جمعکردن او بين دو ضد شناختم، سپس آيهي «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ» را قرائت کرد.
هيچوقت با عقل نميتوان به چنين رؤيتي رسيد که او را در عين آنکه اول است، آخر ببينيد، چون عقل تا اينجا ميآيد که اگر اول است، آخر نيست و اگر ظاهر است، باطن نيست. با عشق و رؤيت قلبي است که او را در همهي مظاهر و در ظاهر و باطن، در منظر خود مييابيد. به قول مولوي:
عقلگويد شش جهت حدّ است و ديگر راه نيست عشق گويد راه هست و رفتهايم ما بارهاعقل ميتواند براي هر پديدهاي شش جهت در نظر بگيرد، بالا و پايين و چپ و راست و جلو و عقب، ولي حقيقت چيزي نيست که در جهات ششگانه بگنجد که عقل بتواند آن را بيابد.
مشکلي که در نگاه نوري به حقايق پيش ميآيد از همين جا است که نتوانيم از نگاه عقلي به نگاه قلبي نايل شويم. شما با عقلتان ميفهميد اين عالم معلول است و علت ميخواهد و علتِ آن بايد واجبالوجود باشد، اما با عقل که نميشود فهميد آن خدايي که واجبالوجود است، «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ» است؛ اين ديگر رؤيت قلبي را ميطلبد که آن را بايد در مباحث توحيدي دنبال کنيد. اينجا بنا نيست بحث توحيدي خدمت عزيزان داشته باشيم، ميخواهيم با اين مثال منتقل بشويم به اينکه چشمي که بايد مقام نورانيت را رؤيت کند چشمي است که همهي انسانها در قلبشان دارند، بايد قلب را به صحنه آورد و در منظر خود، مقام نورانيت امام را قرار داد تا رؤيت انجام گيرد. حضرت خودشان باب بحث را باز کردند تا ما را در اين وادي وارد کنند.
حضرت فرمودند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ» آن دو عرض کردند: بفرماييد اي امير مؤمنان. «قَالَ : مَعْرِفَتِي بِالنُّورَانِيَّةِ مَعْرِفَةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ، وَ مَعْرِفَةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَعْرِفَتِي بِالنُّورَانِيَّةِ» معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزّ و جل است، و معرفت خداي عزّ و جل، معرفت من است به نورانيت. در واقع حضرت ما را راهنمايي ميکنند که اگر توانستيد من را به نورانيت ببينيد خدا را ديدهايد، همان طور که اگر با همان رؤيت قلبي به خداوند معرفت پيدا کنيد، تجسم عيني آن نور را در جمال علي ع ميتوانيد مشاهده نمائيد. اين آن نوع رؤيتي است که پيامبرص در بارهاش فرمودند: «مَنْ رَانِي فَقَدْ رَأي الْحَق» هرکس مرا ببيند حقيقتاً خدا را ديده است. مسلّم اين رؤيت، رؤيت دست و صورت مبارک حضرت نيست، رؤيت جنبهي نورانيت حضرت است. مثل رؤيت آدمي که عاشق باشد. آدم عاشق را که نگاه کنيد نميتوانيد بگوئيد کجايش عاشق است. اما از همهي حرکات و سکناتش عشق ميبارد. به گفتهي مولوي:
عشق شِنگ بيقرار بيسکون
چون در آرد کل تن را در جنون؟عشق شنگ چگونه آدم را به جنون مياندازد و شما با ديدن حرکات انسان عاشق چگونه به آن عشق منتقل ميشويد؟ رؤيت نوري را هم بايد از اين زاويه انجام داد. جمال ائمه در حرکاتشان طوري ظهور دارد که نور عقلِ قدسي امام در جمال آنها قابل رؤيت است. به همين جهت نبايد نقاشان با تصورات خود شکل و صورت امام معصوم را نقاشي کنند، چون همانطور که آن نور، مخصوص امام معصوم است، در جسم و صورت مخصوص نيز ظاهر ميشود و هيچ صورتي نميتواند آن نور را بنماياند. هر شکلي که نقاشي کنند حجابِ شکل اصلي ميشود و اثرش هم منفي است و عملاً آن جنبهي نورانيتي که در ظاهر آنها بوده نمايان نميگردد. هنرمند نقاش جسمي که کشيده جسمي است با تصور خودش که در آن جسم آن نور نيست. در جسم امام آن نور هست و هرکس فقط آن جسم را ببيند آن نور را ميبيند. در روايت هم داريم که اگر کسي خواب ائمه را ببيند در صورتيکه ائمه را قبلاً ديده باشد، حتماً آن رؤيا، رؤياي صادقه است. چون شيطان نميتواند در جمال امام معصوم ظاهر شود، زيرا جسم امام محل تجلي نور امام است و اگر جسم امامِ معصوم را ديده باشيد آن جسم دقيقاً حکايت از آن نور دارد. شيطان نميتواند آن جسمي که حکايت از آن نور دارد را براي خود بسازد و در خواب براي افراد ظاهر کند.
جمال امام ؛ مظهر وحدانيت حق
وقتي حضرت ميفرمايند: معرفت من به نورانيت همان معرفت خداي عزّ و جل است، ميخواهند نگاه ما را به جنبهي نورانيت خود بيندازند. عمده آن است که بفهميم اين نگاه چه نوع نگاهي است و از چه جهت موجب رؤيت خداوند ميشود. براي روشنشدن بحث به حرکات انسانهاي متقي نظر کنيد؛ اگر يک آدم متقي که تقوا را بر تمام ابعاد قلبي و باطنياش حاکم کرده ملاحظه نماييد، آن تقوا را در شخصيت او نيز ميبينيد. ملاحظه ميکنيد به مظاهر دنيا نگاه خريدارانه ندارد که با تمام وجود به آنها نگاه کند. هيچوقت نگاه نميکند ببيند اين نامحرم چه شکلي است، تقوايش بهکلي بر چشمش حکومت دارد، هرگز با حرص و ولع غذا نميخورد. وقتي اين حرکات و سکناتش را ميبينيد، ميگوئيد تقوا دارد، نگاه ميکنيد به طرف و متوجه تقواي او ميشويد. حال وقتي حضرت علي مقام نورانيت خود را در منظر ما قرار دادند و ما آمادهي نظر به مقام نورانيت حضرت شديم - همانطور که تقواي طرف را ميديديم- خدا را خواهيم ديد. وقتي نور وحداني حضرت حق بر جان انساني حاکم شد، همهي حرکاتش به يک نوع يگانگي خاص منوّر ميشود و ما را به جمال احدي منتقل ميکند.
با درک مقام نورانيتِ اهلالبيت ميتوان جزو خواص اهلالبيت شد و لذا ملاحظه ميفرماييد همين وصفي که رسولخدا براي جناب سلمان دارند که فرمودند: «سلمانُ مِنّا اهلالبيت»، براي اباذر هم دارند . يعني اين دو صحابهي بزرگوار فرهنگ اهلالبيت را درک ميکنند و ميفهمند اهلالبيت از چه پايگاهي سخن ميگويند و در منظرشان مقام نوري آن ذوات مقدس قرار دارد.
اگر نور حضرت أحدي بر قلب کسي تجلي کرد همهي حرکات و سکناتش آينهي نمايش نور حضرت احد است. «احد» يعني حقيقتي که تضادي در ذاتش نيست، در عين آنکه سميع است، بصير است و در عين آنکه حيّ است، قيّوم است، تمام وجودش عين يگانگي است. اگر به انسانهاي موحدي که نور احد بر قلبشان تجلي کرده بنگريد، شخصيت آنها را نيز محل تجلي يگانگي حق مييابيد. مگر براي ديدن خدا ميخواهيد به دنبال چه چيز باشيد، خدا را بايد کجا پيدا کرد؟ جز در جمال انسان موحد؟ او به اندازهاي که با حرکات و سکنات و گفتارش حکايت از يگانگي حق ميکند، آينهي نمايش حق است. جمال ائمهي اطهار آينهي تمامنماي حق است، که عمان ساماني در رابطه با حضرت علي ميگويد:
به پرده بود جمال جميل عزّ و جل
علي شد آيينه خيرالکلام قَلّ و دَلّوقتي با رويکرد نظر به مقام نورانيت امام، اعمال شرعي خود را انجام دهيم جلوههاي نورانيت حضرت بر قلب ما طلوع ميکند.
علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» ميفرمايند:
«وقتي از نجف به تبريز برگشتيم، ميخواستيم خانهي خود را تعمير کنيم، عمله و بنّايي پيدا کرديم، ديدم عمله خيلي خوب کار ميکند، هر وقت هم که استادِ بنّا دستور به او نميداد خودش يک کاري پيدا ميکرد و انجام ميداد، ظهر هم که شد نماز خوبي خواند و غذايش را خورد و بلند شد براي کار. نزديکيهاي عصر استاد بنّا گفت نردبان ميخواهيم. به آن عمله گفتم در کوچهي آن طرفي آشنايي هست برويد بگوئيد نردبانتان را براي خانهي فلاني بدهيد. علامه ميگويند: ديديم برعکسِ صبح تا عصر که سريعاً کارها را انجام ميداد در آوردن نردبان خيلي طول داد، بعداً که بنا بود مزدشان را بدهم و مرخص شوند به ايشان گفتيم که اين سؤال براي من مانده که کارهاي صبح تا عصرتان با نردبانآوردنتان متفاوت بود. آن شخصِ عمله گفته بود؛ حقيقتش کوچههايتان باريک بود و نردبان هم بلند، من خيلي مواظب بودم سر نردبان به کاهگلهاي ديوارهاي مردم نخورد، به همين جهت آوردن نردبان طول کشيد. علامهي از نجف برگشته که مرحوم قاضي ميگويد از 20 سالگي داراي چشم برزخي است، درجا ميپرسند اخيراً حضرت آقا صاحبالزمان را ديدهايد؟ آن آقا هم ميگويد بله.»
عرضم در اين نکته است که چطور ميشود کسي چشمش امام معصوم را زيارت کند؟ چشم قلب و چشم ظاهر که براي اينها فرق نميکند. در جواب بايد گفت چون اين افراد قلب خود را توحيدي کردهاند با انسانهاي موحّد مرتبط ميشوند و منجر به رؤيت ميگردد. رعايت حلال و حرامهايي که به ما دستور ميدهند مگر جز اين است که جان ما را توحيدي ميکند؟ به ما ميگويند: حواست را جمع کن حرام نخور، حلال بخور، پرحرفي نکن، کينهي مؤمنين را به دل راه مده، همهي اين دستورات را اگر بر جان خود حاکم کنيم قلب ما تحت تجلي نور حضرت اَحد قرار ميگيرد و همانطور که حضرت فرمودند: معرفت خدا موجب معرفت نورانيت امام ميشود و با تجلي نور اَحدي، امام در منظر انسان قرار ميگيرند. اين آدم وقتي حرکات و سکناتش توحيدي شد، توحيد در جمال نور انسان موحد بر او تجلي ميکند و اگر همانطور به کسي که تجلي کامل توحيد است نگاه کند توحيد ميبيند.
اينها مقدمه بود تا بر روي سخن حضرت فکر کنيم که چرا ميفرمايند: «مَعْرِفَتِي بِالنُّورَانِيَّةِ مَعْرِفَةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ» اگر کسي با نظر به نورانيت من مرا بشناسد، خداي عزّ و جل را شناخته است. همانطور که عکسش را نيز فرمودند که اگر کسي خدا را درست بشناسد به معرفت نورانيت امام ميرسد. چون قلب انسان در فطرت خود خدا را ميشناسد، از طرفي فطرتِ بالفعل همان امام معصوم است، از آن جايي که با فطرت نظر به خدا ميکند، در منظر خود «فطرت بالفعل» يعني امام را مييابد که نمايش نور حضرت اَحد است. همين طور که غير ممکن است کسي خدا را بشناسد و به جمال اميرالمؤمنين و سيرهي آن حضرت نگاه کند ولي به خدا منتقل نشود.
بايد در شناخت اميرالمؤمنين درست شروع کنيم و درست شروعکردن با نظر به مقام نورانيت حضرت ممکن است. آنهايي که اهل اين راهاند حرفشان اين است که بيخود شما نشستهايد و ميخواهيد خدا را در ديگر مظاهر پيدا کنيد، تا انسان موحد کاملي را نيابيد و خدا را در سيرهي او نبينيد، محال است خداوند خود را به شما نشان دهد. چون شما بايد اولاً: چشم خدابين پيدا کنيد. ثانياً: اسماء الهي را در مظاهر کاملهاش بيابيد تا خدا را پيدا کرده باشيد. در صورتي که انسان با اسماء الهي به صورت جامع - که در انسان کامل ظاهر است- مأنوس نشود، قلبش به نشاط الهي نايل نميگردد. وقتي عرض ميشود در حرکات و سکنات انسانهاي موحد ميتوان با خدا مأنوس شد، منظورم صرفاً ائمه نيستند، آنها جاي خود دارند، بياييد پائينتر و در بعضي از اولياء الهي خدا را ببينيد، البته در حدي که هستند. عمده آن است که اين راه را پيدا کنيد که چطور ميتوان با نظر به نور، به اولياء الهي نظر کرد. حضرت در اين حديث باب اين نوع نگاه را براي ما باز کردند.
ولايت امام يا اقامه صلاة
حضرت فرمودند: معرفت من به نورانيت، معرفت خدا است و معرفت خداي عزّ و جل معرفت من است به نورانيت. سپس ميفرمايند: «وَ هُوَ الدِّينُ الْخَالِصُ الَّذِي قَالَ اللَّهُ تَعَالَى [وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ وَ يُقِيمُوا الصَّلاةَ وَ يُؤْتُوا الزَّكاةَ وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ] ». اين همان دين خالصي است که خداوند در قرآن توصيف کرده و فرموده؛ «و ما به انسانها دستور نداديم مگر آنکه خدا را عبادت کنند و دين را خالصانه از خدا بدانند و به دنبال اديان غير الهي نروند، در حاليکه راه بيتلفات همين راه است و دستور داديم نماز را اقامه کنند و زکات بپردازند و اين است دين پايدار». حضرت در تأويل آن قسمت از آيهاي که ميفرمايد: «وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ» ميفرمايند: «يَقُولُ مَا أُمِرُوا إِلَّا بِنُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ وَ هُوَ الدِّينُ الْحَنِيفِيَّةُ الْمُحَمَّدِيَّةُ السَّمْحَةُ» امر نشدهاند مگر به نبوت حضرت محمد ص که آن دين حنيف، دين پيغمبر است که آسان و سهل و بدون افراط و تفريط و بدون سختگيري است. «وَ قَوْلُهُ «يُقِيمُونَ الصَّلاةَ» فَمَنْ أَقَامَ وَلَايَتِي فَقَدْ أَقَامَ الصَّلَاةَ» و اينکه در آن آيه فرمود: اقامهي نماز کنيد، هرکس ولايت مرا اقامه کند، نماز را اقامه کرده است. چون نفرمود نماز بخوانيد، فرمود نماز را اقامه کنيد. اگر منظور از اقامهي نماز همين کاري است که ما با نمازخواندن ميکنيم، نبايد به آن اقامهي نماز ميگفتند، معلوم است چيزي در ميان است که بايد قيام بشود، به همين جهت حضرت ميفرمايد: اين ولايت من است. همين طور که با اقامهي نظام جمهوري اسلامي، اسلام اقامه شد، ولي رعايت حلال و حرام الهي را نميگوييم اقامهي حلال و حرام. در سورهي انبياء صريح آيهي قرآن است که امامان فعلشان اقامهي نماز است. ميفرمايد: «وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ»؛ به امامان فعل خير و اقامهي نماز را وَحي کرديم. پس امام مقامي دارد که خداوند اقامهي نماز را به او وَحي کرده تا بتواند حرکتي را در جامعه پايهگذاري کند.
شرايط حمل ولايت امام
حضرت در ادامه ميفرمايند: «وَ إِقَامَةُ وَلَايَتِي صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ» اقامهي ولايت من کار پيچيده و سختي است، «لَا يَحْتَمِلُهُ إِلَّا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ» نميتوانند آن را حمل کنند مگر ملک مقرب، «أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ» يا پيامبري مرسل، «أَوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ» يا بندهي مؤمني که قلبش را خداوند براي ايمان پرورانده است. اينها ميتوانند ولايت من را حمل کنند و بپذيرند. در ادامه ميفرمايند: «فَالْمَلَكُ إِذَا لَمْ يَكُنْ مُقَرَّباً لَمْ يَحْتَمِلْهُ» اگر ملک مقرب نباشد نميتواند آن ولايت را حمل کند. ملک مُحيي يا ملک مميت فقط احياء و اماته را ميتوانند انجام دهند، چطور ميتوانند ولايت انسان کاملي را که قلبش جامع اسماء الهي است درک کنند يا تحمل نمايند؟ ميدانيد که ملائکه هم داراي مقام شدت و ضعفاند. هر ملکي در قربِ بيشتر باشد در جامعيت بيشتر است و لذا به مقام جامعيت اسماء که مقام انسان کامل است نزديکتر خواهد بود. مثل نور بيرنگ است که نسبت به نورهاي زرد و سبز و آبي در جامعيت است. ملک مقرب نسبت به ساير ملائکه در مقام جامعيت قرار دارد. مقام امام معصوم مقام «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا» است که حامل همهي اسماء الهي است. ملائکهاي که چند اسم از اسماء الهي را ميدانند و اقرار ميکنند: «وَ ما منا الا له مقام معلوم» ما را نيست مگر مقامي محدود، نميتوانند مقام نورانيت انسان کامل را تحمل نمايند. ملائکه در جواب خداوند که ميفرمايد ميخواهم در زمين خليفه قرار دهم، عرض ميکنند ما تسبيح و تحميد و تقديس ميکنيم. خداوند هم به آنها فرمود: «إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ» درست است که شما تسبيح و تحميد و تقديس ميکنيد و مسلّم کسي که خليفهي خدا است بايد در چنين مقاماتي هم باشد، ولي من چيزهايي ميدانم که شما نميدانيد. بعد تمام اسماء را به آدم يعني حقيقت انسانيت که صورت بالفعل آن حقيقت نبي اکرم ص و اهلالبيت اند، تعليم داد. اين مقام، فوق مقام زن و مرد بودن انسان است، به همين جهت شامل صديقهي طاهره س هم ميشود و ملائکه هم که سجده کردند، به انسان کامل - که شامل حضرت زهرا هم ميشود - سجده کردند.
در هر صورت انسان کامل در مقام جامعيت اسماء الهي است و هر ملکي نميتواند ولايت چنين انساني را تحمل کند. به همين جهت حضرت ميفرمايند: اقامهي ولايت من را کسي ميتواند تحمل کند که کمالات جامع داشته باشد. در بين ملائکه، ملائکهي مقرب چنين جامعيتي را دارند و در بين انبياء، نبيّ مرسل. پيغمبری که در حدّ خود با احکام الهي آشنا است غير از آن پيامبري است که مأموريت دارد پيام خود را به بشريت برساند. آنکه بناست پيام خداوند را به بشريت برساند ميتواند حامل همهي ابعاد غيب و معنا باشد. چون آدمها از نظر فهم و احوال متکثرند و داراي ابعاد مختلفي هستند، بايد آن پيامبر، نوري از حضرت ربالعالمين با خود داشته باشد که جواب همهي آنها را بدهد به اين معني که بايد نبي مرسل باشد. لذا اميرالمومنين فرمودند: «والنّبي إذا لَمْ يکُنْ مُرسلا لَمْ يحْتَمِلْهُ» از بين انبياء اگر آن نبي مرسل نباشد نميتواند آن ولايت را تحمل کند.
سپس حضرت ادامه دادند: «وَ الْمُؤْمِنُ إِذَا لَمْ يَكُنْ مُمْتَحَناً لَمْ يَحْتَمِلْهُ» و از بين مؤمنان اگر آن مؤمن، مؤمن مُمْتَحَن نباشد نميتواند آن ولايت را حمل کند. جناب سلمان آدم با هوشي است ميگويد؛ «قُلْتُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَنِ الْمُؤْمِنُ وَ مَا نِهَايَتُهُ وَ مَا حَدُّهُ حَتَّى أَعْرِفَهُ؟» اي اميرالمؤمنين مؤمن مُمْتَحَن چه کسي است و حدّ و نهايت ايمان او چقدر است تا بتوان او را شناخت؟ بالأخره معلوم است هر مؤمني نميتواند اين ولايت را درک کند. نهايت و حدود آن ايماني که ميتواند ولايت شما را درک کند چيست؟ که حضرت شروع ميکنند خصوصيات آن مؤمن را مطرح ميفرمايند حاکي از آنکه آن مؤمن ممتحَن آنچنان وسعتي دارد که جانش هر آنچه از طرف ما گفته ميشود تصديق ميکند و به درجهاي از درکِ حقيقت رسيده که نسبت به حقايقي که به ما ميرسد بيگانه نيست و نگذاشته است غبار امور دنيوي آينهي وجودش را تيره و تار کند. که إنشاءالله در جلسهي آينده به آن ميپردازيم.
خدايا به حقيقت نورانيت اميرالمؤمنين ما را به نور خودت وارد معرفت نورانيت اهل البيت بگردان.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي چهارم،
خصوصيات قلب ممتحن
بسم الله الرحمن الرحيم
همانطور که عزيزان مستحضرند بحث در رابطه با معرفت نورانيت اهلالبيت بهخصوص وجود مقدس اميرالمؤمنين بود. حضرت فرمودند: ايمانِ احدي کامل نميشود مگر آنکه مرا به کنه معرفت با نورانيت خاصي که مربوط به آن مقام است بشناسد. با اين وصف بايد تلاش کرد إنشاءالله حقيقت نوري حضرت را بشناسيم و روحمان را با نور حضرت مرتبط کنيم و موانعي که بين ما و آن نور وجود دارد مرتفع نماييم تا به لطف الهي با تجليات آن نور، قلب ما به تعادل لازم در حرکات و سکنات و افکار و عقايدمان برسد. اين اصل مطلبي است که هر انساني بايد روي آن برنامهريزي کند.
وقتي متوجه شديم که اميرالمؤمنين يک حقيقت نوري هستند و حرکات و گفتارشان تجلي آن نور است و شخصيت آن حضرت با آن نور متحد شده، با نظر به آن حضرت، نفس ناطقهي انسان ميتواند آن نور را بنگرد. حضرت فرمودند: اگر بتوانيد برنامهريزي کنيد و چنين معرفتي به من پيدا نماييد علاوه بر اينکه قلب شما آمادهي تجلي ايمان ميگردد و جهت فهم اسلام شرح صدر پيدا ميکنيد و عارف و بصير ميشويد، به معرفت الهي نيز، آنطور که شأن معرفت خداوند است نايل ميگرديد. فرمودند: «مَعْرِفَتِي بِالنُّورَانِيَّةِ مَعْرِفَةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ، وَ مَعْرِفَةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَعْرِفَتِي بِالنُّورَانِيَّةِ» از نکتهي اخير که يکي از محکمات روايت است نبايد غفلت شود. چطور اميرالمؤمنين را ببینيم که خدا را ديده باشيم و چطور به خدا معرفت پيدا کنيم که منجر به معرفت به مقام نورانيت اميرالمؤمنين شود؟ خدا را کجا بايد سراغ گرفت و چگونه بايد به سراغ خدا رفت که در آن صورت با نور اميرالمؤمنين روبهرو شويم، همانطور که عمان ساماني با حضرت روبهرو شده و ميگويد:
به پرده بود جمال جميل عزّوجلّ
علي شد آينه خير الکلام قلّ و دلّميگويد: همانطور که بهترين کلام آن است که مختصر و روشن باشد، اميرالمؤمنين همان خلاصهي جمال جميل خداي عزّ و جلّ است. ما در اصلِ قضيه که همان معرفت به نورانيت حضرت باشد بايد تلاش کنيم. ممکن است که بفرمائيد چون روايت چنين مطلبي را فرموده قبول ميکنيم ولي بالاخره بايد آدم چيزي را درست تصور کند تا درست تصديق کند. قلب ما چه چيزي ميبيند که ميخواهد قبول کند؟ بدون تصور صحيح نميشود چيزي را قبول کرد. چارهاي نيست جز اينکه رؤيتِ جنبهي نوري حضرت در منظر نفس ناطقهي ما قرار گيرد تا بتوانيم آن را تصديق کنيم. چيزي که در جلسهي قبل باب آن باز شد و نياز است عزيزان در رابطه با آن تمرين کنند و نگاهي را به صحنه بياورند که با آن نگاه بتوانند در جمال اولياء الهي نور ببينند.
خداوند در رابطه با قرآن ميفرمايد: «قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبين» قرآن از طرف خدا براي شما به عنوان نور و کتابي روشنگر آمد. اين بدينمعني است که نوري در کتاب خدا هست که ميتوان با آن مرتبط شد و راه ديدن حقايق عالم را براي خود هموار کرد، با همان ديد حضرت مهدي را نور ميبينيم و به آن حضرت عرض ميکنيم: «السلامُ عليکَ يا نورَاللهِ الّذي يهْتَدي بِهِ المُهتَدون» سلام بر شما اي نور خدايي که هدايتشدگان به وسيلهي آن هدايت ميشوند. اينهمه ادب و حضور و آرامش و صفا و نظم و يگانگي که در حرکات و سکنات و گفتار اولياء الهي و علماء رباني مينگريم حکايت از نوري ميکند که در قلب آنها تجلي کرده است و آثار يک حقيقتي است که ما با نظر به آنها با آن آشنا ميشويم، تجلي يک نحوه توحيدند. به همين جهت با نظر به اهلالبيت و صلوات بر آنها ما هم به توحيد ميرسيم.
نمايش توحيد
حضرت امام رضا ميفرمايند: «مَنْ لَمْ يَقْدِرْ عَلَى مَا يُكَفِّرُ بِهِ ذُنُوبَهُ فَلْيُكْثِرْ مِنَ الصَّلَوَاتِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ» اگر کسي نميتواند گناهانش را پاک کند مکرراً بر محمد و آل محمد صلوات بفرستد. در ادامه ميفرمايند: «فَإِنَّهَا تَهْدِمُ الذُّنُوبَ هَدْماً» زيرا صلوات گناهان را منهدم ميکند آن هم چه منهدم کردني! مقابل گناه عدم گناه است. ميفرمايند: اگر بتوانيد با صلوات، به جمال اين خانواده نظر بيندازيد و دل را متوجه خانوادهي عصمت و طهارت نماييد همهي گناهانتان پاک ميشود. و در راستاي توحيديشدن جان ميفرمايند: «الصَّلَاةُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ تَعْدِلُ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ التَّسْبِيحَ وَ التَّهْلِيلَ وَ التَّكْبِير» صلوات بر محمد و آل محمد در نزد خدا معادل تسبيح و تهليل و تکبير است. يعني از آن طريق قلب انسان به مقام تسبيح نايل ميشود و نور سبحاناللهي پروردگار بر قلبش تجلي ميکند و منور به «تهليل» ميشود و يگانگي خداوند بر قلبش تجلي ميکند و با تجلي تکبير الهي نور کبريايي حضرت حق جان او را منوّر ميکند و اين عاليترين شکل توحيد و معرفت الهي است. به عبارتي جهت قلب را به اين خانواده انداختن، مساوي است با نظر به وحدانيت خدا.
در جلسهي گذشته عرض شد چطور جلوهي احدي را در شخصيت امام معصوم ميتوان ديد، همانطور که عشق را در حرکات و سکنات يک انسان ميبينيد. اگر احديت را بشناسيم و يگانگي حضرت «الله» را درک کنيم آن را در امامان معصوم ميتوان نظاره کرد، زيرا آنها تجلي يگانگي حقاند و روايت فوق متذکر چنين نکتهاي است. وقتي ميفرمايد: صلوات بر محمد و آل محمد نزد خدا معادل تکبير است. يعني سيرهي امام را که نگاه کنيم و نظر ارادتمندانه به آن ذوات مقدس بيندازيم، کبريايي حق بر قلب ما تجلي ميکند. اين طور نگاهکردن نيازمند يک نوع تربيت قلبي است که جان ما بيرون از حرکات و سکنات ائمه ، در جستجوي نوري باشد که با نظر به سيره و سخن امام، نفس ناطقه بتواند آن نور را در منظر خود بنگرد. اگر انسان بنا داشته باشد آن نور را ببيند و موانع اخلاقي و عقيدتي را هم برطرف کرده باشد، ميبيند.
مگر ما خدا را چگونه بايد ببينيم که قرآن وعده داده است؛ «فَمَن كَانَ يَرْجُوا لِقَاء رَبِّهِ»؛ اگر کسي ميخواهد پروردگارش را ملاقات کند و به لقاء او نايل شود؛ «فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا» بايد به عمل صالح مبادرت ورزد و احدي را شريک خدا قرار ندهد. پس معلوم است ميشود خدا را ملاقات کرد که خداوند راهکارِ آن ملاقات را گوشزد ميفرمايد، به طوري که حق به جلوات نوراني اسمائش بر قلب انسان جلوه ميکند و انسان با آن انوار الهيه اُنس ميگيرد، به همان معنايي که ميفرمايند لقاء الهي واقع ميشود. اميرالمؤمنين به «ذعلب» فرمودند: خدايي را که نبينم عبادت نميکنم ولي «لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَان» چشمها او را با نگاه حسي نميبينند ولکن قلبها او را به کمک حقايق ايمان درک ميکنند. با طرح اين تذکرات إنشاءالله باب اوليهي فهم اين روايت باز ميشود که نورانيت اميرالمؤمنين ، يک نحوه نورانيتي است که ميشود با نظر به آن متوجه خدا شد و نيز ميشود با معرفت به خدا متوجه نورانيت اميرالمؤمنين گشت.
به ياد داريد که حضرت به سورهي بينه استناد کردند که خداوند ميفرمايد: «وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفَاء»؛ ما امر نکرديم به مردم مگر آنکه خداوند را خالصانه عبادت کنند و بدون هيچ انحرافي دين را براي خدا بدانند و از او بگيرند، «وَيُقِيمُوا الصَّلَاةَ وَيُؤْتُوا الزَّكَاةَ وَذَلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ» و اقامهي صلاة کنند و زکات بپردازند و اين است آن دين قيم و پايدار. حضرت فرمودند: «مَا أُمِرُوا إِلَّا بِنُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ » مردم امر نشدند مگر به نبوت حضرت محمد چون مسير بندگي خدا پذيرش نبوت نبي و پيروي از دستورات او است. عرفا ميگويند مؤمن بايد در قلب خود هم دو چشم داشته باشد و با آن دو چشم، خدا را ببيند به اين صورت که با يک چشم، از خدا متوجه آثار و آيات او شود و با يک چشم، از آيات و آثار الهي متوجه خدا شود. خدايي که براي کودکِ به دنيا نيامده در سينهي مادرش شير آماده ميکند تا رزاقبودنش را ببينيد، و ببينيد او سميع و خبير است و صداي طلب کودک به شير را ميشنود و ميداند چه اندازه شير نياز دارد. انسان نبايد در چنين صحنههايي فقط شير مادر را ببيند. اين شير را که هر چشمي ميبيند کسي که چشم قلبش باز است از شير منتقل ميشود به رزاق و سميع و خبير، هم خدا را ميبيند که رزاق است و هم از رزق او نظر به رزاقيت او دارد، او دارد در اين صحنهها خود را مينماياند.
کسانی که خدا را قبول دارند ولي منکر لقاء الهي هستند وهّابي هستند و متوجه مظاهر الهي به عنوان آينهي نمايش انوار الهي نيستند. خدايي را که انسان نتواند ببيند يک خداي ذهني است و نه خداي واقعي. آنوقت اين وهّابيها به ما ميگويند شما که ميگوئيد اهل البيت تجلي جمال حقاند مشرکيد. حضرت صادق ع ميفرمايند: «نَحْنُ وَ اللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى» به خدا سوگند ماييم اسماء حسناي الهي. اينها به جاي آنکه خدا را در مظاهرش ببينند تا بتوانند با او اُنس قلبي داشته باشند، منکر رؤيت خداوند ميشوند و عملاً به خداي واقعي کافرند و يک خداي ذهني دارند. خدايي که اينها قبول دارند واقعيت خارجي ندارد. اينجاست که تأکيد ميشود بايد طوري لقاء الهي را دنبال کرد که آدم بتواند او را در صحنه ببيند و با نظر به نبوت حضرت محمد آن خدا پرستيده ميشود. حضرت ميفرمايند: در واقع دين خالص چيزي نيست «إِلَّا بِنُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ وَ هُوَ الدِّينُ الْحَنِيفِيَّةُ الْمُحَمَّدِيَّةُ السَّمْحَةُ» آن ديني که شما دنبالش هستيد همين جمال و دستورات وجود مقدس پيامبر است که در شخصيت و حرکات و سکنات و گفتار آن حضرت پيدا است. سپس ميفرمايند: مگر به دنبال آيه نفرمود؛ «يُقِيمُوا الصَّلاةَ» اين يعني هرکس ولايت مرا اقامه کند حقيقتاً نماز را اقامه کرده است. يعني ولايت من را بر جان خود اقامه کنيد تا نماز را اقامه کرده باشيد. ولي «وَ إِقَامَةُ وَلَايَتِي صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ» موضوع اقامهي ولايت من کار سادهاي نيست که هرکس بتواند زير بار آن برود. «مستصعب» اسبي را ميگويند که به اين راحتيها رام نميشود. فرمود: ولايت من را ملک مقرب و نبي مرسل، و مؤمني که خداوند قلب او را جهت ايمان امتحان کرده ميتواند حمل کند و بپذيرد و نه هرکسي.
خصوصيات مؤمن مُمْتَحَن
عرض شد اينکه فرمودند هر ملکي نميتواند آن را حمل کند مگر ملک مقرب، به خاطر اين است که هر اندازه ملک «نازل» بشود و از مقام قرب نزول کند جنبهي کثرتش بيشتر ميشود و از جنبهي وحدت و جامعيتش کاسته ميگردد و لذا نميتواند ولايت انسان کامل را که مقامش مقام علم به همهي اسماء الهي به جامعيت است حمل نمايد. علاوه بر ملک مقرب و نبي مرسل فرمودند: «أَوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ» بندهي مؤمني که خدا قلبش را امتحان کرده باشد نيز ميتواند ولايت مرا تحمل کند و بپذيرد. بحث به اينجا رسيد که جناب سلمان پرسيد؛ «يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَنِ الْمُؤْمِنُ وَ مَا نِهَايَتُهُ وَ مَا حَدُّهُ حَتَّى أَعْرِفَهُ؟» اي اميرالمؤمنين جايگاه و اندازهي مؤمني که ميتواند آن ولايت را بپذيرد کجاست تا ما او را بشناسيم؟ حضرت فرمودند: اي اباعبدالله! «قُلْتُ لَبَّيْكَ يَا أَخَا رَسُولِ اللَّهِ!» عرض کردم؛ بفرماييد اي برادر رسول خدا – اصرار دارد حضرت را به اسمي صدا بزند که رسول خدا براي اميرالمؤمنين گذاشتند - «قَالَ: الْمُؤْمِنُ الْمُمْتَحَنُ هُوَ الَّذِي لَا يُرَدُّ مِنْ أَمْرِنَا إِلَيْهِ شَيْءٌ إِلَّا شُرِحَ صَدْرُهُ لِقَبُولِهِ وَ لَمْ يَشُكَّ وَ لَمْ يَرْتَبْ» فرمودند: مؤمنِ ممتحَنْ آن مؤمني است که قلبش هرچه از ما ميرسد راحت ميپذيرد و هيچگونه انکاري در مقابل امر ما در جان او نيست مگر آنکه سينهي او جهت پذيرش آن امر گشوده شده و هيچ شک و ترديدي در حقانيت آن ندارد. مقداري بر روي نکتهي «إِلَّا شُرِحَ صَدْرُهُ»فکر کنيد، ميدانيد که چند نوع آدم داريم؛ عدهاي وقتي سخن امام معصوم را بشنوند سخت انکار ميکنند چون اساساً در افق ديگري قرار دارند. به همين جهت وجود مقدس پيامبر نگران بودند که مقام ولايت حضرت اميرالمؤمنين را در غدير طرح کنند تا آنجا که خدا فرمود: اگر اين کار را نکني رسالت خود را کامل نکردهاي. قلب بعضيها اصلاً نميتواند ولايت معصوم را تحمل کند، تا پذيرش نبوت - به عنوان امر و نهي الهي- مشکل ندارند ولي در ولايت مشکل پيدا ميکنند. عدهاي قلبشان تا اين حدّ منحرف نيست، اگر يک مقدار برايش مطلب روشن شود حقانيت مطلب را تصديق ميکند ولي دائماً در مقابل هر حرکت و گفتار امام معصوم مسئلهدار ميشود و بايد برايش روشن کرد. اما عدهاي هم هستند که جانشان به دنبال آن حقايق است و خودشان را در سخنان اهلالبيت پيدا ميکنند.
حضرت ميفرمايند آنکسي که ميتواند ولايت ما را بپذيرد از نوع سوم است. به عنوان مثال شما از نظر عقلي يک امامِ عقلي دروني داريد که به آن بديهيات ميگويند. بديهيات يک نوع شعوري است که در هر انساني هست و پايهي تفکر و تعقل انسان قرار ميگيرد بدون آنکه براي پذيرش بديهيات نياز به تفکر باشد. مثلاً من ميگويم جزء هرچيز از آن چيز کوچکتر است. شما به طور بديهي بدون هيچ مقاومتي آن را تصديق ميکنيد، ميگوييد بديهي است که جزء هر چيز از کُلّ آن کوچکتر است. بديهي يعني چيزي که من در درونم آن را قبول دارم و به درونم که رجوع ميکنم ميبينم روحي دارم که ميگويد مطلب معلوم است. اگر کسي از شما بپرسد به چه دليل جزء هر چيز از کل آن کوچکتر است؟ ميگوييد دليل نميخواهد، معلوم است، به قول معروف ميگويند اگر تصور بکنيم، تصديق ميکنيم. اين شعور را امام دروني ميگويند. عقل نظري و تمام مسائل عقلي بر پايهي همين بديهيات بنا ميشود. عين چنين امامي را جهت عقل عملي، در بيرون داريم که ملاک حق و باطلبودن اعمال است. همينطور که درست و غلطبودن افکار را ميتوانيم به کمک بديهيات تصديق کنيم، در بيرون هم امام معصومي هست که ميتوانيم به کمک او حق و باطلبودن اعمال را تصديق کنيم، به شرطي که فطرت خود را که عامل شناسايي امام بيروني است در حجاب نبرده باشيم. اگر کسي فطرتش آلوده به عقايد باطل و اغراض فاسد نباشد، همينکه امام سخني ميگويند و يا عملي انجام ميدهند درونش آن را تصديق ميکند. اميرالمؤمنين ميفرمايند اين است آنکسي که خداوند قلبش را محل تجلي نور ايمان قرار داده و ميتواند ولايت ما را تحمل و درک کند. «هُوَ الَّذِي لَا يُرَدُّ مِنْ أَمْرِنَا إِلَيْهِ شَيْءٌ» اوست آن کسي که هيچ امري از طرف ما صادر نميشود «إِلَّا شُرِحَ صَدْرُهُ لِقَبُولِهِ» مگر آنکه قلبش براي پذيرش آن گشوده است. «وَ لَمْ يَشُكَّ وَ لَمْ يَرْتَبْ» اصلاً هيچ شکي در حقانيت آن حرکات و گفتار در درونش ظهور نميکند تا بخواهد با سؤال و شرح و تفصيل، قلب خود را قانع کند. چون اين افراد نيامدند تا از طريق ديگر مطالب را بگيرند که جاي شک باشد، بلکه با قلبشان توانستند با امام تماس بگيرند و با حقيقت نوريهي امام مرتبط شوند.
مقام خليفةاللهي ائمه
حضرت در ادامه ميفرمايند. «اعْلَمْ يَا أَبَا ذَرٍّ!» اي اباذر بدان! «أَنَا عَبْدُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ خَلِيفَتُهُ عَلَى عِبَادِهِ لَا تَجْعَلُونَا أَرْبَاباً وَ قُولُوا فِي فَضْلِنَا مَا شِئْتُمْ» من بندهي خدايم و خليفهي او بر بندگانش ميباشم، ما را پروردگار به حساب نياوريد و خارج از آن هر فضل و کمالي را که ميخواهيد و تصور ميکنيد، ميتوانيد به ما نسبت دهيد. اين خليفةالله طبق آيهي قرآن است که فرمود: «وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً» پروردگارت به ملائکه فرمود ميخواهد در زمين خليفه قرار دهد و سپس آدم را به اعتبار اينکه همهي اسماء را به او تعليم داد، خليفه قرار داد و به آدم فرمود: «يَا آدَمُ أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِهِمْ» اي آدم! اسماء ملائکه را به آنها خبر بده «فَلَمَّا أَنبَأَهُمْ بِأَسْمَآئِهِمْ، قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ» همينکه آدم توانست اسماء را نشان آنها دهد، خداوند در جواب ملائکه که گفتند آيا ميخواهي کسي را خليفهي خود در زمين قرار دهي که فساد ميکند و خون ميريزد؟ فرمود: نگفتم به شما که من به غيب آسمانها و زمين از همه عالمتر هستم و چيزي بالاتر از آنچه شما از آدم تصور ميکرديد ميدانستم؟ اين انسان کامل که اسماء را به تمامه بگيرد و بنماياند، به اقرار بزرگان شيعه و سني حضرت محمد است. از طرفي عايشه ميگويد به کرّات پيامبر فرمود: «عَلِيٌّ نَفْسِي»؛ علي جانِ من است و اين به معني آن است که جان پيامبر هم همان مقام «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا» را دارا است. لذا حضرت اميرالمؤمنين ميفرمايند: من خليفهي الهي در زمين هستم و به همان معني که خليفهي الهي اسماء همهي موجودات را ميداند من هم ميدانم پس در عين اينکه مرا نبايد پروردگار عالم بدانيد، هر کمالي را که تصور ميکنيد، ميتوانيد به من نسبت دهيد. گلهاي که به آقاي دکتر شريعتي هست اين است که از يک طرف درست ميگويند که نبايد علي را خدا کرد اما ميگويد که «علي انسان برتر است نه برتر از انسان». اين حرف بياشکال نيست. طبق روايت مورد بحث و امثال آن ائمه از مقامي در رابطه با خود به ما خبر ميدهند که نشان ميدهد از همهي موجودات بالاترند. حضرت صاحبالامر ميفرمايند: «نزّلونا عن الرّبوبيّة و قولوا فينا ما شئتم.» ما را از مقام رببودن پائين بياوريد سپس نسبت به ما هر کمالي که خواستيد ميتوانيد بگوييد.
خدا يعني همهي کمالات، خدا يعني حيِّ قيّومِ سميعِ بصير و همهي اسماء حسناي ديگر، در عين آنکه واحد است و کثير نيست، صفاتش عين ذاتش ميباشد و او را از احديت خارج نميکند. مسلّم اولين مخلوقِ خدا که کاملترين تجلي است، در عين مخلوقيت، همهي آن کمالات را دارا است. بنابراين حتماً صادرهي اول بايد يک انسان کامل باشد به همان معنايي که خليفهي خدا است. هيچوقت نميشود صادرهي اول و اولين مخلوق يک ملک باشد. چون ملائکه هرکدام وجهي از کمالات خدا را دارند. درست است ملائکه به يک اعتبار هر چه به قرب الهي نزديکتر باشند کاملتر ميشوند، ولي نه اينکه جامعيتشان در اين حدّ باشد که تمام اسماء الهي را بتوانند بگيرند وگرنه ديگر معني نميداد که به آدم سجده کنند. عنايت داشته باشيد که در عالم معنا هر سجدهاي لازمهاش اين است که مسجود در مرتبهي بالاتري باشد تا مرتبهي مادون در مقابلش خاضع گردد. مثل امور دنيايي نيست که خضوعها اعتباري و قراردادي باشد، آنجا هر حرکتي ريشهي تکويني دارد.
عرض شد ملائکهي مقرب آنقدر در کمالات جامعاند که ميتوانند ولايت اميرالمؤمنين را بفهمند. هر ملکي نميتواند ولايت آن حضرت را بفهمد. اما بالاخره ملکاند و ظرفيت تعليم همهي اسماء را نداشتند، خودشان به خداوند عرض کردند: «نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ» ما در عين تسبيح، حمد تو را ميکنيم و تو را تقديس مينماييم. نگفتند که ما عالم به اسماء جامع الهي هستيم، ملائکه راست ميگويند. بنابراين حتماً آنها صادرهي اول که بايد جامع اسماء الهي باشند، نيستند. حضرت پيامبر ميفرمايند: «اَوَّلُ مَا خَلَقَ اللّه نُوري» اولين چيزي که خداوند خلق کرد نور من بود. علاوه بر روايت فوق؛ اهل برهان و عرفان رسيدهاند به اين که بايد در عالم يک موجودي باشد که از ملک بالاتر است و مقامش مقام جامع اسماء الهي است و همهي حقيقت پيش او است بدون آنکه خدا باشد. اميرالمؤمنين ميفرمايند: آن موجودي که جامع اسماء الهي است من هستم. هيچيک از صحابه از جمله خليفهي اول و دوم و سوم هيچوقت نگفتند مقام ما مقام «اول ما خلق الله» است، حال حضرت اميرالمؤمنين چنين ادعايي دارند، يا راست ميگويد که بايد دليل بياورند يا راست نميگويند که از بقيهي صحابهي پيامبر هم پايينتر هستند چون ادعايي کردهاند که بقيه چنين ادعايي نکردهاند. تاريخ گواه است که همهي حرکات و گفتار ائمه شاهد صدق چنين ادعايي است. خود آنها معلوم ميکنند که اين دنيا کساني را در خود دارد که مقامشان، مقام «اول ما خلق الله» است با جامعيت همهي اسماء الهي. تفاوت ما با اهل سنت و با بعضي از شيعيانِ تحت تأثير علمِ حسّي غرب اين است که آنها نتوانستهاند به چنين معرفتي دست يابند که چنين کساني در اين دنيا هستند. و لذا اگر به حضرت علي و يا ساير ائمه احترام هم ميگذارند به جهت پذيرش چنين مقامي براي آنها نيست. اگر اين فرصت فراهم بشود که بتوان اين موضوع را تبيين کرد، که خداي جامعِ همهي کمالات، اولين تجلياش غير از انسان کامل نيست، راه براي ساير معارفي که شيعه بر آن تأکيد دارد باز ميشود، معارفي که شما در دعاي ندبه با جملهي «أَيْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ»؛ متذکر آن ميشويد.
حضرت به اباذر ميفرمايند: «لَا تَجْعَلُونَا أَرْبَاباًوَ قُولُوا فِي فَضْلِنَا مَا شِئْتُمْ» ما را رب ندانيد و در رابطه با فضل ما هر سخنی ميخواهيد بگوئيد. هر کمالي که به ما نسبت دهيد به اشتباه نيفتادهايد. محي الدين نيز حرفش همين است که صادرهي اول و اولين مخلوق، همهي کمالات خدا را دارد مگر واجبالوجودبودن را. مقام انسان کامل «کُلِّ ما سِوَي الله» است و لذا داراي هر کمالي هست غير از خدايي خدا.
سپس حضرت ميفرمايند: «فَإِنَّكُمْ لَا تَبْلُغُونَ كُنْهَ مَا فِينَا وَ لَا نِهَايَتَهُ فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ أَعْطَانَا أَكْبَرَ وَ أَعْظَمَ مِمَّا يَصِفُهُ وَ أَصِفُكُمْ أَوْ يَخْطُرُ عَلَى قَلْبِ أَحَدِكُمْ فَإِذَا عَرَفْتُمُونَا هَكَذَا فَأَنْتُمُ الْمُؤْمِنُونَ» ولي در فضل ما با توجه به اينکه هر کمالي را ميتوانيد به ما نسبت دهيد، باز به کنه و نهايت فضل ما نخواهيد رسيد، زيرا خداوند عزّ و جل به ما بزرگتر و عظيمتر از آنچه ما ميگوييم و شما ميگوييد يا به قلب يکي از شما خطور کرده، داده است، وقتي ما را اينطور شناختيد، آنوقت مؤمن هستيد. الفاظ و سينهها ظرفيت ظهور و فهم آن مقام را ندارند و نميتوانند آن مقام را تصور کنند ولي همين که فهميدند بايد از اين زاويه به مقام نورانيت امامان نگاه کنند و جنبهي نوراني آنها را ببينند که در عين اينکه خليفهي الهي هستند، رب نيستند ولي همهي کمالات را به غير ربوبيت دارند، اگر توانستند اين مسائل را تصديق کنند همان مؤمني ميباشند که «امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ» قلبش را خدا امتحان کرده و قدرت فهم آن نورانيت را به او داده است.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي پنجم،
اقامهي صلاة؛ اقامهي ولايت علي
بسم الله الرحمن الرحيم
قَالَ سَلْمَانُ قُلْتُ يَا أَخَا رَسُولِ اللَّهِ وَ مَنْ أَقَامَ الصَّلَاةَ أَقَامَ وَلَايَتَكَ؟ قَالَ نَعَمْ يَا سَلْمَانُ؛ تَصْدِيقُ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى فِي الْكِتَابِ الْعَزِيزِ «وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ»
سلمان گفت: عرض كردم اى برادرِ پيامبر آیا هركسى نماز بهپا دارد ولايت تو را بهپا داشته است؟ فرمود: آرى دليل اين مطلب سخن خدا است در قرآن که فرمود: «وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ». كمك بگير «از صبر و نماز» و آن سنگين و دشوار است مگر براى خشوعكنندگان.
همانطور که مستحضريد بحث بر سر حقيقت نوري اهلالبيت و بهخصوص اميرالمؤمنين است. حضرت فرمودند که ايمان کامل نميشود مگر اينکه به نورانيت ما معرفت پيدا کنيد. و بعد هم فرمودند که علاوه بر ملک مقرب و نبي مرسل، مؤمني که خداوند قلبش را امتحان کرده است و آن قلب را آمادهي نور حقيقي ديده ميتواند به نورانيت ما معرفت پيدا کند. جناب سلمان«رحمةاللهعليه» سؤال کرد که اي اميرالمؤمنين آن مؤمني که بتواند به اين مقام دست پيدا کند چه خصوصياتي دارد؟ حضرت فرمودند خداوند طوري قلب او را گشوده است که اگر مطلبي از طرف ما به او برسد راحت آن مطلب را تصديق ميکند «شُرِحَ صَدْرُهُ لِقَبُولِهِ» قلب او نسبت به آن مطالب گشوده شده. اين نکته به خودي خود بابي از معرفت ديني است که چطور ميشود يک قلب آماده شود تا حقيقتي را که از طرف اهلالبيت به آن ميرسد راحت تصديق کند. بديهيات را در امور نظري به عنوان مثال ذکر کرديم و عرض شد همينطور که در عقل نظري در بنياد هر انسان نوري هست که امور بديهي را بهراحتي تصديق ميکند، مؤمني هم که قلبش به نور الهي منور شده است در امور عملي و اعتقادي چنين خاصيتي دارد، همينکه اهلالبيت نکتهاي بگويند قلب او کاملاً تصديق ميکند.
نسبت جان انسانها با حقيقت
گاهي انسانها خود را گم ميکنند و نميتوانند حق را پيدا کنند، خداوند اهلالبيت را قرار داد تا انسانها از طريق آنها انسانيت گمشدهي خود را بيابند و حتي اگر ائمهي معصومين به آنها سخت بگيرند با ائمه احساس آشنايي ميکنند و از محبت آنها دست برنميدارند. در همين رابطه در روايت داريم که اميرالمؤمنين ميفرمايند: «لَوْ ضَرَبْتُ خَيْشُومَ الْمُؤْمِنِ بِسَيْفِي هَذَا عَلَى أَنْ يُبْغِضَنِي مَا أَبْغَضَنِي وَ لَوْ صَبَبْتُ الدُّنْيَا بِجُمْلَتِهَا عَلَى الْمُنَافِقِ عَلَى أَنْ يُحِبَّنِي مَا أَحَبَّنِي وَ ذَلِكَ أَنَّهُ قَضَى فَانْقَضَى عَلَى لِسَانِ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ أَنَّهُ قَالَ لَا يُبْغِضُكَ مُؤْمِنٌ وَ لَا يُحِبُّكَ مُنَافِق» «اگر بر بينى مؤمن با شمشير خود ضربه زنم كه مرا دشمن بدارد دشمن نخواهد داشت و اگر تمام نعمت دنيا را بر منافق بريزم كه مرا دوست بدارد دوست نخواهد داشت و اين، بدان جهت است كه بر زبان پيامبر جارى شده و فرمودهاند كه مؤمن، تو را دشمن نخواهد داشت و منافق تو را دوست نخواهد گرفت». چون خداوند ساختاري در روح انسانها قرار داده است که ميتوانند حقانيت اهلالبيت را کشف کنند. اينکه گاهي اگر يک فکرِ غلط به جانتان افتاد اذيت ميشويد و سعي ميکنيد آن را بيرون کنيد چون ميدانيد مطلوبي داريد که اين فکرِ غلط شما را از آن باز ميدارد. بعضي از جوانان که به مکه مشرف شده بودند، در مقابل شبهههاي وهابيون، بدون آنکه بخواهند بپذيرند، دلواپس بودند که چطور آن ظلمات را از ذهن خود بيرون کنند، متوجه بودند با آن حرفها يک چيزي گم کردهاند- نه اينکه چيزي پيدا کردهاند- سعي داشتند گمشدهي خود را بيابند. ريشهي اين احساس همان نوري است که خداوند در قلب آنها قرار داده است. نوري که عقل استدلالي نميتواند به حقيقت آن دست يابد، با عقل قدسي و عشق ميتوان آن را درک کرد. به گفتهي مولوي:
عقلگويد شش جهت حدّ است و ديگر راه نيست عشق گويد راه هست و رفتهايم ما بارهاوقتي متوجه شديم جاهايي هست که بايد با پاي دل رفت، متوجه ميشويم حضرت اميرالمؤمنين در اين روايت دارند ما را در آن وادي ميبرند، به همين جهت اين نوع روايات را نبايد در محافل عمومي بحث کنيم که از ساحت عقل استدلالي بالاتر نميآيند. گفت:
عقل بازاري بديد و تاجري آغاز کرد
عشق ديده زان سوي بازارِ او، بازارهاعقلگويدپا منهکاندر فناجزخار نيست
عشقگويدعقلراکاندر تو استآن خارهاعقلِ بازاري مقام فنا و نفي خود را نميفهمد تا بتواند با اين نوع روايات مأنوس شود، دلي بايد در صحنه باشد که هرچه بيشتر بلا ديد، بيشتر به وَجد آيد. گفت:
خُنُکآن قماربازيکهبباخت هرچه بودش
و نماند هيچش إلاّ هوس قمار ديگرانسانها در عمق جان خود نسبتي با حقيقت دارند که آن نسبت را از طريق عقل استدلالي بهدست نياوردهاند تا براي پذيرش حکم آن منتظر نظر آن باشند و چنانچه با آلودهشدن به کثرات و غفلتها اين رابطه را مدفون نکرده باشند، از طريق روبهرو شدن با سخنان اهلالبيت که از همان حقيقت ريشه ميگيرد با تمام وجود آن سخنان را ميپذيرند. حضرت در توصيف چنين انساني ميفرمايند: «هُوَ الَّذِي لَا يُرَدُّ مِنْ أَمْرِنَا إِلَيْهِ شَيْءٌ إِلَّا شُرِحَ صَدْرُهُ لِقَبُولِهِ وَ لَمْ يَشُكَّ وَ لَمْ يَرْتَبْ» مؤمني که «امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ» طوري است که هيچ نکتهاي از ما به او نميرسد مگر اينکه قلب او جهت درک آن گشاده شده، بدون هيچگونه شک و ترديدي. اگر انسان توانست امام معصوم را در منظر خود قرار دهد خودِ امام متذکر آن بُعدي ميشوند که در عمق جان انسان نهفته است و از طريق اُنس با امام آن بُعد فعّال ميشود و با تمام وجود مطالب امام را تصديق ميکند چون امام معصوم متذکر نسبت جان انسانها با حقيقت ميباشند.
پس از طرح چنين مقامي حضرت تأکيد ميکنند که من بندهي خداي عزّ و جل و خليفهي او هستم و لذا ما اهلالبيت را در عين این که ربّ بهحساب نميآوريد؛ «قُولُوا فِي فَضْلِنَا مَا شِئْتُمْ» هر فضل و کمالي را که خواستيد به ما نسبت دهيد. و براي اينکه روشن کنند مقام انسان کامل آنقدر متعالي است که در تصور نميآيد، ميفرمايند: «فَإِنَّكُمْ لَا تَبْلُغُونَ كُنْهَ مَا فِينَا» با اينهمه به کُنْه آن مقامي که ما در آن هستيم دست نمييابيد. با توجهي که امام نسبت به مقام خود ميدهند ما شيعيان تلاش ميکنيم در منظر جان خود چنين حقيقتي را پيدا کنيم و به حيرت برسيم. ولي يک وقت در محدودهي عقل خود ميمانيم، در حالي که بحث بالاتر از آن است که يک عقلِ متوسط بتواند درک کند. اگر فقط پاي تصور خوبيهاي امام در ميان باشد، معلوم است که تصور ما در حدّ خودِ ما است، ولي يک وقت با تصورات خود با امام برخورد نميکنيم، بلکه تلاش ميکنيم با نور امام، امام را بيابيم. اينکه امام ميفرمايند: «فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ أَعْطَانَا أَكْبَرَ وَ أَعْظَمَ مِمَّا يَصِفُهُ وَ أَصِفُكُمْ اَوْ يخْطُر عَلَي قلب أحَدِکُمْ» خداي تعالي چيزهايي به ما داده که بالاتر و عظيمتر است از آنچه او وصف کرده و يا براي شما وصف ميکنم و يا به قلب شما خطور ميکند. چون موضوع، موضوعي است فوق تصور. ميفرمايد: حتي موضوع بالاتر از آن است که خدا با الفاظ بشري براي شما وصف فرمود. مثلاً خداوند در قرآن در وصف اهلالبيت فرموده: «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ» خداوند اراده کرده فقط شما اهلالبيت را از هرگونه آلودگي پاک گرداند. با اينکه اين وصف، وصف خيلي عظيم و بزرگي است، حضرت ميفرمايند: اين با زبان و الفاظ بشري است ولي حقيقت مسئله از اينها بالاتر است. يعني گفتني نيست و فکري هم نيست، يافتني است.
من تعجب ميکنم که بعضيها ميگويند عرفان ربطي به دين ندارد. مگر عرفان چه ميگويد جز اين است که يک عارف تلاش ميکند تا قلب خود را در سيري قرار دهد که بتواند با حقايق قدسي مرتبط شود؟ و مگر حضرت اميرالمؤمنين در اين روايت نميفرمايند: مقام ولايت ما را کسي درک ميکند که قلب خود را آماده کرده باشد؟ پس در واقع ما را به عرفان حقيقي دعوت ميکنند.
علي مصداق ولايت الهي
در ادامهي روايت هست که: «قَالَ سَلْمَانُ قُلْتُ يَا أَخَا رَسُولِ اللَّهِ» سلمان گفت: گفتم؛ اي برادر رسول خدا! «وَ مَنْ أَقَامَ الصَّلَاةَ أَقَامَ وَلَايَتَكَ؟» اگر کسي نماز را اقامه کند ولايت شما را اقامه کرده است؟ «قَالَ نَعَمْ يَا سَلْمَانُ» حضرت فرمودند: آري اي سلمان «تَصْدِيقُ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى فِي الْكِتَابِ الْعَزِيزِ» تصديق اين مطلب سخن خدا است در کتاب عزيز که ميفرمايد: «وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ» اي مؤمنين! از صبر و نماز استعانت بجوئيد، و آن کار مشکلي است مگر براي آنها که خاشعاند. حضرت ميفرمايند: «صبر» رسول خدا و «صلاة» اقامهي ولايت من است و خداوند از آن دو، يکي را فرمود سخت است و نفرمود آن دو سخت است، چون ولايت است که حمل آن سخت است مگر براي خاشعين و آنها شيعيان بصير و هوشيارند. چنانچه ملاحظه بفرماييد در آيه، بعد از توصيه به استعانت از صبر و صلاة فرمود: «إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ» ضمير مفرد مونث «إِنَّها» اشاره به «صلاة» دارد، يعني نماز سنگين و سخت است مگر براي خاشعين. حضرت اميرالمؤمنين به همين نکته اشاره ميکنند و ميفرمايند: نفرمود: آن دو تا سختاند، فرمود: آن سخت است که همان صلاة باشد. ميفرمايند: اين همان اقامهي ولايت من است. آيه ميگويد: «وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاة» يعني استعانت بجوييد به سيره و نبوت محمدي که آن نماز مشهور هم در آن هست. سپس ميفرمايد: استعانت بجوييد به نماز که اقامهي ولايت علي است. فرمودند: «فَالصَّبْرُ رَسُولُ اللَّهِ وَ الصَّلَاةُ إِقَامَةُ وَلَايَتِي» و از آن دو يکي را فرمود که سخت و سنگين است «لِأَنَّ الْوَلَايَةَ كَبِيرَةٌ حَمْلُهَا إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ» زيرا ولايت است که بهجز براي خاشعين، سنگين است. اين نمازي که فعلاً همهي مسلمانان ميخوانند سخت نيست که فقط يک عدهي خاصي بتوانند انجام دهند.
ولايت به آن معني است که حکم خدا توسط امامي معصوم در تمام مناسبات زندگي حاکم شود و همهي منيتها کنار برود و خدا به صحنه بيايد. پيامبر وليّ هم هستند و ولايت باطن نبوت است و به همين جهت در معراج که ظواهر کنار رفت و رسول خدا با جان و باطن خود روبهرو شدند، خداوند با صوت علي با پيامبر سخن گفت. به گفتهي بعضي از اهل علم چون پيامبر فوق العاده اميرالمؤمنين را دوست ميداشتند خداوند در معراج رسولش با دوست داشتنيترين الفاظ با او سخن گفت و رسول خدا هم در همين رابطه ميفرمايند: «عَلِيٌّ نَفْسِي»؛ علي؛ جان و باطن من است. پس با اينکه پيامبر خدا وليّ هم هستند با اينهمه مصداق خارجي اين باطن، وجود مقدس اميرالمؤمنيناند. پيامبر همهي مقاماتي را که ائمه دارند به اعتبار ولايتشان دارا هستند، ولي آنچه مأمورند ظاهر کنند «نبوت» است. البته باطن همين نبوت، ولايت است و لذا وقتي شما نبي را به اعتبار نبي ببينيد نظر به ظاهر دستورات دين داريد و اگر به باطن آن حضرت نظر کنيد باطن دستورات دين در منظر جان شما قرار ميگيرد، در آن صورت با باطن نماز مرتبط ميشويد، مصداق خارجي آن باطن، ولايت اميرالمؤمنين است. زيرا مردمِ عادي همينکه پيامبر در ذهنشان بيايد متوجه مقام نبوت آن حضرت ميشوند و لذا حضرت براي آنکه مردم را از ظاهر به باطنِ شريعت منتقل کنند ذهنها را متوجه اميرالمؤمنين ميکردند تا آنجا که در اعمال شب و روز مبعث زيارت اميرالمؤمنين وارد شده. علاقهي شديدي که پيامبر خدا به فاطمهي زهرا دارند به جهت نور باطني آن حضرت بود که همان حقيقت دين است. پيغمبر خدا که به غير از دينِ خدا چيز ديگري را دوست نميداشتند، پيامبري که علاقهمند به اسلام است نميتواند علاقهمند به فاطمهي زهرا نباشد چون فاطمه نمايش انوار الهي است.
شرط پذيرش ولايت الهي
حضرت علي فرمودند حمل اين ولايت براي همه ممکن نميباشد و به اين اعتبار استعانت به صلاة به معني ولايت، کار همه نيست، بايد افراد به خشوع برسند تا بتوانند آن را حمل کنند «والخاشِعونَ هُمُ الشّيعَةُ الْمُسْتَبْصِرونَ» و خاشعان فقط شيعيان بيداردل هستند. در ادامه ميفرمايند: «وَ ذَلِكَ لِأَنَّ أَهْلَ الْأَقَاوِيلِ مِنَ الْمُرْجِئَةِ وَ الْقَدَرِيَّةِ وَ الْخَوَارِجِ وَ غَيْرِهِمْ مِنَ النَّاصِبِيَّةِ يُقِرُّونَ لِمُحَمَّدٍ» زيرا گروههايي مثل مرجئه و قدريه و خوارج و ديگران مثل ناصبيها همه به نبوت محمد اقرار دارند. «لَيْسَ بَيْنَهُمْ خِلَافٌ» بينشان هم خلاف نيست. «وَ هُمْ مُخْتَلِفُونَ فِي وَلَايَتِي» اما در ولايت من اختلاف دارند، لذا آنچه براي همهي آنها سنگين بود که بپذيرند همين است که اکثراً نپذيرفتند، و با توجه به آيهي مورد بحث که فرمود: اقامهي صلاة براي همه سخت و سنگين است مگر براي خاشعين، پس اقامهي صلاة همان ولايت من است. در واقع خداوند در آيهي مورد بحث از قبل پيشبيني کرده و به مسلمانان خطاب فرموده: فردا که ميخواهيد دينداري کنيد يک قسمت دينداري را انجام ميدهيد بدون آنکه برايتان مشکلي باشد و از حالا بدانيد يک وجهي از دينداري هست که بايد به آن نيز استعانت بجوييد ولي چون خود را در مقابل حکم خدا خاشع نکردهايد برايتان گران ميآيد و همه به آن تن نميدهيد و در انجام آن به اختلاف ميافتيد. لذا حضرت فرمودند: «وَ هُمْ مُخْتَلِفُونَ فِي وَلَايَتِي مُنْكِرُونَ لِذَلِكَ جَاحِدُونَ بِهَا إِلَّا الْقَلِيلُ وَ هُمُ الَّذِينَ وَصَفَهُمُ اللَّهُ فِي كِتَابِهِ الْعَزِيزِ فَقَالَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ» آنها در مورد ولايت من اختلاف دارند و منکر آن هستند مگر عدهاي قليل، آنهايند که خداوند در قرآن ايشان را توصيف نمود «إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ».
در مورد فضاي عدم پذيرش ولايت اميرالمؤمنين در متون اهل سنت هست که «چون جريان غدير همه جا و در همهي بلاد منتشر شد، تا به گوش حارث بن نعمان فهرى رسيد، حارث بى درنگ شتر خود را سوار شد و شرفياب حضور رسول الله گرديد، وآن حضرت آن موقع در ابطح بودند، حارث از شتر خود فرود آمده و بند بر پاى آن نهاد و نزديك شد، آن گاه روى به آن جناب نموده و در حالى كه آن حضرت در بين جمعى از اصحابش بود عرض كرد: يا محمد! تو از ناحيهي پروردگارت به ما دستور دادى كه به وحدانيت خداوند و رسالت تو شهادت دهيم، ما نيز پذيرفتيم، آن گاه به ما گفتى چه و چه (و همه احكام را ذكر كرد) و ما قبول كرديم، و اين همه اطاعت از ما تو را كفايت نكرد تا دو بازوى پسر عمت را كشيده و او را بر همه ما سرورى دادى، و گفتى: هر كه من مولاى اويم على مولاى او است، اينك آمدهام از تو بپرسم داستان سرورى پسر عمت از ناحيهي خودِ تو است يا از ناحيهي خداست؟ رسول الله فرمود: سوگند به آن خدايى كه جز او معبودى نيست آن نيز مانند همهي دستوراتم از ناحيهي خداست، حارث به سوى مركب خود برگشت و در حالى كه مىگفت: بار الها اگر اين مطلب حق است و از ناحيه تو است سنگى از آسمان بر ما بباران، و يا عذابى دردناك بر ما نازل كن، هنوز به شتر خود نرسيده بود كه خداى تعالى او را هدف سنگ ريزهاى قرار داده به طورى كه از فرق سرش فرو رفت و از پائين تنش بيرون آمده و هلاكش ساخت» اين نشان ميدهد که چه اندازه عدهاي نسبت به ولايت اميرالمؤمنين مخالفت ميکردند. اگر دل در مقابل حق خاشع نباشد نميتواند ولايت اميرالمؤمنين را بپذيرد و تحت تأثير جوّسازيهاي امثال امويان قرار ميگيرد.
امروزه هم همينطور است، گاهي براي انسانهاي کاملاً متدين و متعهد جوّسازي ميشود، ما بايد در مقابلِ حق خاشع باشيم تا تحت تأثير اين جوّسازيها قرار نگيريم. اگر کسي باشد که حرکات و سکناتش الهي است وظيفهي شرعي اين است که از او دفاع کنيم و نگذاريم آنهايي که به او حسادت ميورزند برايش جوّسازي کنند.در این جا بعضی ها توصيه ميکنند احتياط کنيد. در حالی که احتياط جايي است که هنوز مسئله برايمان مبهم است. فرض ميکنيم چند درصد احتمال اشتباه هم در ميان باشد، آيا حق داريم براي چنين احتمالي از او دفاع نکنيم؟ دين به ما دستور ميدهد اگر اعمال و سخنان کسي را حق تشخيص داديد و رويهم رفته جهتگيري او سالم بود او را بپذيريد. با چنين نگاهي بود که عدهاي کنار رسول خدا آمدند و آرامآرام به حقيقت کار آن حضرت پي بردند. اگر تحت تأثير جوّسازيهاي ابوسفيان و ابوجهل قرار ميگرفتند هرگز مفتخر به همراهي با رسول خدا نميشدند. آنها مزد خاشعبودن در مقابل حق را گرفتند. يک وقت است عقلمان را تعطيل ميکنيم و احساسات عنانمان را در دست ميگيرد، آن چيز ديگر است. ولي وقتي با حضور عقل در مقابل حق خشوع کنيم برکات فوقالعادهاي دارد. عمده آن است که در مقابل حق خاشع باشيم. اينجا جاي احتياط نيست، چون از نزديکي به حق محروم ميشويم. عدهاي به خاطر احتياطهاي بيجا و با باندبازي، حق را رها کردند و به حاشيه رفتند و يا در ظلمات خطبازي و حزببازي در مقابل حق ايستادند. با جوّي که در رابطه با ولايت اميرالمؤمنين ساختند معلوم است هرکس بخواهد اهل احتياط باشد و براي حزب و گروه خود حساب باز کند، کنار ميکشد و به همان اندازه از راه سعادت محروم ميشود. اگر دل در مقابل حق خاشع باشد بهراحتي متوجه حقانيت اميرالمؤمنين ميشود.
اميد است بتوانيم در جلسهي آينده مطلب را با دقت بيشتر دنبال کنيم. إنشاءالله.
خدايا به حقيقت اميرالمؤمنين ما را در مقابل خودت و همهي حقايق خاشع بگردان.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي ششم،
عدم جدايي ولايت از نبوت
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث در رابطه با حقيقت نوری وجود مقدس اميرالمؤمنين و ساير ائمهي معصومين است. بعد از آن که حضرت فرمودند آن حقيقت را مؤمنيني ميتوانند درک کنند که خداوند قلب آنها را جهت ايمان آماده کرده و خصوصيات چنين افرادي را مطرح کردند، فرمودند: معرفت من به نورانيت همان دين خالصي است که خداوند در موردش موضوع نبوت حضرت محمد و اقامهي ولايت من را گوشزد فرموده است.
در شروع بحث عرض شد حقايقي در عالم هست ظريفتر از اينکه انسان بتواند در ابتدا متوجه آنها شود و اکثر مردم همّت درک آنها را ندارند. در همين راستاست که قرآن پس از طرح موضوعاتي در آخر آيات ميفرمايد: «اکثرهم لا يعلمون» اکثر آنها اين نکات را نميدانند. «اکثرهم لا يعقلون» اکثر آنها در رابطه با آن نکات تعقل نميکنند. يعني اين مسائل موضوعاتي نيست که بشود با افراد عادي در ميان گذاشت. از آنجايي که تشيع واقعي يک نگاه ظريف به باطن اسلام است، بزرگاني مثل سلمان و اباذر ميتوانند آن را درک کنند زيرا درک آن نيازمند حکمت و تدبّر خاصي است. در مورد جناب سلمان به اندازهي کافي شنيدهايد که شخصيت خاصي داشته، در مورد جناب اباذر نيز. امام صادق ميفرمايند: «كَانَ أَكْثَرُ عِبَادَةِ أَبِي ذَرٍّ رَحْمَةُ اللَّه عَلَيْهِ التَّفَكُّرَ وَ الِاعْتِبَار» اکثر عبادت اباذر تفکر و عبرت گيري بوده. که اين نشان ميدهد اباذر مرد عميق و حکيمي بوده است، کسي بتواند با تفکر، آنچنان در عالم قرب سير کند که امام در رابطه با او چنين توصيفي داشته باشند، انسان قابل توجهي است. خواستم بر اين نکته تأکيد کنم که اين دو بزرگوار از بزرگترين عالمان جهان اسلام هستند و با توجه به چنين شخصيتي آمدهاند تا ظرائف دين را که از چشم عموم مسلمانان پنهان است، بهدست آورند.
اگر اين روايت و امثال آن بازاري بشود و بهدست نااهلش بيفتد، به جاي اينکه جامعه به حقيقت اين روايات پيببرند سطحش را پايين ميآورند و از حقيقت مياندازند. حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» در راستاي همين سطحينگري نسبت به ولايت ميفرمايند: «ولايتيهاي ديروز که در سکوت و تحجر خود آبروي اسلام و مسلمين را ريختهاند و در عمل پشت پيامبر و اهل بيت عصمت و طهارت را شکستهاند و عنوان ولايت برايشان جز تکسّب و تعيش نبوده». به هر حال بايد حواسمان جمع باشد درک مقصد اصلي اينگونه روايات که موضوع ولايت ائمهي اطهار را مطرح ميکند، احتياج به فهم ظريفي دارد. ائمه در اين نوع روايات ميخواهند قسمتهاي عميق قرآن را احياء کنند و اين غير از آن حرفهايي است که يک عده صوفي ميزنند و مطلب را از ابعاد عالي آن خارج ميکنند. جالب اينجاست که جوان مسلمانِ شيعه، مقايسهاي بين سخنان سطحي و بيباطنِ بعضي از ما و بين سخنان فلان فرقهي صوفي انجام ميدهد و در اين مقايسه آنها را ترجيح ميدهد. در اين رابطه ما مقصريم چون بهجاي اينکه اين روايات را درست مطرح کنيم تا جواناني که به دنبال حقايق باطني دين هستند به سرچشمهي دين منتقل شوند و راه را درست بروند، از موضوعاتي اينچنين مهم بهراحتي عبور ميکنيم و از اسلام نابي که رواياتمان به ما گوشزد ميکنند خود را محروم مينماييم يا خيلي سطحي با آنها برخورد ميکنيم و ولايتبازي در ميآوريم. بياييد راهي پيدا کنيم که بتوانيم از اين روايات درست استفاده نمائيم و فکر ميکنم بدون آنکه مطالب را سطحي کنيم، جامعهي ديني آمادگي شنيدنش را دارد. در ابتدا يک مقدار کار مشکل است که بتوانيم جوانب مسئله را يکي بعد از ديگري طرح کنيم ولي شدني است.
خشوع، عامل پذيرش ولايت
در راستاي انتقال به ظرائف قرآن و توجه به اين امر که ولايت امام معصوم از آن ظرايفي است که همه به عمق آن دست نمييابند، حضرت به قرآن استناد کردند که ميفرمايد: «وَاسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخَاشِعِينَ» به صبر و صلاة استعانت جوييد و آن سنگين است مگر براي خاشعين. و روشن نمودند قرآن، نماز را سنگين ميداند و همه نميتوانند آن را درک کنند و فرمودند از اين جهت اقامهي صلاة، ولايت من است که همه نتوانستند آن را بپذيرند وگرنه نماز معمولي را که همهي مسلمين انجام ميدهند. پس هرکس به همان اندازه که در مقابل حکم خدا خاشع بود توانست ولايت حضرت را بپذيرد و با تمام وجود رسومات قوميت و قبيلهگرايي را زير پا گذاشت و امروز هم شيعهي واقعي کسي است که ماوراء هر ذهنيت و خط و گروه، در مقابل حکم خدا خاشع باشد تا بتواند ولايت ائمه را بپذيرد و از لوازم آن بهرهمند شود.
اينکه ميشنويد فلاني راه جلويش باز شد و توانست حقايق را ببيند و راه درست را انتخاب کند، رمز و رازش در همين «خشوع» است، چون در مقابل حق خاشع بوده و چيز ديگري را براي خود عمده نکرده است. نمونهاش حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» بود. وقتي تشخيص دادند وظيفه اين است که بايد در مقابل انحرافات اعتراض کنند و نگذارند نظام شاهنشاهي احکام اسلام را زير پا بگذارد، يک قدم هم کوتاه نيامدند. در عالَمِ خشوع در مقابل حق ديگر آدم دلواپس اين نيست که بعداً چه ميشود چون مديريت را به عهدهي خدا ميگذارد و او بهترين مدير است.
گاهي تعلقي را از اول پذيرفتهايم و همين موجب ميشود تا در مقابل حق خاشع نباشيم و در ظلمت قرار بگيريم و هرگز در ذيل ولايت اميرالمؤمنين وارد نشويم. وقتي رسيديم به اينکه شرط پذيرش ولايت حضرت، خشوع در مقابل حکم خدا است سعي ميکنيم موانع خشوع را برطرف کنيم تا از نور ولايت محروم نگرديم. ما هر بزرگي را ديديم که به جايي رسيد به جهت آن بود که از ابتدا قلب خود را در مقابل حق خاشع نمود. هميشه براي بنده مهم بوده که راز اينهمه توفيق فلان انسان بزرگ چيست، نه تلاش فوقالعادهاي داشته و نه علم فوقالعادهاي، ولي توفيقاتش فراوان است. بعد متوجه شدهام همين که حق را شناخته ديگر بدون هيچ سستي و توجيهي آن را پذيرفته است، ديگر اينکه «اين آقا بدش ميآيد و آن ديگري خوشش ميآيد» و يا «چون ما جزء اين گروه هستيم، شأن ما نيست که اين کار را بکنيم» اين حرفها را کنار گذاشته است. چون همين تعلقات است که انسان را از نور ولايت اميرالمؤمنين محروم ميکند. ولايتي که اميرالمؤمنين ميفرمايند: اگر کسي از آن خارج شود، «عَنِ الصّراطِ لَناکِبُون» از مسير مستقيمِ به سوي خدا منحرف شده است. بايد از خود پرسيد؛ اين چه ولايتي است که اينقدر کارساز و جهتدهنده است؟
تناقضات
اهل سنت بهواقع دنبال خوبيهايي هستند که اصالتاً مخصوص اميرالمؤمنين است. ولي معاويه برنامهي گستردهاي ريخت تا همهي فضائلي را که رسول خدا در مورد حضرت علي فرمودهاند با حديثسازي براي خلفا جعل کند و لذا امروز اهل سنت به اعتبار آن احاديث به خلفا ارادت ميورزند. واقعاً امروز يک جوان سني جهت پيداکردن حق در زحمت است مگر اينکه بتواند تناقضاتي را که بين اعمال خلفا هست با آن فضائلي که به آنها نسبت دادهاند پيدا کند و مقايسهاي بين تناقضاتي که در کتابهاي خودشان نسبت به خلفا هست انجام دهد تا مسئله برايش روشن شود. يعني همان کاري را که علامهي اميني«رحمةاللهعليه» در کتاب شريف «الغدير» انجام داد. اگر اين جوان واقعاً خاشع و دقيق باشد ميتواند به حقيقت برسد. مثلاً در بين اهل سنت يک روايت داريم که رسول خدا فرمودهاند: جبرائيل بارها بر من نازل شد و گفت محمد؛ ابابکر را خليفهي خودت قرار بده. يک محقق خاشع، برايش سؤال پيش ميآيد که اگر چنين روايتي در دست مسلمانان بوده چرا در سقيفه اينقدر بحث شد که چه کسي خليفهي رسول خدا باشد؟ و چرا ابابکر در آخر عمر ميگفت: «دوست ميداشتم که از رسول خدا ميپرسيدم که امر (خلافت) مال کيست تا کسي با او نزاع نميکرد»؟ اينها نشان ميدهد که آن روايت و امثال آن را معاويه ساخته وآن وقت که سقيفه تشکيل شد مطرح نبوده است. کمي تحقيق و دقت و خشوع نياز است. جالب است که بعضي از محققان اهل سنت، حتي امثال ابن تيميه ميگويند؛ کليهي رواياتي که معاويه در رابطه با فضيلت خلفاء ساخته است، دروغ است. حتي چنين آدمي هم ميفهمد که کار خيلي خراب است. يک جوان اهل سنت ميبيند در روايات خود دارند که بهشت با تمام حوريهايش منتظر عثمان است، همين جوان ميبيند که عثمان صحابههاي بسيار محترم پيامبر امثال عمار ياسر را آنقدر کتک زد که شکمش پاره شد. و يا اباذر را به ربذه تبعيد کرد و او همانجا در بيابان رحلت کرد. آيا آن جوان به تناقض نميافتد و آيا وظيفهي آن جوان هست که تحقيق کند و ببيند کجاي کار خراب است؟ اگر انسان در مقابل حق خاشع باشد و تعصب به خرج ندهد موضوع برايش روشن ميشود و دريچهي حقيقت جلوي او گشوده ميگردد. مگر عثمان اباذر را تبعيد نکرد؟ از آن طرف مگر در روايات خودشان ندارند که رسول خدا فرمودند: آسمان بر راستگوتر از اباذر سايه نيفکند؟ اگر انسان در مقابل حق خاشع شود مسئله برايش روشن ميشود، وگرنه از ولايت اميرالمؤمنين محروم ميشود.
با اينکه براي امثال مولوي و محيالدينبن عربي از آن جهت که خط فکريشان را از اميرالمؤمنين گرفتهاند ارزش قائليم، ولي از آن جهت که در رواياتي که به آنها رسيده تحقيق لازم را نکردهاند و نتوانستهاند از خلفا عبور کنند، از کوتاهي آنها نميگذريم. به قول آيتالله جوادي«حفظهاللهتعالي» فکر مولوي فکر شيعه است ولي ضعفهاي او در جاي خودش قابل اغماض نيست و تحقيق کاملي در مورد خلفا نداشته و در اينجا آن خشوع لازم را نکرده است. خشوع در مقابل حق اين است که هرجا بيدليل چيزي را پذيرفتيم، به ضعف خود اقرار کنيم. گاهي ميگوئيد چرا با اينکه زحمت ميکشيم نتيجهاي نميگيريم؟ اشکال را در آن جايي پيدا کنيم که خشوع را به تمام معنا انجام نميدهيم، آن وقت به راهي که اميرالمؤمنين ولايت آن را به عهده دارند نميرسيم. بايد منيت وسط نباشد، گروه و طايفه وسط نباشد. واقعاً اگر در مقابل حق خاشع باشيم به اميرالمؤمنين خواهيم رسيد. ما معتقديم اينکه بعضي عزيزان آنطور که بايد و شايد نتيجه نميگيرند به جهت عدم خشوعي است که در مقابل حق دارند. نترسيد، چشم خود را باز کنيد و خودتان را درست وارد خشوع نماييد؛ اولين قدم در خشوع آن است که آنجايي که اشتباه کرديد بگوييد اشتباه کردم. انسان به همسر يا فرزندش بگويد اشتباه کردم، حق با تو بود، اين گرايش به حق، انسان را نزد اميرالمؤمنين ميکشاند. فرمودند: در جهان اسلام همه نبوت پيامبر را پذيرفتهاند ولي به جهت عدم خشوع در مقابل حق، در ولايت به مشکل افتادند.
همينطور که در جلسهي قبل عرض شد حضرت بنا دارند همچنان زاويههايي را باز کنند تا مشخص بشود واقعاً ولايت اميرالمؤمنين به چه معنا است و چنين اعتقادي به کجا وصل است و اين نورانيت چه نورانيتي است؟ در ادامه در جواب سؤال حضرت سلمان و اباذر ميفرمايند: «وَ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى فِي مَوْضِعٍ آخَرَ فِي كِتَابِهِ الْعَزِيزِ فِي نُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ وَ فِي وَلَايَتِي، فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ؛ «وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ» و خداوند در جاي ديگر در کتاب عزيزش دربارهي نبوت محمد و ولايت من ميگويد: و چاه ترکشده، و قصر برافراشته «فَالْقَصْرُ مُحَمَّدٌ وَ الْبِئْرُ الْمُعَطَّلَةُ وَلَايَتِي عَطَّلُوهَا وَ جَحَدُوهَا» پس قصر محمد است و چاه رهاشده، ولايت من است که آن را رها کردند و به مخالفت با آن برخاستند. در حاليکه «وَ مَنْ لَمْ يُقِرَّ بِوَلَايَتِي لَمْ يَنْفَعْهُ الْإِقْرَارُ بِنُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ إِلَّا أَنَّهُمَا مَقْرُونَانِ» هرکس اقرار به ولايت من نداشته باشد، اقرار به نبوت پيامبر براي او سودي نخواهد داشت، زيرا اين دو، قرين و همراهند. حضرت تأکيد دارند اگر کسي بخواهد از نبوت نبي استفاده کند بايد از ولايت من استفاده کند و بعد موضوع جداييناپذيري آن دو را متذکر ميشوند که در حديث ثقلين، رسول خدا به آن اشاره فرمودند که؛ «فَاِنَهُمَا لَنْ يفْتَرِقَا اَبَدَا» هرگز آن دو از هم جدا نميشوند. پس اگر آنها را از هم جدا کرديد از هيچکدام بهرهمند نميشويد. به اين معني که نه ولايتِ جدا شده از قرآن، ولايت است و نه قرآن جداشده از اهلالبيت و عترت پيامبر، قرآن است. مثل جداشدن اکسيژن و هيدروژن موجود در آب است، اگر اين دو عنصر در ملکول آب از هم جدا شدند ديگر هيچکدام خاصيتي از آب را به همراه ندارند و دو عنصر آتشزا هستند.
حضرت پس از آنکه به جداييناپذيري آن دو تأکيد کردند ميفرمايند: «وَ ذَلِكَ أَنَّ النَّبِيَّ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ هُوَ إِمَامُ الْخَلْقِ» پيامبري که به طرف ما آمده است نمونه و الگويي است تا مردم به کمک او راه خود را پيدا کنند، او امام خلق است. «وَ عَلِيٌّ مِنْ بَعْدِهِ إِمَامُ الْخَلْقِ وَ وَصِي محمّد» و علي بعد از او پيشواي مردم و وصي محمد است. همچنان که پيامبر فرمودند: «أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي» منزلت تو اي علي نسبت به من مثل منزلت هارون است نسبت به موسي، با اين تفاوت که بعد از من پيامبري نيست.
حضرت در اين فراز ذهنها را متوجه نياز انسان به نمونهي عيني دينداري يعني «امامالخلق» کرده و ميفرمايند اگر رسول خدا از جهتي پيامبر مرسلاند، از جهت ديگر امام خلقاند و علي هم بعد از او جنبهي «امام خلق»بودن را به عهده دارد و به اين اعتبار وصي محمد است.
عنايت داريد که اميرالمؤمنين به سخني از پيامبرخدا استناد ميفرمايند که عموم علماء اهل سنت آن را معتبر ميدانند و علامهي اميني«رحمةاللهعليه» تمام مستندات آن را در الغدير نقل فرموده است. رسول خدا حديث غدير را در جمع مسلمانان که از حج برميگشتند فرمودند تا در تاريخ بماند. حديث منزلت را نيز در زماني که مسلمانان آماده رفتن به جنگ تبوک بودند؛فرمودند. حضرت محمد بر خلاف هميشه که وقتي به جنگ و جهاد ميرفتند و ابن امّ مکتوم را که نابينا بود جهت رتق و فتق امور در مدينه به جاي خود ميگذاشتند و همهي نيروهاي رزمي را با خود ميبردند، در جريان جنگ تبوک، اميرالمؤمنين را به عنوان جانشين خود در مدينه گذاشتند. چون احتمال اينکه خودشان و عدهي زيادي از رزمندگان کشته شوند ميرفت و لازم بود علي در مدينه به عنوان رهبر آيندهي جامعهي اسلامي باقي بمانند. اين کار از آن جهت براي همگان عجيب بود که ميدانستند سردار بزرگي مثل اميرالمؤمنين علي را که به خوبي ميتوانستند در اين جنگ مفيد باشند با خود نبردند. مردم ضعيفالايمان و منافقان شروع به فتنهگري کردند و موضوع را وارونه نشان دادند که پيامبر طايفهبازي کرده و داماد خود را در مدينه نگه داشته و همهي جوانان ما را براي کشتن با خود برده، يک جوّ بدي ساختند. اميرالمؤمنين که همواره طالب جهاد با کفار بودند و به احترام رسول خدا حاضر شدند در مدينه بمانند خود را به محلي که در بيرون مدينه، رزمندگان جهت حرکت اردو زده بودند رساندند، همينکه رزمندگان ديدند اميرالمؤمنين از مدينه به اردوگاه خدمت رسول خدا، آمدند همه دور حضرت را گرفتند ببينند چه شده است. حضرت علي در حالي که اشک در چشمانشان بود از اينکه همراه رسول خدا در اين جنگ نيستند، جريان داخل مدينه را گزارش دادند و تقاضا کردند اجازه دهند همراه پيامبر باشند و مسئوليت ادارهي مدينه را به کس ديگري بسپارند. اينجاست که رسول خدا از راز مهمي پرده برداشتند که؛ «أمّا تَرْضي اَن تکون مِني بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي» آيا راضي نيستي که منزلت تو نسبت به من همانند منزلت هارون نسبت به موسي باشد با اين تفاوت که بعد از من پيامبري نيست. با توجه به اينکه در آن محل جمع بسياري از مسلمانان حضور داشتند اين حديث با سندهاي بسيار در متون اهل سنت باقي ماند. آنقدر نزديکي جريان پيامبر به علي زياد است که حضرت موسي وقتي به ميقات رفتند، حضرت هارون را به جاي خود گذاشتند که قرآن در اين رابطه ميفرمايد: «وَقَالَ مُوسَى لأَخِيهِ هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي»؛ و گفت موسي، برادرش هارون را که تو در بين قوم من جانشين من باش.
اينکه در آخر روايت هست «إلاّ أنّهُ لا نَبي بَعدي» مگر اينکه بعد از من پيامبري تمام ميشود، نشان ميدهد تنها تفاوت بين حضرت هارون و حضرت علي در همين است که بعد از حضرت رسول پيامبري نميآيد و تمام مقاماتي که براي حضرت هارون نسبت به حضرت موسي هست براي علي نسبت به پيامبر هست و اگر استثناء ديگري بود همانطور که آن موضوع را استثناء کردند، آن مقام را هم استثناء ميکردند و لذا هر مقامي که در قرآن براي هارون ذکر شده بايد براي حضرت علي قائل بود.
وقتي وجود مقدس اميرالمؤمنين ميفرمايند: من «بئر معطلهام»؛ ميخواهند روشن کنند براساس روايتي که رسول خدا جايگاه مرا جانشيني خود تعيين کردند، مَثَل من مَثَل چاهي است که رهايش کردند و از آب گواراي آن بهره نميگيرند و از امامي که بايد به جهت مقام نورانياش، حيات ديني خود را تغذيه ميکردند فاصله گرفتند. وقتي پيامبر جايگاه علي را در رابطه با خلافت خود تعيين ميکنند در واقع دارند چشمها و فکرها را متوجهي ذاتي ميکنند که ميتواند با ارتباط با حقايق نوري، مردم را به چشمههاي نور متصل کند.
در ادامهي روايت براي اينکه توجهها به يک فرد محدود نشود و معلوم شود نوري که در اميرالمؤمنين است حقيقتي است که در جمال همهي ائمهي معصومين موجود است. ميفرمايند: «وَ أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ» اول ما و اوسط ما و آخر ما محمد است. «فَمَنِ اسْتَكْمَلَ مَعْرِفَتِي فَهُوَ عَلَى الدِّينِ الْقَيِّمِ» پس هرکس معرفت مرا کامل داشته باشد او بر دين قيم قرار دارد، که اشاره است به آخر آيهي 5 سورهي بينه که فرمود: «وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ» يعني آن دين پايدار که تحت تأثير وساوس شيطان، منحرف نميشود و مؤمنِ به خود را تا سرچشمهي سعادت جلو ميبرد و هر روز بر نور وجودي او ميافزايد، اين دين است با اين خصوصيات و براي اينکه قلبها را نسبت به آن محکم کنند شواهدي را از قرآن و سخن رسول خدا اظهار ميدارند تا معلوم شود بر اساس کدام حقيقت نوراني بايد ولايت علي را بپذيريم.
خدايا به حقيقت اين خانواده ما را مفتخر به معرفتي بگردان که در آن معرفت قلب ما مفتخر به کشف نورانيت اين خانواده بگردد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي هفتم،
تقسيم نور خدا به نبوت و ولايت
بسم الله الرحمن الرحيم
همانطور که مستحضريد بناي حضرت اميرالمؤمنين در اين روايت آن است که ذهن ما را متوجه مقام نوري ولايت خود و اهل البيت بکنند. اشاره به آيهي «وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ» کردند و فرمودند قصر پا بر جا يعني نبوتِ نبي و چاه معطل و رها شده يعني ولايت من که به مخالفت با آن پرداختند. در حالي که «وَ مَنْ لَمْ يُقِرَّ بِوَلَايَتِي لَمْ يَنْفَعْهُ الْإِقْرَارُ بِنُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ» اگر کسي به ولايت من اقرار نکند عملاً اقرار به نبوت حضرت محمد نفعي براي او ندارد. رسول خدا در واقعهي غدير از اين نکته خبر دادند که عترت رسول خدا و کتاب الهي تفکيکناپذيرند و مهجورماندن يکي، برابر است با مهجورماندن ديگري. با توجه به اين مطلب، هم جايگاه خودمان را ميتوانيم بشناسيم که در کدام مرحلهي دينداري قرار داريم و هم ميفهميم ريشهي مشکلات جهان اسلام کجا است، زيرا «امام الخلق» را رها کردند، همان امام الخلقي که رسول خدا در حديث به مسلمانان معرفي کرد که اي علي منزلت تو نسبت به من مثل منزلت هارون است نسبت به موسي. و اگر مسلمانان نيز با رحلت رسول خدا به علي پشت کردند، به همان صورت با خشم رسول خدا روبهرو ميشوند که بني اسرائيل پس از برگشت حضرت موسي از ميقات با خشم حضرت موسي روبهرو شدند. ملتي که با خشم پيامبر خدا روبهرو شود گرفتار تِيه و سرگرداني ميگردد و نميتواند از مسلماني خود بهره گيرد در حالي که ميداند موقعيت علي در اسلام همان موقعيت هارون است در بني اسرائيل و نه تنها موقعيت علي چنين است که موقعيت همهي اهل البيت به عنوان يک حقيقت با جلوههاي گوناگون، چنين است. لذا در ادامهي روايت فرمودند: «أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ فَمَنِ اسْتَكْمَلَ مَعْرِفَتِي فَهُوَ عَلَى الدِّينِ الْقَيِّمِ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى وَ «ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ» پس هر کس نسبت به من معرفت خود را کامل گرداند بر دين «قَيِّمِ» و پايداري قرار دارد که خداوند به آن متذکر ميشود و ميفرمايد: «ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ» اين است آن دين پايدار. «وَ سَأُبَيِّنُ ذَلِكَ بِعَوْنِ اللَّهِ»؛ به زودي اين مطلب را روشن خواهم کرد.
مقام باطني امامت امت
حضرت ميفرمايند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ» اي جناب سلمان و جناب اباذر آنها هم با احترام تمام گفتند بفرمایيد. حضرت فرمودند: «كُنْتُ أَنَا وَ مُحَمَّدٌ نُوراً وَاحِداً مِنْ نُورِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ» من و وجود مقدس پيامبر يک نور واحد بوديم از انوار خداي «فَأَمَرَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى ذَلِكَ النُّورَ أَنْ يُشَقَّ فَقَالَ لِلنِّصْفِ كُنْ مُحَمَّداً وَ قَالَ لِلنِّصْفِ كُنْ عَلِيّاً» پس خداي تبارک و تعالي به آن نور دستور داد دو قسمت شود، به نصف آن نور دستور داد محمد باش و به نصف ديگر دستور داد علي باش. فَمِنها قالَ رَسُولُ اللَّهِ: «عَلِيٌّ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِيٍّ وَ لَا يُؤَدِّي عَنِّي إِلَّا عَلِيٌّ» از این رو، حضرت رسول فرمودند: علي از من است و من از علي و فقط علي می تواند از طرف من ادای تکلیف کند.
در روايات مجموعهي مفصلي در مورد حقيقت نوري اهل البيت داريم که هرکدام رويکرد خاصي دارند و چون در اينجا بحث نبوت و ولايت است. حضرت روايتي که از اين زاويه موضوع را روشن ميکند مطرح ميفرمايند. طبق اين روايت مقام نبوت و ولايت دو نورند و جايگاه تکويني آنها در هستي، منشأ نقش تشريعي آنها در زمين و عالم ارض است. بر همين اساس وقتي آيهي برائت آمد که پيامبر در موسم حج اعلام کنند بايد مشرکين تکليفشان را تا چند ماه ديگر در جامعهي اسلامي معلوم کنند و يا از جزيرةالعرب بروند يا مسلمان شوند - زيرا نميشود در محيط پاکِ ديانت تحرکات کفر اينقدر زياد باشد که مردم نتوانند نور ايمان را ببينند- خداوند از طريق جبرائيل به رسول خدا دستور داد مأموريت اعلام آيات برائت را بايد مردي از خاندان خودت انجام دهد. رسول خدا علي را مأمور اين کار کردند به اين معني که جلوهاي از همان نوري که رسول خدا از آن ايجاد شده مأموريت اعلام آيات برائت را به عهده داشته باشد. حضرت علی در این رابطه می فرمایند:«وَ قَدْ وَجَّهَ أَبَا بَكْرٍ بِبَرَاءَةَ إِلَى مَكَّةَ فَنَزَلَ جَبْرَئِيلُ فَقَالَ يَا مُحَمَّدُ! قَالَ لَبَّيْكَ: قَالَ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكَ أَنْ تُؤَدِّيَهَا أَنْتَ أَوْ رَجُلٌ عَنْكَ» آن وقتي که رسول خدا، ابابکر را براي اعلام برائت به طرف مکه فرستادند، جبرائيل نازل شد که اي محمّد! اين آيات را بر آن قوم جز تو يا مردی از تو نميتواند آن را ادا کند. حضرت اميرالمؤمنين ميفرمايند در همان راستايي که من و حضرت محمد يک نور بوديم «فَوَجَّهَنِي فِي اسْتِرْدَادِ أَبِي بَكْرٍ» پس من را فرستادند که ابيبکر را برگردانم. «فَرَدَدْتُهُ فَوَجَدَ فِي نَفْسِهِ وَ قَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَ نَزَلَ فِيَّ الْقُرْآنُ» پس او را برگرداندم و او در نزد خود نگران شد و از رسول خدا پرسيد آيا آيهاي در قرآن در مورد من نازل شده؟ «قَالَ لَا وَ لَكِنْ لَا يُؤَدِّي إِلَّا أَنَا أَوْ عَلِيٌّ» حضرت فرمودند: نه، ولي جز من یا علي، کسي ادا نمی کند. اميرالمؤمنين در رابطه با اين حادثه ذهن ما را متوجه جايگاه تکويني اين حکم مينمايند که چون ريشهي مقام نوراني رسول خدا و آن حضرت يکي است اين دستور از طرف خدا آمد و فرمايش رسول خدا نيز که ميفرمايند: «من از علي هستم و علي از من است» نيز روشن ميشود که به کجاها اشاره دارد و چرا رسول خدا ميفرمايند: من هم از او هستم. معلوم است مسئله عميقتر از يک رابطهي عادي است و نظر به جنبهي نوري آن دو بزرگوار دارد. اگر نور دو نيم شد، اين نور از آن نور است، آن نور هم از اين نور است و در ذات يگانه هستند. از همين جا متوجه اين نکته مي شويم که تمام دستورات دين ريشه در يک حقيقت باطني دارد و به آن بر ميگردد.
مقام حقيقي اهلالبيت
هرگز اتفاقي نيست که امامت از نسل حضرت فاطمهي زهرا است، زيرا ريشهي آن چه در اين عالم واقع شده در عالم غيب است. در آنجا خبرهايي بوده که در اينجا چنين وقايعي اتفاق افتاده، به عنوان نمونه از امام حسين سؤال كردند: پيامبر خدا دختران بسياري داشتهاند و آنها بيشتر از فاطمه با پيامبر به سربردهاند، ولي چرا اينهمه عظمت، مخصوص فاطمه است؟ امام حسين ميفرمايند: به جهت خلوص فاطمه. حضرت زهرا تمام وجودشان محو حق بوده و چنين وجود مقدسي كه مظهر حق و متذكّر به حق است ميتواند ما را حقّاني كند. در قسمتي از حديثي كه حضرت امام موسيبنجعفر از پدر بزرگوارشان«عليهماالسلام» دربارهي مكالمهي رسول خدا در شب معراج نقل ميكند، آمده است كه حضرت حق سبحانه فرمود: «اِنّي خَلَقْتُكَ وَ خَلَقْتُ عَلِيّاً وَ فاطِمَةَ وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ مِنْ شَبَحِ نُورٍ، ثُمَّ عَرَضْتُ وِلايَتَهُمْ عَلَي الْمَلائِكَةِ وَ سائِرِ خَلْقي وَ هُمْ اَرْواحٌ، فَمَنْ قَبِلَها كانَ عِنْدي مِنَ الْمُقَرَّبين، وَ مَنْ جَحَدَها كانَ عِنْدي مِنَ الْكافِرين» يعني تحقيقاً من، تو و علي و فاطمه و حسن و حسين را از شبح و سايهي نور، خلق كردم، سپس ولايت ايشان را بر ملائكه و ساير مخلوقاتم، در حالي كه روح بودند، عرضه داشتم، پس هركس ولايت ايشان را پذيرفت، نزد من از مقرّبين محسوب گرديد، و هركس انكارشان كرد از كافرين شد. چنانچه ملاحظه ميفرمائيد يگانگي اهل البيت در اين دنيا به جهت يگانگي حقيقت آنها در عالم معناست. يعني حادثههاي زمين براي انسانهاي قدسي ريشه در آسمان دارد و اين با انسانهاي عادي فرق ميکند. يک وقت است ما ميخواهيم خانهاي بسازيم، خانه چيزي نيست که باطني خاص بخواهد اما يک وقت ميخواهيم کعبه بسازيم، کعبه بايد در جاي خاص ساخته شود که ما بازاء بيتالمعمور باشد، تا با باطن خود منطبق گردد، همانطور ائمه جلوهي حقايق قدسي انسانيتهستند و لذا در مسيري خاص متولد ميشوند، اينها از کعبه کمتر نيستند و لذا جسم آنها بايد به باطني خاص متصل باشد. رواياتي که به حقيقت نوري اهلالبيت اشاره دارد ميخواهد بگويد که مقام اهل البيت يک مقام اعتباري نيست، بلکه داراي مقام حقيقي هستند. اگر اين نکته خوب حل شود إنشاءالله ما يک قدم به فرهنگ اسلام نزديک شدهايم.
متأسفانه موضوع حقيقي بودن مقام اهل البيت چيزي است که هنوز در مجامع ديني شيعه آن طور که شايسته است مورد توجه قرار نگرفته، به طوري که وقتي حضرت آيتالله مشکيني«رحمةاللهعليه» در مقابل آن عده از روشنفکران که گفتند: فقه يک علمِ بشري است، فرمودند اين فقه، همان فقه خدا است. چون آنها مطلب را نفهميدند مسخره کردند، در صورتي که حرف ايشان اين بود که اصل فقه ريشه در احکام الهي دارد و احکامي که فقها براساس قرآن و روايات استخراج ميکنند ريشه در باطني غيبي دارد و صرفاً اعتباري نيست. فقيه در قرآن و رواياتي اجتهاد کرده که ريشهي نفس الامري دارد و تفاوت در فتوا، اصل نورانيت آن فتوا را از بين نميبرد. مگر نميشود شما يک آيه را دو شکل تفسير کنيد و هر دو تفسير هم درست باشد و هر دو نگاه، نگاه به ملکوت آيه باشد با دو ظهور مختلف؟ وقتي فقها براساس مهارت و علم خاص به روايت و آيه رجوع کرده و دستور خدا را از آنها استخراج می کنند، آن دستور نور است. اگر چند مفسر که قواعد تفسير را بدانند و زبان قرآن را بشناسند و اصطلاحات آن را بدانند از يک آيه برداشتهاي متفاوت کردند به اين معني نيست که يکي از آنها درست است و بقيه درست نيست. اين قاعده مربوط به عالم ماده است که يک پديده يا آب است يا سنگ، ولي قواعد عالم مجردات فرق ميکند و به حکم «بَسيطُ الْحَقيقَةِ کُلُ الأشياء» يک موجود مجرد ظرفيت حمل بسياري از حقايق را دارد، همان طور که خداوند در عين سميعبودن، عليم است و در عين حيّ بودن قادر است. ميتوان در شدت و ضعف فهمها و اَدَقّ و دقيقبودن برداشتها بحث کرد اما نه اينکه يک برداشت، نور باشد و ساير برداشتها، ظلمت. همانطور که نور داراي شدت و ضعف است و هيچکدام مراتب آن هم ظلمت نيست، همان طور هم انبياء در عين آن که همه داراي عصمتند درجهي توحيدي آنها متفاوت است و به تعبير قرآن «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ» بعضي از رسولان را بر بعضي ديگر برتر داديم.
حاصل کلام اين که آنچه در مورد اهل البيت در زمين اتفاق افتاده ريشهي باطني و غيبي دارد و اگر رسول خدا ميفرمايند: علي از من است و من از علي هستم، اين يک تعريف عادي و يک قرارداد معمولي نيست، ريشه در نوري دارد که دو نصف شده و خداوند به نصف آن فرموده محمد باش و به نصف ديگر فرموده علي باش.
جايگاه خاص اهلالبيت در هستي
از پيامبر اکرم نقل شده که فرمودند «لَمَّا خَلَقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْجَنَّةَ خَلَقَهَا مِنْ نُورِ عَرْشِهِ ثُمَّ أَخَذَ مِنْ ذَلِكَ النُّورِ َ فَقَذَفَه فَأَصَابَنِي ثُلُثُ النُّورِ وَ أَصَابَ فَاطِمَةَ ثُلُثُ النُّورِ وَ أَصَابَ عَلِيّاً وَ أَهْلَ بَيْتِهِ ثُلُثُ النُّور» هنگامي که خداوند بهشت را خلق نمود آن را از نور عرش خود آفريده سپس آن نور را گرفت و افکند، يک سوم آن نور به من خورد و يک سوم به فاطمه و يک سوم ديگر به علي و اهل بيت او خورد. اين روايت خبر ميدهد همان طور که در عالم بالا بهشت از نور اين بزرگواران آفريده شده در دنيا هم اگر کسي دين را از رسول خدا و مسيري که فاطمه بعد از رحلت رسول خدا روشن نمود و امامت ائمه بگيرد به نور بهشت دست مييابد و اين يک اتفاق نيست که اين بزرگواران در کنار هم قرار گرفتهاند.
ملاحظه بفرمائيد روايات نوري از چه اسرار عميقي پرده برميدارد. همان طور که کعبه هر جاي ديگر ساخته بشود کعبه نيست يک مکعب است. و بيت الله فقط بايد در جايي ساخته شود که با باطن مخصوص خود منطبق باشد، جايگاه اهلالبيت نيز جايگاه خاصي است. در روايت داريم کعبه قبل از ابراهيم چندين بار خراب شد و توسط پيامبران قبلي مجدداً بنا گشت. حضرت ابراهيم نيامدند کعبه را بدون سابقهي قبلي بنا کنند. در روايت داريم حضرت آدم هزار بار حج رفتند، 700 بار عمره 300 بار واجب. کعبه يک حقيقت است که در قسمتي خاص از زمين ظهور کرده تا آن حقيقت مظهر داشته باشد و انسانها بتوانند از طريق آن مظهر به باطن عرشي آن منتقل شوند. ائمه نيز داراي حقايق باطني و عرشي هستند. در روايت داريم که از حضرت امام صادق پرسيده شد: «لِمَ سُمِّيَ الْكَعْبَةُ كَعْبَةً قَالَ لِأَنَّهَا مُرَبَّعَةٌ فَقِيلَ لَهُ وَ لِمَ صَارَتْ مُرَبَّعَةً قَالَ لِأَنَّهَا بِحِذَاءِ بَيْتِ الْمَعْمُورِ وَ هُوَ مُرَبَّعٌ فَقِيلَ لَهُ وَ لِمَ صَارَ الْبَيْتُ الْمَعْمُورُ مُرَبَّعاً قَالَ لِأَنَّهُ بِحِذَاءِ الْعَرْشِ وَ هُوَ مُرَبَّعٌ فَقِيلَ لَهُ وَ لِمَ صَارَ الْعَرْشُ مُرَبَّعاً قَالَ لِأَنَّ الْكَلِمَاتِ الَّتِي بُنِيَ عَلَيْهَا الْإِسْلَامُ أَرْبَعٌ سُبْحَانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَر» چرا كعبه را كعبه ناميدند؟ فرمود: چون چهار گوش است، گفته شد چرا چهار گوش شده؟ فرمود: چون برابر بيت المعمور است كه چهار گوش است، و گفته شد: چرا بيت المعمور چهار گوش است؟ فرمود: چون در برابر عرش است كه چهار گوش است، گفته شد؟ چرا عرش چهار گوش شده؟ فرمود: چون اسلام بر چهار پايه بنا شده؛ سبحان الله، و الحمد لله، و لا إله إلاّ الله، و الله اكبر. اين روايت جهت فهم رابطهي عالم مادون با عالم ما فوق روايت فوق العادهاي است. همين قاعده در مورد ائمه هست.
تفاوت مقام نبوت با حقيقت نوري اهلالبيت
اگر اين نگاه را درست دنبال کنيم و مواظب باشيم سطح آن را پائين نياوريم، معارف بسيار ارزشمندي در آن نهفته است و حضرت اميرالمؤمنين بر همين اساس ميخواهند جملهي «عَلِيٌّ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِيٍّ» که رسول خدا فرمودند را به جنبهي باطني آن وصل کنند که من و محمد نور واحدي بوديم که خدا به آن نور امر کرد دو نصف شود. تا نظرها به جنبهي نوري عالم معطوف شود. همين قاعده را در قضيهي مباهله دنبال کنيد که در آن جا پنج نفري که جهت مباهله آمدند همه انوار قدسي بودند که حقيقت آنها در فوق عالم ماده موجود بود و به همين جهت اگر هر دعائي ميکردند اجابت ميشد. همين طور که اين جا حضرت اميرالمؤمنين ميفرمايند من و حضرت محمد يک نور بوديم که دو قسمت شديم، در آن قضيه هم خداوند به رسول خدا ميفرمايد: بگو ما جانهاي خود را ميآوريم و شما هم جانهاي خود را بياوريد. رسول خدا در ازاء جانهاي خود فقط علي را آوردند تا باز مطابق همان حقيقت نوري عالم بالا عمل شده باشد. قرآن در جريان مباهله به رسول خدا دستور فرمود: «تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَاءنَا وَأَبْنَاءكُمْ وَنِسَاءنَا وَنِسَاءكُمْ وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَةَ اللّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ» بگو ما فرزندانمان را ميآوريم شما هم فرزندانتان را بياوريد، ما زنهايمان را ميآوريم، شما هم زنانتان را بياوريد ما جانهايمان را مي آوريم شما هم جانهاتان را. ملاحظه ميکنيد که خداوند فرمود اولاً: جانهايتان را بياوريد ولي پيامبر يکنفر را بيشتر نياوردند که همان حضرت اميرالمؤمنين بود. يعني کس ديگري در زير اين آسمان نبوده که حکم جان پيامبر را داشته باشد. ثانيا: واژهي جان را بهکار ميبرد، خودِ خدا ميداند چطور آدرس بدهد که ما درست جلو برويم و حضرت علي را جان پيامبر بدانيم و او حکم آينه براي پيامبر داشته باشد، پيامبر خود را در آينهي اميرالمؤمنين ببينند و اميرالمؤمنين هم خود را در آينهي جمال پيامبر مشاهده کنند. البته اين موضوع نبايد با موضوع نبوتِ رسول خدا اشتباه شود، اين مقام ربطي به نبوت نبي ندارد. نبوت يک مقام ديگر و يک مأموريت خاص است مخصوص حضرت محمد و از آن جهت که مأموريت خاص است پيامبر و اميرالمؤمنين و همهي مؤمنين به آن مقام که برنامهي خدا است جهت سعادت بشر ايمان دارند در همين رابطه داريم: «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ ...» رسول خدا به آنچه از طرف پروردگارش نازل شده ايمان دارد و مؤمنون نيز همه ايمان به خدا و ملائکه و کتابها و رسولان دارند. در اين رابطه اميرالمؤمنين ميفرمايند: «اِنَّمَا اَنَا عَبْدٌ مِنْ عَبيد محمد» من بندهاي هستم از بندههاي محمد. اينجا بحث نبوت است و آن جا بحث حقيقت نوري، در حقيقت نوري است که ميفرمايند ما يک نور بوديم دو نصف شديم. با طرح مقام نوريشان ميخواهند ما به جنبههاي آسماني آنها نظر کنيم که نتايج آن را إنشاءالله خواهيد يافت. يک نمونهاش را در رابطه با اعلام آيات برائت به مشرکان مطرح کردند تا روشن شود همهي مسئوليتهاي اهل البيت از جمله موضوع غدير از همين نمونه است، و عدول از آن، عدول از باطن عالم است و پشت کردن به حقايق تکويني. مگر مي شود دموکراسي را بهانه کرد و گفت چون مردم به ابابکر روي آوردند پس بايد ابابکر بر مسلمين ولايت داشته باشد؟ فرض ميگيريم واقعاً مردم به ابابکر رجوع کرده باشند، بايد مردم را هدايت کرد تا راه زمين از آسمان غيب منقطع نشود. مَثَل امام کعبه است، مگر ميشود يک خانهي مکعبي در جاي ديگر ساخت و آثار و برکات کعبه را از آن انتظار داشت؟ شما در منطقهي حرم که کعبه در آن قرار دارد نميتوانيد يک بوته از زمين بکنيد، نميتوانيد يک مورچه را بکشيد. حرم سرزمين مقدسي است با قاعدههاي خاص خود. مثل محلي از بدن است که چشم در آن قرار دارد، روح در چشم طوري خود را ظهور ميدهد که در کف دست آن طور خود را ظاهر نميکند و آنقدر که شما با نظر به چشمِ طرف ميتوانيد با روح او مرتبط شويد از طريق ارتباط با کف دست او نميتوانيد با او روبهرو شويد. به ارادهي شما نيست که برويد در کوههاي کرج يک کعبه بسازيد و احرام بپوشيد و به دورش بگرديد! وقتي معارف رفت و کار از دست بزرگان دين خارج شد عدهاي فکر ميکنند دستورات دين اعتباري است. وقتي ما معارف الهي را درست نگفتيم و موضوعات را در سطح نگه داشتيم اين مسائل پيش ميآيد.
جايگاه تکويني امامت مسلمين
حضرت اميرالمؤمنين پس از نقل قضيه برگشت دادن ابابکر، ميفرمايند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَخَا رَسُولِ اللَّهِ. قَالَ مَنْ لَا يَصْلُحُ لِحَمْلِصَحِيفَةٍ يُؤَدِّيهَا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ كَيْفَ يَصْلُحُ لِلْإِمَامَةِ؟»؛ اي سلمان و اي اباذر! گفتند: بفرمائيد اي برادر رسول خدا! حضرت فرمودند: حال فکر کنيد کسي که صلاحيت آن را ندارد که چند آيه را از جانب پيامبر به مردم برساند، چگونه جهت امامت امت صلاحيت دارد؟
آنچه در جهان اسلام مورد غفلت قرار گرفته اين است که گمان نميکنند عدهاي خاص به جهت نورانيت قدسي که دارند مأمور کلي هدايت بشرند و اين مأموريت آنچنان نيست که کسي خودش بتواند براي خودش به وجود آورد و يا خودش را ظِلّ الله بداند. غفلت از جنبهي قدسي اهلالبيت بود که عثمان بيت المال را به اقوام خود ميبخشيد و وقتي از او سؤال کردند چرا اين طور ميکني گفت مگر پيغمبر بيتالمال را به اهلالبيتش نميداد؟ مگر آيه نيامده انفال را بايد به «ذي القربي» داد، من ميخواهم به جاي ذيالقرباي پيامبر به ذيالقرباي خودم بدهم. فکر کرد هرکس ميتواند حاکم جامعهي اسلامي باشد و سهمي از غنائم از آنِ اهلالبيت حاکم جامعهي اسلامي است. آري وقتي امامِ معصوم حاکم باشد سهمي از غنائم براي کساني است که عين اسلامند تا دستشان باز باشد و بتوانند جهان اسلام را تغذيه کنند. حالا شما فقط جاي حاکمي را که داراي نورانيت قدسي است با حاکم معمولي عوض کنيد و بخواهيد آن احکام را اجراء نمائيد، تماشا کنيد چه فاجعهاي پيش ميآيد! مگر نداريم که اگر کسي با حاکم بيعت نکند حکمش قتل است؟ آري اين در وقتي است که امام معصوم حاکم باشد، در صدر اسلام يک جابجايي کوچک انجام دادند و به جاي علي ابابکر را حاکم کردند و گفتند حکم علي که ميخواهد با خليفه بيعت نکند طبق حکم اسلام قتل است. اگر زهرا به ميدان نيامده بودند علي را کشته بودند.
ما بايد برسيم به اين نکته که خداوند شرايطي در اين عالم قرار داده تا حقايق نوري عالم قدس در جمال انسانهاي خاص ظاهر شود و مديريت عالم و آدم را به دست گيرند. حضرت ميفرمايند کسي که اينقدر به پيامبر از نظر نوري نزديک نيست که چند آيه را از طرف او به مردم ابلاغ کند، چطور ميتواند مديريت جامعه را به عهده بگيرد؟ موضوع يگانهبودن حقيقت نوري اهلالبيت با رسول خدا معارف ارزندهاي را در خود دارد، که إنشاءالله در جلسهي آينده به آن ميپردازيم.
خدايا به خود اهلالبيت ما را از انوار هدايت خاصهي باطنيهي آنها محروم مگردان.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي هشتم،
ربط اعتبارات دين با حقايق
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث در رابطه با حقيقت نوري اهل البيت و بهخصوص اميرالمؤمنين بود، آنچه عزيزان بايد در اين نوع روايات دنبال کنند اين است که متوجه جهت باطني مقام اهل البيت شوند. خيلي فرق است بين اين که با اين نوع روايات در سطح عادي برخورد شود يا اين که سعي کنيم در سطح خودش به آنها بنگريم. به جاي اينکه مطلب را آنقدر پائين بياوريم که ديگر چيزي از آن نماند، دستمان را به آنها بدهيم و بالا برويم تا حقيقت جديدي از معارف الهي بر قلب ما منکشف بشود و اين کار مشکلي است. چون همان طور که در متن روايت ملاحظه فرموديد حضرت اميرالمؤمنين خود را «بئر معطله» يعني چاهي دانستند که ترک شده است، به اين معني که مقام حضرت در افقي است که فرهنگ عمومي نميتواند آن را درک کند. مثل موضوع مهدويت که ظرفيت جهان اسلام هنوز در اين حدّ نيست که مهدويتي را درک کند که متوجه امام زماني حيّ و حاضر است. آنهايي هم که مثل شيعه مهدويت حيّ و حاضر را ميفهمند آنقدر مطلب را پائين ميآورند که با حقيقت خود بسيار فاصله پيدا ميکند. وقتي در روز پانزده شعبان مينويسند «مهدي جان تولدت مبارک» معلوم است موضوع را چقدر کاهش دادهاند و جامعه را از توجه به معارف بلندي که بايد به دست آورد محروم کردهاند. با توجه به اين امور است که نبايد اصرار داشت همه در فهم مقام نوري آن ذوات مقدس تا آخر بيايند. خود اهل البيت هم سيرهشان آن بود که اگر اصحاب خاص از آن مقام می پرسيدند، برايشان روشن می کردند تا وقتش برسد و موضوع عموميتر شود. نمونهاش اينکه جناب سلمان و اباذر يعني دو نفر که از اصحاب سرّ پيامبر هستند آمدهاند و به وجود مقدس اميرالمؤمنين رجوع کردند تا حضرت موضوع حقيقت نوري خود را براي آنها بيان فرمايند و حضرت هم چون آنها را شايسته ديدند نکاتي را مطرح فرمودند. توجه داشته باشيد اگر اين روايت در دست عوام افتاد و کوچه و بازاري شد به همان سرنوشتي دچار ميشود که فرهنگ متعالي مهدويت دچار شد. و عملاً طوري خواهد شد که بيشتر به جاي اينکه مردم به آن نزديک شوند از آن فرار ميکنند و طوري آن را برداشت ميکنند که غير قابل قبول خواهد بود.
در دعاها و زيارتها داريم که جنگلها به وجود مقدس اهل البيت موجود است. حال اگر اين سخن را با مردمي در ميان گذاشتيم که معرفتشان از ائمه در حدّي است که آنها را آدمهاي خوب ميدانند که چون فرزند پيامبر ميباشند قابل احتراماند، نهتنها چنين مقامي را براي آنها نميپذيرند حتي به عقل گوينده شک ميکنند. البته به نظر بنده درست تشخيص دادهاند که طرف عقل ندارد ولي نه به جهت اينکه اين روايت غلط است بلکه به جهت آنکه بدون روشنکردن مباني موضوع، چنين موضوع مهمي را طرح کرده است. براي فهم اين نوع روايات سلمان و ابوذر بايد در ميدان باشند که آمادگي فوق العاده دارند. به همين جهت با فرهنگ و ادب خاصي با حضرت اميرالمؤمنين برخورد ميکنند که بيشتر به نوعي معاشقه شبيه است. يک کلمه حضرت ميفرمايند؛ اي جندب! اي سلمان! در جواب آن حضرت اظهار ميدارند: لبيک يا اَخَا رسول الله. اين نشان ميدهد رابطهي آنها با حضرت فوق رابطهي معلم و شاگردي است، رابطهي مريد و مرادي است به طوري که آن حضرت را حقيقت برتر خود ميدانند.
يک حقيقت با دو ظهور
بعد از آنکه حضرت ذهنها را متوجه اين امر نمودند که مقام اهلالبيت هيچگونه جدايي با حضرت محمد ندارد و سراسرِ وجود حضرت محمد است که در آنها ظاهر شده و پس از آنکه فرمودند: هرکس در شناخت و معرفت من کامل گردد بر دين قيّم است، ميفرمايد: «كُنْتُ أَنَا وَ مُحَمَّدٌ نُوراً وَاحِداً مِنْ نُورِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»؛ من و محمد يک نور واحد بوديم از نور خداي عزّ و جلّ. اگر کسي جرأت کند و در اين موضوع فکر نمايد مسلّماً دريچهاي بزرگ از معارف براي او باز ميشود. همان طور که وقتي شما در کودکي متوجهي وجود خداوند شديد با دريچهاي از معرفت روبهرو شديد که همچنان حقايق بزرگي را براي شما باز ميکند، خدايي را که اول قبول کرديد خداي خالق بود، ولي چون وارد معرفت درستي شديد بحمدالله آمد و آمد و آمد تا به لطف الهي به جايي رسيديد که ميتوانيد تصديق کنيد «کُلُ شَيئِ هَالِکٌ اِلاّ وَجْهُهُ»؛ هر چيزي در هلاکتاست مگر وَجه خداوند، رسيدهايد به اين که جز وجه «الله» در عالم نيست. اين به جهت آن است که درست شروع کرديد و لذا هر چه جلو آمديد آن معرفت شکوفاتر شد و هر اندازه قلب شما آمادگي بيشتر پيدا کرد آن حقيقتِ متعالي بيشتر براي شما ظهور کرد. در مورد نظر به حقيقت نوري اهل البيت هم موضوع همان طور است که اگر باب بحث درست باز شود افق بسيار ارزشمندي را در جلو خود مييابيم که ذات اصلي حضرت موليالموحدين و رسول خدا يک نور بودند و آن نور نيز از نور خداوند بود. پس بايد از آن منظر به آنها نگريست که تجلي نور خداونداند و در حرکات و گفتار خود نور پروردگار عالم را به نمايش ميگذارند و ما نيز بايد ماوراء حرکات و گفتار آنها با توجه دادن نفس ناطقه به آن نور، جان خود را با نور خداوند مرتبط کنيم.
سپس حضرت ميفرمايند: «فَأَمَرَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى ذَلِكَ النُّورَ أَنْ يُشَقَّ فَقَالَ لِلنِّصْفِ كُنْ مُحَمَّداً وَ قَالَ لِلنِّصْفِ كُنْ عَلِيّاً فَمِنْهَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ: «عَلِيٌّ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِيٍّ وَ لَا يُؤَدِّي عَنِّي إِلَّا عَلِيٌّ» پس خداوند به نصف آن نور امر فرمود «محمد» باش و به نصف ديگر فرمود: «علي» باش پس براين اساس رسول خدا فرمود: «علي از من است و من از علي و ادا نميکند امر مرا مگر علي». راستي چگونه بايد با چنين موضوعي برخورد کنيم؟ آيا بايد سرسري بگذريم يا در آن تدبّر نمائيم؟ همان طور که وقتي متوجه ميشويم خداوند خالق عالم است بايد در آن تدبّر کنيم که اگر خداوند خالق است جاي مخلوق در هستي کجا است؟ چون اگر يک مخلوق داشته باشيم و يک خالق که خدا محدود ميشود و اگر خداوند محدود باشد که ديگر خدا نيست. ملاحظه ميکنيد که اگر در موضوع تدبّر کنيم آرامآرام ميرسيم به اينکه مخلوقبودن به معني تجلي نور خالق است نه اينکه خالق و مخلوق دو موجود مستقل باشند و لذا اقرار ميکني «لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ»؛ يعني رابطهي خدا با مخلوقاتش مثل رابطهي مادر و فرزند نيست و همين طور با ادامهي مطلب معارف شما زياد و زيادتر ميشود. وقتي در اين فکر فرو رفتيم که حضرت ميفرمايند يک نوري بودهاند که دو نصف شدهاند، به چه نحوي دو نصف شدهاند؟ به تجلي يا به حقيقت؟ به حقيقت که يکي هستند. اساساً در عالم مجردات دو موجود در کنار همديگر معني نميدهد، پس معلوم است اين دونصفشدن در ظهور است و يک حقيقتاند که در ظهور مختلفاند. همان طور که قبلاً فرمودند: «أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ» پس اين نصف بودن طوري است که در عين ظهورات مختلف، هر چه در اين نصف ميبيني در آن ديگري نيز مشاهده ميکني. همان طور که ما معتقديم چهار ملک مقرب داريم، مسلّم نميشود آن چهار ملک در عَرْض يکديگر باشند. حال وقتي در فکر فرو رفتيم که نميشود اين چهارتا پهلوي هم باشند، متوجه ميشويم که آنها يک حقيقتاند که براساس ظرفيتِ قابل، تجليات متعدد دارند. اگر احوالات انسان آمادگي پذيرش نور جبرائيلي را داشت، جبرائيل بر او تجلي ميکند، حال اگر احوالات ميکائيلي داشت، نور ميکائيل بر او تجلي ميکند. توجه به اين معارف همه در يک فکرکردن خوابيده است. شما ميگويي من بينا و شنوا و گويا هستم. آيا به اين معنا است که شما و اين قوا در کنار همديگر هستيد؟ يا يک شخص واحد است که گويا و شنوا است، منتها گوش را آماده ميبيند، قوهي شنوايياش تجلي ميکند و شنوايي به صحنه ميآيد، اينجا «مَن» است که در موطن شنوايي، شنوا و در موطن بينايي، بينا است. در همهي اين احوالات يک «من» است که داراي تجليات مختلف است، نه اينکه قواي ما در کنار همديگر قرار داشته باشند. شنوايي غير از گوش است و مربوط به نفس ناطقهي انسان است، و نفس ناطقه شنوا است به اين معنا که چنين قوايي در ذات انسان هست منتها به صورت جامع. حال اگر گوش آمادهي پذيرش بود قوهي شنوايي جلوه ميکند و اگر چشم آمادهي پذيرش بود قوهي بينايي تجلي ميکند. پس حقيقت نفس ناطقه در موطن خودش يک حقيقت است که براساس شرايط ظهور، به صورتهاي مختلف در قواي شنوايي يا بينايي و غيره ظهور مييابد. در مورد ملائکه مقرب نيز قضيه از همين قرار است که آنها در موطن ملکوت به صورت جامع هستند و نه به صورت مجموع و در کنار همديگر، پس همينکه زمينهي ظهور جبرائيل فراهم بود، حضرت جبرائيل ظهور ميکند.
وقتي حضرت ميفرمايند: من و محمد نور واحدي بوديم، از حقيقت بزرگي خبر ميدهند و موضوع جامعيت آن مقام را گوشزد ميکنند. وقتي ميفرمايند: خداوند به آن نور واحد فرمود که نصف شود، موضوعِ زمينههاي تجلي را به ميان ميآورند که چگونه زمينهي ظهور نور محمدي در عالم فراهم ميشود و چگونه زمينهي ظهور نور علوي فراهم ميگردد. بيشتر عرضم در رابطه با اين نکته است که ملاحظه بفرمائيد چگونه با يک جمله دريچههاي معارف عاليهاي را ميگشايند، حال در نظر بگيريد حاکمان ظالم با مشغول کردن ملت به امور سطحي چه بلايي بر سر مردم آوردند.
ظلمي که با غفلت از مبادي فرهنگي به شيعه ميشود غير از ظلمي است که چنگيزخان به ما کرد. طرح موضوعات سطحي، موجب به حجاب بردن حقيقت ميشود در حالي که حقيقت خيلي بالاتر از آن است که بهراحتي بتوان به آن دست يافت. ائمه با طرح چنين رواياتي ميخواهند ما را به جاهايي ببرند که براي تصديق آن بايد قلب خود را آماده کنيم و لذا مخاطب آن هر کسي نيست. حضرت صادق به عبدالله جندب فرمودند عذاب خدا براي کسي که اسرار ما را فاش کند. فکر مي کنم يکي از معاني افشاي اسرار همين است که اين نوع روايات را طوري بگوئيم که مردم نتوانند درک کنند و انکار نمايند.
حقيقت اعتبارات ديني
اولين مخلوق نور واحدي است که جامع همهي کمالات الهي است، منتها در مقام مخلوقيت و اين همان مقام خليفةاللهبودن است که حامل همهي اسماء الهي است. حال که مخلوق اول تجلي ميکند بنا به ظرفي که در آن تجلي ميکند، در جمال ائمه متکثر ميشود. حضرت فرمودند: «فَمِنْهَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ: «عَلِيٌّ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِيٍّ وَ لَا يُؤَدِّي عَنِّي إِلَّا عَلِيٌّ» براساس يگانه بودن در مقام نوري بود که رسول خدا فرمودند: علي از من است و من هم از علي و اداء نميکند امور مرا مگر علي. پس آنچه در تشريع ظهور مييابد ريشه در حقيقت تکويني دارد و به واقع اميرالمؤمنين با طرح اين نکتهي اخير ما را متوجه ميکنند که آداب اولياء الهي يک آداب قراردادي نيست و همهي حرکات آنها ريشه در حقيقت دارد. حتي اگر بنا است با هجرت رسول خدا از مکه، علي قرضهاي رسول خدا را اداء کند، بايد چنين مأموريتي ريشه در حقيقت علي داشته باشد. همان طور که در قرآن داريم که «وَكَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاء» يعني پايههاي عرش بر آب بود، معلوم است آن آب، آبي بوده که فوق عرش است و باطن عرش ميباشد، آن آب تجلي کرده و عرش شده، و عرش که همان مقام اسماء الهي است تجلي کرده، کرسي شده و کرسي تجلي کرده، ارض شده و يکي از اعضاء ارض، اين آبي است که ما با آن ارتباط داريم، اين آب صورت آن حقيقت است و حکايتي از آن دارد و همين طور که اين آبِ زميني بدون هيچ رنگ و شکلي فقط هست، آن آب آسماني مقام جامعيت اسماء الهي است که در عرش ظاهر ميشود. عرشي که مقام تجلي چهار اسمِ «سُبْحَانَاللّه وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لَا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر» است. نور بيرنگ وقتي از منشور عبور کند هفت نور ميشود، اگر آن نور غيبي که آبِ قبل از عرش است تجلي کند ميشود چهار اسم که در تسبيحات اربعه هست. معلوم است که در آبِ فوق عرش، اسماء عالي الهي مستتر است به بيرنگي و اسماء عرشي در آن مقام فانياند به اين معني آن آب باطن همهي حقايق عالم است بدون آن که حقايق در آن مقام به صورت مجموع باشند. آن آب سميع به معني خاص نيست، در عين اينکه سميع است. بصير به معني خاص نيست، در عين اينکه بصير است. مثل نور بيرنگ که نور سبز به معني خاص نيست در عين اين که نور سبز با جامعيت با ساير نورها همه در نور بيرنگ هست و چون شش رنگ از نور بيرنگ جدا شود نور سبز ميشود. در فيزيک هم خواندهايد که مثلاً اگر به شيشهي زرد نور بيرنگ بتابد آن شيشه، شش نور را ميگيرد و نور زرد را عبور مي دهد و در نتيجه شما نور عبور کرده از آن شيشه را زرد ميبينيد.
آبي که ما در زمين با آن روبهرو هستيم واقعاً صورت آن آب است و اگر با اين آب وضو بگيري صورت جانت از سياهيهاي غفلت پاک ميشود و لذا در حين وضو اظهار ميداريد: «اَللّهُمَّ بَيِّض وَجهي» خدايا صورتم را روشن گردان تا روسفيد شوم. ميفرمايند بايد حتماً آب وضو مطلق باشد. مطلق يعني آزاد از هر بو و شکل و رنگ، تا صورت آن آبي باشد که عرش بر آن قرار دارد. اين نشان ميدهد هر اعتباري که در دين مطرح است ريشه در حقيقت دارد و هر دستوري که دين ميدهد باطن دارد تا آنجا که مأموريت علي براي اداي قرض رسول خدا نيز ريشه در باطن حقيقت نوري آن حضرت دارد و بايد در انجام امور نبي، حقيقتي در ميان باشد که هيچ گونه دوگانگي با جان رسول خدا نداشته باشد.
تأکيد بنده آن است که عزيزان متوجه باشند تمام دستورات دين همين گونه است که ريشهي باطني دارند. به عنوان مثال صلهي رحم که اين قدر روي آن تأکيد شده به جهت يک مسئلهي باطني است. رسول خدا ميفرمايند: «اَلرَّحِمُ شِجْنَةٌ مِنَ الرَّحْمن فَمَنْ وَصَلَها وَصَلهُ اللَّه وَ مَنْ قَطَعَها قَطَعَهُ اللَّه» رَحِم رشتهاى از طرف خداوند است، هر كه آن را پيوند دهد خدا او را پيوند دهد و هركه آن را قطع کند خداوند رابطهي خود را با او قطع ميکند. ما تصور کردهايم همينطوري قوم و خويش شدهايم، دستور ميدهند دختر و پسر براي شروع زندگي بايد صيغه بخوانند چون اين صيغه منجر ميشود تا حقيقت رَحِم که در عرش است در بين آنها تجلي کند و آن دو به همديگر محرم شوند. اينکه ميگويند صيغه به صورت انشاء خوانده شود چون بايد ارادهاي تکويني در ميان باشد تا رابطهاي با عالم غيب و معنويت برقرار شود و اين ظاهر به باطني خاص متصل گردد. همان طور که وقتي يک کافر مسلمان ميشود جانش به خدا - به عنوان يک واقعيت غيبي- متصل ميگردد.
جايگاه امامت مسلمين
با توضيحاتي که عرض شد إنشاءالله سرّ اين قضيه روشن گشت که چرا رسول خدا ميفرمايند: «عَلِيٌّ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِيٍّ وَ لَا يُؤَدِّي عَنِّي إِلَّا عَلِيٌّ»؛ علي از من است و من از علي، اداء نميکند چيزي از من را مگر علي. همان طور که در جلسهي قبل عرض شد پس از اين نکتهي ظريف حضرت مولي الموحدين قضيهي ابابکر و آيهي برائت را مطرح ميکنند تا يک نمونه در رابطه با يگانه بودن حقيقت خود با حضرت محمد بياورند. چون وقتي که سوره برائت يا همان سوره توبه نازل شد و رسول خدا مأمور شدند پيام آن را به مشرکين جزيرةالعرب برسانند که چهار ماه وقت دارند تا مسلمان شوند يا جزيرةالعرب را ترک کنند. رسول خدا ابابکر را جهت ابلاغ آيات مربوطه به سوي مشرکين که در موسم حج در مکه جمع بودند فرستادند. جبرائيل نازل شد که اين ابلاغ يک قضيهي ساده نيست، بايد نور تو در صحنه باشد تا تشريع با تکوين هماهنگ گردد. خداوند ابتدا به رسول خدا دستور داده بود که اين پيام را به مشرکان برسان. بعد با نزول جبرائيل يک نکتهاي به موضوع اضافه شد مبني بر اينکه اينجا بايد آنکسي که پيام را ميرساند باطناً هم با ارائهي اين آيات دفع کفر بکند و اميرالمؤمنين مأمور ابلاغ آيات شدند که بحث آن گذشت. عمده نتيجهاي است که امام الموحدين از چنين واقعهاي ميگيرند و ميفرمايند: «مَنْ لَا يَصْلُحُ لِحَمْلِصَحِيفَةٍ يُؤَدِّيهَا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ كَيْفَ يَصْلُحُ لِلْإِمَامَةِ؟» کسي که در جايگاهي نيست که يک صحيفه و نوشته را حمل کند و حق آن را اداء نمايد چطور شايسته است که از طرف رسول خدا امامت امت را به عهده بگيرد؟ حضرت با طرح اين موضوع ذهنها را متوجه جريانهاي باطني عالم ميکنند که امام امتي که بخواهد اسلام را به امت ارائه دهد بايد از جنس نور محمد باشد و جايگاه امامتِ امت بايد ريشه در تکوين داشته باشد و يک موضوع قراردادي نيست که با رأي افراد محقق شود.
مشکل اينجا است که فکر ميکنيم همينطور که نمايندهي کلاس را دانشآموزان ميتوانند انتخاب کنند انتخاب امامت جهان اسلام را که بايد در رابطه با حقايق عالم انجام گيرد، ميتوان به عهدهي مردم گذاشت. يکي از حجابهاي بزرگي که انسانهاي اين دوران به آن گرفتارند اين است که در امور خود از رجوع به حقيقت غافلاند و لذا در همهي امور رأي مردم را به جاي حقيقت مينشانند. حتي راديو و تلويزيون بعضاً در رابطه با حق يا باطلبودن برنامهاي از مردم نظرخواهي ميکند، اگر نظر مردم نسبت به آن برنامه مثبت بود آن را حمل بر حقبودن آن برنامه ميکنند. در حالي که جايگاه نظر مردم در تعيين حق و باطل امور نيست، حق و باطل امور را خدا تعيين ميکند. هر کاري ابتدا بايد از مسير دين الهي جايگاهش مشخص شود، اگر کاري از نظر دين حرام بود با نظر مردم حلال نميشود. مشکل اين جا آن است که فکر ميکنند همه چيز اعتباري است و ارزش آن به اعتبار معتبِر است، مثلا می گویند از مردم بپرسيم به نظر شما نماز بخوانيم يا نخوانيم، بعد نتيجه بگيريم چون اکثراً ميگويند نماز بخوانيم پس ميخوانيم. در حاليکه بنا به نظر قرآن نظر مردم نسبت به حق در ابتدايي که دين براي آنها ميآيد مثبت نيست، به تعبير قرآن: «بَلْ جَاءهُم بِالْحَقِّ وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ» يعني رسول خدا با مطالب حقي به سوي مردم آمد ولي اکثر مردم در ابتداي امر نسبت به آن مطالب و راهنماييها کراهت داشتند. بله بعضي از امور را خودِ دين به مردم رخصت داده است که با ابتکارات خودشان انجام دهند.
حضرت با طرح موضوعِ پيامرساني به مشرکين ميخواهند اين نکته را گوشزد کنند که در مورد امامتِ امتِ اسلامي اين حرفها معني نميدهد که اکثريت يا جمع عقلا بايد او را انتخاب کنند، بلکه موضوع به باطن عالم پيوسته است. اين اولِ بحث است و اگر واقعاً روي آن کار بشود متوجه وجود سنن عظيمي در عالم در رابطه با رهبري امت ميشويم، اولاً: ديگر به اين راحتي اعتباريات دنياي امروز را در رابطه با تعيين حق و باطلبودن امور نميپذيريم و مثل بعضي از روشنفکرهاي شيعه با اصالتدادن به رأي مردم در امر امامت جامعه، نميگوئيم چون سقيفه رأي مردم نبود قبول نداريم. اينها ابتدا دموکراسي به معني غربي آن را پذيرفتهاند و بر آن اساس نظر ميدهند در حاليکه مگر ميشود هدايت امت به سوي حقيقتِ اسلام توسط کسي انجام بشود که هيچ ارتباطي با نور محمّدي ندارد؟ در بستر چنين حاکميتي است که جامعه به سوي حقيقت سير ميکند و ديندارن در بستر صحيحي قرار ميگيرند و جلو ميروند. خارج از اين بستر شما هزار بار قرآن را بخوانيد و تفسيرش را مطالعه کنيد، به نور آنکه جان امام معصوم است متصل نميگرديد، عالِم به آن ميشويد ولي به نور آن منور نميگرديد. اينکه شما ميبينيد تفسيرهايي مثل الميزان در راستاي هدايت افراد مؤثرند چون مؤلف آن ابتدا دستش را در دست اهل البيت گذاشته و براساس نوري که آنها نماياندهاند آيات را مينگرد و تفسير ميکند. واقعا بايد اسم تفسير الميزان را نور الثقلين بگذاريم چون آمده تمام روايات اهلالبيت را در مورد هر آيهاي ديده و در جمعبندي و تدبّر در آيات و روايات سخن خود را ارائه داده که در واقع آن سخن منوّر به نور قرآن و نور اهلالبيت است.
بحث بر سر آن است که چه کسي ميتواند قرآن را بفهمد و براساس آن جهان بشري را مديريت کند؟ حضرت با طرح موضوع حقيقت نوري خودشان و نبي اکرم موضوع را متوجه جايگاهي بالاتر از نظر مردم کردند. براي همين وقتي امام معصوم يا فرهنگ امام معصوم بر جامعه حاکم بود ملائکه هم کمک ميکنند و عالم غيب در کنار عالم شهود قرار ميگيرد و کارها جلو ميرود. بحران جهان امروز به جهت آن نيست که مردم در امور خود فکر نکردند يا کمکار کردند، ريشهي بحران در آن است که به عالم غيب و امکانات آن عالم متصل نبودند. آيا ميتوان پذيرفت که ملائکه به کمک مديريتي بيايند که به امام زمان و اهلالبيت پشت کرده است؟ ميگويند روز به روز بحران جهان زياد ميشود، اين خبرها ذهن را ميبرد به آنجا که چون نوري نبوي و علوي در صحنه مديريت جهان نيست اين مشکلات هست. مگر با ناديدهگرفتن موضوع، مشکل حل ميشود؟ نور نبيالله شريعت را به ميدان ميآورد و نور ولايت امامان با شناخت نور شريعت، جهان را براساس نبوت نبيالله مديريت ميکند.
حضرت در ادامه ميفرمايند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! فَأَنَا وَ رَسُولُ اللَّهِ كُنَّا نُوراً وَاحِداً صَارَ رَسُولَ اللَّهِ مُحَمَّدٌ الْمُصْطَفَى وَ صِرْتُ أَنَا وَصِيَّهُ الْمُرْتَضَى وَ صَارَ مُحَمَّدٌ النَّاطِقَ وَ صِرْتُ أَنَا الصَّامِتَ»؛ من و رسول خدا يک نور بوديم آن نور جلوهاي کرد، يک پرتو آن حضرت محمد مصطفي شد و يک پرتو آن من شدم، وصِي مورد رضايت او، محمد ناطق شد و من صامت. هميشه يک حقيقت است که بنا به محل ظهور، متفاوت ظهور خواهد کرد. يک جا بنا به ظرفيت محلّ ظهور موسيوار بر فرعون ميشورد و يک جا هارونوار در مقابل انحراف امت سکوت ميکند تا زمان تذکر فرا رسد، چون هر دو يک حقيقتاند در جلوات مختلف. حضرت همين نکته را ميفرمايند که من و رسول خدا در باطن يک نور واحد بوديم. اين نور واحد بالأخره بايد جلوه کند و حقيقت خود را بنماياند در يک جلوه ميشود آن شريعتي که پيامبر آوردند و آنجا که بايد سکوت بشود، نور علي ميشود. محيالدين بن عربي با اين که به ظاهر سني مذهب است ميگويد اگر اميرالمؤمنين زودتر به دنيا ميآمد اميرالمؤمنين پيغمبر ميشد، يعني در آن زمان بايد يک پيغمبر به صحنه بيايد. آن نوري که ميتوانسته مأموريت نبوت را بگيرد ميتوانسته اميرالمؤمنين هم باشد، نه اينکه بخواهد بگويد اميرالمؤمنين بالاترند، اصلاً بالاتر و پائينتر مطرح نيست، آن حقيقت در آن زمان آمادهي گرفتن شريعت است و هر دوي آن نور ميتوانستند شريعت را بگيرند و چون در ظهورِ جسماني حضرت محمد مقدم بودند، آن حضرت محل ظهور شريعت شدند. اگر اين مطلب را درست شرح ندهيم حرف وَهابيها ثابت ميشود که پشت سر ما گفتهاند که شيعيان ميگويند بنا بوده اميرالمؤمنين پيامبر بشود ولی جبرائيل - نعوذ بالله - خيانت کرده و نبوت را به حضرت محمد داده است. چه موقع ما اين حرفها را گفتهايم، اين را هم که محي الدين ميگويد چيز ديگري است و نظر به مقام نوري نبي الله و اميرالمؤمنين دارد. در هر حال به جملهي حضرت فکر کنيد که ميفرمايند ما نور واحدي بوديم که آن نور از يک جهت رسول الله شد و از يک جهت من وصي رسولالله شدم، يکي محمد شد و ناطق، و يکي من شدم و صامت.
خدا إنشاءالله به نور اهلالبيت ما را متوجه حقيقت انوار اين خاندان بگرداند.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي نهم،
مقام نطق محمدي و صمت علوي
بسم الله الرّحمن الرّحيم
رواياتي که حقيقت نوري ذوات مقدس اهل البيت را مطرح ميکنند نسبت به ساير روايات رويکرد و نگاه عميقتري به عالم و آدم دارند. حضرت مولي الموحدين براي امثال سلمان و اباذر باب اين نوع نگاه و رويکرد را باز کردند.
در ادامهي روايت صحبت به اينجا رسيد که حضرت فرمودند «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! فَأَنَا وَ رَسُولُ اللَّهِ كُنَّا نُوراً وَاحِداً صَارَ رَسُولَ اللَّهِ مُحَمَّدٌ الْمُصْطَفَى وَ صِرْتُ أَنَا وَصِيَّهُ الْمُرْتَضَى»؛ در اين فراز ميخواهند ما را متوجه چگونگي وجه نوري خودشان و وجود مقدس پيامبر بکنند و ميفرمايند ما نور واحدي بوديم که تجلي کرد و يک وجه آن رسول خدا محمد مصطفي شد و وجه ديگر آن من شدم، وصيّ مورد رضايت او. تأکيد شد که توجه به اين امر توجه به معرفت بزرگي است و واقعاً بدون چنين معارفي چگونه ميتوانيم با نور اولياء الهي ارتباط برقرار کنيم و از انوار عالي آنها بهرهمند گرديم؟
نسبت نفس ناطقهي شما به تن، نسبت يک نور مجرد با جسم است، نفس ناطقه داراي وجود نوري است و اينطور نيست که يک جا باشد و يکجا نباشد. ميز در جايي هست و در جايي نيست و همهي پديدههاي مادي چنيناند که حدّ دارند و اگر يک طرفش جلوی بنده قرار گرفت، آن طرفش با من فاصله دارد، چون مکانمند است و محدود به مکان خاصي است، مثل نور نيست که تجلي داشته باشد، بر عکس نفس ناطقه که محدود به مکان خاصي نيست که مثلاً اگر در پاي من باشد، در دست من نباشد، اين به جهت آن است که داراي وجود نوري است. مثل همهي ملائکه. قرآن مقام حقيقي خود را به عنوان وجودي نوري معرفي ميکند و ميفرمايد: «وَاتَّبَعُواْ النُّورَ الَّذِيَ أُنزِلَ مَعَهُ»؛ پيروي کردند از نوري که خداوند همراه رسول خدا نازل کرد. حقيقت قرآن غير از حروف و الفاظ آن است. آن چيزي که اگر آدم نفهمد نميتواند به امامان و عالم اعلي توسل پيدا کند، غفلت از معناي نوري عالم است. غفلت از معني نور خداوند در هستي موجب ميشود که عالم را در حدّ پديده هاي متکثر بپنداريم، در حاليکه خداوند ميفرمايد: «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»؛ خداوند نور آسمانها و زمين است. چطور اگر در دست شما حياتِ نفس ناطقه نباشد مرده است؟ نورِ دست شما از نفس ناطقهي شما است، به همين معنا نور آسمانها و زمين از خداوند است. دست شما در حال حاضر حيات و تحرک دارد چون نور نفس ناطقه در آن هست، نور خداوند در دل عالم متجلي است اگر يک لحظه نورِ حضرت رب العالمين از عالَم گرفته شود نابود ميشود. گفت:
اگر يک ذره را برگيري از جاي
خلل يابد همه عالم سر و پايچون هر چيز با نور پروردگار در جاي خودش است و معني دارد و هر کاري که منجر به خروج نور پروردگار از عالم شود، آن عالم ديگر معنايي نخواهد داشت تا بقايي داشته باشد. در بهار و تابستان نور به شکل خاصي ميآيد که در پائيز و زمستان آن طور ظهور نميکند ولي در هر حال دائماً عالم در سيطرهي نور حق است. همانطور که نفس ناطقهي شما تمام تن شما را در سيطرهي خود دارد و نور تن به جهت نور نفس ناطقه ميباشد ولي نه به اين معني که نفس ناطقه روي تن و يا در درون آن باشد، بلکه چون داراي وجود نوري است ماوراء مکانمندي است. پائينترين درجهي نور، همين نوري است که ما در اين دنيا به آن نور ميگوئيم که نسبت به انوار معنوي چيزي به حساب نميآيد ولي شباهتهايي با آنها دارد در حالي که انوار معنوي سراسر، حيات و علماند. نفس ناطقهي خود را با اين نور مادي مقايسه کنيد تا فاصلهي اين نور را با انوار معنوي بشناسيد. نفس ناطقهي شما در همه جاي تن شما هست، مثل نور اطاق که در همه جاي اطاق هست، منتها نور نفس ناطقه با صفات حيات و علم در همه جاي تن شما حاضر است و حضوري کامل و تمام دارد، ولي نور اتاق يک قسمتش اين طرف اتاق است و يک قسمتش آن طرف اتاق بدون آنکه داراي حيات و علم به آن صورتي که در نفس ناطقه است، باشد.
ابتدا بايد در منظر خود عالم معنا را نور ببينيد. اگر آن عالم را نور ديديد آثار آن نور را در عالم ماده نيز مينگريد وگرنه هيچ چيزي از عالم ماده را نديدهايد و با وَهميات خود زندگي ميکنيد، در آن صورت درخت و دشت را خاک و سنگ ميبينيم. مثل اين است که شما دست من را سلول ببينيد در حالي که در واقعيتِ خارج از ذهن، دست من سلول نيست دست من يک عضو واحدي است که حيات و حرکت دارد، همین که نفس ناطقه از آن منصرف شد ديگر دست من نيست يک تکه گوشت است، گوشتی که خيلي سريع به اسيد آمينه و کربن و اکسيژن و نيتروژن تبديل ميشود. شخصيت دست من به نفس ناطقهي من است، همين طور در اين عالم، دشتبودنِ دشت و درختبودن درخت و بهار و تابستانبودن اين عالم همه به حضور نور حق است.
اين نکته که روشن شود معلوم ميگردد حضرت اميرالمؤمنين ميخواهند واقعيت مهمي را مطرح کنند که اهل آن به خوبي آن را ميگيرند که چرا ميفرمايند: من و وجود مقدس پيامبر يک نور بوديم و آن نور به دو صورت تجلي کرد. مثل تجلي نور نفس ناطقه به صورت قوهي شنوايي و قوهي بينايي در گوش و چشم به طوري که اگر در گوش شما تجلي کند شنوا ميشويد و اگر در چشم شما تجلي کند بينا ميشويد. آن نور واحد در موطن وجود مقدس پيامبر، محمد ميشود و در موطن وجود مقدس علي، ميشود وصيِّ آن حضرت. فرقشان آن است که «صَارَ مُحَمَّدٌ النَّاطِقَ وَ صِرْتُ أَنَا الصَّامِتَ» آن نور واحد اگر در موطن وجود مقدس پيامبر تجلي کند، همان نور است ولي ناطق ميشود و همان نور اگر در موطن وجود مقدس اميرالمؤمنين تجلي کند، همان نور است ولي صامت ميشود. روي اين نکات تأمل بفرمائيد تا معلوم شود شيعه به لطف الهي تا کجاها ميتواند سير کند و چرا بين وجود مقدس امام حسين و حضرت امام حسن با آنهمه تفاوتهاي ظاهري که در عمل داشتند فرق نميگذارد؟ چون به جنبهي نوري آن ذوات مقدس نظر دارد، به همين جهت به جنبهي نوري در نهضت امام حسين نظر مياندازد و در حرکت وجود مقدس امام حسن مجتبي همان نور را به شکل ديگر ميبيند. چنين اعتقادي بسيار ارزشمند است، چون بر يک معرفت فوق العاده عميقي تکيه دارد. گفتند يا انسان بايد خودش راه را بداند يا دستش را به دست کسي بدهد که راه را ميشناسد، شيعه دستش را به دست کساني داده که راه را خوب ميشناسند و راه افتادهاند و رسيدهاند.
ناطق بودن آن نور به معني آوردن شريعت توسط حضرت محمد است و شريعت، ظهور آن حقيقت نوري است و وصايت آن حضرت در جمال علي مرتضي همان نور است ولي صامت و خاموش. با اين که هر دو از يک نور بودند و هر کدام حقيقتي از آن نورِ واحد را جلوهگر ميشدند ولي يکي صامت و خانهنشين شد و به همان اندازه راه ارتباط با آسمان معنويت در مقابل بشر مسدود گشت. وقتي رسول خدا بنا به روايت اهل سنت ميفرمايند: «يا عَلي اِنَّ قَصْرَکَ فِي الْجَنَةِ فِي مقابلةِ قصري» اي علي قصر من و تو در بهشت روبهروي هم است. حکايت از آن دارد که يک نحوه همساني در مقام آن دو بزرگوار در ميان است که مربوط به حقيقت نوري آنها است. آري نور خدا از منظر مبارک اينها تجلي کرده است و هر چه پيامبر ميشناسند اميرالمؤمنين ميتوانند تبيين کنند. چون پيامبر خدا فرصت نداشتند آنچه را به قلب مبارکشان رسيد شرح دهند، نقش اميرالمؤمنين همين تبيين بود. مگر در آن روايت مشهور پيامبر نفرمودند؛ اي علي نقش تو براي من، مثل نقش حضرت هارون است براي حضرت موسي، مگر اينکه بعد از من پيامبري نخواهد آمد؟ حضرت موسي تقاضايي از خدا کردند که خدايا! مطالب وَحيشده آنقدر جامع و عميق است که نه تنها تقاضاي شرح صدر ميکنم تا بتوانم آنها را به طور کامل اظهار نمايم، بلکه برادرم هارون را نيز به کمکم بفرست، به اين صورت که اگر من به صورت اجمال وحي را اظهار ميکنم او آن را تفصيل دهد و تبيين کند. تفصيل وَحي در توان حضرت هارون بود و حضرت موسي آن را ميدانست و لذا به خدا عرض کرد: «وَأَخِي هَارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسَانًا فَأَرْسِلْهُ مَعِيَ» هارون را که بهتر از من مطالب را باز ميکند همراه من بفرست. البته اين به معني آن نيست که درجه و کمال حضرت موسي پائينتر از حضرت هارون باشد ولي چون حضرت موسي در فوران آبشار شديد وَحي قرار داشتند نياز بود کسي در کنار آن حضرت باشد که مطالب را يکييکي باز کند. ما خودمان هم اين را تجربه کردهايم که بعضي مواقع اساتيدمان که منشأ يک فکر بودند بحث را به صورت اجمال مطرح ميکردند و شاگردان ايشان بهتر از ايشان بحث را تبيين مينمودند در حاليکه همهي آنچه شاگردان ميگفتند در حرف استاد بود ولي نياز به تفصيل داشت. بنده به دوستان عرض کردم با اين که تقريباً اکثر مطالب تفسيري آيت الله جوادي«حفظهالله» را دنبال ميکنم نتوانستهام بعد از اين ده، پانزده سال بگويم ایشان يک کلمه بيشتر از آنچه علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» در الميزان گفتهاند، گفته باشند. ولي اگر کساني نبودند که سخنان و نظرات مُوجز علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» را به تفصيل بيان کنند، حرفهاي ايشان عقيم ميماند. استادعلياکبرغفاري از قول شهيد مطهري«رحمةاللهعليه» ميفرمودند که من بعضاً يک نکته از مطالب علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» را ميگيرم و چندين جلسه بحث ميکنم و انديشهي علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» را شرح ميدهم. پس علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» ميشوند ناطق و شهيد مطهري«رحمةاللهعليه» ميشوند صامت، چون حرف جديدي ارائه ندادند بلکه سخن استادشان را تبيين کردند.
حضرت اميرالمؤمنين در ادامه ميفرمايند: «وَ إِنَّهُ لَا بُدَّ فِي كُلِّ عَصْرٍ مِنَ الْأَعْصَارِ أَنْ يَكُونَ فِيهِ نَاطِقٌ وَ صَامِتٌ»؛ موضوع هميشه اين طور بوده که در هر عصري ناطقي هست و صامتي. صامت يعني کسي که آن حقايقِ مطرح شده توسط ناطق را شرح مي کند ولي خودش مکتب جديدي عرضه نمينمايد با اينکه با مخزن آن حقايق مرتبط است و اساساً اگر با منبع سخنان ناطق آشنا نباشد نميتواند آنها را شرح کند. در تاريخ شخصيت بزرگي به نام خواجه نصيرالدين طوسي داريم که در فلسفه و کلام انسان بزرگي است، در حدّ ابن سينا و سهروردي، با اينهمه از آنجايي که فخر رازي در مخالفت با فلاسفه به بهانهي شرح کتاب اشارات ابن سينا آن را قدح ميکند و سعي دارد فلاسفه را ضايع کند، به ميدان ميآيد و شارح کتاب اشارات ابن سينا ميشود. يا مرحوم آيت الله شعراني با آن درجهي علمي که آيت الله جوادي و آيت الله حسنزاده افتخار شاگردي او را دارند، کتاب «نَفَسُ الْمَهْمُوم» جناب شيخ عباس قمي را ترجمه ميکند و خود را در موضوعِ شرح وقايع کربلا در مقام صامت قرار ميدهند و جناب شيخ عباس قمي را در مقام ناطق با اين که ميتوانست برعکس باشد.
قرآن مصداق صامت و ناطق را به زيباترين شکل در شخصيت جناب هارون و حضرت موسي ترسيم کرده با اين که به صراحت قرآن، حضرت هارون پيامبر بودهاند و با حقايق عالم غيب مرتبطاند و نور شريعت در قلب آن حضرت متجلي است اما يکي شريعت ميآورد و يکي با فصاحت خاصي که دارد بدون آن که ديني بياورد، شارح دين حضرت موسي ميگردد و در آوردن دين جديد صامت و خاموش ميگردد. اين موضوعي است که نبايد به سرعت از آن عبور کرد، چون در نظام الهي يک فرهنگ است که گاهي قرار بر اين است که از اولياء الهي، يکي بنيانگذار شريعت شود و ديگري شارح آن مکتب گردد، با آنکه هر دو از يک نور بودهاند. فراموش نفرمائيد که در چنين مواردي شارح بايد قلبش از همان جايي نور بگيرد که آن ناطق نور گرفته وگرنه نميتواند شارح باشد چون مبادي سخن را نميشناسد. کسي ميتواند اسلام را شرح بدهد که قلبش از همان نوري برخوردار باشد که قلب وجود مقدس پيامبر از آن نور منور شده است. اينجاست که ميتوان گفت اگر دامن شارح قرآن را رها کنيد از قرآن هيچ بهرهاي نميبريد و معني حديث ثقلين و آنهمه تأکيد پيامبر که نبايد قرآن و عترت از همديگر جدا شوند، در اين ديدگاه روشن ميگردد.
حضرت اميرالمؤمنين ميفرمايند: هميشه و در همهي زمانها چنين است که بايد ناطقي و صامتي باشد و تأکيد ميکنند که چارهاي جز اين نيست. طبق اين قاعده بايد مقام صامتها را در عصر خود بشناسيم و بدانيم بدون ارتباط با صامتهاي انقلاب اسلامي و نهضت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» نميتوانيم از انقلاب اسلامي بهرهي لازم را نصيب خود بنماييم و نقش صامتها را در تبيين يک فکر کمتر از ناطقها ندانيم. تجربه کردهايد که اگر مطالب فلان استاد را از آقايي که کنار اوست بگيريد بيشتر به عمق مطلب ميرسيد تا آن که بحث را از خود صاحب فکر اخذ کنيد. نبايد گفت مُبدِع انديشه، آن آقا است. متوجه باشيد چه کساني در کنار آن فکر بدون هيچ مقاومتِ قلبي مطلب را تصديق ميکنند، اين نشان ميدهد که خداوند آن نور را به قلب اين افراد هم انداخته ولذا يکي ناطق شده است و آنها در عين فصاحت، صامت و شارح شدهاند. کسي ميتواند شارح خوبي باشد که متن را به خوبي بشناسد. با توجه به اين امر مواظب باشيد اگر خواستيد يک مطلب را خوب بگيريد شارحِ صامت را از دست ندهيد؛ آنکسي که در رابطه با يک مکتبِ فکري پذيرفته است صامت باشد و رسالت و مسئوليت خود را در آن ميبيند که صامتِ شارح باشد. خوشا به حال آنهايي که به چنين بصيرتي رسيدهاند که در عين توانايي جهت ارائهي يک انديشه، پذيرفتهاند اگر ذهنها را متوجه ناطق زمانه کنند بيشتر به مردم خدمت کردهاند. در همين رابطه به دوستان عرض ميکنم اگر امروزه عقل و قلب مردم اين عصر را متوجه انديشهي امام خميني و علامه طباطبائي«رضواناللهتعاليعليهما» بکنيم بيشتر به مردم خدمت کردهايم تا آنکه مردم را متوجهي فکر و انديشه ي خودمان بنمائيم با فرض اينکه مطالبي هم داشته باشيم که به نظر خودمان سخنان مفيدي باشد، ولي بايد از خود پرسيد روي هم رفته سعادت جامعه به کدام است؟ اميدوارم راز اين سخن حضرت مولي الموحدين روشن شده باشد که ميفرمايد من و حضرت محمد يک نور بوديم، آن حضرت ناطق به نطق شريعت شدند و من صامت به مسئوليت تبيين.
بزرگترين لطفي که خداوند به پيامبر کرد وجود مقدس اميرالمؤمنين بود که در عالم تشريع، زبان رسول خدا را به خوبي مي فهميدند تا آنجايي که خداوند براي دلگرمي رسول خدا به مردم آن زمان ميفرمايد: «وَإِن تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِيلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمَلَائِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِيرٌ»؛ اگر بر ضد پيامبر دست به دست هم دهيد خداوند ياور اوست و جبرئيل و صالحترين مؤمنان و ملائکه بعد از آنان، پيشتيبان او هستند. که مفسرين «صالح المؤمنين» را حضرت علي دانستهاند. اين نشان مي دهد اميرالمؤمنين در همان افقي که جبرائيل و ملائکه متوجه حقانيت وَحي رسول خدا هستند، در همان افق متوجه حقانيت وَحياند و عملاً کار به عهدهي آن حضرت است که دين را تبيين کنند وگرنه مقصد اصلي دينِ خدا با انبوه برداشتهايي که خارج از حقيقتِ وَحي بود گم ميشد. تاريخ گواه است اگر دين به وسيلهي نور اميرالمؤمنين تبيين نميگشت و آن حضرت در مشکلاتِ خلفا مرجع سؤالات نبودند امروزه نور اسلام از بين مسلمانان بيرون رفته بود.
حضرت امام اميرالمؤمنين در ادامه مي فرمايند: «يَا سَلْمَانُ صَارَ مُحَمَّدٌ الْمُنْذِرَ وَ صِرْتُ أَنَا الْهَادِيَ»؛ اي سلمان حضرت محمد منذر گشت - تا مردم را از خطر انحراف بترساند- و من هادي گشتم - تا خط حرکت به سوي مقصد حقيقي را نشان دهم- سپس از قرآن شاهد ميآورند که «وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ عَزَّ وَ جَلَّ «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ»؛ خداوند خطاب به پيامبر ميفرمايد: اي پيامبر! تو منذري و هر قومي يک هادي دارد. «فَرَسُولُ اللَّهِ الْمُنْذِرُ وَ أَنَا الْهَادِي»؛ پس رسول خدا همان منذر است و من هادي. معلوم است مأموريت رسول خدا بيشتر انذار بوده تا جامعه راههاي انحراف را بشناسد ولي مسئوليت هدايت به سوي جنبهي نهايي و کمال اصلي به عهدهي اهل البيت است و در همين رابطه قرآن اجر رسالت رسول خدا را «مودت في القربي» قرار داد تا مردم جهت هدايت خود به آنها رجوع کنند. پس از طرح اين نکته در آيات مذکور، حضرت علي آيات سورهي رعد را در ادامهي سخن خود ميآورند که: «اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثى وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ وَ ما تَزْدادُ وَ كُلُّ شَيْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعال سَواءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّيْلِ وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ» فرمود: اي پيغمبر تو منذري و براي هر قومي يک هادي هست، خدا مشخص ميکند چه کسي منذر است و چه کسي هادي است که همهي جوانب عالم را ميداند «اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثى وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ وَ ما تَزْدادُ»؛ خدا است که ميداند هر موجود مادهاي چه نوعي را حمل ميکند و از رحمها چه چيزي بايد ريخته بشود و چه چيزي بايد نگه داشته بشود و همهي عالم نزد خدا اندازههايش مشخص است، عالم به غيب و شهادت، بزرگ و بلند مرتبه است. شما پنهان باشيد يا آشکار، در شب کاري بکنيد يا در روز، خداوند همهي جوانب زندگي شما را ميداند، چه کسي آهسته سخن بگويد و چه کسي علني و آشکار. «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ»؛ براي انسان مأموراني است که پي در پي از پيش رو و پشتِ سر او را از فرمان خدا - «حوادث غير حتمي»- حفظ ميکنند. يعني اينطور نيست که وجود منذر و هادي در هر قومي برنامهاي ساده و اتفاقي باشد، اين مکتبي است با حساب و برنامهي خدايي که همهي جوانب را در نظر گرفته است.
«قَالَ فَضَرَبَ بِيَدِهِ عَلَى أُخْرَى وَ قَالَ صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الْجَمْعِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ النَّشْرِ»؛ سلمان ميگويد سپس حضرت دستشان را روي آن دستشان زدند و فرمودند: محمد صاحب جمع گشت و من صاحب نشر شدم. يعني رسول خدا حقيقت وَحي را به صورت کلي و جمع گفتهاند ولي من صاحب نشر شدم تا آن را باز کنم. چون جنس عالم طوري است که نميشود شخصي هم در مقام اجمال باشد و هم در مقام تفصيل. زيرا آنکس که در مقام جمع است آنچنان مطالب را در نزد خود دارد که اگر بخواهد بازش کند مطالب از حقيقت جامعيت خارج مي شود و انسجام خود را از دست ميدهد. نمونهي آن ملاصدرا و نظريهي حکمت متعاليه است که با آنهمه کتاب که نوشت مطالبش در مقام جمع ماند تا آن که دو داماد او يعني فيض و فياض آمدند و نظر استادشان را شرح دادند تا عالمان ديگر بتوانند از نظرات ملاصدرا بهره بگيرند. و در همين رابطه ميگويند اگر شرح منظومهي ملا هادي سبزواري نبود مکتب ملاصدرا دفن ميشد. با اين که ملا هادي سبزواري آدم کمي نيست و در اصلاح نفس خود قدمهاي بلندي برداشته و به بصيرتهاي شاياني رسيده، دانشمندي که در اصفهانِ آن زمان درسهاي لازم را بخواند سپس برود خدمتگذار و خادمي در يکي از مساجد کرمان بشود و بالأخره نبوغي پيدا کند که در اثر آن نبوغ تمام حکمت متعاليه را به صورت شعر در آورد و سالهاي سال بشريت را در آن مسير مدد برساند آدم کمي نيست. در واقع ملا هادي سبزواري ناشر انديشهي ملاصدرا است و مفاهيم جامع آن مکتب را باز ميکند.
از سخن حضرت علي که حضرت محمد را صاحب جمع و خود را صاحب نشر معرفي ميکنند معارف فراواني ميتوان بهدست آورد و نشان ميدهد چنين قاعدهاي در اين دنيا هست که يکي مکتب بياورد و يکي ناشر و باز کنندهي آن مکتب بشود و براساس همين قاعده رسول خدا فرمودند: «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا فَمَنْ أَرَادَ الْعِلْمَ فَلْيَأْتِهَا مِنْ بَابِهَا»؛ من شهر علم هستم و علي دروازهي آن است هرکس بخواهد وارد شهر شود بايد از طريق دروازهي آن وارد شود. چون پس از آن که به نور علي اسلام تبيين و روشن گشت درک قرآن به صورت جامع ممکن ميگردد و جامعه ميتواند از جامعيت قرآن بهرهمند گردد و معلوم شود چه کسي به حق در مسير مکتب قدم ميزند و بهشتي ميشود و چه کسي به ظاهرِ مکتب چسبيده و از حقيقت آن فاصله دارد و جهنمي است. لذا در ادامه ميفرمايد: «وَ صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الْجَنَّةِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ النَّارِ»؛ محمد صاحب بهشت گشت، و من صاحب جهنم، سپس خودِ حضرت شرح ميدهند؛ «أَقُولُ لَهَا خُذِي هَذَا وَ ذَرِي هَذَا»؛ من در قيامت به آتش ميگويم که چه کسي را بگير و چه کسي را رها کن. اول فرمودند که پيامبر صاحب جنت است. يعني راه بهشت را نشان ميدهد. اما مردم بايد از جهنّم دور بشوند. يعني اگر نتوانند مسير علي را بروند از جهنّم دور نميشوند و دينداري آنها به کارشان نميآيد. در روايت داريم: «عَلِيٌّ، صِراطٌ مستقيم»؛ عليu صراط مستقيم است. پس کسيکه پيرو آن حضرت باشد در مسيري قرار ميگيرد که آن مسير به بهشت ختم ميشود يا در مورد آيهي: «وَمَن يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَهُوَ عَلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ»؛ و آنکس که به عدل امر ميکند، و او بر صراط مستقيم است. از ابن عباس داريم که رسول خداf فرمودند؛ «اِنَّهُ عَلِيّ» آنکس که بر صراط مستقيم است، عليu است. و نيز در روايت داريم: پيامبر اكرمf فرمودند: «يَا عَلِيُّ إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ أَقْعُدُ أَنَا وَ أَنْتَ وَ جَبْرَئِيلُ عَلَى الصِّرَاطِ وَ لَمْ يَجُزْ أَحَدٌ إِلَّا مَنْ كَانَ مَعَهُ كِتَابٌ فِيهِ بَرَاةٌ بِوَلَايَتِكَ»؛ يا علي روز قيامت من و تو و جبرئيل بر صراط مي نشينيم، هيچكس از آن عبور نخواهد كرد مگر نوشتهاى داشته باشد كه در آن برات ولايت تو باشد. بر اساس همين حقيقت است که موليالموحدين ميفرمايند: من در قيامت به آتش ميگويم این را بگير و اين را رها کن.
حضرت در ادامه به جناب سلمان و ابوذر ميفرمايند: «وَ صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الرَّجْفَةِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ الْهَدَّةِ»؛ و محمد صاحب تکانهاي شديد شد و من صاحب ويرانکردن و منهدمنمودن شدم. ملاحظه کردهايد حبوبات که با کاه مخلوط است غربال ميکنند تا ابتدا کاه و کلوخها يک طرف و دانهها طرف ديگر جمع شود و با يک تکان کاه و کلوخ ها را برون ميريزند. حضرت ميفرمايند مقام پيامبر مقام تکاندادن جامعه است تا بيدار شوند. اما من مرزها را مشخص ميکنم تا معلوم شود چه کسي مؤمن است و چه کسي منافق. همان نکتهاي که در دعاي ندبه از قول پيامبر گوشزد ميکند که «لَوْ لَا أَنْتَ يَا عَلِيُّ لَمْ يُعْرَفِ الْمُؤْمِنُونَ بَعْدِي» اي على! اگر تو نبودى مؤمنين پس از من شناخته نميشدند.
خداوند به حقيقت اين خاندان ما را در صراط مستقيمي قرار دهد که به ولايت علي ختم شود.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسهي دهم،
علي؛ مقام تفصيل شريعت محمّدي
بسم الله الرحمن الرحيم
در رابطه با مقام حقيقت نوري اهل البيت و بالاخص مقام حضرت مولي الموحدين بحث به اينجا رسيد که حضرت به جناب سلمان و اباذر فرمودند: «صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الْجَمْعِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ النَّشْرِ» محمد صاحب جمع گرديد و من صاحب نشر گرديدم. چنانچه ملاحظه فرموديد: حضرت جايگاه آن دو نوري را که در عالَمِ معنا به يک حقيقت متصل بودند در اين عالَم مشخص کردند تا با نظر به سيره و سنت پيامبر خدا و اميرالمؤمنين و ساير ائمه به حقيقت نوري آنها نظر کنيم. با توجه به اين ديد است که ما آنها را مظاهر غيبيهاي مييابيم که به دو صورت ظهور کردهاند. همانطور که نفس ناطقه به صورت قواي بينايي و شنوايي ظهور ميکند، حقيقت نور حضرت محمد در مقام ظهور، در مقام جمع است و شريعت الهي از آن مقام به صورت اجمال ظاهر ميشود و حقيقت نور حضرت علي در مقام نشر و تبيين، زواياي آن حقيقت را مينماياند تا مردم بتوانند به حقيقت شريعت دست يابند و از دروازهي علم و حکمت که علي باشد، به شهر علم و حکمت که شريعت محمدي است وارد شوند.
بنده فکر ميکنم لازم است با توجه به اين امر به فرهنگ خودمان توجه کنيم و بدانيم هميشه اين قاعده در ساير امور نيز به همين شکل بوده که هر حقيقتي يک جنبهي جمعي و اجمالي دارد و يک جنبهي نشري و تفصيلي که در مورد حقيقت قرآني، جنبهي اجمالياش را نبوتِ نبيّ به عهده ميگيرد و جنبهي تفصيلي آن را امامتِ وليّ و از آنجايي که جنبهي اجمالي و تفصيلي حقايق از هم جداشدني نيست، ثقلين از هم جداشدني نميباشند. براساس همين قاعده وقتي حکمت متعاليه به عنوان يک حکمت اشراقي به صورت اجمال بر قلب و عقل ملاصدرا تجلي کرد بايد عدهاي آن را به صورت تفصيل بيان کنند تا در جمع بين اجمال و تفصيل مطلب به صورت کامل ارائه شود و سايرين بتوانند از آن بهره گيرند. نورانيت امثال ملاهادي سبزواري موجب تفصيل حکمت متعاليه شد و در راستاي مقام جمعي حکمت متعاليه است که هنوز بعد از چهارصد سال هيچ فيلسوفي نيامده و ادعا کند يک کلمه به حرف ملاصدرا اضافه کرده است، تا آنجايي که علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» ميفرمايند: ما همه سر سفرهي مرحوم آخوند [ملاصدرا] نشستهايم. طبق قاعدهي جمع و نشر بايد هميشه منتظر باشيم که اجمالِ نبوتِ نبي به وسيلهي افرادي در طول تاريخ به نشر و تفصيل در آيد، افرادي که به نحوي از نور نبي برخوردارند. يقيناً اگر امثال ملاهادي سبزواري و علامه طباطبائي کمتر از ملاصدرا اشراق داشتند هرگز نميتوانستند اشراقي را که بر ملاصدرا شد بفهمند و بر اسفار شرح بنويسند. ملاصدرا را نگاه ميکنيم با آن سلوک ده ساله در دهکدهي کهک، مييابيم موضوعاتي که او دارد موضوعاتي اشراقي است و جامعيت دارد، از آن طرف جناب ملاهادي سبزواري و يا علامه طباطبائي با رياضتهاي اساسي به شخصيتي رسيدند که جنبهي تفصيلِ آن جمع بر آنها اشراق شد و اگر ملاهادي سبزواري سلوکِ مسجد کرمان را نداشت و يا علامه طباطبائي زير نظر مرحوم آيتالله قاضي طباطبائي آن زحمات را نکشيده بودند، هرگز نميتوانستد آن اجمال را درک کنند تا به تفصيل آن مبادرت نمايند. اينجا است که وقتي حضرت مولي الموحدين ميفرمايند يک نور بوديم که تقسيم شديم، ما ميفهميم از چه قاعدهي مهمي خبر ميدهند و متوجه ميشويم غير ممکن بود که جز اين باشد وگرنه اجمال محمدي هرگز به تفصيل نميرسيد و عملاً غير قابل استفاده بود. اگر بر روي اين قاعده تأمل بفرمائيد سؤالي براي عزيزان پيش ميآيد که با توجه به اين که انقلاب اسلامي اشراقي بود اجمالي بر قلب حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»، از طريق چه کساني آن اجمال به تفصيل ميرسد؟ بايد به کساني اميدوار بود که علاوه بر جنبههاي فقهي، از جنبههاي روحاني امام«رضواناللهتعاليعليه» بهره کافي داشته باشند وگرنه همچون صدر اسلام که خلفا اسلام را به حجاب بردند، انقلاب اسلامي به حجاب ميرود.
بعد از طرح مقام جمع و نشر حضرت مولي الموحدين ميفرمايند: حضرت محمد صاحب جنت گشت و من صاحب نار. سپس خودشان روشن کردند که من به جهنم ميگويم چه کسي را بگيرد و چه کسي را رها کند. چون در مقام تفصيل است که معلوم ميشود چه کسي فقط به ظاهر مسلمان است و چه کسي حقيقتاً مسلمان است. و با طرح اين که فرمودند محمد صاحب رجفه و تکان گشت و من صاحب هَدّه و انهدام شدم، ميخواهند روشن کنند از طريق من است که به واقع معلوم ميشود چه کسي در درون نظام اسلامي بايد منهدم شود تا اسلام را آلوده ننمايد. همانطور که حبوبات را غربال ميکنند تا ناخالصيهايش را خارج کنند و در اين راستا ابتدا تکان ميدهند تا معلوم شود سبوسها غير دانههاست و پس از رجفه و تکاندادن، سبوسها را منهدم ميکنند و از بين حبوبات خارج مينمايند. جايگاه نور علي در اسلام جايگاهي است که بايد مقابل باطل بايستد تا مرزهاي دينداري آلوده نگردد و جنگهاي اميرالمؤمنين با ناکثين و مارقين و قاسطين، جنگ با کساني بود که در داخل جماعت مسلمين قرار داشتند و خود را مسلمان مي دانستند در حالي که رسول خدا فرمودند: «يَا عَلِيُّ أَنْتَ فَارِسُ الْعَرَبِ وَ قَاتِلُ النَّاكِثِينَ وَ الْمَارِقِينَ وَ الْقَاسِطِينَ»؛ اي علي تو شجاعترين مرد عرب و قاتل ناکثين - آنهايي که عهد خود را شکستند- و مارقين - آنهايي که در اسلام تندروي نمودند- و قاسطين -آنهايي که به عدالت پشت نمودند- هستي.
اگر کسي در مسلماني خود متوقف شود نميتواند بين معاويه و علي تفکيک کند و عملاً نميتواند مسلماني خود را آن طور که شايستهي مسلماني است ادامه دهد. همان طور که اگر حکمت متعاليه در دوران معاصر از طريق علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» و امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» به تفصيل نميآمد زمينهي تمدن اسلامي که توسط حکمت صدرائي پايهريزي شده است، ظهور نميکرد. اگر کسي اسفار اربعهي ملاصدرا را بخواند ولي از جنبهي کاربردي آن در امور اجتماعي غفلت کند، آن را به تفصيل نکشانده تا در تقابل تفکر اسلامِ تمدنساز با اسلام فردي توان انهدام و بيرون راندن اسلام فردي را پيدا کند. حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» با تفکر حکمت متعاليه طوري به صحنه آمدند که نه تنها منشأ انقلاب اسلامي گشتند، بلکه عامل پايهريزي تمدن اسلامي شدند، چيزي که استعمارگران آن را برنميتابند. و در همين راستا بايد آنهايي که سعي ميکنند بين اسلام و فلسفه تقابل ايجاد کنند متوجه باشند به کجا ميروند و از خود بپرسند چرا حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» ميفرمايند: فيلسوفاني مثل شيخ الرئيس و ملاصدرا مبيّن سخن انبياء هستند. حکمت متعاليهي ملاصدرا اگر به خوبي شرح و تفصيل داده شود منشأ تمدني براي مکتب تشيع خواهد شد که به خوبي توان رويارويي با تمدن غربي را خواهد داشت و جهان غرب را با آنهمه ظلمات از تاريخ بيرون ميراند. فراموش نکنيم تا تمدني که عقلها و قلبها را قانع نمايد، ظهور نکند تمدن قلابي غرب در ميدان خواهد ماند. به صرف احکام فقهي نميتوان تمدن اسلامي را که بايد در همهي ابعاد جوابگوي انسانها باشد، ايجاد کرد، فقه با همهي عظمتش يک وجه از تمدن اسلامي است، همينطور که فلسفه چنين است. اما چون تبيين يک تمدن پشتوانه فلسفي نياز دارد خداوند حکمت متعاليه را به قلب صدرالمتألهين اشراق فرمود، اگر سيد جمال الدين اسدآبادي ميگويد ما براي نجات جهان اسلام بايد فلسفه بخوانيم، منظورش اين است. همان طور که تمدن غربي را فلسفه پديد آورد و نه علم تجربي و تکنولوژي. ما هم اگر بخواهيم تمدن اسلامي به وجود آوريم بايد به پشتوانهي فلسفي آن تمدن رجوع کنيم. به اين صورت که ابتدا بايد انسان در يک تفکر فلسفي تعريف شود سپس براساس معني خاصي که براساس نظر اسلام به عالم و آدم انداخته ميشود، تمدن مخصوص آن به وجود آيد.
مطالب فوق را از اين جهت عرض کردم که وقتي متوجه شديم انقلاب اسلامي نوري است که به قلب حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» اجمالاً تجلي کرده است، بايد مسيرِ به تفصيل رساندن آن را بيابيم تا انقلاب در مسير صحيح قرار گيرد و منجر به تمدن اسلامي شود و در جریانی نيفتيم که گفت: «حَسْبُنَا کِتَاب اللّه» کتاب خدا ما را کافي است و با طرح اين جمله بود که به علي - به عنوان تفصيل کتاب خدا - نظر نکردند. چيزي که امروز به صورت ديگري ظهور کرده و با حاصل تدبّر و تفکر دانشمندان اسلامي که به صورت فلسفهي اسلامي در آمده، تحت عنوان اينکه ما را اسلام کافي است، مقابله ميشود، راستي مگر ميشود گفت اسلام منهاي تفکرِ در اسلام، ما را کافي است؟
همانطور که قرآن به عنوان يک حقيقتِ جامع، داراي متشابهات و محکمات است و با تفصيلِ متشابهات، در مسير محکمات است که متشابهات معني خود را آشکار ميکند، هر اشراقي داراي محکمات و متشابهات است، و هر کس حرف محکمي دارد حتماً در کنار محکمات خود متشابهاتي خواهد داشت، آنکس که روح آن فرد را بشناسد متوجه است اشارات او در متشابهات به کجا است و حيران نميماند. هر انديشهاي هرچند هم که روشن و گويا باشد، از قرآن گوياتر نميشود، و لذا حتماً مثل قرآن داراي محکم و متشابه است. متشابهات را کسي ميتواند جهت بدهد که مباني را بشناسد. کساني به واقع در خط انقلاب اسلامي هستند که در تفصيل انقلاب با اهداف انقلاب هماهنگ باشند و يک لحظه از تحقق تمدن اسلامي که پشتکردن به تمدن ضد قدسي غرب است، غافل نمانند و همهي حرکات و سکنات آنها در راستاي تحقق تمدن اسلامي باشد.
چنانچه موضوعِ اجمال و تفصيل در مکتب اسلام به عنوان يک قاعدهي منطقي و ضروري درست تبيين شود برای انديشمندان اهل سنت اين سؤال پيش ميآيد که اگر هر مکتبي اجمال و تفصيل دارد و اگر تفصيل آن مکتب بايد توسط کسي باشد که خودش حقيقت نوري آن مکتب را داشته باشد، تفصيل اسلام توسط چه کسي بايد انجام ميشد؟ حضرت اميرالمؤمنين ميفرمايند توسط من چنين تفصيلي قابل انجام است، اگر نه، يکي از آنهايي که مدعي چنين تفصيل و نشري هستند بيايند و بگويند ما داراي آن نوري هستيم که پيامبر نيز حامل آن نور بودند. اگر ادعاي حضرت اميرالمؤمنين مطابق واقع نباشد، پس بايد در مقابل سؤالهائي که از حقيقت قرآن و شريعت ميشود ناتوان باشند، از طرفي کدام يک از صحابه، از سلمان و اباذر بگير تا خليفهي اول و دوم، ادعا دارند با حقيقت نوري رسول خدا ارتباط داشتهاند؟ از اين طرف جناب اميرالمؤمنين چنين ادعايي دارند و در عمل هم صحت اين ادعا را اثبات کردهاند و در محاجههايي که افراد خارج از اسلام به خصوص يهوديها، بعد از رحلت رسول خدا ميآمدند و سؤال ميکردند، تنها و تنها علي از عهدهي آن سؤالات برآمدند. علامه اميني«رحمةاللهعليه» در کتاب شريف «الغدير» بعضي از آن محاورات و محاجهها را آوردهاند که به عنوان نمونه يکي از آن محاورهها را خدمتتان عرض ميکنم.
وقتي عمر خليفه شد، عدهاي از علماء يهود نزد او آمدند و گفتند: اي عمر! تو و رفيقات بعد از محمد وليّ امري، ما ميخواهيم از تو سؤال كنيم كه اگر به ما خبر دادي، ميدانيم اسلام حق است و محمد پيامبر خدا است، و اگر خبر ندادي، معلوم ميشود اسلام باطل و محمد هم پيامبر نبوده است. پس عمر گفت: بپرسيد. گفتند:
1- به ما خبر بده كه قفلهاي آسمانها چيست؟ 2- به ما خبر بده كليد آسمانها چيست؟ 3- قبري كه صاحبش را سير داد چه بود؟ 4- كسي كه قومش را ترسانيد و نه از جن بود، نه از آدميان، چه كسي بود؟ 5- پنج چيزي كه روي زمين راه رفتند و در رحم و شكمي بهوجود نيامدند، چه كساني بودند؟ 6- درّاج در صدايش چه ميگويد؟ 7- خروس در فريادش چه ميگويد؟ 8- اسب در شيههاش چه ميگويد؟ 9- قورباغه در آوايش چه ميگويد؟ 10- الاغ در عرعرش چه ميگويد؟ 11- شانهبهسر در سوت زدنش چه ميگويد؟
پس عمر سرش را پايين انداخت و گفت: عيبي براي عمر نيست، وقتي از چيزي سؤال ميشود كه نميداند، بگويد نميدانم.
يهوديها از جا پريده و گفتند ما گواهي ميدهيم كه محمد پيامبر نبود و اسلام باطل است. پس سلمان از جا جست و به يهوديها گفت: كمي صبر كنيد. سپس به سوي علي رفت و گفت: اي اباالحسن به داد اسلام برس، و جريان را گفت. پس علي حركت كرد در حالي كه در لباس رسولخدا ميخراميد تا وارد مسجد شد. چون عمر نگاهش به او افتاد از جا بلند شد و دست به گردن او انداخت و گفت: اي ابوالحسن؛ تو براي حلّ مشكلي دعوت ميشوي.
پس آن حضرت رو به يهوديها كرد و فرمود: هر چه ميخواهيد بپرسيد كه پيامبر مرا هزار باب علم آموخت كه از هر بابي هزار باب ديگر منشعب و مفتوح شد. پس؛ از حضرت از آن مسائل سؤال كردند. علي«كَرّمالله وجهه» فرمود: مرا با شما شرطي است، وقتي به شما خبر دادم چنانچه در تورات شماست، شما مسلمان شويد. گفتند: بلي. فرمود: يكييكي سؤال كنيد:
گفتند: قفلهاي آسمانها چيست؟ فرمود: شرك به خدا، زيرا وقتي بنده و كنيز به خدا شرك بندد، عملشان بالا نميرود.
گفتند: كليد اين قفلهاي بستهي آسمان چيست؟ فرمود: شهادت «لا اله الاّ الله و محمّد رسولالله». پس بعضي به يكديگر نگاه كردند و گفتند: جوان راست ميگويد.
گفتند: قبري كه صاحبش را گردش داد چه بود؟ فرمود: آن ماهي بود كه يونسبنمتي را بلعيد، پس در هفت دريا گرديد.
گفتند: آنكس كه قومش را انذار كرد، ولي نه از جنّ بود و نه از آدميزاده، چه كسي بود؟ فرمود: مورچهي سليمانبنداود بود كه گفت: «...يَا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لَا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لا يَشْعُرُونَ» اي مورچگان داخل منازلتان شويد كه سليمان و لشکرش نادانسته شما را لگد مال نكنند.
گفتند: پنج چيزي كه بر زمين راه رفتند و در شكمها بهوجود نيامدند، كيانند؟ فرمود: آدم - حوّا- ناقهي صالح- قوچ ابراهيم- عصاي موسي.
گفتند: درّاج در آوازش چه ميگويد؟ فرمود: ميگويد: الرّحمن عليالعرشاسْتوي.
گفتند: خروس در بانكش چه ميگويد؟ فرمود: اُذْكُروا اللهَ يا غافلين.
گفتند: اسب در شيههزدنش چه ميگويد؟ فرمود: وقتي مؤمنين به جنگ كفار ميروند، ميگويد خدايا مؤمنين را ياري كن.
گفتند: الاغ در عرعرش چه ميگويد؟ فرمود: ميگويد خدا لعنت كند ماليات گيران را و در چشم شياطين عرعر ميكند.
گفتند: قورباغه در آوايش چه ميگويد؟ فرمودند: سبحان ربّيالمعبود المسبّح في لجج البحار.
پس حضرت همه را جواب دادند. دو نفر ايمان آوردند و يكي باز سؤال داشت، به طور مفصّل از اصحاب كهف سؤال كرد و حضرت همه را جواب دادند. پس علي پرسيد: اي يهودي! من تو را به خدا قسم ميدهم آيا اين موافق با آنچه در تورات شماست، بود؟ گفت: آري؛ نه يك كلمه كم و نه يک کلمه زياد، اي ابوالحسن! مرا يهودي نخوان كه من شهادت به يگانگي خدا و پيامبري محمّد و اينكه تو اعلم اين امّتي، ميدهم.
حضرت علي در راستاي تبيين مقام حقيقت نوري خود در ادامه ميفرمايند: «وَ أَنَا صَاحِبُ اللَّوْحِ الْمَحْفُوظِ، أَلْهَمَنِي اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عِلْمَ مَا فِيهِ»؛ من صاحب لوح محفوظي هستم که خداي عزّوجلّ علم آنچه در آن لوح هست را به من الهام کرده است. واقعاً غير از اين نميشود که اگر خداوند بخواهد بشريت را بعد از آوردن اجمالِ دين هدايت کند توسط کسي اين هدايت انجام گيرد که همهي حقيقتِ جهان مخلوقات به قلبش الهام شده باشد. اين عقيده به خودي خود يک نورانيت به همراه ميآورد. ميدانيد که علم به لوح محفوظ به اين معني است که آنچه در ارادهي خدا نسبت به مخلوقات هست در قلب مبارک حضرت علي ثبت شده است، همان چيزي که حضرت در بارهي آن ميفرمايند: «علم بِمَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ»؛ علم به آنچه بوده و خواهد آمد. حتماً در جريان هستيد که وقتي ابن ملجم مرادي در غدير آمد تا با حضرت اميرالمؤمنين بيعت کند وقتي بيعت کرد و خواست برود حضرت در آن لحظه که ميخواست برود فرمودند آقا بيعت کردي؟ گفت بله. نگاه حضرت حاکي از آن بود که باور نکردند او بيعت کرده، دوباره آمد و بيعت کرد. بار دیگر حضرت فرمودند: بيعت کردي؟ گفت بله و اين کار سه بار تکرار شد و حضرت با ناباوري با بيعت او برخورد کردند و فرمودند: چرا روزي که شيعيان من با من بيعت کردند تو آنجا نبودي؟ اين نشان ميدهد که يک نوع حضوري ماوراء حضور اين دنيايي در کار بوده و چون به آنچه در لوح محفوظ ثبت شده آگاهي دارند، براساس آن با اين عالَم و افراد اين عالَم ارتباط برقرار ميکنند. همانطور که وقتي در گرماگرم جنگ صفين خبر آوردند معاويه کشته شد. حضرت فرمودند معاويه کشته نميشود تا بر اين امت سلطنت کند. عرض کردند پس چرا با او جنگ ميکنيد؟ فرمودند: اين يک وظيفه است.
صاحب معجزات و آيات
در ادامه ميفرمايند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ وَ صَارَ مُحَمَّدٌ «يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ» وَ صَارَ مُحَمَّدٌ «ن وَ الْقَلَمِ» وَ صَارَ مُحَمَّدٌ «طه ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى» وَ صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الدَّلَالَاتِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ الْمُعْجِزَاتِ وَ الْآيَاتِ»؛ اي سلمان و اي اباذر! محمد «يس و قرآن حکيم» و «ن و القلم» و «طه» و صاحب دلالات و هدايتها گرديد و من صاحب معجزات و آيات و نشانهها شدم. حضرت در عين توجه به مقام نبي الله ما را متوجهي مقام خود مينمايند که صاحب معجزات و آياتاند چون معجزه وسيلهاي است تا حقانيت نبوت نبي را اثبات کند و اميرالمؤمنين معجزهي اصلي نبوت رسول خدا ميباشند تا نشان دهند اسلام در تربيت انسانها تا کجا توان دارد انسان را صعود دهد و در همين راستا فرمودند: من صاحب آيات هستم تا دين و دينداري را به نمايش بگذارم و راه رسيدن به مقصد را نشان دهم – کاري که هر نشانهاي انجام ميدهد– در تبيين اين موضوع در ادامه ميفرمايند: «وَ صَارَ مُحَمَّدٌ خَاتَمَ النَّبِيِّينَ وَ صِرْتُ أَنَا خَاتَمَ الْوَصِيِّينَ»؛ محمد خاتم نبيين و من خاتم وصيين شدم. در وجود مقدس حضرت محمد نبوت به کمال و انتهاي خود رسيد و در وجود من، وصايت دينِ به انتها رسيده است.
دين جهت تبيين، بايد در شخصيتي محقق شود که از نظر مقام نوري در همان قله باشد و از آن منظر دين را بنگرد تا سفارشات پيامبر خدا را در عالم پياده نمايد و راه رسول خدا ادامه يابد. به همين جهت در ادامه ميفرمايند: «وَ أَنَا «الصِّرَاطُ الْمُسْتَقِيمُ» و من همان راه مستقيم به سوي مقصد اصلي هستم. در قرآن هم سبيل داريم و هم صراط. سبيل يک راه محدودي است که ما را به يکي از اسماء الهي ميرساند، سبيلهاي زيادي بايد طي کنيم تا با نور رب العالمين مرتبط شويم، خداوند فرمود: «وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا»؛ کسانی را که در راه من تلاش کنند حتماً به سوي سبيلهاي خود راهنمايي ميکنم. ولي صراطِ مستقيم يک مسير جامع و کامل است که مستقيماً روندهي خود را با پروردگار عالم مرتبط ميکند. جهاد در راه خدا يک سبيل است و لذا ميگوئيد: جهاد في سبيل الله، ولي جهاد في صراط الله نداريم. جهاد سبيل است راهي است که به صراط ختم ميشود، کمک به فقرا سبيل الله است. جامع همه ي سبيلها صراط است که به حضرت «الله» ختم ميشود. حضرت با توجه به اين امر ميفرمايند: «من صراط مستقيم هستم» تا متوجه جامعيت مقام حضرت باشيم. يعني اگر نتوانيد حرکات و سکنات خود را با شخصيت من تنظيم کنيد ابوموسي اشعري ميشويد که در عين مقدسمآبي راه را گم ميکند و ناخواسته در مسيري قرار ميگيرد که معاويه ميخواست. کساني ناخواسته به نفع معاويه در مقابل اميرالمؤمنين ايستادند که نماز شبشان ترک نميشد، چون بعضي سبيلها را چسبيدند و صراط مستقيم را رها کردند. اين حرفهايي را که بعضيها ميزنند که «ما زمان طاغوت نماز ميخوانديم حالا هم نماز ميخوانيم پس هميشه در راه بودهايم و تفاوتي براي ما ندارد چه کسي حاکم باشد» به جهت آن است که فرق سبيل الله و صراط الهي را نميدانند و از اين نکتهي مهم غافلاند که آن مسيري که به بهشت و لقاء پروردگار ختم ميشود صراط است و نه سبيل و اگر سبيل الله به صراط ختم نشود روندهي آن راه در عين اعمال ديني از راه ميماند.
در ادامه ميفرمايند: «وَ أَنَا النَّبَأُ الْعَظِيمُ الَّذِي هُمْ فِيهِ مُخْتَلِفُونَ» من همان نبأ عظيمي هستم که مردم در آن اختلاف دارند که اشاره به آيات اول سورهي نبأ ميکنند: حضرت باقر ميفرمايند: «علي است که امت در او اختلاف کردند، در حالي که در رابطه با رسول خدا اختلاف نداشتند» همينطور اگر کسي معتقد باشد نبأ عظيم يعني صرفاً قيامت. از او سؤال ميشود جامعهي اسلامي چه موقع در قيامت اختلاف کردند؟ پس معلوم است نبأ عظيم موضوع ديگري را گوشزد ميکند که امت در آن اختلاف کردند و لذا حضرت مولي الموحدين در ادامه ميفرمايند: «وَ لَا أَحَدٌ اخْتَلَفَ إِلَّا فِي وَلَايَتِي»؛ هيچ کس اختلاف نداشت مگر در ولايت من. و اين موضوع آنقدر مهم بود که قرآن متذکر آن ميشود که ولايت حضرت براي جامعهي اسلامي آنقدر سنگين است که نميتوانند آن را به راحتي بپذيرند و تحمل کنند. از طرفي خداوند ولايت حضرت را به عنوان يک خبر عظيم معرفي ميکند، چون از آن جهت عظيم است که نميگذارد امت اسلامي گرفتار بيراهه شوند. بايد ساده از موضوع ولايت حضرت نگذريد.
ولايت اميرالمؤمنين يک موضوع سياسي تاريخي نيست، يک حقيقت آسماني تکويني است. بايد متوجه بود که مردم جهان در ذيل نور اميرالمؤمنين ميتوانند حرکت کنند و از اين جهت حضرت يک خبر بزرگ است ولي متأسفانه جهان اسلام - اعم از شيعه و سني- آنطور که شايسته است به آن موضوع توجه نکردند. اي کاش فرصتي پيش ميآمد و در متون اهل سنت به حرکاتي که اميرالمؤمنين در تاريخ انجام دادند، نظر ميکرديم تا روشن شود چرا خداوند ميفرمايد آن حضرت خبر بزرگاند. اينکه حضرت اصرار دارند بفرمايند من و پيامبر يک نور بوديم ميخواهند روشن کنند در متن دين فقط نبوتِ نبيّ مطرح نيست، ولايت وَصيّ نيز به همان اندازه مطرح است. اگر اين نگاه را به طور کامل تئوريزه کرديم آن وقت جايگاه زيارت جامعهي کبيره و نگاهي که در آن زيارت بر ذوات مقدس اهل البيت مي شود، روشن ميگردد. در واقع زيارت جامعهي کبيره يک انديشهي جامع و عميق است براي اين که با عقيده به حقيقت نوري آن ذوات مقدس به زيارت آنها برويم و نور آنها را زيارت کنيم و اسلاميت خود را جلو ببريم. اسلامِ زيارت جامعهي کبيره ميتواند مسلمان حقيقي تربيت کند و اسلام ولايي را به عنوان خبر بزرگ تاريخ بشري، وارد تاريخ نمايد.
ميفرمايند: «وَ صَارَ مُحَمَّدٌ صَاحِبَ الدَّعْوَةِ وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ السَّيْفِ»؛ از آن حقيقت نوري، محمد صاحب دعوت شد و من صاحب شمشير گشتم. محمد آنها را به اسلام دعوت کرد و من با آنهايي که به دروغ اين دعوت را پذيرفته بودند جنگ کردم. با اين که رسول خدا و علي مرتضي هر دو يک نور بودند ولي ملاحظه کنيد در مقام تجلي تا چه اندازه متفاوت ظهور ميکنند تا آنجايي که علي با همانهايي جنگ ميکنند که به ظاهر دعوت رسول خدا را پذيرفته بودند. هرچند اگر آنها حقيقتاً آن دعوت را پذيرفته بودند هرگز با حضرت مولي الموحدين احساس دوگانگي و تضاد نميکردند که کار به جنگ و کشتار بکشد، آن هم نه فقط جنگ با امويان و معاويه، جنگ با خوارجي که بسياري از آنها حافظ قرآن و اهل نماز شب بودند. رئيس خوارج شخصي است به نام ذوالخويصره، آدم عجيبي هم هست که داستانش مفصل است، حضرت وقتي جنگ با خوارج را شروع کردند فرمودند: نگران نباشيد شما پيروز ميشويد و از آنها ده نفر بيشتر نميماند و از تعداد کشتههاي آن ها هم خبر ميدهند. پس از جنگ کشتهها را مي شمارند حضرت ميفرمايند يکي کم است آن دست کوتاهي که در چاله افتاده است را برويد و بياوريد - ذوالخويصره يکي از دستهايش کوتاه بوده- جسدش در چالهاي افتاده بود و نيزههاي شکسته روي آن را پوشانده بود. ملاحظه بفرمائيد چه کسي بايد در اسلام صاحب سيف باشد و مدعيان دروغين اسلام را از جامعهي اسلام پاک کند؟
بنده نميدانم چقدر وظيفه دارم که اين فرازها را شرح بدهم، معتقدم در يک بررسي کلي ميتوان به اين نتيجه رسيد که آنقدر مقام وصايت علي در اسلام دقيق و عميق است که اصلاً در عالم هستي نميشود بدون وجود ذوات مقدس اهل البيت دين اسلام تحقق خارجي پيدا کند. ممکن است بنده نتوانم طوري شرح دهم که حقانيت قضيه خوب روشن بشود ولي خودتان تأمل بفرمائيد تا حقايق گرانقدري که اين روايت مطرح ميکند از دست نرود.
در ادامه ميفرمايند: «وَ صَارَ مُحَمَّدٌ نَبِيّاً مُرْسَلًا وَ صِرْتُ أَنَا صَاحِبَ أَمْرِ النَّبِيِّ » محمد پيامبري مرسل شد و من همراه و صاحب امر پيامبر شدم. ميفرمايند پيامبر رسولي بودند فرستاده شده از طرف خداوند و من صاحب امر نبوت آن حضرت، بودم و جهت تبيين آن امر شاهد قرآني ميآورند که «امر» همان امري است که قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ «يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» خداوند عزّوجلّ در موردش فرمود: القاء ميکند روح را که از امر خداوند است بر هر کدام از بندگانش که خواست. همان روحي که خداوند در معرفي آن ميفرمايد: «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي» بگو روح از «امر» پروردگار من است. امر خدا يعني ايجاد و ارادهاي فوق زمان و مکان. قرآن در تبيين آن ميفرمايد «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» امر خدا اين است که چون چيزي را اراده کرد بگويد بشو و بشود. امر خدا عملي تکويني و دفعي است، تدريج در امر خدا نيست چون حقيقتي نوري و ملکوتي است. حضرت به آيهي قرآن اشاره ميکنند که ميگويد: خداوند امرش را به هر کدام از بندگانش که بخواهد القاء ميکند پس معلوم است «امر» اولاً: يک القاء الهي است. ثانياً: به هر کس از بندگانش که شايسته است القاء ميکند. که منظور از آن بنده، پيامبر خدا است. آن «امر» را خداوند به پيامبر القاء فرمود و صاحب و همراه آن امر را علي قرار داد. تا مقام تصرف تکويني و دفعي پس از رسول خدا در وَصي آن حضرت بماند و آنچنان ظهور کند که بعضيها حيرت کنند و به حضرت مولي الموحدين بگويند تو خدايي! طرف چيزهايي ديد که نتوانست درست تحليل کند و لذا صفت الوهيت به حضرت داد. حضرت هم دستور دادند او را آتش بزنند تا بقيه تصور چنين نسبتهايي هم به آن حضرت نکنند.
«امر» الهي آنچنان در حضرت اميرالمؤمنين ظهور کرد که موضوع «مُحبِّ غال» و «مُبغِض قال» در مورد حضرت پيش آمد. رسول خدا در مورد علي به حذيفه فرمودند: «سَيَهْلِكُ فِيهِ اثْنَانِ وَ لَا ذَنْبَ لَهُ، مُحِبٌّ غَالٍ وَ مُقَصِّرٌ قَال » به زودي دو گروه در مورد علي هلاک شوند در حالي که او تقصيري ندارد، دوستدار افراطي و دشمن مقصر. همچنان که اميرالمؤمنين نيز مي فرمايند: «هَلَکَ فِيَّ رَجُلانِ مُحِبّ غال وَ مُبْغِض قال» دو کس در بارهي من هلاک شد، دوستدار افراطي و کينهورزي که دشمني ميکند. از طرفي پيغمبر ميفرمايند: «اي علي محال است مؤمن که دلش به نور ايمان نوراني است با تو دشمن شود حتي اگر تو بينياش را با شمشير بزني و محال است منافق، اگر عسل در دهانش کني، با تو دوست بشود» صاحب «امر» بودن اميرالمؤمنين و تصرفات ناشي از آن، از حضرت شخصيت عجيبي ساخته که افراد شيداي ايشان ميشدند و با محبت آن حضرت زندگي خود را رونقي خاص ميبخشيدند.
شهيد مطهري«رحمةاللهعليه» جريان ملاقات عدي بن حاتم را با معاويه در کتاب جاذبه و دافعهي علي آوردهاند. معاويه از عدي بن حاتم که از ياران علي است ميخواهد که اميرالمؤمنين را توصيف کند و او آنچنان توصيف کرد که اشک معاويه را در آورد و معاويه با آستينش اشکهايش را پاک ميکند و ميگويد اي عدي! علي همين است که تو ميگويي. آن وقت همين معاويه دشمني علي را به اوج خود ميرساند، گوسفندهاي کوچک را ميخريد و به کودکان ميداد و ميگفت بگوييد معاويه داده است و پس از چند ماه که با آن گوسفند مأنوس ميشدند شبانه گوسفندها را پس ميگرفت و به پدر و مادرشان ميگفت به آنها بگوئيد علي آن را بُرد، تا کينهي کودکان را نسبت به حضرت علي برانگيزاند. ملاحظه کنيد دشمني با مقام «امر» الهي تا کجا جلو ميرود که معاويه مجبور ميشود به چنين کارهايي دست بزند.
حضرت براي تعيين روح که از «امر» الهي است ميفرمايند: «وَ هُوَ رُوحُ اللَّهِ لَا يُعْطِيهِ وَ لَا يُلْقِي هَذَا الرُّوحَ إِلَّا عَلَى مَلَكٍ مُقَرَّبٍ أَوْ نَبِيٍّ مُرْسَلٍ أَوْ وَصِيٍّ مُنْتَجَبٍ»؛آن روح، روح الهي است و خداوند آن را به کسي عطا و القاء نمينمايد مگر بر ملک مقرب و نبي مرسل و يا وصي برگزيده. «فَمَنْ أَعْطَاهُ اللَّهُ هَذَا الرُّوحَ فَقَدْ أَبَانَهُ مِنَ النَّاسِ»؛ اگر خداوند اين روح را به کسي بدهد او از مردم جدا ميشود و يک شخصيت خاص ميگردد. «وَ فَوَّضَ إِلَيْهِ الْقُدْرَةَ وَ أَحْيَا الْمَوْتَى» و به او قدرتي خاص و نيز توان زندهکردن مردگان افاضه ميشود. «وَ عَلِمَ بِمَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ» و به آنچه بوده و خواهد آمد عالم ميگردد. «وَ سَارَ مِنَ الْمَشْرِقِ إِلَى الْمَغْرِبِ فِي لَحْظَةِ عَيْنٍ» و در يک لحظه به سوي مشرق و مغرب سير ميکند. «وَ عَلِمَ مَا فِي الضَّمَائِرِ وَ الْقُلُوبِ وَ عَلِمَ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ»چنين کسي به آنچه در ضمائر افراد و در قلب آنها است آگاه است و آنچه را در آسمانها و زمين است ميداند. اگر تاريخ را بررسي کنيم شواهد زيادي در اثبات چنين تواناييهايي در حضرت اميرالمؤمنين و ساير ائمه مييابيم و اينها حکايت از آن دارد که بالأخره بايد نظري خاص به ذوات مقدس اهل البيت داشته باشيم و امام شناسي را از اين زوايه دنبال نمائيم تا به جاي محکومکردن مخالفان امامت به روش کلامي، ابتدا قلب را متوجه حقيقت مقام امام بکنيم و از نور آنها بهرهمند گرديم.
با شرح مقام حقيقت نوري امامت است که هر انسان منصفي ضرورت وجود چنين اشخاصي را در عالم تصديق ميکند. آنقدر موضوع در جهان اسلام مهم است که حتي علماء اهل سنت بعضاً کتابهاي مستقلي در مورد عظمت اميرالمؤمنين نوشتهاند و اين نشان ميدهد بر هر مسلماني لازم است که قضيه را جدّي نگاه کند و مرز جريانهاي نفاقي مثل امويان و وهابيها که در اهل سنت نفوذ کردهاند را از جريانهاي صادق جدا کند و با بازخواني مقام اهل البيت راه رسيدن به حقيقت را در مقابل جهان اسلام بگشايد.
خداوند إنشاءالله ما را متوجه اسرار مولايمان اميرالمؤمنين بگرداند و جزء ارادتمندان آن حضرت قلمداد بفرمايد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي يازدهم،
معني حمل نوح در کشتي توسط علي
بسم الله الرحمن الرحيم
محور بحث در رابطه با مقام حقيقت نوري اهل البيت و به خصوص مقام نوري وجود مقدس اميرالمؤمنين بود. سخنان حضرت مولي الموحدين با جناب سلمان و ابوذر پس از توجهدادن آنها به علم خود به ضمائر و قلوب انسانها و آنچه در آسمانها و زمين هست، به اينجا رسيد که فرمودند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ وَ صَارَ مُحَمَّدٌ الذِّكْرَ الَّذِي قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ «قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولًا يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اللَّهِ» اي سلمان و اي جندب: خداوند وجود مقدس پيامبر را همان ذکري قرار داد که قرآن در موردش ميفرمايد: اي مردم براي شما ذکري را نازل کرديم که آن ذکر رسولي است که آيات الهي را براي شما ميخواند. «إِنِّي أُعْطِيتُ عِلْمَ الْمَنَايَا وَ الْبَلَايَا وَ فَصْلَ الْخِطَابِ وَ اسْتُودِعْتُ عِلْمَ الْقُرْآنِ وَ مَا هُوَ كَائِنٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ» به من علم به مرگ و ميرها و بلاها و فصل الخطاب را دادند و نيز علم قرآن و علم به آنچه تا قيامت اتفاق ميافتد را عطا فرمودند.
نکات دقيقي در اين فراز مورد توجه قرار ميگيرد. اولاً: روشن ميشود نور پيامبر يک حقيقت قدسي است که نزول کرده به طوريکه علاوه بر اينکه حضرت يک شخص هستند، يک شخصيت يعني حقيقت الانساناند. حقيقت الانساني که «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ» ميباشند و از ملائکه بالاترند و از جنس نور و معنويتاند و نه از جنس گوشت و استخوان. همانطور که ملائکه داراي وجود نوري هستند، وجود مقدس پيامبر از آن مقولهاند و بالاتر و حضرت مولي الموحدين با اشاره به آيهي مذکور روشن فرمودند حقيقت حضرت محمد همان قرآن است که نازل شده است، ديگر فرقي نميکند آن نور در جسمي به نام جسم حضرت محمد نازل و ظاهر بشود يا در الفاظ قرآن. همانطور که الفاظ قرآن ظهور و کالبد و قالب معاني عاليهاي است که در کتاب مکنون موجود است و آن حقيقت با جان حضرت محمد متحد است. قرآنِ تدويني همين الفاظي است که حضرت رب العالمين مطابق معاني موجود در عالم قدس نازل کردند و قرآن تکويني وجود نوري قرآن است که مطابق است با وجود مقدس حضرت محمد.
اگر از اين ديدي که اميرالمؤمنين متذکر ميشوند به قرآن و به مقام حضرت محمد نگاه کنيم با معارف ارزشمندي روبهرو ميشويم. ضعف بعضي از عزيزان اين است که يک وجه از معارف الهي را ميگيرند و وجوه ديگر را رها ميکنند و اين موجب يک بُعديشدن آنها در معارف اسلامي ميشود. ممکن است براي دوستان اين سؤال پيش بيايد که اگر حقيقت حضرت محمد در چنين مقامي است که عين ذکر يعني قرآن است پس ديگر چه معني ميدهد که حضرت در چهل سالگي به رسالت مبعوث ميشوند؟ عنايت داشته باشيد که نور محمّدي که همان مقام «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ» است براي ظهور در اين عالم ظرفي ميخواهد تا ظاهر بشود، اين ظرف شخص حضرت محمد است که از مادر متولد شد و مظهر حقيقت محمدي گشت. در رابطه با تقدّم حقيقت ذوات مقدس ائمهي معصومين از شخص آنها، ابن عباس ميگويد: ما در خدمت رسول خدا بوديم که علي بن ابيطالب وارد شد، همين که چشم پيامبر به او افتاد بر چهرهي علي تبسم کرد و فرمود: «مرحبا به کسي که خداوند او را چهل هزار سال قبل از آدم آفريد.» ابنعباس ميگويد: عرض کردم يا رسول الله آيا ممکن است پسر قبل از پدر باشد؟ فرمودند: «آري، خداوند من و علي را قبل از آدم آفريد، به فاصلهي همين مدت نوري آفريد و آن را به دو قسمت تقسيم نمود، مرا از نيم آن و علي را از نيم ديگر آفريد، قبل از آفرينش تمام اشياء.» چنانچه ملاحظه فرموديد در مورد حضرت محمد نيز موضوع از همين قرار است که شخصيت و حقيقت نوري آن حضرت قبل از شخص ايشان خلق شده و بدن مبارک حضرت ظرف ظهور آن حقيقت در چهل سالگي است.
اگر کسي بتواند بين حقيقت نور محمدي با مقام ظهور آن حقيقت تفکيک کند به معارف عميقي دست مييابد، ولي اگر نتواند آن دو مقام را تفکيک کند ميماند که يعني چه از يک طرف ذات حضرت محمد قرآن است و از طرفي در چهل سالگي مبعوث شده. تازه بايد متوجه بود قلبي که در چهل سالگي ظرف قبول قرآن شده در دو مرحله قرآن را ميپذيرد؛ يک مرحله همهي قرآن را به صورت جامع در شب قدر، در حالت «انزال» و دفعي و يک مرحله به صورت تدريج و تنزيل و در طول بيست و سه سال. پس يک مقام براي رسول خدا هست که آن مقام فوق ملائکه است که همان مقام قرآن است و خداوند در وصف آن فرمود: «قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْرا، رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اللَّهِ» براي شما ذکر را نازل کرديم ، همان رسولي که براي شما آيات خدا را ميخواند. قرآني که از طرفي ذکر و قرآن است و از طرف ديگر رسول است و اميرالمؤمنين روي نکتهي اخير دست گذاشتند که مقام ظهور آن حقيقت است در جمال شخص حضرت محمد و در چهل سالگي حضرت ظاهر شده است.
باز تأکيد ميکنم که نبايد اين دو مقام با همديگر خلط شود وگرنه از فهم امثال روايات مورد بحث محروم ميشويم و آنجايي که بايد در رابطه با وجود مقدسي که مبعوث شده است يعني فرزند جناب عبدالله و آمنه بحث شود يک دفعه موضوع با حقيقت نوري حضرت محمد خلط ميگردد، در حاليکه آن مقام نوري بايد در عالم ارض ظرفي پيدا کند تا ظهور نمايد. همانطور که ظهور امامت حضرت امام حسن بعد از شهادت حضرت امام علي واقع شد ولي حقيقت نوري آن حضرت قبل از خلقت عالم و آدم موجود است و در آن مقام همه يک حقيقتاند، ظهورات مختلف مربوط به اين دنياست. با توجه به چنين مقامي است که حضرت ميفرمايند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ أَنَا مُحَمَّدٌ وَ مُحَمَّدٌ أَنَا وَ أَنَا مِنْ مُحَمَّدٍ وَ مُحَمَّدٌ مِنِّي»؛ اي سلمان و اي جندب! من محمدم و محمد من ميباشد، من از محمدم و محمد از من است. اين نکتهي بسيار عميقي است، عنايت داشته باشيد که نميفرمايند: من رسول خدايم و رسول خدا منم، ميگويند من محمدم و محمد من است. چون اگر بفرمايند: من رسول خدايم، نظر به رسالت آن حضرت شده، در حاليکه رسالت يک مأموريت الهي است که خداوند بر دوش حضرت محمد گذاشتهاند ولي حقيقت نوري آن حضرت مربوط به خودِ حضرت است و رسالت و امامت عنايت خاصي است که خداوند به حضرت محمد و ساير ائمهي معصومين به جهت شايستگي که داشتند داده است.
تا اينجا موضوع از اين قرار شد که حضرت اميرالمؤمنين فرمودند: خداوند حضرت محمد را «ذکر» قرار داد و اشاره کردند به آيهي قرآن که ميفرمايد: «خداوند به سوي شما ذکر را نازل کرد، همان رسولي که آيات الهي را بر شما ميخواند.» سپس فرمودند: به من علم مرگها و بلاها و فصل الخطاب داده شد و در جان من قرآن را قرار دادند و علم به آنچه تا روز قيامت واقع ميشود.
علم به مرگ و ميرها و بلاها موجب ميشود تا در مديريت جامعه حادثههاي آينده را نيز در نظر بگيرند. علم به «فَصْلَ الْخِطَابِ» به اين معني است که ميدانند هر چيزي نهايتش کجا است و به کجا منتهي ميشود. به عنوان مثال ميدانند نهايت کار امويان و معاويه تا کجا است و در اين رابطه به مردم تذکر ميدهند تا گرفتار هلاکتي نشوند که معاويه زمينهچيني کرده است. با علم به آنچه در قرآن آمده و علم به آنچه تا قيامت واقع ميشود، عملاً بهترين شکلِ هدايت جامعه را در اختيار دارند و ملاحظه بفرمائيد خداوند براي مديريت جامعهي اسلامي چه شخصيتهايي را آماده کرده و سقيفه چگونه بشريت را از اين نوع مديريت محروم کرد.
مديريتهاي معنوي در اين عالم بايد چنين خصوصياتي را داشته باشد، و لذا اگر کسي به عنوان نبيّ خدا آمد تا راه و رسم زندگي زميني را به آنها بنماياند براي ادامهي زندگي بايد کساني در صحنهي مديريت جامعه باشند که با نور همان نبيّ مرتبط باشند. درست است که آن نبيّ، ولي هم هست و مديريت جامعه را نيز به عهده دارد، اما انسانها او را بيشتر در جمال نبيّ خدا مينگرند و تصور نميکنند خداوند علاوه بر پيامبري و نبوت، ولايت و رهبري را نيز براي بشريت اراده کرده و انسانهاي قدسي را در اين رابطه پروريده است. با توجه به اين امر جناب وليّ الله حضرت اميرالمؤمنين ميفرمايند: «وَ مُحَمَّدٌ أَقَامَ الْحُجَّةَ، حُجَّةً لِلنَّاسِ وَ صِرْتُ أَنَا حُجَّةَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ» و محمد حجّت را اقامه کرد، حجّتي براي مردم و من حجّت خداي عزّوجلّ شدم. «حجّت» يعني عامل نمايش حق و باطل و پيامبر در لباس نبوت، مأمور نمايش و اقامهي حجت خداوند براي مردم بود تا مردم بدانند چه بايد بکنند و علي آن حجتي گشت که بايد اقامه ميشد و به نمايش در ميآمد. لذا حضرت اميرالمؤمنين ميفرمايند: «وَ صِرْتُ أَنَا حُجَّةَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»؛ و من آن حجت الهي شدم که بنا بود از طريق شريعت به نمايش در آيد و صورت عيني به خود بگيرد. مگر بنا نيست مردم در مسير دينداري - بهخصوص در موقعيتهاي حساس- يک نمونهي روشن داشته باشند تا بفهمند حق کدام است و باطل چيست و روشن شود از کدام راه بروند و کدام راه را نروند؟ و اين غير از نبوت است که از جهت تئوريک و نظري مطالب را اظهار ميدارد. با وجود حجت عيني که غير از نبيّ الله است، خداوند حجت را تمام ميکند و به همين جهت يک نور با دو ظهور به کمک بشريت آمده تا از همهي جهات حجت تمام شود. يک انسان را که پيامبر هم نباشد ميآورد و او را به عنوان نمونهي کامل معرفي ميکند، تا هرکس خواست صورت دينداري خود را به صورت کامل بيابد با او خود را تطبيق دهد و در اين رابطه حضرت مولي الموحدين ميفرمايند: «أَنَا حُجَّةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ» آن حجت الهي من هستم.
سپس ميفرمايند «جَعَلَ اللَّهُ لِي مَا لَمْ يَجْعَلْ لِأَحَدٍ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ لَا لِنَبِيٍّ مُرْسَلٍ وَ لَا لِمَلَكٍ مُقَرَّبٍ»؛ خداوند براي من چيزي را قرار داده که به احدي از اولين و آخرين نداده، نه به پيامبري مرسل و نه به ملکي مقرب. اگر موضوع را دقيقاً بشناسيم هرگز از اين جمله تعجب نميکنيم. زيرا مقام وصي آخرين پيامبر بايد در حدّي باشد که تمام آخرين دين را که کاملترين دين است درک کند و به عنوان حجت الهي در رابطه با آن دين، حق را بنماياند. و اصرار علي در رابطه با دعوت مردم به سوي مسيري که آن حضرت ميشناسند، دعوت به خود نيست، دعوت به حق است و اصرار آن حضرت جهت حاکميت حقيقت بزرگي است که قلب مبارک حضرت حامل آن حقيقت است وگرنه علي کجا و حبّ مقام کجا. چه بيانصافاند آنهايي که اصرار علي نسبت به حاکميت بر جامعه را حبّ مقام تعبير کردهاند و مقابله با معاويه را جنگ قدرت معرفي ميکنند، به گفتهي مولوي:
آنکه او تن را بدينسان پي کند
حرص ميري و خلافت کي کندزان به ظاهر کوشد اندر جاه و حکم
تا اميران را نمايد راه و حکمتا اميري را دهد جاني دگر
تا دهد نخل خلافت را ثَمَرعلي اصرار دارند راه صحيح و نوراني مديريت و قضاوت و حکومت را به جهان بنماياند و اين اصرار از سر عشق به هدايت مردم است. تذکر ميدهند بخواهيد يا نخواهيد چيزهايي نزد ما اهل البيت هست که نزد هيچ کسِ ديگر نيست تا بخواهيد برويد از آنها بگيريد. اگر انسان کامل در عالم نباشد، «الله» پرستيده نميشود، ممکن است اسم رزّاق يا رحمن پرستيده شود ولي «الله» که جامع همهي اسماء الهي است، پرستيده نميشود. بعضيها ميگويند چه خداي خوبي که رزق ما را به ما ميرساند، معبود اينها در واقع حضرت رزّاق است و نه حضرت «الله» که جامع همهي کمالات است. عبدالله يعني کسي که خدا را به جميع اسماء ميپرستد. حضرت موليالموحدين ميخواهند ما را متوجه کنند که نميشود بدون ارتباط با حضرت کسي دينداري کند چون چيزهايي خداوند براي حضرت قرار داده که براي هيچ پيغمبر مرسلي و ملک مقربي قرار نداده است. حضرت ظهور دينداري جامعاند که بنا به فرمايش خودشان، نه پيامبر مرسل- به اعتبار پيامبري خود- در چنين مقامي ميباشد و نه ملک مقرب - به اعتبار اين که هر کدام از ملائکه اسم يا اسماء محدودي از خداوند را مينمايانند- در چنين مقامي هستند. با طرح اين فراز حضرت دارند جهان اسلام را متذکر چنين حقيقتي ميکنند تا راه دينداري گم نشود و بين انسانهاي عادي که مدعي رهبري جهان اسلاماند با آن حضرت فرق بگذارند. ميفرمايند مگر نميگوئيد که من را قبول داريد، بدانيد من به شما خبر ميدهم در چنين مقامي هستم و اهل سنت هم در آن حدّ که مقام ملکوتي حضرت را بشناسند از رسول خدا روايت دارند. اگر نگاه ما به اين نوع روايات درست شود و جايگاه معرفتي آنها معلوم گردد آرامآرام فکرها و قلبها با چنين نگاهي به سوي حضرت صاحبالأمر ميرود و اگر اين نوع روايات را درست معني نکنيم - با يک نگاه سطحي- در دست آدمهاي افراطي ميافتد که متوجه جنبههاي علمي و عميق و منطقي آن روايات نيستند.
حضرت فرمودند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ!» قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؛ قَالَ: «أَنَا الَّذِي حَمَلْتُ نُوحاً فِي السَّفِينَةِ بِأَمْرِ رَبِّي» اي سلمان و اي جندب! ما عرض کرديم اي اميرالمؤمنين! بفرمائيد. فرمودند منم آن کسي که به امر پروردگارم سفينهي نوح را حمل کردم «وَ أَنَا الَّذِي أَخْرَجْتُ يُونُسَ مِنْ بَطْنِ الْحُوتِ بِإِذْنِ رَبِّي» منم آن کسي که حضرت يونس را به اذن پروردگارم از شکم ماهي خارج کردم «وَ أَنَا الَّذِي جَاوَزْتُ بِمُوسَى بْنِ عِمْرَانَ الْبَحْرَ بِأَمْرِ رَبِّي» منم آن کسي که موسي را به امر پروردگارم از دريا عبور دادم. محتواي بقيهي فرازها هم از همين مقوله است. اجازه دهيد باب معرفتي آن باز گردد تا روشن شود حضرت ميخواهند توجهها را به کجا بيفکنند.
يکي از عميقترين قسمتهاي معرفتي همهي اديان توجه به حقيقت باطني حوادث و اعمال اولياء الهي است. قاعدهاي در فلسفه هست که می گوید غايتِ مفقود، محال است و غايت هر شيئ در عالم موجود است و هرچيزي به سوي آن غايتِ موجود حرکت ميکند. ارسطو مثال ميزند که مردبودن در يک پسر بچه وقتي هنوز کودک است موجود نيست ولي او به سوي مردشدن که در عالم هست حرکت ميکند و چون غايتِ مفقود محال است، پس بايد مردبودن به عنوان يک حقيقت در عالم باشد. به تعبير فلاسفه آنچه براي شما فعلاً بالقوه است در همهي عوالم، بالقوه نيست بلکه نسبت به شما بالقوه است و براي شما غايت به حساب ميآيد، از آنجايي که غايتِ مفقود، محال است و ممکن نيست موجودي به سوي عدم حرکت کند، پس آن غايت در جاي خود موجود است و موجود به سوي آن در حرکت است. همينطور که شما در شرايطي اراده ميکنيد که به طرف خانهي خود حرکت کنيد که خانه وجود داشته باشد. درست است که شما هنوز به صورت بالفعل به خانه نرسيدهايد اما آن خانه در جاي خود به صورت بالفعل موجود است و غايت حرکت شما به حساب ميآيد. در همين راستا خداوند موجود است و غايت الغايات است. اما موجود بودن خداوند به اين معني نيست که پهلوي من و شما قرار دارد. غايت يک موجود مسلماً در کنار آن موجود نيست ولي در جاي خودش هست، هرچند در اين موجود به صورت بالقوه موجود باشد، يعني ميتواند به آن غايت برسد. مولوي اين موضوع را خيلي زيبا طرح ميکند، ميگويد: شما اين درختي را که غرس ميکنيد از نظر ظاهر، اول شاخهها ظاهر ميشوند و بعد ميوهها، ولي باغبان در باطن خود، درخت را براي ميوهها کاشته و ابتدا ميوه را تصور کرده است، او ميگويد:
در زمان شاخ از ثمر سابقتر است
در هنر از شاخ او فايقتر استاز نظر زماني شاخهها ابتدا ظاهر ميشوند و ميوهها بعداً، ولي در هنر و در مقام معنوي ميوه از شاخهها فايقتر است و در ايجاد انگيزه، قدرت بيشتري دارد و آن ميوه است که باغبان را به سوی باغ کشيد تا بيل بزند و آبياري کند.
چون كه مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود و آخر شجرو چون مقصود از کاشتن درخت، ميوه و ثمر بوده پس در حقيقت ميوه مقدم بر درخت است. با توجه به اين مقدمه برگرديد به سراغ سخن حضرت که ميفرمايد: «من بودم که کشتي نوح را به امر پروردگارم حمل کردم» آن کشتي که «بِسْمِ اللّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا» به اسم خداوند حرکت ميکرد و به اسم خداوند ميايستاد. خداوند به حضرت نوح فرمود: حرکت و توقف خود را ماوراء اسباب ظاهري، به نور توحيد الهي شکل دهد. از طرفي حضرت نوح براي تحقق چنين توحيدي به ائمه متوسل ميشود تا به سلامت از طوفان بگذرد. يعني غايت حرکت خود را توحيد اميرالمؤمنين و اهل البيت قرار ميدهد تا با حقيقتِ «بسم الله» حرکت کند و بايستد.
با دقت در آيهاي که ميگويد به اسم الهي کشتي را حرکت بدهيد و متوقف کنيد، متوجه ميشويم که بايد در آن امر، نور توحيد را به صحنه ميآوردند. حال بايد متوجه بود که توحيد هميشه يک مقام و مرتبهي تامّ و کامل دارد و بقيهي مراتب در ذيل آن مرتبه موجوداند و اگر نظر به جنبهي کمالي توحيد در ميان نباشد مراتب مادون نيز بياثر خواهند بود. از آن طرف جنبهي نهايي توحيد و غايت آن، اسلام است که در مقام اهل البيت متجلي است. حتي تفاوت درجهي پيامبران به تفاوت آنها در توحيد است. قرآن ميفرمايد: «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ» بعضي از پيامبران را بر بعضي برتري داديم. با اينکه همهي پيامبران موحدند، تفاوت در درجهي توحيدي آنها است. عاليترين توحيد و غايت توحيد در توحيد قرآن است که در روايت داريم در هيچ ديني سورهي «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» نيامده و آن مربوط به دين اسلام است که همان توحيد صمدي است که همهي عالم را جلوات حضرت اَحد ميداند. حضرت سجاد ميفرمايند: خداوند شش آيهي اول سورهي حديد و سورهي «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را براي متعمّقونِ آخرالزمان نازل فرمود.
وقتي متوجه شديم توحيد درجه دارد معلوم است براي اينکه درجهي متوسط به نتيجه برسد بايد به درجهي نهايي متوسل شود. همينطور که شما در هر نمازي به صورت کامل و نهايي آن نظر داريد و به اين اميد هستيد که آن نماز به نمازي ناب تبديل بشود که آن نماز اميرالمؤمنين و نماز پيغمبر است. اين نمازِ متوسطي که ميخوانيم به اعتبار اين که به آن نماز اصلي وصل است ارزش دارد و در آن صورت است که جلوهاي از نور نماز اصلي به زندگي ما ميخورد و موجب نجات ميشود. حضرت نوح با توحيد حرکت کردند در حالي که توحيد اصلي در نزد اميرالمؤمنين است و بر اين اساس فرمودند: من بودم آن کسي که به امر پروردگارم نوح را در کشتي حمل کردم. و اين که حضرت نوح به پنج تن متوسل ميشدند نشان ميدهد که خودشان ميدانستند چيزي بالاتر هست که بايد به آن متصل شد تا جلو بروند. اينجا است که ميبينيد هر کلمهي اين روايات ميخواهد بابي از معرفت را بگشايد. براي روشنترشدن موضوع باز به مثال نماز عنايت بفرمائيد. نماز ما که خيلي هم مطلوب نيست براي زندگي ما کارساز است و بسياري از وسوسههايي را که اهل دنيا و بينمازها را بيچاره کرده از ما زدوده است. بينمازهايي که گرفتار رشوه و دزدي ميشوند به جهت آن است که نور نماز به کمکشان نيامده است، حال همين نمازِ نيم بند که نماز اصلي نيست چون به اصل خود وصل است و نظر به صورت کماليهي خود دارد منشأ نجات انسان از بسياري از فحشاها و منکرها است، چون هر فرعي به اصل خود متصل است. حال اگر شما به ظاهر با اين نمازِ نيم بند از وسوسهها نجات پيدا کرديد ولي نماز اصلي گفت من شما را نجات دادم، آيا درست گفته است يا نه؟ براساس همين قاعده که حمل نوح توسط سفينه به نور توحيد بود و غايت و جنبهي اصلي آن توحيد اميرالمؤمنين هستند ميفرمايند: من نوح را در کشتي به امر نور پروردگار - که حقيقت توحيد است- حمل کردم.
«وَ أَنَا الَّذِي أَخْرَجْتُ يُونُسَ مِنْ بَطْنِ الْحُوتِ بِإِذْنِ رَبِّي» و من بودم که يونس را به اذن پروردگارم از شکم ماهي خارج نمودم. ذکر حضرت يونس که موجب نجات آن حضرت شد، ذکر «لا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ» بود به اين معني که حضرت يونس به يگانگي حق نظر نمودند و بر توحيد تکيه کردند و طبق همان قاعدهاي که هر فرعي به اصل خود برميگردد و توحيد مولي الموحدين اصل همهي توحيدها است، پس توحيد حضرت يونس ابتدا به توحيد اصلي متصل شد سپس موجب نجات گشت. زيرا توحيد حضرت يونس با توجه به اين که خداوند به رسول خدا ميفرمايند: «وَلَا تَكُن كَصَاحِبِ الْحُوتِ» همانند صاحب حوت يعني حضرت يونس مباش، توحيدي است که بايد به توحيد اصلي متصل گردد. حضرت يونس هم مثل همهي پيامبران معصوماند. اما شدت و ضعف در توحيد بحث ديگري است، مثل شدت و ضعف در نور بيرنگ است که در عين جامعيتِ هفت رنگ در آن و بيرنگبودن، شدت و ضعف دارد. حضرت يونس را طبق ذکري که در شکم ماهي داشتند، توحيد نجات داد ولي توحيد امام الموحدين صورت کاملهي توحيد است. اين توحيد را نبوت حضرت محمد به صحنه آورد و اميرالمؤمنين آن را حمل نمود. اين که قبلاً فرمودند: «جَعَلَ اللَّهُ لِي مَا لَمْ يَجْعَلْ لِأَحَدٍ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ لَا لِنَبِيٍّ مُرْسَلٍ وَ لَا لِمَلَكٍ مُقَرَّبٍ» خداوند چيزي را براي من قرار داد که براي اَحدي از اولين تا آخرين بشر قرار نداد، نه براي پيامبر مرسل و نه براي ملک مقرب. از آن چيز در اين فرازها خبر ميدهند که آن چه چيز است.
هگل به عنوان يکي از پيچيدهترين فيلسوفان غرب ميگويد يک روحي هست که تاريخ را حرکت ميدهد. ولی او در اين موضوع مانده است و جايگاه آن را متوجه نيست، لذا تصور ميکند آن روح در ناپلئون ظهور کرده است. يک چيزي فهميده ولي در مصداقش به شدّت به خطا رفته است. چگونه ميتوان ناپلئون را با آن همه خطا و ضعف، تجلي روح تاريخ دانست؟ چيزي که ما در دعاي ندبه متوجه ميشويم که آن روحي که همهي تاريخ را حرکت ميدهد و در انتها به وجود پر جلال حضرت صاحب الامر منتهي ميشود چه روحي است، آيا نميتوان گفت آن روح نور اميرالمؤمنين است در مظهر حضرت مهدي؟ حضرت در ادامه ميفرمايند: «وَ أَنَا الَّذِي جَاوَزْتُ بِمُوسَى بْنِ عِمْرَانَ الْبَحْرَ بِأَمْرِ رَبِّي» من آن کسي هستم که به امر پروردگارم موسي را از دريا عبور دادم. تمام حرکت حضرت موسي يک چيز بود و آن اين که خدايا! به تو که همه کارهي عالم هستي ايمان دارم و لذا با توکل به خدا عصا را به دريا زد و دريا شکافت. توکل حضرت موسي به معني پذيرفتن مديريت حق در همهي مناسبات عالم هستي است و اين عاليترين شکل توحيد است که با اتصال به توحيدِ کامل يعني توحيد متجلي در قلب مولي الموحدين محقق ميشود. إنشاءالله متوجه خواهيد بود که نور اميرالمؤمنين که دريا را شکافت حتماً در تاريخ جلو ميآيد و پردههاي ظلمات را ميشکافد تا در نهايت تاريخ ظاهر شود.
اگر حضرت موسيu امروز بودند نميتوانستند در جهان موجود نقشي را که در آن زمان داشتند داشته باشند توحيدشان همان قدر کارآيي داشت که آن زمان نياز بود، در حالي که امروز مظهر تامّ و تمام توحيد يعني اميرالمؤمنين نياز است. نور اميرالمومنينu در منظر موسوي توانست بحر را بشکافد، در حالي که در آخرالزمان با نور اميرالمؤمنين در منظر خودِ حضرت تاريخ شکافته ميشود و آن نور جلو ميآيد، همان نوري که موجب شد حزب الله مقابل اسرائيل بايستد. اينجا ديگر نظرها به نور حضرت اميرالمؤمنينu در منظر حضرت موسيu نيست که به صحنه آمده، بلکه همهي نظرها به شخص اميرالمؤمنينu و شيعيان آن حضرت است که فاني در آن حضرت، به ميدان آمدهاند تا استکبار جهاني بخواهد يا نخواهد با نور توحيدي اميرالمؤمنينu بهکلي نفي ميشود. اگر حزب الله هم در مقابل اسرائيل پيروز نشده بود ما با اطميناني که به اين روايت داريم ميدانيم که ظلمات تاريخ با نور حضرت شکافته ميشود. ظهور تاريخي آن نور اين است که ميگويند شيعيان توان مقابله با استکبار جهاني را دارند و مرعوب نميشوند، ولي نور شيعيان مربوط به نور توحيدي حضرت مولي الموحدينu است. حضرت در اين چند فراز دارند خبر ميدهند که در حادثههايي که توحيد نقش آفرين بوده موتور حرکت تمام تاريخ من بودم و وظيفهي همهي مسلمانان است که من را رها نکنند وگرنه جهتگيريتوحيدي خود را در تاريخ از دست ميدهند. راستي اهل سنت که عليu را نگرفتند در حال حاضر در کجاي تاريخ قرار دارند، آيا حاکم بر بلاد کفر هستند يا بلاد کفر بر آنها حاکماند؟ اين نشان ميدهد اسلام بدون اميرالمؤمنينu امکان ادامهي حيات ندارد.
خدايا به حقيقت اميرالمؤمنين ما را متوجه جنبههاي نوراني آن حضرت بگردان و توفيق استفاده از نور توحيدي آن حضرت را به ما مرحمت بفرما.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي دوازدهم،
علي مظهر ولايت حق و حضرت محمد مظهر ربوبيت حق
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث در رابطه با حقيقت نوري ذوات مقدس اهل البيت و به خصوص ذات مقدس اميرالمؤمنين بود. عنايت فرموديد که حضرت ما را متوجهي قطب نهايي ولايت علوي کردند که به نحوي همان مقام «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ» در جلوهي ولايت است. چون در روايت داريم که حضرت پيامبر ميفرمودند: «کُنْتُ نَبِياً وَ آدَمُ بَينَ الْمَاءِ وَ الطّين» من پيامبر بودم در حاليکه آدم بين آب و گل بود. چرا حضرت اينجا ميفرمايند «کُنْتُ نَبِياً» و به مقام نبوت خود اشاره ميکنند. در حاليکه در آن روايت که ميفرمايند: «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ نوري» اولين چيزي که خداوند خلق کرد نور من بود، نظر به حقيقت محمدي دارند که فوق مقام نبوت است. اما چرا اينجا ميفرمايند «کُنْتُ نَبِياً»؛ من پيامبر بودم و هنوز آدم در آب و گل بود و خلق نشده بود. حضرت محمد از آن جهت که قطب انبياء هستند مقدم بر همهي انبياء ميباشند، چون جنبهي بالفعل و غايي انبياء بر آنها مقدم است. همانطور که عرض شد جواني براي کودک در عالمِ خارج به عنوان غايت به صورت بالفعل موجود است هرچند نسبت به اين کودک فعلاً بالقوه است. با توجه به اين که غايت هر چيز در عالم، مقدم بر آن چيز است و غايتِ مفقود محال است. آن کسي که غايت همهي انبياء است بايد قبل از همهي انبياء موجود باشد تا همهي انبياء به سوي آن سير کنند و لذا موضوع تقدم نبوت را در روايت اول مطرح کردند. براساس همين قاعده است که آنچه در عالم غيب، اول است در عالم عين، آخر ظاهر ميشود. همينطور که وقتي ميخواهيد صندلي بسازيد آنچه ابتدا در ذهن شما به صورت غيبي هست در خارج از ذهن، در آخر ظاهر ميشود درحاليکه در کارگاه جهت ساختن صندلي، اول چوبهاي صندلي را آماده ميکنيد و بالأخره صندلي را ميسازيد. آنچه در آخر ساختيد، مطابق است با آنچه در ابتدا در ذهن خود تصور کرديد، يعني آنچه در عالَم غيبِ شما اول بود در عالم عين و خارج از ذهن در آخر ظاهر گشت. طبق اين قاعده همين که پيامبر اسلام آخرين پيامبر است حتماً در عالم غيب اولين نبي است.
حضرت اينجا ميفرمايند: «کُنْتُ نَبِياً»؛ و موضوع نبوت خود را مقدم بر آدم مطرح ميکنند، چون همينطور که يک نبيّ داريم که اول است يک وليّ و وصيّ هم داريم که اول است و طبق همان قاعده، اولين وصيّ در عالم غيب، آخرين وصيّ در عالم عين خواهد بود و بر همين اساس حضرت اميرالمؤمنين ميفرمايند: «کُنْتُ وَصِياً وَ آدَمُ بَينَ الْمَاءِ وَ الطّين». حضرت موليالموحدين فرمودند ما دو نور بوديم که از نور خداي عزّوجلّ جلوه کرديم و حضرت نوح و يا ساير انبياء به جلوهي نبوي و با اتصال به نبوت اول يعني نبوت محمدي شريعت خود را اعلام ميکنند و به جلوهي وِلايي و با اتصال به ولايت اوّلي يعني ولايت و وصايت علوي، کشتي را حرکت ميدهند. بر همين اساس است که حضرت اميرالمؤمنين در ادامهي سخن خود ميفرمايند: «أَنَا مُحَمَّدٌ وَ مُحَمَّدٌ أَنَا»؛ من محمّدم و محمّد من است تا متوجه يگانگي آن دو نور در حقيقت آنها باشيم، هرچند هر کدام جلوهي خاص خود را دارند. يک جلوه ميشود جلوهي نبوي و يک جلوه ميشود جلوهي علوي. عجيب است که محيالدينبنعربي که به ظاهر سني مذهب است بهتر از بعضي شيعيان متوجهي اين مقام براي اميرالمؤمنين مي باشد و ميگويد: اگر علي قبل از پيامبر به دنيا آمده بود يعني زماني که پيامبر به دنيا آمدند، به جاي پيامبر علي به دنيا آمده بود، حتماً علي پيغمبر ميشد. چون اينها در دستگاه عرفاني خود از حوادث عالم عين، به سادگي ردّ نميشوند. باطن عالم را بررسي ميکنند و متوجه ميشوند، ذات مقدس نبيّ و وصيّ يک حقيقت اند که هرکدام ظهور خود را دارند همان نکتهاي که حضرت باقر به جابر فرمودند: «إِنَّ اللَّهَ أَوَّلَ مَا خَلَقَ، خَلَقَ مُحَمَّداً وَ عِتْرَتَهُ الْهُدَاةَ الْمُهْتَدِين» اولين موجودي که خدا خلق کرد حقيقت محمدي و خاندان هدايتگر او است» و يا حضرت رضا به نقل از پدران خود ميفرمايند: «إِنَّ أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْوَاحُنَا» اولين چيزي که خداي متعال خلق فرمود ارواح ما است. که حکايت از وجود يک حقيقت ميکند با ظهورات مختلف.
حال با توجه به اينکه روشن شد چرا نور رسول خدا در عين اينکه به يک اعتبار «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ» است، اولین پيامبر نيز ميباشد و چرا اميرالمؤمنين اولين وَصيّ است، سخن حضرت اميرالمؤمنين در حديث مورد بحث را دنبال کنيد که فرمود: «أَنَا الَّذِي حَمَلْتُ نُوحاً فِي السَّفِينَةِ بِأَمْرِ رَبِّي» من آن کسي هستم که به امر پروردگارم نوح را در کشتي حمل کردم، تا جايگاه مقام ولايي حضرت مولي الموحدين در عالم روشن شود و اينکه وصيّ رسول خدا در تمام طول تاريخ در کنار همهي انبياء بوده و آنها به مدد ولايت کاملهي آن حضرت کارها را جلو ميبردند، موضوعي که حضرت علي چنين روشن ميکنند؛ «كُنْتُ مَعَ الأَنْبِيَاءِ سِرَّاً وَ مَعَ رَسُول اللّهِ جَهْراً» من با همهي انبياء به صورت سرّي و با رسول خدا به صورت آشکار بودم. و اين نشان ميدهد که حضرت نوح مظهر آن مقامي است که کشتي را حرکت ميدهد و نه صاحب آن. هرچند بالأخره قلب وجود مقدس حضرت نوح است که با يک بسم الله کشتي را حرکت ميدهد و با يک بسم الله متوقف ميکند، با اينهمه يک حقيقت کليه هست که حضرت نوح مظهر و تابع آن است. و اينکه حضرت مولي الموحدين فرمودند: من بودم آن کسي که به اذن پروردگارم يونس را از شکم ماهي خارج کردم، نظر به ولايت کليهاي دارند که به توحيد محض متصل است وگرنه نبوت حضرت يونس بنا به تعبير قرآن يک نبوت محدودي است که جمعيت حدود صد هزار نفري را شامل ميشد. اما آن نوري که حضرت يونس توانستند بگيرند و خود را از آن ظلمات نجات بدهند نوري است که از طريق صاحب ولايت کليه بايد افاضه شود و با نظر به آن ولايت براي حضرت يونس تجلي کرده است.
تفکيک بين جنبهي نبوت و ولايت انبياء موضوع بسيار مهمي است که سعي شد در کتاب «مقام ليلةالقدري حضرت فاطمه» تبيين شود، آنجا که حضرت حق در حديث قدسي ميفرمايند: «يا اَحْمَد! لَوْلاكَ لَما خَلَقْتُ الْاَفْلاكَ، وَ لَوْلا عَلِيٌّ لَما خَلَقْتُكَ، وَ لَوْلا فاطِمَةُ لَما خَلَقْتُكُما»؛ اي احمد! اگر تو نبودي آسمان و زمين را نميآفريدم، و اگر علي نبود، تو را نميآفريدم و اگر فاطمه نبود، شما دونفر را نميآفريدم. در اين روايت خداوند به رسول خود ميفرمايد: اگر نظر به تو نبود عالم را خلق نميکردم و اگر نظر به علي نبود تو را خلق نمينمودم و اگر نظر به فاطمه نبود هيچ کدام از شما دو تن را خلق نميکردم. اگر مقصد اصلي روايت روشن نشود ممکن است نتيجهي غلط بگيريم و فکر کنيم وجود مقدس فاطمه زهرا مهمتر از آن دو بزرگوارند در حالي که موضوع روايت چنين چيزي نيست. آري اگر پيامبر به اعتبار نبي نبود، ولايت که باطن نبوت است ظهوري نداشت و اگر بندگي و عبوديت که در فاطمه ظهور کرده مطرح نبود، نبوت و ولايت معني نداشت. درست است که پيامبر ولايت هم دارند اما ظهور آن ولايت به اميرالمؤمنين است. و اينکه اين نبوت و ولايت مقدمهاند براي ظهور فاطمهي زهرا، به اعتبار بندگي آن حضرت است، چون اساساً جن و انس را براي بندگي خلق کردند. و همه در راستاي تحقق بندگي ظهور کردهاند، به همين جهت فاطمهي زهرا مظهر عبوديت است. آري پيامبر هم مظهر عبوديتاند ولي عبوديت آن حضرت زير پوشش نبوت ايشان مطرح است. همانطور که اميرالمؤمنين مجسمهي عبوديتاند منتها عبوديت آن حضرت زير پوشش ولايت ايشان ظهور خاص ندارد. در حالي که فاطمهي زهرا آن بندگي را بدون هيچ پوششي ظاهر ميکنند و لذا روايت مذکور، آن حضرت را مقصد خلقت معرفي ميکند، اما نه اينکه پيامبر و ائمه مقصد خلقت نيستند. ولي وقتي به اعتبار نبوت به حضرت محمد نظر شود، نبوت مقصد خلقت نيست، نبوت يک مأموريت است و وقتي به اعتبار وليّ به اميرالمؤمنين نظر شود، ولايت مقصد خلقت نيست، يک مأموريت است.
اين هنر ما است که جهت روايات را مشخص کنيم و در اين گونه روايات موضوع نبوت را از ولايت تفکيک نمائيم و ببينيم حضرت مولي الموحدين به کدام جنبهي حضرت يونس نظر دارند و سپس ميفرمايند: آن نور يونسي که منجر به خروج او از شکم ماهي بود، نور ولايي من بود و اصل آن نور از من است. در همين راستا ميفرمايند: «وَ أَنَا الَّذِي جَاوَزْتُ بِمُوسَى بْنِ عِمْرَانَ الْبَحْرَ بِأَمْرِ رَبِّي» من هستم آن کسيکه به امر پروردگارم موسي بن عمران را از درياي نيل عبور دادم. عنايت داشته باشيد اين توانايي ريشهي تکويني دارد و نه تشريعي، و مقام تکوين مربوط به جنبهي ولايت حضرت موسي است، چون ولايت است که عامل تصرف ميشود و حقيقت و اصل ولايت همهي اولياء الهي برگشت دارد به مقام ولايت کلّي وليّ الله يعني حضرت اميرالمؤمنين. حضرت اين کارها را به خودشان نسبت ميدهند چون چنين کارهايي در جلوهي ولايت الهيه که حضرت اميرالمؤمنين جلوهي آن هستند انجام ميگيرد، ولايتي که باطن نبوت است. رسول خدا در مورد آن فرمودند: «عَلِيٌّ نَفْسِي»؛ يعني علي جان و باطن من است. در مقام باطن دو تا نيستند، ولي وقتي ميخواهد ظهور کند نبوت به حضرت محمد ظهور ميکند و ولايت به حضرت اميرالمؤمنين . و نيز فراموش نشود که دو نور نيستند کنار هم، يک حقيقت است که وقتي جلوه ميکند براساس شرايط به دو صورت جلوه ميکند.
باز در رابطه با ظهور ولايت کليهشان ميفرمايند: «وَ أَنَا الَّذِي أَخْرَجْتُ إِبْرَاهِيمَ مِنَ النَّارِ بِإِذْنِ رَبِّي» و من هستم آن کسي که به اذن پروردگارم ابراهيم را از آتش خارج نمودم. بالأخره اين نورِ ابراهيم است که آتش را خاموش ميکند اما با جنبهي ولايي، ولايتي که صاحب کلي دارد و در کنار حضرت ابراهيم حاضر است تا با اتصال به آن از آتش رها شود، تا آنجا که سخن را ميبرند به حضور کليهي ولايت در کل هستي و ميفرمايند: «وَ أَنَا الَّذِي أَجْرَيْتُ أَنْهَارَهَا وَ فَجَّرْتُ عُيُونَهَا وَ غَرَسْتُ أَشْجَارَهَا بِإِذْنِ رَبِّي» من آن کسي هستم که به اذن پروردگارم نهرها را خارج و چشمهها را جوشان و درختان را غرس کردم. در اولين زيارت از زيارات حضرت اباعبدالله در مفاتيحالجنان ميخوانيم: «وَ بِكُمْ تُنْبِتُ الْأَرْضُ أَشْجَارَهَا وَ بِكُمْ تُخْرِجُ الْأَرْضُ ثِمَارَهَا وَ بِكُمْ تُنْزِلُ السَّمَاءُ قَطْرَهَا» با نور شما و نظر به شما زمين درختان خود را ميروياند و به نور شما و با نظر به شما زمين ميوههاي خود را خارج ميکند و به نور شما و با نظر به شما آسمان باران خود را نازل ميکند. که با اين قاعده که غايت همهي عالم انسان کامل است و همهي عالم به انسان کامل نظر دارند، متوجه اين فراز از زيارت ميشويم، ولي توجه بفرمائيد چگونه بايد متوجه نقش ولائي ائمه در به ثمررسيدن و جهتگيري تمام موجودات عالم بود؟ مگر نه اين که تمام عالم محل ظهور کمالات حقاند و خداوند عالم را خلق کرد تا خود را بنماياند و فرمود: «کُنْتُ کَنْزَاً مَخْفِياً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفْ فَخَلَقْتُ الْخَلْق» گنجي مخفي بودم دوست داشتم شناخته شوم، يعني خود را بنمايانم تا بشناسندم و در مسير جذبهي الهيه قرار گيرند «فَخَلَقْتُ الْخَلْق» پس خلق را خلق کردم تا بشناسندم؟ حال معلوم است که خداوند در جمال انسان کامل يعني «وَليّ الله» شناخته ميشود و لذا با توجه به اوست که همهي نهرها و چشمهها و درختان خلق ميشوند، آيا با توجه به اين امر سخن همان نيست که اميرالمؤمنين فرمودند: منم آن کسي که به اذن پروردگارم نهرها را خارج و چشمهها را جوشان و درختان را غرس کردم؟
نبوت دستورالعمل خدا است جهت اِعمال ولايت الهيهي وليّ الله، «وليّ» اسم باطن حق است لذا در قرآن ميخوانيد؛ «اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ» خداوند وَليّ هر آن کسي است که به خدا ايمان آورد. هيچ وقت نميشود گفت «اللّهُ نَبِي الَّذِينَ آمَنُواْ». نبوت جنبهي ربوبيت حق است. درست است که حق رب هم هست. اما ربّ است براي تربيت ما و وليّ است به اعتبار اين که احاطه بر عالم و آدم دارد. «وليّ الله» نيز تصرف ولايي دارد و از آنجايي که انسانِ کامل مظهر کمالات الهي است و انگيزهي خلقت براي ظهور آن کمالات است، پس انگيزهي خلقت عالم، ظهور آن کمالات است و انسان کامل عامل ظهور همهي زيباييهايي است که در عالم واقع ميشود.
دوباره به بحث قبلي برگرديد که عرض شد کودک براي اينکه جوان بشود نياز به توانايي مخصوصي دارد که از طريق نور جواني بر او متجلي ميشود و او را به سوي جواني ميکشاند، هر چند آن جواني در او به صورت کامل ظاهر نيست. همانطور که علي در کنار ساير انبياء ظاهر نشدند اما همه به نور ولايت آن حضرت جلو رفتند. همانطور که امور اسلام به مدد علي که در کنار رسول خدا ظاهر بود جلو رفت و آن مربوط به نقش وِلايي آن حضرت بود و هر کس هم هر اندازه از ولايت الهي برخوردار است، ولايت حق را از صاحب ولايتِ کل ميگيرد.
حضرت در ادامه ميفرمايند: «وَ أَنَا عَذَابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ» من همان عذاب روزي هستم که سايه بر افراد مياندازد. يکي از عذابهايي که قرآن براي قوم حضرت شعيب مقرر کرده همين است که در مورد آن ميفرمايد: «فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمْ عَذَابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ» خدا را تکذيب کردند و به عذاب يوم الظُلّه گرفتارشان کرديم. چه چيزي بوده که سايه بر اينها انداخته بود؟ هر چه بوده با سايه انداختن بر آنها همه نابود شدهاند. اصل حرف اين است که حضرت ميفرمايند آن قهاريتِ حضرت حق که کفار را سر جايشان مينشاند و نابودشان ميکند با ظهور من محقق ميشود.
حضرت در ادامه ميفرمايند: «وَ أَنَا الْمُنَادِي مِنْ مَكَانٍ قَرِيبٍ قَدْ سَمِعَهُ الثَّقَلَانِ الْجِنُّ وَ الْإِنْسُ وَ فَهِمَهُ قَوْمٌ» من آن منادي هستم که از مکان نزديکي ندا ميکند و جن و انس ميشنوند و بعضيهايشان هم ميفهمند. همهي جن و انس آن ندا را ميشنوند ولي بعضي از آنها ميفهمند. حضرت آن ندايي که جن و انس را به عالم برزخ منتقل ميکند به نور خود منتسب ميکنند که در واقع جهت اصلي حقيقت هر انساني هستند. حال بعضي از جن و انس ميفهمند حضرت صاحب اين ندا ميباشند، چون متوجه نور ولايت اميرالمؤمنين شدهاند و جايگاه آن ولايت را ميشناسند و بعضي نه. اين روايت را با رواياتي که ميفرمايند يا علي هيچکس نميتواند از صراط بگذرد مگر به اذن تو. يا اين که ميفرمايد: کسي ميتواند از صراط بگذرد که براتِ حبّ تو را داشته باشد منطبق کنيد.دقت کنید تا روشن شود اولاً چرا ميفرمايند: بعضي متوجه چنين جايگاهي هستند و ثانياً ميفرمايند: آن ندا از مکان نزديکي به گوش ثقلين ميرسد. چون رابطهي حضرت به عنوان انسان کامل با نفس ناطقهي جن و انس رابطهي دو موجود مجرد است که فاصله و مکان در آنها معني ندارد.
حضرت در ادامه ميفرمايند: «إِنِّي لَأَسْمَعُ كُلَّ قَوْمٍ الْجَبَّارِينَ وَ الْمُنَافِقِينَ بِلُغَاتِهِمْ» من سخن هر منافق و جباري را به لغت خودشان ميشنوم و فرهنگ نفاق و جباريت را ميشناسم. چون انسان کامل به هر کس از خود او به خودش نزديکتر است و قبل از آن که او کاري را اراده کند ارادهي او را به آن کار ميداند.حضرت مظهر خدایی است که أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ خداوند ميان انسان و قلب او حايل مىشود. کسانی مثل عمروعاص و معاويه چطور شناخته شدند؟ چه کسي است که نشان ميدهد کدام فرد منافق است و کدام فرد جبّار است، اگر علي نبود بسياري از جبّاران خود را به عنوان قديسان به جهان اسلام تحميل ميکردند. در همين رابطه است که رسول خدا به حضرت علي ميفرمايند: «لَوْ لَا أَنْتَ لَمْ يُعْرَفِ الْمُؤْمِنُونَ بَعْدِي» اگر تو نبودي آنچنان بعد از من جبههي ايمان و نفاق در هم ميريخت که مؤمنون واقعي شناخته نميشدند و آنچه در ظاهر از طريق علي واقع شد ريشه در باطن و تکوين عالم دارد.
در ادامه حضرت موليالموحدين مي فرمايند: «وَ أَنَا الْخَضِرُ عَالِمُ مُوسَى»؛ من آن خضر هستم که موسي را تعليم داد. معلوم است کسي يا کساني در اين دنيا هستند که حتي حضرت موسي به عنوان پيامبر اولوالعزم را در جاي خاصي مدد ميکنند که البته آن مددها و مقامات ربطي به شريعت موسوي ندارد. حضرت موسي چه جناب خضر را ميديدند چه نميديدند، پيامبر بودند آن هم پيامبر اولوالعزم ولي براي خودشان علومي را ميطلبند که خداوند در اين رابطه ايشان را به سوي حضرت خضر راهنمايي ميکند تا از اسرار اين عالم بهرهمند شوند، و حضرت موسي به طرف حضرت خضر رفتند و اميرالمؤمنين طبق آن قاعده که هر مقامِ متوسط به مقام عالي خود نظر دارد ميفرمايند حقيقت و مرتبهي عاليهي آن خضري که جناب موسي به او رجوع کرد من هستم. در همين رابطه به جملات بعدي حضرت فکر کنيد که ميفرمايند: «وَ أَنَا مُعَلِّمُ سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ، وَ أَنَا ذُو الْقَرْنَيْنِ، وَ أَنَا قُدْرَةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»؛ و من معلم حضرت سليمان هستم و من ذوالقرنين ميباشم و من قدرت خداي عزّوجلّ هستم. يعني ريشهي آن نوري که موجب تعليم حضرت سليمان بود، حقيقت نور مولي الموحدين علي است تا مرتبهي متوسط به مرتبهي عاليه متصل باشد و مؤثر افتد زيرا قدرت حضرت سليمان غير از شريعت آن حضرت است. اين همه تصرف در عالم و تسخير جن و پرنده و ساير موجودات به جنبهي ولايت حضرت سلیمان برميگردد که ريشه در ولايت اميرالمؤمنين دارد. همانطور که جناب ذوالقرنين در اقصي نقاط عالم حضور مييابند و تصرفاتي در عالم دارند که نشان ميدهد داراي قدرت ولايي هستند و حضرت ما را متوجه ميکنند تمام اين نوع تصرفات ريشه در قدرت ولايتِ وليّ الله کامل دارد و در همين رابطه در فراز بعدي ميفرمايند: «وَ أَنَا قُدْرَةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»؛ و من قدرت خداي عزوجل هستم و ميفهمانند در چه جايگاهي در هستي قرار دارند. چطور خداوند در اسمائش ظهور ميکند؟ ميفرمايد: ظهور کامل قدرت حضرت الله در شخصيت من محقق شده است، در شخصيت اميرالمؤمنيني که قبل از آدم در عالم هستي از نور خداي عزوجل ظاهر شده است. از مطالبي که بايد مواظب بود با مردم عادي مطرح نکرد همين مطالب است چون مردم عادي فکر ميکنند اين آدمي که اينجا ايستاده است و دو دست و دو تا پا دارد، قدرت الله و معلم خضر است. مردم عادي توان نظر به مقام نوري ائمه را ندارند، به همين جهت از طرف خودِ ائمه توصيه ميشود اين مطلب براي غير اهلش گفته نشود. عوام مردم فکر ميکنند وقتي ميگويند امامان واسطهي رزق هستند همين جسم آنها است که واسطهي رزق است و طبيعي است که انکار کنند.
حضرت در جمعبندي نکاتِ فوق ميفرمايند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ أَنَا مُحَمَّدٌ وَ مُحَمَّدٌ أَنَا وَ أَنَا مِنْ مُحَمَّدٍ وَ مُحَمَّدٌ مِنِّي»؛ اي سلمان و اي جندب! من محمدم و محمد من است، من از محمدم و محمد از من است. اين يک فرهنگ دقيقي است که حکايت از مقام نوري و رابطهي نوري و وجودي آن ذوات مقدس دارد. مثل رابطهاي که نفس ناطقهي شما به عنوان موجود مجرد با خودتان دارد، هم به علم حضوري متوجه هستيد که خودتان خودتان هستيد، و هم به علم حضوري ميدانيد که آن کسي که متوجه است خودش، خودش است کسي غير از خودش نيست. مثل انعکاس تصوير شيئاي که در بين دو آينه است که هر کدام از آينهها، آينهي آينهي مقابل خود ميشود به طوري که در عين نمايش خود، صورت آينهي مقابل را نشان ميدهد، حضرت آينهي حضرت محمد ميشوند و حضرت محمد آينهي مولي الموحدين. لذا ميفرمايند: من از محمدم و از جهتي مينگرند که باطن نبوت ولايت است و نبوت به نور ولايت ظهور و تأثير دارد، لذا ميفرمايند: محمد از من است به اين معني که منعکس کننده نور يکديگرند. يک حقيقت است که با نظر به خودش نور خود را به صورت نور ولايت علوي مييابد و با نظر به آينهي جمال محمدي، همان نور را به صورت نور ولايت علوي ميبيند. قاعدهي «اَلْمُؤْمِنُ مِرَأتُ الْمُؤْمِن»؛ در آن دو بزرگوار به معني واقعي کلمه محقق شده است. اميرالمؤمنين به عنوان مؤمن واقعي در آينهي جان خود جمال و کمال محمدي را به تماشا مينشيند و در آينهي جمال حضرت محمد به عنوان مؤمن واقعي، جمال و کمال علوي را مينگرد و براي سخن خود شاهدي از قرآن ميآورند که ميفرمايد: «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ * بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّا يَبْغِيَانِ»؛ خداوند دو دريا را کنار هم قرار داد، بين آنها حائلي قرار داد که به هم مخلوط نگردند. يعني با اين که از نظر حقيقتِ آببودن يک چيز بيشتر نيست ولي به ارادهي الهي آن يک حقيقت با دو حالت و خاصيت در کنار همديگر قرار دارند، يکي با آب گرم و يکي با آب خنک، هر دو آباند با تمام خواصي که آب دارد ولي با دو نمود متفاوت. همانطور که نور واحد الهي به دو نور حضرت محمد و علي در کنار هم ظهور نمود و هر کدام کاري را در اين عالم بر دوش دارند که با هم مخلوط نميشود. پس اين قاعده در عالم جاري است و حضرت ميفرمايند يکي از مصداقهاي کامل اين قاعده نزديکي من و محمد است که در عين آنکه هر کدام خودمان هستيم داراي يگانگي خاص ميباشيم، دو بحر هستيم که در عين دو بودن در کنار هم قرار داريم مثل نزديکي دو جريان آب در کنار همديگر.
خداوند به نور خودِ اميرالمؤمنين حقايق اين روايات را وسيلهي بصيرت و وسيلهي نورانيت قبر و قيامت ما قرار دهد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي سيزدهم،
حضور امامان در همهي عوالم هستي
بسم الله الرحمن الرحيم
در رابطه با توجهدادن شيعيان به مقام نورانيت ائمهي اطهار ادامهي صحبت حضرت اميرالمؤمنين به اينجا رسيد که ميفرمايند: «إِنَّ مَيِّتَنَا لَمْ يَمُتْ وَ غَائِبَنَا لَمْ يَغِبْ وَ إِنَّ قَتْلَانَا لَنْ يُقْتَلُوا»؛ اي سلمان و اي جندب! مردهي ما نمرده و غائب ما غائب نيست و کشتهي ما هرگز کشته نشده است. آري از يک جهت که انسانها بعد از دنيا به عالم برزخ ميروند، هيچکس نميميرد. ولي منظور حضرت يک نحوه حيات و حضور ديگري است، ميخواهند ما را متوجه مقام حقيقت اهل البيت بنمايند که وقتي هم مثل همه ميميرند، آن طور نيست که مثل همه از صحنهي اين دنيا به عالم ديگر بروند و فقط در آن عالم حضور داشته باشند، بلکه در همين دنيا هم حاضرند و داراي نقش ميباشند. زيرا ائمه جلوههاي مختلف يک حقيقت نوري هستند که آن حقيقت فوق ملائکهي مقرب، در عالم تأثير ميگذارد و لذا همانطور که آن حقيقت در جاي خود فعّال است، جلوههاي مختلف آن حقيقت در جمال امامان در عالم فعّال ميباشند. در همين راستا امروز نيز حضرت ثامن الائمه بر جان شيعيان و زائران خود تأثير فوق العاده دارند. بايد با توجه به اين امر باب بزرگي از معارف الهي در رابطه با نقش حقايق متعالي در عالم را در مقابل خود بگشاييد. همانطور که اگر نحوهي حضور خداوند را در اين عالم نشناسيم نميتوانيم بسياري از امور را درست تبيين کنيم و بسياري از امور براي انسان مجهول ميماند و نميتواند آنها را به هم ربط دهد و ريشهيابي کند، در حاليکه يک انسان موحد ميفهمد «وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُهَا»؛ اگر از درخت برگي فرو ميافتد به اذن و مديريت پروردگار عالم است و از اين طريق همهي حادثهها را هماهنگ ميبيند.
در موضوع علم و معرفت به جايگاه امام در هستي هم، موضوع از همين قرار است و به شدت نياز داريم که نقش امام را در هستي بشناسيم. اگر مسائل را بدون توجه به نقش و حضور امام در هستي تجزيه و تحليل کنيم هيچ نتيجهاي نميگيريم. به همان اندازه که وقتي کسي جاي خدا را در هستي نشناسد به تضاد فکري و خطاي در تحليل ميافتد، اگر جاي وليّ الله را نشناسد به تضاد فکري و خطاي در تحليل دچار ميشود. بر همين اساس حضرت موليالموحدين سعي دارند شيعيان را متوجه اين امر بنمايند که چنين جرياني در عالم هست و عدهاي فوق زمين و زمان در عالم حاضرند و فوق مردن و غايب بودن و شهيد شدن ميتوانند در عالم نقش داشته باشند.
اولين مخلوق
همه ميدانيد که مخلوقات از خدا صادر شده و ميشوند، حال سؤال اين است که اولين مخلوق چه خصوصياتي بايد داشته باشد؟ مسلّم اولين مخلوق کاملترين مخلوق است، چون نسبت به ذات احدي در نزديکترين منزلت و قرب قرار دارد و بر عکس؛ هر اندازه قربِ مخلوق از خالق کمتر و در رتبهي پايينتري قرار داشته باشد به همان اندازه از کمال آن کاسته ميشود. وقتي اين موضوع روشن شد که اولين مخلوق کاملترين مخلوق است پس آن مخلوق بايد همهي کمالات خداوند را به صورت جامع داشته باشد الاّ اينکه مخلوق است و واجب الوجود نيست. اگر به اين موضوع خوب فکر کنيم متوجه ميشويم اولين مخلوق تمام چيزهايي را که مخلوقات دارند به طور کامل دارا است در عين اينکه نقص ساير مخلوقات را ندارد. به عنوان مثال آب نسبت به اولين مخلوق نقص دارد چون در عين آنکه تري دارد اما مزهي گلابي و شيريني شکر و شعور ملکوتيان را ندارد به اين معني که از جهتي کمالي را دارد ولي از جهات ديگر کمالاتي را ندارد، برعکسِ مخلوق اول که در عين مخلوقبودن همهي کمالات را به صورت کامل دارد. خداوند همهي کمالات را از خودش دارد و اولين مخلوق همهي آن کمالات را به مخلوقيت خود از خدا دارد. همينطور که نور بالايي تمام نورانيت نور پائين را با شدت بيشتر دارد، اولين مخلوق نيز همهي کمالاتِ ساير مخلوقات را به صورت جامع و با شدت بيشتر دارد. يکي از آن کمالات اين است که شما در حال حاضر اينجا نشستهايد و در اينجا موجوديد، اولين مخلوق اين کمال شما را نيز دارد در عين اينکه موجوديت ساير افراد و موجودات را که در ساير مکانها هستند نيز دارا است، بر اين اساس مولوي خطاب به حضرت صاحب الامر عرض ميکند:
اي غائب از اين محضر از مات سلام الله
اي از همه حاضرتر از مات سلام اللههم اسعدومسعودي،هم مقصد و مقصودي
هم احمد و محمودي از مات سلام اللهعرفاي ما با خوب فکرکردن و سير به سوي حقايق معنوي، متوجه حضور همه جانبهي قطب عالم امکان، حضرت بقيةالله ميشوند و چنين اشعاري را ميسرايند. اينطور نيست که اين حرفها را با هزار دليل اثبات کنند، دليلآوردن کار فيلسوف است. ملاصدرا ميگويد؛ تمام تلاشم اين بود که حرفهاي محيالدينبن عربي را مستدل و مبرهن کنم. عموماً هم در گفتار خود از شهودات محيالدين، شاهد ميآورد، چون براي شهودِ سالم اصالت بيشتري قائل است. همينطور که خودِ عرفا که اهل شهودند، شهود محمدي را اصل ميدانند.
وقتي روشن شد اولين مخلوق، همهي کمالاتِ ساير مخلوقات را به نحو کامل دارد، به اين نکته توجه بفرماييد که نهتنها هر کمالي که هر مخلوقي دارد او دارد بلکه آن کمالات را در نزد خود و در حدّ مرتبهي کمالي خود دارد و نه در حدّ درجهي کمالي که ساير مخلوقات دارا هستند. با غفلت از اين مسئله است که عدهاي فکر ميکنند وقتي بحث از حضور همهجانبهي مقام واسطهي فيض ميشود، اين آدمِ گوشتي که دو دست و دو پا دارد همه جا حاضر است و تمام کمالات مخلوقات را دارا است. ابتدا بايد به مقام اصلي اولياء خدا بصيرت پيدا کنيم تا وقتي ميگوئيم «حقيقت اميرالمؤمنين، نور خداوند است که دو قسمت شده و يک قسمت آن حضرت علي ميباشد»، متوجه باشيم به کجا بايد نظر کنيم.
حضرت در ابتداي حديثِ مورد بحث، موضوعِ نورانيت خود و حضرت محمد را مطرح کردند و حالا دارند مقام خود را از جهت همان جايگاه نوري، تبيين ميکنند تا افراد از مقام اهل البيت ساده نگذرند، در واقع ميفرمايند: اول ما را درست ببينيد سپس وصفمان را نسبت به خودمان بشنويد. خيلي خطرناک است که ما جايگاه اين ذوات مقدس را در هستي درست نبينيم و بخواهيم وصفشان را نسبت به خودشان بپذيريم. همانطور که عرض شد، هيچ نفعي به مخاطب خود نميرسانيم اگر اين اوصاف را در جلسهاي مطرح کنيم که افرادِ حاضر در جلسه نتوانند آن ذوات مقدس را در مقام نورانيتشان ببينند، آنها با آن نوع برداشت که از امام دارند، چارهاي جز انکار ندارند. در راستاي توجه به مقامي که همهي کمالات موجودات را به نحو کامل دارا است حضرت ميفرمايند: من در کنار همهي عالم حاضرم، از سنگ و آب بگير تا ساير موجودات، در کنار همهي آنها حاضرند.
عنايت داشته باشيد مگر نه اينکه همهي کمالات عالم در مقام نوري اميرالمؤمنين به عنوان انسان کامل و خليفةالله به نحو جامعيت هست؟ حال هر کمالي که موجودات عالم دارند از پرتو کمال مخلوق اول دارند، همينطور که او از خدا دارد. وقتي اولين مخلوق يعني انسان کامل کمال همهي موجودات را به نحو کامل و جامع دارد و کمال همهي موجودات پرتو کمال اوست، پس همهجا و در پيش همهي موجودات حاضر است آنهم بيش از آن اندازهاي که موجودات در پيش خودشان حاضرند. همين طور که شما هر درجهاي از وجود را که داشته باشيد پرتو وجود حضرت حق است، پس بيش از اينکه شما پيش خود باشيد خدا پيش شما است آن هم به نحوي کاملتر از آن که شما در نزد خود حاضريد. مگر نه اين است که چون حضرت حق در صحنه هست شما موجوديد؟ پس موجوديت شما در واقع جلوهي حق است و حق در صحنه است که شما موجوديد و بيش از اين که شما خودتان به عنوان يک واقعيت موجود باشيد، حق در صحنه است و شما به حق در صحنهايد. لذا هر وقت که خواستيد به خودتان نگاه کنيد، بخواهيد و نخواهيد به حق نگاه ميکنيد و به حق که نگاه کرديد خودتان را در آينهي حق ميبينيد. همينطور که قبل از نظر به قوايتان ـ مثل بينايي يا شنوايي ـ به نفس خود نظر داريد و ميگوئيد من ميبينم، چون بينايي شما جلوهي نفس ناطقهي شما است و نفس ناطقه قبل از بينايي موجود است. ميگوئيد من فکر کردم، در حاليکه قبل از اينکه فکر در صحنه باشد منِ شما در صحنه بود. حضور خداوند به همين نحو قبل از حضور هر مخلوقي در صحنه است و در همين رابطه فرمود: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»؛ ما از رگ گردن انسان به انسان نزديکتر هستيم.
گُل که داراي کمالي مثل لطيفبودن است، جلوهي لطيفبودن نور خداوند است و خدا لطيف است که اين گل لطيف است و قبل از اينکه گل لطيف باشد خدا لطيف است و خدا به اعتبار لطيفبودن بالذات بيشتر گل است تا خودِ گل، پس خدا لطيف است منتها بدون محدوديتهاي گل، زيرا آنکه منشأ گلبودنِ گل است و محدوديتهاي گل را ندارد در گل بيشتر از خود گل حاضر است و ما ابتدا او که گلتر يعني لطيف است را ميبينيم و بعد گل و جلوهي لطيف بودن آن لطيف را، هرچند متوجه نيستيم و جلوه و صاحب جلوه را يکي ميپنداريم. گفت:
از صفاي مي و زلالي جام
در هم آميخت عکس جام و مدامهمه جام است و نيست گويي مي
يا مدام است و نيست گويي جامشما قبل از اينکه من را ببينيد نور را ميبينيد و چون نور را ميبينيد ميتوانيد من را ببينيد ولي متوجه نيستيد. گويا همه جام است و نيستگويي مي. در مورد رؤيت هم قضيه همينطور است که اول لطيف را ميبينيم و بعد گل را به عنوان مظهر آن لطيف مشاهده ميکنيم. همانطور که برادران يوسف گفتند: «أَإِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ»؛ آيا تو همان يوسفي؟ ابتدا نظر به شخص حاضر کردند و با نظر به او به يوسف نگريستند و نگفتند يوسف تويي، بلکه گفتند تو يوسفي؟ حضور خدا در عالم به اعتبار کمال مطلق و تجرد کامل، مقدم بر حضور همه چيز است و از همان نظر که خداوند به عنوان کمال مطلق کمالات همهي موجودات را به نحو کامل و جامع دارد و در همهي عالم حاضر است، انسان کامل کمالاتِ همهي موجودات را به نحو جامع و کامل دارد منتها در مقام مخلوقيت، و نيز با همهي مخلوقات هست و بيش از آنکه وجود آن مخلوق در صحنه باشد حضرت انسان کامل در صحنه است، حتي همان جايي که آن مخلوقات در صحنهاند. از آنجايي که انسان کامل تمام موجوديتِ موجودات را به نحو کامل دارد در هنگام مرگ که انسان با موجوديت کامل خود روبهرو ميشود با اميرالمؤمنين و نبي اکرم روبهرو ميشود. مگر نه اينکه وجود مقدس پيامبر و اميرالمؤمنين از ما به ما نزديکتر بودند، پس وقتي پرده عقب رفت آن حضور را مييابيم. وقتي جناب عزرائيل با افراد روبهرو ميشوند و پردهي تعلقات را عقب ميزنند انسانها با آن ذوات مقدس روبهرو ميشوند، حضرت عزرائيل به کفار ميگويد شما ميتوانستيد به اينها نزديک بشويد و بعد پرده عقب ميرود و جهنم را ميبينند. ولي آن دو بزرگوار بالاي سر مؤمنين ميآيند و نشاط عجيبي به مؤمنين دست ميدهد.
وقتي قرآن ميفرمايد: «فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا»؛ هرکس ميخواهد خدا را ببيند بايد عمل صالح انجام دهد و در عبادت الهي به احدي شرک نورزد. پس معلوم است ميشود خدا را ديد، هر چند اين رؤيت قواعد خود را دارد ولي به هر حال يک نحوه ديدن در ميان است و نه چيز ديگر. اگر کسي نداند رؤيت خدا به چه معنا است هرگز نميتواند به دنبال رؤيت خداوند باشد. شخصي سؤال ميکرد آنها که ميگويند خدا را ميبينيم آيا چشمهايشان را به نحو خاصي قرار ميدهند؟ از سؤال او معلوم است که به کلي معني رؤيتِ حقايق غيبي را نميداند و غافل است از اينکه حقايق غيبي در ساحت ديگري هستند و با بُعد ديگري از ابعاد انساني، يعني با چشم قلب ميتوان آن حقايق را ديد. وقتي رؤيت خدا معلوم شد به چه معني است، راه براي آن رؤيت گشوده ميشود. اما وقتي هنوز نميداند کجا برود و با چه بُعدي از وجود خود با چه چيزي مرتبط شود، هر چه تندتر برود، دورتر ميشود. آنهايي که چشمشان بصير شده و رؤيت خدا را ميفهميدند جايگاه رؤيت نوري وجود مقدس ائمه را ميشناسند و نهتنها ميشناسند، بلکه تصديق ميکنند که براي اُنس بيشتر با اسماء الهي بايد راه اُنس با حقيقت نوري اهل البيت را پيدا کرد. اين رؤيت از جنس کشف است و بايد دل بيدار شود به همين جهت از خدا ميخواهيد «وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا» چشمهاي دل ما را بگشا و نوراني گردان.
وقتي چشم دل جهت رؤيت نوري ذوات مقدس اهل البيت باز شد ميبينيد آنها در کنار همهي کمالاتي که هر موجودي دارد حاضرند و در ابتدا آنها - بهعنوان غايت آن کمال- ديده ميشوند و بعد آن کمالات و چون آنها کاملتر و لطيفترند، حاضرترند، همانطور که اول لطيف مطلق در صحنه است و خود را نشان ميدهد و بعد آن چيزي که مظهر لطيف است و معني اين که ميگويند انسانهاي کامل در همهي عالم حاضرند و غيبت براي آنها معني نميدهد، اين است. از سخن حضرت مولي الموحدين به سادگي نگذريد که ميفرمايند: مردهي ما نمرده و غائب ما غائب نيست و کشتهي ما کشته نشده است. کافي است متوجه باشيم که آنها حقيقت انسانيت و ذات انساناند و بقيهي انسانها از جهت انساني هيچ اصالت مستقلي ندارند مگر با اتصال به ائمه ولي آن ذوات مقدس در انسانيت به خودشان هستند، مثل آب که در رطوبت به خودش هست نه به رطوبت موجودات ديگر. اگر اين موضوع حل شود مطالب ارزشمندي را مييابيم، متوجه حضور وجود مقدس انسانهاي معصوم در همهي صحنههاي عالم خواهيم بود، بدون هيچ غيبتي و در هر صحنهاي ميتوان در ابتدا با آنها مأنوس شد و با چشم دل حقيقت نوري آنها را رؤيت کرد و جايگاه حضرت سيدالشهداء را طوري در کربلا ديد که نهتنها حضرت غافلگير نشدند بلکه متوجه شدند بهترين شرايطي که بتوانند حقايق اسلام و اهل البيت را اظهار کنند پيش آمده و فرصت را غنيمت شمردند و آن صحنهي بزرگ را به نمايش گذاردند.
بنا به نقل شيعه و سني بعد از اينکه آيهي تطهير آمد پيامبر به مدت شصت روز ميآمدند مقابل خانهي فاطمه زهرا ميايستادند و آن آيه را بلند ميخواندند، براي اين که ميخواهند به شکلي به تاريخ بفهمانند آن اهل بيتی که قرآن خبر ميدهد آنها در نهايت طهارت و پاکي هستند، چه کساني ميباشند و اگر اين کار را نميکردند ما امروز به راحتي نميتوانستيم از تاريخ استفاده کنيم و ممکن بود مثل بعضيها مصداق اهل بيت را زنان پيامبر بپنداريم و از ارتباط نوري با آن ذوات مقدس محروم شويم. وقتي متوجه طهارت خاص آن خانواده از هرگونه آلودگي و نقص شديم در حرکت حضرت سيدالشهداء به جاي آنکه با چون و چرا و نقادانه بنگريم، سعي ميکنيم به جنبهي نوري حضرت منتقل شويم و دريايي از نور را مقابل خود احساس کنيم. نمونهي اين نگاه را در کتاب حماسهي حسيني از شهيد مطهري«رحمةاللهعليه» ميبينيد و به نظر بنده مزد شهيد مطهري«رحمةاللهعليه» به ازاي چنين زحمتي همين شهادت بود، چون اين مرد الهي ميخواست حرفهايي را که خداوند به نور خود به قلبش انداخته به جهان برساند، ميخواست به نور امام حسين مردم را بيدار کند و خداوند مزدش را با شهادت داد. تقاضاي شهيد مطهري«رحمةاللهعليه» اين بوده که خدايا خودت اين نور را به ما دادي، خودت آن را به قلب بقيه برسان و با شهادت ايشان و استقبال شديد مردم از کتابهايشان آن تقاضا محقق شد.
حضرت اميرالمؤمنين دارند برای ما بهترين شرايطي را که بتوانيم به بهترين شکل حقايق نوري اهل البيت را بنگريم فراهم ميسازند. به عنوان مثال وقتي متوجه حقيقت نوري امام حسين شديم ميفهميم امام حسين غافلگير نميشوند، پس صحنهآرايي حضرت سيدالشهداء در کربلا براي بازکردن راه آسمان به سوي خلق است. با توجه به حقيقت نوري آن حضرت است که مقصد اصلي حرکت حضرت را متوجه ميشويم. تمام ظرائف کربلا، چه آنجا که به حرّ ميفرمايند اگر مردم کوفه از دعوتشان منصرف شدهاند برميگردم، و چه آنجايي که به عمر سعد در جلسات مختلف نصيحت ميکنند، مديريت انسان کامل است براي اتصال انسان زميني به آسمان معنويت. امام حسين با نصيحتهاي مکررکه در روز عاشورا به لشکر عمر سعد کردند و با مدارايي که با حرّ نمودند و حتي اسبهاي تشنهي لشکر حرّ را در اولين برخورد سيراب کردند، کربلا را کربلا کردند. شب عاشورا به ياران خود ميفرمايند: از تاريکي شب استفاده کنيد و برويد، تا با آزادگذاردن آنها زيباترين و عاليترين انتخاب را بنمايانند و بهترين تأثير را در قلبها ايجاد کنند. اما اگر کسي اينقدر خواب باشد که نفهمد ائمه از چه مقامي دارند مديريت ميکنند، ميگويد امام حسين در کربلا غافلگير شد. بعد هم براي اثبات نظر خود به اسناد حاکمان اموي استناد ميکند. آيا درست است که شما در تاريخِ معاصر جريان هستهاي ما را براساس نوشتههاي روزنامههاي آمريکا و اروپا ارزيابي کنيد و موضوع را از منظر آنها تحليل نمائيد؟ در نظر بگيريد يک کسي دويست سال ديگر بخواهد تحقيقي در رابطه با جريان انرژي هستهاي ايران انجام دهد و برود روزنامههاي غربي امروز را که پر از تهمت است پيدا کند و به آنها استناد نمايد، آيا او درست ارزيابي کرده است؟ بعد هم بگويد من خيلي زحمت کشيدم و هزاران مرجع را براي تحقيق خود مطرح کند، غافل از اينکه هزاران دروغ را ديده. در موضوع نظر به کربلا بعضي ها غافل از حقيقت نوري اهل البيت خواستهاند کربلا را از منظر راوياني بنگرند که اصلاً متوجه مقام نوري حضرت سيدالشهداء نبودهاند.
بايد عميقاً روي اين موضوع که حضرت اميرالمؤمنين ميفرمايند: «ميت ما مرده نيست»، فکر کرد. اولاً: معلوم است که ميخواهند بفرمايند آنها مثل ما نميميرند که بروند برزخ و مشغول اعمال خود باشند، بلکه هميشه در صحنهي عالم حاضرند. ثانياً: وقتي ميفرمايند: «غائب ما غائب نيست» روشن ميکنند آنها با هر موجودي همراهند و لذا در همهي صحنههاي عالم حاضرند و در موقعي هم که از نظر ما در اين جا نيستند و غايبند در واقع غايب نيستند، چون تمام کمالات همهي اين عالم پرتو وجود مقدس آنها است، از طرفي پرتو آنها در نزد خودشان است، مثل قواي نفس ما که در نزد خودِ ما است، پس تمام عالم پيش خودشان است و لذا همين که علم به خود دارند به همهي عالم علم دارند.پس براي اينکه بدانند اينجا چه خبر است، لازم نيست مکاناً اينجا حاضر شوند، چون همهي عالم پرتو مخلوق اول يا انسان کامل است و مخلوق اول به خودش علم دارد، آن هم علم حضوري، پس به همهي پرتوهاي خود علم دارد و همهي عالم نزد اوست. به عبارت ديگر در نزد همهي عالم حاضر است و همهي حرکات و سکنات مخلوقات را که پرتو اوست در نزد خود دارد، يعني همين که علم به خود دارد به همهي عالم علم دارد و در همهي عالم حاضر است.
نکتهاي که نبايد از آن غفلت کرد تفاوت در نحوهي حضور ائمه در عالم است با نحوهي حضور حضرت صاحب الامر، که درست است ساير ائمه به جهت حقيقت نوري که دارند مرگ ندارند و ميتوان هر لحظه از آنها مدد گرفت و بهرهمند شد، اما مديريت خاص عالم امروز به عهدهي حضرت صاحب الزمان است. بر اين اساس حضور حضرت يک نحوه حضور خاص است. در صورتي از انوار ساير ائمه ميتوان بهرهمند شد که متوجه حضور خاص حضرت صاحب الأمر باشيم. در همين راستا رسول خدا ميفرمايند: «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة» هرکس بميرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليت مرده است. اگر کسي با نشناختن امام زمانِ خود در جاهليت باشد بهرهاي از دين ندارد که بتواند به ساير ائمه رجوع کند و بهره بگيرد.
با توجه به اينکه اميرالمؤمنين ميفرمايند: ميت ما اهل البيت، نمرده و غائب ما غائب نيست، و کشتهي ما کشته نشده است. آيا در زيارت ائمه چنين حضوري را احساس نميکنيد؟
خدايا به نور خود اهل البيت ما را متوجهي حقايق اين خانواده بگردان و از انوار آنها بهرهمند کن.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي چهاردهم،
مقام علي از آدم تا حضرت مهدي
بسم الله الرّحمن الرّحيم
آنچه در رواياتي مثل روايت حقيقت نوري اهل البيت مورد توجه است، معارفي است که به آن اشاره ميشود. مشکل مردم دنيا اين است که چنين حقايقي را باور ندارند. اگر انسان بتواند وارد اين نگاه بشود آرامآرام بهرهي لازم را از انوار اهل البيت خواهد گرفت. بنده براي اطمينان هرچه بيشتر نسبت به جايگاه چنين روايات و معارفي، روايت مشهوري از رسول خدا را که در بين اهل سنت مطرح است خدمتتان عرض ميکنم تا ملاحظه بفرماييد رسول خدا از چه مقاماتي در حضرت علي خبر دادهاند. وجود مقدس پيامبر به اميرالمؤمنين خطاب ميکنند: «يَا عَلِيُّ لَوْ لَا أَنَّنِي أُشْفِقُ أَنْ تَقُولَ فِيكَ طَوَائِفُ مَا قَالَتِ النَّصَارَى فِي عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ لَقُلْتُ فِيكَ الْيَوْمَ مَقَالًا لَا تَمُرُّ بِمَلَإٍ مِنْهُمْ إِلَّا أَخَذُوا التُّرَابَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَيْك يَلْتَمِسُونَ بِذَلِكَ الْبَرَكَة» اي علي اگر عدهاي از امت من همان حرفها را نميگفتند که نصاري درباره عيسي بن مريم گفتند چيزهايي در رابطه با تو ميگفتم که هيچکس نميشد از کنار تو عبور کند مگر اين که خاک پاي تو را ميگرفت و از طريق آن برکت ميجست. خطر اين است که با نظر به مقام علي به نتايجي برسند که بگويند علي خداست و همين امر موجب شده تا رسول خدا از طرح مقامات آسماني علي براي عموم مردم خودداري کنند. وظيفهي ما است تا ماوراء نگاه عوامانه، اين نگاه و فرهنگ را به لطف الهي در خودمان احياء کنيم، و خود ائمه کمک ميکنند تا آنها را درست ببينيم.
عرض شد که اولين مخلوق که کاملترين مخلوق است در تمام عالم حاضر است و عاليترين مخلوق حتماً «انسان کامل» است و نميتواند مَلَک باشد زيرا کاملترين مخلوق بايد بيشترين شباهت را به «الله» داشته باشد. از طرفي «حضرت الله» جامع همهي کمالات و اسماء حسنا است. پس اولين مخلوق بايد محل پذيرش همهي اسماء الهي باشد و چنين مخلوقي نميتواند مَلَک باشد چون ملک جامع اسماء نيست. ملائکه در قرآن در وصف خود ميگويند: «وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَّعْلُومٌ» براي ما نيست مگر مقامي معلوم. به اين معني که به عنوان مثال؛ آن ملکي که ملک قبض روح است، ملک وَحي نيست. با توجه به اين امر است که ميتوان گفت اولين مخلوق بايد انسان باشد که ظرفيت پذيرش همهي اسماء الهي را داشته باشد. از طرفي اولين مخلوق در تمام عالم حضور دارد، آنهم حضوري کامل و تمام. چون هر اندازه موجود مجردتر باشد در عالم حاضرتر است. از اين جهت خداوند ميفرمايد: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»؛ ما از رگ گردن به او نزديکتريم. در همين رابطه اولين مخلوق يعني انسان کامل نيز در چنين موقعيتي است که ميتواند بگويد: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»؛ منتها اين نحوه حضور در عالم، براي انسان کامل، در عين مخلوقيت ميباشد. با توجه به اين امر وقتي به روايات بنگريم متوجه زبان فوق العادهي روايات ميشويم که به ما کمک ميکند تا به نزديکترين حقيقت بعد از خدا يعني انسان کامل نظر داشته باشيم و در همين رابطه است که شما از طريق انسان کامل ميتوانيد به خدا برسيد و آنهايي را که واسطهي فيض الهياند واسطهي اُنس با خدا قرار دهيد.
اگر بخواهيد به خدا نزديک شويد بايد خود را نفي کنيد، براي نفي خود، حضرت پروردگار نور خود را بر قلب انسان متجلي ميکند تا چيزي بين انسان و خدا در ميان نباشد، زيرا اين مقام، مقام «قرب» است. وقتي ميفرمايد «أُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ»؛ نظر به افراد خاصي دارد که به تعبير قرآن در امت آخرين يعني امت محمد عدهي کمي در اين مقام هستند، چون فرمود: «وَ قَلِيلٌ مِّنَ الْآخِرِينَ»؛ پس هرکسي نميتواند ادعا بکند من جزء مقرّبين هستم. حال اگر عدهي قليلي در مقام مقرّبين هستند آن عدهي قليل چه کسانياند و چه خصوصياتي دارند؟ آيا ائمهي چهارگانهي اهل سنت مثل شافعي و مالکي و ابوحنيفه و احمد حنبل حاضرند خود را جزء مقرّبين بدانند و در عرض اهل البيت قرار دهند؟ در تاريخ داريم که امام شافعي بالاي منبر صحبت ميکرد، يکي از پائين منبر گفت که جناب شافعي آنچه شما ميگوئيد با آنچه علي ميگويد فرق ميکند. گفت از منبر پائين ميآيم پاهايت را بگذار بر صورتم و هر چه علي ميگويد عمل کن. با توجه به اين که مقرّبینِ اين امت تعداد کمي از امت را تشکيل ميدهند آيا جهت نزديکي به مقربين اين امت به غير از اهل البيت ميتوان به کسان ديگري نظر کرد؟
با توجه به مطالب فوق نظر بفرمائيد به ادامهي روايت از موليالموحدين که ميفرمايند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ. قَالَ أَنَا أَمِيرُ كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ مِمَّنْ مَضَى وَ مِمَّنْ بَقِيَ»؛ من امير هر زن و مرد مؤمني هستم که در گذشته بودند و در آينده خواهند بود. فرمودند: امير مؤمن، نفرمودند امير لشکر، يعني هر مؤمني که ميخواهد سير ايماني داشته باشد از طريق من ميتواند آن سير را انجام دهد. يکي از ملاکهاي شيعه بودن افراد آن است که علي را اميرالمؤمنين بدانند و لذا اساتيد ميفرمودند همين که فلان عالم، علي را به عنوان اميرالمؤمنين خوانده دليل بر شيعهبودن اوست، ديگر نبايد به ساير سخنانش که در حال تقيه گفته توجه کرد. عقيده به اميرالمؤمنين بودنِ حضرت علي به تنهايي فارق بين شيعه و سني است، در اين رابطه ميتوان قبول کرد بسياري از عرفا از قبيل مولوي و محي الدين و قونوي از نظر فقهي سنياند ولي از جهت عقيدتي شيعهاند و حضرت علي را به عنوان اميرالمؤمنين قبول دارند. مگر ميتوان قبول کرد هرکس رياست مملکت اسلامي را به عهده داشته اميرالمؤمنين ميشود و در ايمان پيشتاز بقيهي مؤمنين ميگردد؟ وقتي حضرت ميفرمايند: من امير همهي انسانهای مومن در گذشته و آينده هستم، يعني علي، اميرِ حضرت نوح هم هستند و حضرت نوح هم به حضرت علي نظر داشتهاند و از نور وجود آن حضرت در رابطه با ماموريت خود، بهره و روزي ميگرفتند. در همين رابطه داريم اولين کسي که براي امام حسين گريه کرد، حضرت آدم بود. ملاحظه کنيد چنين موضوعاتي افق انديشهي ما را تا کجا ميبرد. بعضيها چون متوجه جايگاه اين نوع معارف نيستند بدون دليل منکر اينگونه روايتها ميباشند. در راستاي چنين معارفي است که متوجه معني آن روايت ميشويد که حضرت موسي وقتي به محضر حضرت خضر رسيدند، اولين کاري که حضرت خضر کردند روضهي حضرت اباعبدالله را خواندند و هر دو گريه کردند و سپس حرکت خود را شروع نمودند. اين روايت ميرساند که محال است کسي سير و سلوک را به درستي شروع کند و در منظرش اميرالمؤمنين و خانوادهي پيامبر نباشد، ديگر فرق نميکند به کداميک از اين ذوات مقدس نظر کند، آري گفت:
ديده آن باشد که باشد شهشناس
تا شناسد شاه را در هر لباسدر نبي آمد بيان راه کرد
در ولي از سرّ حق آگاه کردعلي؛ مقام فعليت ايمان
وقتي حضرت ميفرمايند: «من امير مؤمنين قبلي بودم» راز بزرگي را در مقابل ما ميگشايند و ما را دعوت به تدبّر در اين امر ميکنند. هر اهل سلوکي به خوبي ميفهمد که صورت تامهي سلوکش هنوز در جانش محقق نشده است و نظر به مقام آرماني خود دارد و با نظر به او جلو ميرود و آن را امير خود در راه ايمان قرار ميدهد و حضرت ميفرمايد آن صورت آرماني و امير سير ايماني اهل سلوک من هستم. همينطور که وقتي شما تکبير ميگوئيد بعد از مدتي احساس ميکنيد به لطف خداوند و به نور اهل البيت نور کبريايي حق بر قلب شما جلوه ميکند و خوشحال ميشويد ولي با اين حال متوجه ميشويد خيلي راه مانده است تا نور کامل کبريايي حق بر قلب شما جلوه کند و همهي انانيّت شما را بسوزاند. از طرفي هر جنبهي بالقوهاي، حقيقت بالفعلي در عالم معنا دارد که موجود است و لذا حضرت نوح چون سالک واقعي هستند ميدانند اوج سير ايمانيشان يک جنبهي بالفعلي دارد که به سوي آن در حرکتند. و او امير اين سير ايماني است و به کمک آن غايت ميتوانند جنبههاي بالقوهي ايمان خود را به صورت بالفعل در آورند و لذا به اميرالمؤمنين نظر دارند.
توجه به جنبهي بالفعلِ مقامات تا آن حدّ است که وقتي صحبت مرحوم قاضي طباطبائي«رحمةاللهعليه» ميشود، حضرت امام خميني«رحمةاللهعليه» ميفرمايند: قاضي کوه توحيد است. بنده بين خود و خدا نميتوانم انساني توحيديتر از حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» تصور کنم که چگونه هيچ قدرتي جز حق را در منظر خود نديدند، با اين حال حضرت امام خميني«رضواناللهتعاليعليه» هستند که در منظر خود ميبينند مرحوم قاضي کوه توحيد است. مرحوم آيت الله تهراني«رحمةاللهعليه» ميفرمايند مرحوم قاضي گفتهاند آن ذکري که وجود مقدس حضرت صاحب الزمان ميگويند و ظهور ميکنند را ميدانم. مرحوم آيتالله بهاءالديني«رحمةاللهعليه» فرموده بودند: امروز سرمايهدارترين شخص زير آسمان آيتالله بهجت است. اينها حکايت از کشفهايي ميکند که منجر ميشود تا چنين اشخاصي چنين سخناني را بر زبان برانند. مرحوم هاشم حداد فرموده بود: عارفي به بزرگي مرحوم آيت الله قاضي نه آمده است و نه ميآيد. گويندهي اين سخن بايد در تمام افقِ آينده و گذشته حاضر باشد تا چنين سخني را بگويد. ملاحظه کنيد امروزه هرکس به کمالي از کمالات معنوي دست يافته به جهت استفاده از سفرهاي است که آن مرد بزرگ يعني مرحوم قاضي«رحمةاللهعليه» پهن کرد. علامه طباطبائي در بين استادهايشان اسم مرحوم قاضي را نميبرند، وقتي علت آن را از ايشان پرسيده بودند، فرموده بودند واقعاً من به خودم اجازه نميدهم که بگويم شاگرد مرحوم قاضي هستم، لازمهي شاگرد و استادي تشابه است و من آن تشابه را ندارم. اين حرف را شخصي مثل علامه طباطبائي ميزنند که عظمتشان گفتني نيست. اين نوع مطالب را از اين جهت عرض ميکنم که الفباي ارتباط با اين روايات اين است که در اين واديها باشيم. اگر کسي هنوز در وادي علم حصولي و کتاب و درس و مدرسه است نسبت به فهم فرهنگ اهل البيت در زحمت خواهد بود و چه بسيار از کمالات آنها را انکار کند و هرگز نميفهمد چرا علي ميفرمايند من امير مؤمنان گذشته و آينده هستم. چون فرهنگ چنين سخناني را نميشناسد.
جايگاه روح عظمت
معرفت به مقام علي از آن جهت که امير هر مؤمني است که قبلاً بوده و فعلاً هست، مطالب ظريفي را به ميان ميآورد. چون هر کمالي صورت تامّ و کاملي دارد که همهي مراتب ديگر به مدد آن از کمال برخوردارند، مثل اين که هر موجود مرطوبي به آن موجودي که عين تري است مرتبط است، پس هر مؤمني با ارتباط با عين مؤمن از ايمان بهرهمند است و حضرت ميفرمايند آن عين مؤمن، من هستم و هر کس در عالم به سير ايماني نايل شده از طريق ارتباط با من به آن نايل شده است.
حضرت در ادامه ميفرمايند: «وَ أُيِّدْتُ بِرُوحِ الْعَظَمَةِ» و من به روح عظمت مؤيد شدم. از حضرت صادق در رابطه با روح عظمت ميپرسند حضرت ميفرمايند: فوق ميکائيل و جبرائيل است. حال تصور بفرمائيد حضرت مولي الموحدين با طرح اين که ميفرمايند: من به کمک روح عظمت تأييد شدم و قوت گرفتم، ميخواهند ذهن را متوجه چه مقامي بکنند و انديشه را تا چه قلّهاي صعود دهند. وقتي روشن شد اولين مخلوق حقيقت ائمه است، معلوم ميشود روح عظمت از شئون الهي است و در مقامي فوق مقام ممکن الوجود قرار دارد و براي اينکه مرز آن حضرت با خداوند تفکيک شود در ادامه ميفرمايند: «وَ إِنَّمَا أَنَا عَبْدٌ مِنْ عَبِيدِ اللَّهِ»؛ من بندهاي از بندگان خدا هستم. «لَا تُسَمُّونَا أَرْبَاباً وَ قُولُوا فِي فَضْلِنَا مَا شِئْتُمْ»؛ ما را پروردگار ندانيد و در غير اين صورت هر کمالي را بخواهيد و تصور کنيد ميتوانيد به ما نسبت دهيد. وقتي ميگوئيم همهي تريها به عين تري ختم ميشود اگر تعقل کنيم ميفهميم هيچ تري نميتواند از عين تري بالاتر باشد، زيرا اگر ذات يک چيز عين يک صفت شد ديگر نميشود مرتبهاي بالاتر از آن ذات براي آن صفت تصور کرد. وقتي ما ميگوئيم آب عين تري است اگر کسی بپرسد آيا نميشود چيزي ترتر از آب باشد؟ معلوم است که او جايگاه ذات آب را نفهميده است. وقتي حضرت ميفرمايند مقام ما در اين حدّ است که همهي کمالات ممکنه، منهاي ربوبيت را دارا هستيم يعني در مقام انسان کامل هستند، همان مقامي که ملاصدرا در وصف آن ميفرمايد: «کلّ ما سِوَي الله» است يعني مرتبهاي که همهي کمالات موجود در هستي را داراست بهجز کمال خدا را. مصداق کامل و تامّ آن حقيقت، امامان معصوم ميباشند که شخص آنها با آن مقام متحدند. ولي براي تصديق آن مقام بايد به آن حقيقت نظر داشت نه به آن شخصي که از مادرش متولد شده است. يک مقام است تحت عنوان مقام انسان کامل که جامع همهي کمالات الهي است در مرتبهي مخلوقيت و به همين جهت حضرت ميفرمايند: «لَا تُسَمُّونَا أَرْبَاباً»؛ ما را پروردگار نناميد، من بندهاي از بندگان خدايم. ولي تأکيد ميفرمايند که بدانيد همهي کمالاتي را که براي غير خدا تصور کنيد ما داريم و اگر آن کمالات را به ما نسبت دهيد اشتباه نکردهايد. با توجه به اين مطلب پس در اين مقام به دنبال يک شخص نباشيد، به دنبال يک حقيقتِ جاري در هستي باشيد که با رفع حجاب از خودتان و اُنس با آن حقيقت راه نزديکي و اُنس با همهي کمالات الهي را بر روي خود گشودهاید.
همينطور که اگر تري بخواهيد بايد به عين تري يعني آب نزديک شويد و نميشود مستقيماً از خدا عين تري گرفت، آب را خداوند به عنوان عين تري خلق کرد تا هرکس تري بخواهد با ارتباط با آن به دست آورد. همينطور هر کس کمالات انساني بخواهد بايد به عين الانسان نزديک شود تا در صفاتِ جامع و بعضاً متضاد انساني به کمال خود برسد. ملاحظه کردهايد که غضب محمدي غضب انسان کامل است، نه غضب حيواني. حضرت رسول خدا همهي صفات انساني از جمله غضب را دارند، اما غضبي که در خُلق محمدي مستغرق شده، اين غضب خودش نور است. همين حالت در مورد اشک پيامبر و رکوع آن حضرت مطرح است، اگر اشک و رکوع انساني ميخواهيد و نه رکوع ملکي، بايد با انسان کامل مرتبط باشيد و از کمالات انساني او بهرهمند شويد. مولوي رسول خدا را به زيباترين شکل در اين مورد چنين وصف ميکند که:
ني ملک بودي و ني خسته ز خاک
اي بشير ما بشر بودي و پاکبراي فرار از زندگي خاکي و غضب و شهوت به گوشهي خانقاه پناه نبردي و همچون فرشتگان نخواستي از تضادهاي زندگي دنيايي فرار کني بلکه در دل زندگي زميني با همان غضبها و شهوتها و تضادها، بشر بودي و پاک. حال اگر شما ميخواهيد بشر باشيد و پاک، بايد به انسان کاملي که در همهي هستي حاضر است رجوع کنيد. علت آنکه به ما نزديک نيست چون ما خود را در منيتها گرفتار کردهايم، اگر ما مسير بندگي خدا را اساس کار خود قرار دهيم، از آنجايي که ائمه بندگان محض خداوند هستند، رابطهي ما با آنها برقرار ميشود و اين به معني پيدا کردن راه کمال است، نوري در زندگي ما ميآيد که سبب نجات ما ميگردد، چون با پذيرفتن ولايت نوريهي آنها رابطهي ما با آنها رابطهاي خاص ميشود. ما اکثراً مسلمانيم اما خيلي کماند آنهايي که در وادي ولايت امامان معصوم وارد شدهاند.
حضرت در ادامه ميفرمايند: «فَإِنَّكُمْ لَنْ تَبْلُغُوا مِنْ فَضْلِنَا كُنْهَ مَا جَعَلَهُ اللَّهُ لَنَا»؛ شما نميتوانيد کُنه آن چيزي را که خدا براي ما قرار داده است درک کنيد. «وَ لَا مِعْشَارَ الْعُشْرِ»؛ حتي يک دهم آن را هم نميتوانيد درک کنيد. زيرا تا موسي خضر نشود درک خضري نخواهد داشت و به همين جهت حضرت خضر در همان ابتدا به حضرت موسي فرمود: «وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا»؛ چگونه در اين مسير ميتواني نسبت به چيزي که از آن آگاهي نداري، صبر و تحمل داشته باشي؟ ولي حضرت موسي اصرار داشتند که حضرت خضر اجازهي همراهي بدهند تا بالأخره در آخر معلوم شد چون حضرت موسي نميخواستند ساحت خود را تغيير دهند و در ساحت حضرت خضر وارد شوند نتوانستند مطلب را بگيرند. اگر خواستيم با نور اهل البيت مرتبط شويم بايد ساحتمان را عوض کنيم. حضرت موسي ميخواستند هم موسي بمانند و هم از علوم حضرت خضر استفاده کنند، معلوم است که نخواهند توانست تبعيت کنند. بعضي از بزرگان ميفرمايند حضرت موسي چون پيامبر خدا است و مأمور است با شريعت خود زندگي کند طبق قاعدهي شريعتش بايد به حضرت خضر اعتراض ميکرد. آري، ولي حضرت خضر ميخواستند بگويند اسراري در اين عالم هست که آنها نيز در مقام خود در اين عالم جريان دارد، به همين جهت هم حضرت خضر در هنگام جدايي متذکر شدند که من از خودم اين کارها را نکردم بلکه مأمور خدا بودم تا در اين سطح و ساحت کارهايي را انجام دهم.
اينکه حضرت مولي الموحدين ميفرمايند: شما به يک دهم آنچه خداوند به ما داده است نميرسيد ميخواهند بگويند اينطور نيست که کسي بتواند آن مقام را درک کند بلکه ميتوانيد با پذيرش ولايت ما از آن بهره گيريد، مثل آن که ما با رجوع به پزشک بدون آن که به علم پزشکي دست يابيم از نتايج علم او بهره ميگيريم.
راه ارتباط با خدا
حضرت در ادامه ميفرمايند: «لِأَنَّا آيَاتُ اللَّهِ وَ دَلَائِلُهُ وَ حُجَجُ اللَّهِ وَ خُلَفَاؤُهُ وَ أُمَنَاؤُهُ وَ أَئِمَّتُهُ وَ وَجْهُ اللَّهِ وَ عَيْنُ اللَّهِ وَ لِسَانُ اللَّهِ»؛ زيرا ما آيات الهي و دلائل او و حجتهاي خدا و امينان او و امام او و وَجه خداوند و چشم و زبان او هستيم. در يک کلمه يعني خداوند از طريق ائمه با بشريت مرتبط است. ائمهآيات و دلائل خدا هستند تا بشر راه به سوي خدا را گم نکند، حجتهاي خدايند تا بشر در زندگي زميني حق و باطل را درست تشخيص دهد، امينان او هستند تا امانت الهي به طور کامل به دست بشر برسد و امام اويند تا بشر بداند به چه کسي اقتدا کند و وَجه خدايند تا انسانها از طريق نظر به سيرهي ائمه با بهترين جلواتِ خداوند روبرو باشند و چشم خدا در زميناند تا نظارت الهي به طور ملموستر انجام گيرد، همچنان که زبان خدايند تا گوشها بتواند پيام خداوند را بشنود. برهمين اساس به گفتهي مولوي وقتي در مقابل خداوند قرار ميگيري از طرف خداوند خطاب ميشوي با چه چيزي آمدهاي، با قلب امام - که در حال حاضر آن قلب، قلب امام منتظَر است- آمدهاي يا بدون امام؟ ميفرمايد:
صد جوال زر بيارى اى غنى
حق بگويد دل بيار اى منحنىگر ز تو راضى است دل من راضىام
ور ز تو مُعرِض بود اعراضىامننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او آر اى جان بر درمبا تو او چون است؟ هستم من چنان
زير پاى مادران باشد جنانمادر و بابا و اصل خلق اوست
اىخنك آنكسكه داند دل زپوستتو بگويى نك دل آوردم به تو
گويدت پُرّ است از اين دلها قتو آن دلى آور كه قطب عالم اوست
جانِ جانِ جانِ جانِ آدم اوستاز براى آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظَرآري همهي قلبها بايد به قلب امام معصوم وصل شود که آيت الهي و حجت خدا و چشم خداوند است، آنها براي بشريت ملاک درسترفتناند.
حضرت در ادامه ميفرمايند: «بِنَا يُعَذِّبُ اللَّهُ عِبَادَهُ وَ بِنَا يُثِيبُ وَ مِنْ بَيْنِ خَلْقِهِ طَهَّرَنَا وَ اخْتَارَنَا وَ اصْطَفَانَا»؛ خداوند از طريق ما بندگانش را عذاب ميکند و پاداش ميدهد و در بين خلقش ما را طاهر کرد و اختيار نمود و برگزيد. تا راههاي پاکي را به بشريت بنماياند و آن کس را که از مسير ما فاصله گرفت عذاب کند و آنکس را که در مسير ما ماند پاداش دهد. بعد ميفرمايند: «وَ لَوْ قَالَ قَائِلٌ لِمَ وَ كَيْفَ وَ فِيمَ»؛ اگر کسي بگويد چرا و چطوري و کجا چنين شد؟ «لَكَفَرَ وَ أَشْرَكَ»؛ کافر و مشرک شد. «لِأَنَّهُ لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُونَ» به خاطر اين که خداوند - بهعنوان ملاک حق و حقيقت- از آنچه ميکند سؤال نميشود و اوست که از اعمال و رفتار و افکار بقيه سؤال ميکند.
حضرت در اين فرازها ما را متوجه چنين مقامي در عالم و مصداقهاي آن مقام ميکنند. تا ما در رابطه با آن مقام به تأمل بپردازيم و افق انديشهي خود را با چنين حقايق متعالي آشنا نمائيم و اگر درست با موضوع برخورد کنيد به طور بديهي قلب شما چنين واقعياتي را در يک نظام حکيمانه و اَحسن تصديق ميکند. اکثر روشنفکران ما که اهل نماز و دينداري بودند چون اين نوع ولايت را نفهميدند و نتوانستند وارد اين فرهنگ بشوند، سر به سلامت نبردند و منوّر به نور اهل البيت نشدند. اگر کسي وارد اين نوع نگاه نشد امکان آنکه شيطان براي او برنامهريزي کند وجود دارد و او را تا جهنم جلو ميبرد. خودتان در سالهاي اخير تجربه کردهايد، اگر کسي با آن نگاه ولايي که حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» به عالم و آدم داشتند مسائل را تجزيه و تحليل نکرد و با آن نگاه به انقلاب اسلامي نظر نکرد تا مسائل خود را حل کند، به راحتي طعمهي نقشههاي دشمن شد. البته عنايت داريد همانطور که دشمن اعتقاد به مهدويت را که عقيدهي بزرگ فوق تاريخ است، به يک عقيدهي ارتجاعي تبديل کرد، موضوع ولايت ائمه را نيز بنا دارد به آن حالت بکشاند. وظيفهي ما است که فرهنگ مهدويت و انتظار و ولايت امامان معصوم را درست مطرح کنيم تا خود و جامعهمان از برکات فوقالعادهي آن بهرهمند شويم. إنشاءالله.
خدا به حقيقت اهل البيت ما را از معارف عاليهي ولايتِ آن ذوات مقدس محروم مگرداند.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسهي پانزدهم،
رابطهي نفس امام با نور عظمت
بسم الله الرحمن الرحيم
همچنان که مستظهريد حضرت مولي الموحدين فرمودند: «أَنَا أَمِيرُ كُلِّ مُؤْمِنٍ»؛ من در همهي تاريخ امير هر مؤمني هستم که بوده و يا خواهد بود. يعني همينطور که حضرت جبرائيل به همهي پيامبران وَحي ميکنند، مقام نوري اميرالمؤمنين نيز همهي مؤمنين را در سير به سوي کمالِ ايمان کمک مينمايند. سپس فرمودند: «وَ أُيِّدْتُ بِرُوحِ الْعَظَمَةِ»؛ و من از طريق روح عظمت مدد ميشوم. لازم است کمي روي اين نکته تأمل بفرماييد تا روشن شود اين نوع تأييد و مددکردن، مددکردن جنبهي روحاني عالم است به نفس ناطقهي حضرت. شبيه آنکه جسم شما توسط نفس ناطقهتان مدد ميشود و از آن طريق قواي نفس ناطقه ميتوانند اعصاب و ماهيچهها را تحريک کنند تا بدن حرکت کند. نفس نيز به مدد الهي کمک ميشود و الهاماتي به آن ميرسد و به نشاط ميآيد و به يک معني ميتوان گفت نفس حرکت و سير کرده. به جهت مدد الهي است که نفس به نشاط ميآيد و به راحتي نماز ميخواند و نماز شبش را اقامه ميکند.
امامان و وسيعترين حضور
ما يک جسم داريم و يک نفس، حقيقتي بالاتر از آن دو به صورت بالفعل نداريم، اما ائمه علاوه بر اين دو، يک مقام ديگر هم دارند که همان نور عظمت است. ما خود را نفس ناطقهي خود ميدانيم و به اعتبار همين نفس ناطقه است که خود را خود ميدانيم، چون باطن تن ما همان نفس ناطقه است، ولي باطن و حقيقت ائمه چيز عميقتري است به نام نور عظمت. از آنجايي که حقيقت هر موجودي جنبهي اصيل و باطني آن است که همواره ثابت و پايدار ميباشد، ملاحظه کنيد امامان وقتي با حقيقت خود روبهرو ميباشند با چه چيز روبهرو هستند. ما چيزي از آن مقام نميفهميم اما اين را ميفهميم که امامان وقتي خود را احساس ميکنند که با همهي حقيقت که فوق جبرائيل و ميکائيل است مرتبط باشند و در عالم نيز اينچنين حضور دارند. حضوري وسيعتر از دنيا و مافيها و وسيعتر از غمها و شادي ها. مؤمنان کسانياند که «اِذَا مَرّوُا بِالْلَغْوَ مَرُّوا کِراماً» هنگامي که به امر پوچي برخورد کردند بزرگوارانه از آن ميگذرند و خود را همسنگ آن امر نميگردانند، چون به چيز بالاتري يعني نور ايمان متصلاند. حال در نظر بگيريد با اتصال ائمه به نور عظمت، آنها در چه افقي زندگي ميکنند و به کجا نظر دارند و تا کجا ميتوانند بشريت را صعود دهند. يک الهام مختصر به قلب عارف ميشود هفتهها در شور و شعف به سر ميبرد، اين کجا و اين که وجود مقدس اميرالمؤمنين و ائمه با آن حقيقتِ ثابت ارتباط دارند کجا!
در مورد ائمه سه مرتبه را ميتوان در نظر گرفت؛ يکي مرتبهي تن مبارک آنها و ارتباط با عالم ارض و يکي هم مرتبهي نفس ناطقهشان و ارتباط با عالم غيب مضاف، که از اين جهت با ساير انسانها يکساناند و يکي هم مرتبهي نور عظمت که مخصوص خودشان است و لذا وقتي خود را حس ميکنند، خود را تا عاليترين مقام که مقام نور عظمت است احساس ميکنند. مقامي که همهي کمالات به صورت جامع در آن مقام هست، در حالي که اگر ملائکهي مقرب باطن پيامبر و ائمه بودند، ديگر مقام باطني ائمه يک حقيقت جامع نبود، چون هر مَلکي حامل حقيقتي از حقايق ميباشد.
مقام فوق مرگ
جسم پيامبر و ائمه با غذا تغذيه و رشد ميکند و نفس ناطقهي آنها، مثل نفس ناطقهي ما از رَحِم مادر شروع ميشود و نهايتاً توسط عزرائيل قبض ميگردد ولي نور عظمت آنها در مقامي فوق عزرائيل و جبرائيل مستقر است و به اين معني رسول خدا و ائمه هرگز مرگ ندارند، و در اين مقام است که آنها عين نمازند و قرآن در مورد آنها فرمود: «وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ»؛ و آنها را امام قرار داديم و فعل خير و اقامهي نماز را به آنها وَحي نموديم. در حالي که از جهت نفس ناطقه همانند ساير مسلمانان نماز ميخوانند و لابه و زاري ميکنند. قرآن ميفرمايد به امامان فعلِ نماز وَحي ميشود نه اينکه به آنها وحي ميشود که نماز بخوانند. اين دو با هم فرق ميکند و آن مقام که ميگويد به آنها اقامهي نماز را وحي کرديم، اشاره به مقام نور عظمت دارد و از اين جهت آنها عين نمازند. اما آن جنبه که نصف شب بلند ميشوند و نماز ميخوانند و اشک ميريزند، جنبهي مربوط به نفس ناطقهي آنها است و با اين عبادات خود را به آن مقام غيبي متصل نگه ميدارند. چون ممکن است سؤال پيش آيد که اگر امام عين نماز و عين زکات و عين فعل خير است، چرا ائمه نماز ميخوانند و ساير اعمال عبادي را انجام ميدهند؟ در حالي که اگر عنايت فرمائيد، امام به عنوان شخصِ شخيص اميرالمؤمنين که پسر فاطمه بنت اسد و جناب ابي طالباند و از مادرشان متولد شدهاند، در مقام نفس ناطقهاند، اختيار و اراده دارند و گريه ميکنند و با عباداتشان اتصال با عالم غيب را براي خود حفظ ميکنند و اين غير آن مقامي است که عين نماز است ولي وقتي شما با اميرالمؤمنين روبهرو هستيد و در محضر حضرت ميباشيد با همهي آن شخصيت روبهروئيد، با جسمي روبهروئيد که باطنش نفسي است که آن نفس به جهت عبادات طولاني با نور عظمت متحد است. درست است که داراي نفس ناطقهاند اما آن نفس ناطقه نسبت به ما محل تجلي کامل نور عظمت است، ولي نسبت به خودشان با عبادات و زحماتي که ميکشند اتحاد با نور عظمت را حفظ ميکنند. جناب عزرائيل نفس ناطقهي آنها را قبض ميکند و به سوي بهشت سير ميدهد در حالي که مقام نور عظمتِ آن عزيزان فوق مرگ است. در زيارت آنها، آنها با ما سخن ميگويند و جواب سلام ما را ميدهند و ما را ميهمان نور عظمت خود ميکنند. آري همان بُعد از امام که از مادر متولد شده، توسط عزرائيل قبض ميشود ولي مقام نور عظمت متولدشدني نبود که قبضشدني باشد. به گفتهي ملا صدرا: «اَلنَّفْسُ جِسْمَانِيةُ الْحُدُوث وَ رُوحَانِية الْبَقَاء»؛ نفس ناطقه در بستر عالمِ جسم، حادث ميشود و پس از جدايي از جسم، باقي ميماند، ولي او که «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ»؛ است در مقام ديگري است، يا آن که فرمود: «کُنْتُ وَصِياً وَ آدَمُ بَينَ الْمَاءِ وَ الطّّين»؛ در مقامي نيست که عزرائيل بخواهد او را قبض کند.
تأکيد حضرت بر اينکه از طريق روح عظمت مدد ميشوند براي آن است که ما را متوجه مقامي بگردانند که فوق عالم ملکوت و ملائکه است. ما از جهت شخصيت، همه از رحم مادر شروع شدهايم و قبلاً وجودي اينچنين نداشتهايم مگر به صورت علمي و در علم خدا. اميرالمؤمنين هم به عنوان شخص خودشان همينطورند، اما دو نکته را نبايد فراموش کرد؛ اولاً: اين اميرالمؤمنين همين حالا منوّر و مؤيّد به نور عظمتند. ثانياً: وقتي عزرائيل نفس حضرت را قبض ميکند روح عظمت را قبض نميکند و اين موضوع نيز بايد روشن شود که درست است عبادات ائمه براي آنها کمالي بالاتر نميآورد و آنها در اوج کمالند ولي هنر آنها آن است که با عبادات، خود را در آن کمال حفظ ميکنند و پاداش آنها در قيامت به جهت آن است که تمام عمر، خود را در اوج کمال حفظ نمودند، در حالي که مثل دیگران شهوت و غضب داشتند و خطر سقوط از آن کمال براي آنها وجود داشت. ما عبادت ميکنيم براي نزديکي به وجود مقدس امامان معصوم که مقام تامهي تمامهي انسانيتند.
امام؛ آيتِ الله
اميدوارم روشن شده باشد که روح عظمت، اولاً: چه مقامي است، ثانياً: امامان چگونه با آن مقام ارتباط دارند و وقتي در چنين ارتباطي هستند در چه سعهاي از هستي حاضرند. با توجه به چنين وسعتي براي آن که تصور خدايي برايشان نشود فرمودند: «وَ إِنَّمَا أَنَا عَبْدٌ مِنْ عبيد اللَّهِ» حقيقت آن است که من بندهاي از بندگان خدا هستم. به قول حضرت آيت الله بهجت«رحمةاللهعليه» ميفرمايند: واي به حال کسي که مقام ائمه را در مرتبهي عاليهاش نشناسد، و واي به حال کسي که اينها را در مقام عاليه، عبدي از عبيد خدا نداند. ميفرمايند آنکسي که نميفهمد اينها در چه درجه و مقامي هستند که واي به حالش، آن هم که فکر ميکند اگر اينها در چنين مقامي باشند بهرهاي از خدايي خدا را دارند، واي به حالش. ما شيعيان در عين آن که متوجه چنين مقامي براي امامان هستيم، آنها را مظهر حق ميدانيم که هيچ چيزي از خود ندارند. در راستاي عبوديت محض است که حضرت فرمودند: ما را ربّ ندانيد، و پس از آن، هر کمالي را که تصور ميکنيد ميتوانيد به ما نسبت دهيد و بعد فرمودند: وقتي هم هر کمالي را به ما نسبت ميدهيد با اينهمه، هرگز به يک دهم آن چيزي که خدا به ما داده نميرسيد. چون هرکس به اندازهي کمالي که در نزد خود دارد ميتواند کمال را تصور کند همچنان که مورچه تصورش اين است که خدا شاخک دارد، ما کمال انسان را در اين ميدانيم که حب دنيا نداشته باشد و اهل تواضع و محبت باشد. حضرت ميفرمايند هر چه تو بفهمي در حد خودت ميفهمي. «فَإِنَّكُمْ لَنْ تَبْلُغُوا مِنْ فَضْلِنَا كُنْهَ مَا جَعَلَهُ اللَّهُ لَنَا»؛ هرگز به آن چه که ما هستيم و خدا براي ما قرار داده نخواهيد رسيد. «لِأَنَّا آيَاتُ اللَّهِ»؛ چون ما آيات حضرت «الله» هستيم. فرمودند آيت حضرت «الله» هستيم در حالي که درخت آيت حضرت «حيّ» است نه آيت حضرت «الله»، اسم حيّ يکي از اسماء حضرت «الله» است همانطور که رزمندگان جبههي اسلام که دشمن را شکست دادند آيت اسم قهار خداونداند. آيت «الله» يعني نمايش تمام کمالات خداوند و عنايت داشته باشيد که حضرت روي حساب اين جمله را به کار بردهاند.
حضرت امام خميني«رحمةاللهعليه» در کتاب «مصباح الهدايه الي الخلافة و الولايه» در مورد جملهي مشهور حضرت اميرالمؤمنين که ميفرمايند: «مَا رَأَيتُ شَيئاً اِلاّ وَ رَأَيتُ الله قَبْلَهُ وَ مَعَهُ وَ بَعْدَهُ» نديدم هيچ چيزي را مگر آنکه قبل و بعد و همراه آن چيز «الله» را ديدم. ميفرمايند: اين مقام بزرگي است که انسان در هر موطن «الله» را ببيند. شما هر چيزي را که ببينيد اسمي از اسماء الهي را ميبينيد، چون آن چيز مظهر آن اسم است، حال چه مقامي است که ميتواند در هر منظري «الله» را ببيند؟ يعني اگر رزمندگان را ميبيند که تجلي اسم قهارند، همهي کمالات الهي را در آن مظهر ميبيند، اين کسي است که در اول، آخر را ميبيند و در آخر اول را، در ظاهر، باطن را ميبيند، در باطن، ظاهر را. درست است که هر اسمي ساير اسمها را پنهان ميکند ولي نه براي کسي که «الله» را در مظاهر بنگرد. در حالي که براي ساير سالکان اگر خداوند به اسم حيّ تجلي کرد آن اسم بقيهي اسمها را ميپوشاند. خداوند از آن جهت که غفار است اگر از طريق اسمي خود را مينماياند، همان اسم موجب ميشود ساير اسمها پوشيده شود و از اين طريق نه تنها آن اسم را ميبيند، غفاريت حق را هم ميبيند و عملاً با غفاريت او روبهرو ميشود. ولي اگر کسي به جايي برسد که در هر منظري «الله» را ببيند در افق بسيار متعالي قرار دارد که هيچ اسمي براي او حجاب ساير اسماء نشده است. عرفاي بزرگ معتقدند خدايي که کمال مطلق است، حضور مطلق است و در همهجا به همهي اسماء جلوه ميکند و اينکه ما حضور مطلق حق را در هر منظري نمينگريم چون به خودمان نظر داريم و در نتيجه به اندازهاي که خود را نبينيد در هر منظري حق را ميبينيد و اين که حق را به اسمي خاص مينگريد به جهت حجابهايي از انانيّت است که مانع ميشود تا حق به همهي اسماءاش جلوه کند. آيا واقعاً خداوند از طريق اين درخت با اسم حي جلوه کرده يا حق به تمامه در صحنه است و اگر چشم اميرالمؤمنين در صحنه بود از طريق نظر به اسم حيّ در درخت به اسم «الله» نظر ميکرد؟
آري اميرالمؤمنين در درخت که مظهر اسم «حيّ» است «الله» را مينگرد، آنوقت آيا شايسته است شيعيان علي امامان را که آيات الله و دلائل حضرت الله هستند مظهر «الله» نبينند؟ و فکر نکنند چزا حضرت موليالموحدين ميفرمايند: «لِأنّا آياتُ الله». اين است که عرض کردم اگر کسي نتواند اولياء الهي را درست ببيند محال است بتواند خدا را ببيند و با خدا ارتباط پيدا کند. يک وقت آدم اجمالاً قبول دارد خدائي در دنيا هست اما اگر خواست حق را بيابد بايد بتواند حق را در مناظر نمايش کامل حق ببيند تا حق را به درستي يافته باشد. هيچ منظري جز انسان کامل نميتواند حق را درست نشان بدهد. اگر بخواهيد خدا را پيدا کنيد بايد موجودي باشد که حرکات و سکناتش حق را نشان بدهد. اگر مسئله را ناممکن ندانيد و ساده هم نگيريد با ساحتي روبهرو ميشويد که حق خود را در منظر اولياءاش به شما مينماياند تا قلب شما بتواند با خدا مأنوس شود و از خداي ذهني به خداي قابل اُنس سير کند. همانطور که در حرکات انسان عاشق، با عشق و در حرکات انسان عاقل، با عقل مأنوس ميشويد. به گفتهي مولوي:
عشق شِنگِ بيقرار بيسکون
چون در آرد کل تن را در جنون؟لطف عقل خوش نهاد خوشنسب
چون همه تن را در آرد در ادب؟در جمال انسان عاشق ميتوان عشق را ديد و در جمال اولياء الهي ميتوان با اسم «الله» مأنوس شد. ملاحظه کردهايد که بعضيها آنچنان تحت تأثير عقل و حکمت هستند که اگر دست خود را هم تکان دهند معلوم است که عقل به ماهيچهها فرمان ميدهد، نمونهي آن را در حرکات و سکنات امام خميني«رضواناللهعليه» ديديد. همينطور اگر کسي به دنبال خدا بود وقتي با کسي روبهرو شد که محل نمايش حق است آن را آينهي اُنسِ با حق مييابد. ميگويند مرحوم کاشفالغطاء انسان عجيبي بودهاند به طوري که صفا و عشق به بندگي تمام ظاهر و باطن ايشان را اشغال کرده بود. يکي از روحانيون جليلالقدر که با رؤيت مرحوم کاشفالغطاء محو صفاي باطني ايشان ميشود مانده است اينهمه خوبي چطور در يک انسان جمع شده، در مقابل ايشان از خود بيخود ميشود، عمامه را از سر خود بر ميدارد و شروع ميکند کفشهاي آقا را پاککردن و ميگويد فداي شما بشوم چطور شده است شما اينقدر خوب شدهايد؟
اگر مرحوم کاشفالغطاء بخواهد جواب آن مرد روحاني را بدهد خواهد گفت: ما يک ذره بندگي خدا را کرديم خداوند جان و جسم ما را محل نمايش جلوهاي از خود قرار داد. عرض بنده اين است که آيا ميشود بدون نگاه به امثال کاشفالغطاءها خدا را ببينيم؟ وقتي به ميدان بياييد ميبينيد که هيچ راه ديگري نيست. با اين که ما نه مرحوم کاشفالغطاء را امام معصوم ميدانيم و نه خود ايشان چنين ادعايي دارند ولي حرف بنده اين است که راه ديدن انوار الهي يک راه خاص است، انتزاعي فکرکردن در مورد خدا و اسماء و صفات او غير از روبهروشدن با اسماء او و اُنس با آنها است. شيعه و سني از حضرت رسول خدا نقل کردهاند که فرمودند: «مَنْ رَاَنِي فَقَدْ رَأَي اللّه»؛ هر کس مرا ببيند خدا را ديده است. چگونه بايد به اين سخن حضرت فکر کرد که با ديدن رسول خدا، «الله» ديده ميشود. اين سخن در فرهنگ و ساحت خاصي زده شده است. آري ميفرمايند: ميتوان حضرت «الله» را ديد، نه اين که به حضرت «الله» پي برد. حضرت ميفرمايند اگر من را که نمايش اسماء و صفات الهي هستم بتوانيد ببينيد، خدا را نيز ديدهايد. اگر منظور از رؤيت رسول خدا يک رؤيت عادي بود، که همهي آدمها حضرت را ميديدند، مسلّم اين رؤيت، يک رؤيت خاص است و با چشم دل بايد انجام گيرد تا خدا ديده شود. بيخود جاي ديگر به سراغ رؤيت خدا نرويد.
آقاي جبران خليل جبران در کتاب بسيار خوبش به نام «پيامبر» ميگويد مردم آمدند از پيامبر پرسيدند چگونه ازدواج کنيم، آنها را راهنمايي کرد، کشاورزان گفتند چگونه کشاورزي کنيم؟ آنها را نيز راهنمايي نمود و خلاصه هر قشر و صنفي آمد و از او راهنمايي خواست و او آنها را راهنمايي کرد تا آنکه کشيش پيري آمد و پرسيد اي پيامبر چگونه دينداري کنيم؟ آن پيامبر تعجب کرد که مگر در اين مدت من چه چيزي ميآموختم، مگر دينداري جز همين کارهایی است که گفتم؟ دينداري را که نبايد در جاي ديگر پيدا کرد. مشکل ما در مورد يافتن خدا همين است، معلوم نيست خدا را کجا بايد پيدا کنيم. حضرت دارند ميفرمايند: «آيت الهي و راه رسيدن به خدا مائيم» پيامبر خدا ميفرمايند: «هرکس مرا بنگرد خدا را ديده است» ولي ما چون راه نگاه به آيات الهي را گم کردهايم معني سخن آنها را نميفهميم و از خود نميپرسيم اين نوع نگاه که به ما توصيه ميکنند چه نوع نگاهي است؟ آيا نبايد براي بهدستآوردن آن به اندازهي آموزش اصول عقايد زحمت کشيد، يا وقتي پاي چنين نگاهي در ميان است با تمام استکبارمنشي انتظار داريم بدون هيچ تلاشي ما هم چنين نگاهي داشته باشيم و فکر کنيم اگر نداريم پس چنين نگاهي حق نيست؟ به هر حال:
ديده آن باشد که باشد شهشناس
تا شناسد شاه را در هر لباسوقتي ديده درست شد انسان شهشناس ميشود و در هر جلوه و لباس «الله» را ميبيند، به خصوص اگر آن جلوه مظهر کامل «الله» و آيت کبراي او باشد. حضرت اميرالمؤمنين نميگويند ما اهل البيت، خدا هستيم. اما ما را متوجه حقيقتي ميکنند که اگر حرکات و سکنات و گفتار آنها را درست بنگريم متوجه نور الهي در شخصيت آنها ميشويم و همان سخن امام صادق در ميان ميآيد که فرمودند: «نَحْنُ وَ اللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى»؛ به خدا سوگند مائيم اسماء حسناي خداوند. يعني آنها شخصيتهايي هستند که نمايش اسماء الهي ميباشند، همان چيزي که عمان ساماني در جمال علي ديد و گفت:
به پرده بود جمال جميل عزّوجلّ
علي شد آينه خيرالکلام قلّ و دَلّميگويد همان طور که کلام بايد مختصر و روشن باشد، جمال علي نمايش مختصر و روشن جمال الهي است.
حضرت مولي الموحدين در ادامه فرمودند: «وَ حُجَجُ اللَّهِ»؛ و ما حجتهاي خداييم. يعني ما وسيلهاي هستيم تا راه خدا در ميان بشريت گم نشود. اگر کسي ميخواهد راه خدا را پيدا کند اشخاصي هستند که نه در تئوري، که در عمل آن راه را به نمايش گذاردهاند. «وَ خُلَفَاؤُهُ» و ما خلفای او هستيم. خليفه کسي است که به جاي مستخلفعنه مينشيند و کار او را انجام ميدهد. پس خليفهي الهي کار خدا را در زمين انجام ميدهد تا انسان مطمئن شود با ارتباط با خليفهي الهي با خدا مرتبط است «وَ أُمَنَاؤُهُ وَ أَئِمَّتُهُ» اُمناء يعني امينان، يعني خدا ما را طوري آفريده که امين او خواهيم شد. اگر نکتهاي را از خدا بگيريم با فکر و نظر خود مخلوط نميکنيم. امين يعني کسي که اگر چيزي را به اسم امانت گرفت همان را پس ميدهد. عموم ما انسانها ناخودآگاه حرفها را با ذهنيت خود و با برداشتهاي خود مخلوط ميکنيم و لذا نميتوانيم حرف خدا را درست به مردم برسانيم. کسي ميتواند سخن خدا را کامل به مردم برساند که هيچ منيّتي و وجودي در مقابل خدا در خود نداشته باشد چنين کسي ميتواند امين الله باشد. گفت:
چو غلام آفتابم هم ازآفتاب گويم
نهشبم نهشبپرستمکهحديث خواب گويمچو رسول آفتابم به طريق ترجماني
به نهان از او بپرسم به شما جواب گويماين مقام، مقام پيامبر يعني رسول آفتابِ حقيقت است. فرمود: «وَ أُمَنَاؤُهُ وَ أَئِمَّتُهُ»؛ ما امينان و امامان خداونديم، که عرض شد مقام امام عين نماز و وَحي فعل خير و دادن زکات بود.
فرمودند: اينکه گفتم شما به يک دهم از فضل ما هم دسترسي نمييابيد به جهت آن است که ما «وَجْهُ اللَّهِ وَ عَيْنُ اللَّهِ» هستيم، تا با وجهالله بودنمان شما بتوانيد خدا را به تماشا بنشينيد و با عينالله بودنمان، حق را ميبينيد و غير حق را تشخيص ميدهيد. انسانهاي معمولي وقتی چيزي را بنگرند نميدانند جايش کجا بايد باشد و حق آن کجا است؟ اما آنهايي که عين الله هستند عين آنچه را که حق است ميدانند، وجود مقدس معصومين مظهر توجه حقاند به مخلوقات و اينکه روشن کنند جاي حقيقي هر مخلوق در عالم کجا است. همچنانکه «لِسانُ اللَّه» هستند و اگر شما ميخواهيد بدانيد خداوند چه گفته بايد به آنها رجوع کنيد، آنهايي که نشان دادند سراسر وجودشان نمايش حق است و هيچ خوديتي ندارند که نمايش دهند. همهي ما جريان برخورد عَمْربن عبدُوَد را با اميرالمؤمنين شنيدهايم ولي همه به لوازم آن فکر نکردهايم، راستي در قلب کسي که تا اين حدّ خود را از منيّت خالي کرده چه ميگذرد؟
مولوي که خود اهل چنين رازهايي است با تمام وجود از علي با آن همه فاصلهي تاريخي ميپرسد: اي علي تو چکار کردهاي که تا اين حدّ عظيم شدهاي؟ بعد جواب خودش را خودش از زبان علي ميدهد:
رخت خود را من ز ره برداشتم
غير حق را من عدم انگاشتمسايهام من که خدايم آفتاب
حاجبم من نيستم او را حجابجز به باد او نجنبد ميل من
نيست جز عشق اَحد سر خيل منوقتي تا اين حدّ منيّتها کنار رفته باشد جز حق در حرکات و سکنات و گفتار حضرت به نمايش نميآيد.
خدايا! به حقيقت امامان معصومات ما را متوجه مقام آنها بگردان و توفيق بهرهمندي از انوار وجود قدسي آنها را به ما عطا بفرما تا راه اُنس با تو را پيدا کرده باشيم.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي شانزدهم،
تفاوت خداي شيعه با خداي وهابيت
بسم الله الرحمن الرحيم
در موضوع مقام حقيقت نوري اهل البيت عرض شد که نگاه به آن مقام يک فرهنگ و ساحت است و اگر انسان بخواهد به خوبي وارد دين بشود متوجه ميشود راز تأکيدات وجود مقدس پيامبر بر حبّ اهل البيت براي چه بوده است، تا آنجا که قُنْدوزي از علماي اهل سنت در رابطه با سخنان رسول خدا در مورد مودّت اهل البيت کتاب «ينابيع المودة» را مينويسد.
در راستاي اين که نظر به مقام نوري اهل البيت يک فرهنگ است اميرالمؤمنين فرمودند: «لَا تُسَمُّونَا أَرْبَاباً وَ قُولُوا فِي فَضْلِنَا مَا شِئْتُمْ» ما را رب العالمين به حساب نياوريد بعد از آن جا دارد هر کمالي را به ما نسبت بدهيد. بعد هم فرمودند هر کمالي را تصور کنيد و نظرتان اين باشد که ما آن را داريم باز به کنه آنچه خداوند به ما داده دست نخواهيد يافت: «لَنْ تَبْلُغُوا مِنْ فَضْلِنَا كُنْهَ مَا جَعَلَهُ اللَّهُ لَنَا»؛ بعد فرمودند: «وَ لا مِعشارَ الْعُشْر» به يک دهم آن هم نخواهيد رسيد و علت را آن دانستند که آن ها آيات الهي و حجتهاي خداوند و وَجهالله هستند. و فرمودند: «بِنَا يُعَذِّبُ اللَّهُ عِبَادَهُ» خدا از طريق ما بندههاي خود را عذاب ميکند. «وَ بِنَا يُثِيبُ» و از طريق ما هرکس را که بخواهد پاداش ميدهد. چون وقتي اهل البيت وَجه الله و حجت خدا باشند هر کس به نتيجهاي رسيد از طريق آنها به آن نتيجه رسيده و هرکس را هم که خداوند عذاب کرد به جهت آن بود که از طريق حجت الهي حجت را بر آنها تمام نمود تا اگر به انحراف افتادند خود را ملامت کنند.
راههاي رؤيت حق
شايد راز اينکه موضوعِ آدم را در ابتداي قرآن در سورهي بقره آورده آن باشد که اگر کسي نتواند خدا را در مظاهرش بشناسد با شيطان همسنخ است. خداوند تمام اسماء الهي را به آدم تعليم داد و فرمود: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا»؛ بعد که آدم توانست آنها را بنماياند و مظهر اسماء الهي شد به ملائکه و به شيطان که در مقام ملائکه بود فرمود به آدم سجده کنيد و شيطان به جهت خودبيني نتوانست خدا را در مظاهر الهي بنگرد و بهانه آورد که من فقط به خودت سجده ميکنم. اين چه سرّي است که بعضي از افراد، اولياء الهي را مظهر خدا نميبينند و با آنهمه عبادات، همسنخ شيطان ميشوند؟ اگر کسي نميتواند امام معصوم را وَجه الله ببيند و عبادات او در اين امر راه را به او نشان نداده است تا خدا را در وجه الله بنگرد بداند راه شيطان را در پيش گرفته است. در عين اينکه عبادت ميکند، حج به جا ميآورد، سجده ميکند با شيطان محشور خواهد شد. وهابيها که شاخ و دم نداشتند که کارشان به اينجاها رسيد که نه تنها مظاهر الهي را نفي ميکنند حتي با آنها دشمني ميورزند. امروزه انحراف انديشهي وهابيگري از حق و حقيقت آنقدر روشن شده که در جنگ سي و سه روزه بين حزب الله و اسرائيل، طرف اسرائيل را ميگيرند و به اسرائيل خبر ميدهند اگر توانستيد حزب الله را شکست بدهيد تمام خرج جنگ را ميدهيم. اين نوع عملکردن آثار يک نوع خداشناسي است که شيطان هم داشت، اما وليّ شناسي در آن فراموش شده بود تا خدا را در مظاهر الهي ببيند. چون خدا را در مظهر کبراي الهي يعني در وجود مقدس اميرالمؤمنين نديدند در مرتبهي نازلهي آن هم که عبارت باشد از جريان حزب الله نميبينند. اگر کسي توانست شهشناس بشود آن را در هر منظر و مرآيي ميبيند.
جرياني که در قرآن تحت عنوان سجدهي ملائکه و عدم سجدهي شيطان بر آدم مطرح است اُمُّ المعارف است. اگر خواستيد عمق هر ديني را درست بفهميد بايد جريان آدم و حوا و مقابلهي شيطان با آنها را در آن دين مطالعه کنيد. قرآن ميگويد شيطان اينقدر مقامش بالا بود که وقتي خداوند به ملائکه فرمود سجده کنيد شيطان هم مورد خطاب قرار گرفت، چون در حدّ ملائکه صعود کرده بود، با اين که مستقيماً به شيطان نفرمود سجده کن ولي ميفرمايد: «وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِكَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِيسَ»؛ آنگاه که به ملائکه گفتيم به آدم سجده کنيد همه سجده کردند مگر شيطان. شيطان هم نگفت به من که خطاب نشد، بلکه در جواب گفت: «أَنَا خَيْرٌ مِّنْهُ خَلَقْتَنِي مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ»؛ من بهتر از او هستم، من را از آتش خلق کردي و او را از گِل. اشکال شيطان اين بود که آدم را مظهر اسماء الهي نديد، او را گِل ديد. پس اولاً: معلوم است که اولياء الهي مثل حضرت آدم و بقيهي پيامبران و امامان مظاهر اسماء الهي هستند. وقتي در جمال آدم همه اسماء پيدا است در نظر بگيريد درخشش آن اسماء در جمال محمد و آل او چگونه خواهد بود. ثانياً: اينها مظهر اسماء الهي به صورت جامعيت هستند و «الله» را مينمايانند. اگر ما الله را نشناسيم و او را عبادت نکنيم، مثل شيطان اسماء محدودي از خدا را عبادت ميکنيم و در حدّ ملائکه صعود مينماييم ولي خودخواهيهاي ما در آن عبادات نفي نميشود و نهايت مسيرمان به جهنم ختم ميگردد، چون با پرستش «الله» است که همهي منيتها نفي ميشود و حق در تمام ابعادِ وجود ما تجلي خواهد کرد. پس امکان دارد کسي به گمان خود خداپرست باشد ولي جمال خدا را در اولياء الهي نبيند و جهنم برود، نمونهي آن شيطان است.
بايد از خود پرسيد چگونه بايد خدا را ببينيم که او را در جمال اولياء الهي بنگريم و اين اصليترين راز و رمز توحيد است که او «در پرده عيان باشد و بيپرده نهان» وگرنه با خداي انتزاعي زندگي ميکنيم، خدايي که بدون ظهورِ مظاهر فقط در ذهنيت ما خدا است، اين ديگر خداي ملموس نيست که بتوان در مظاهر با آن مأنوس بود. خداشناسي انتزاعي همين است که وهابيها دارند، که به جاي اُنس با اولياء الهي و عشق به آنها با دشمن خدا اُنس دارند و به آنها عشق ميورزند. خارج از موضوعات سياسي و شيعه و سني بودن، در يک ملاک سادهي ديني آيا شيعيان در ايران به سيرهي رسول خدا نزديکترند يا وَهابيها؟ اين مسئله بسيار روشن است که آن جريان فکري که نميتواند اسلاميت را در ايران و در نظام اسلامي ببيند و ما را خارج از دين اسلام ميداند بايد اشکال خود را در خداشناسياش جستجو کند تا روشن شود اُنس با اولياء الهي يک فرهنگ بزرگِ برخاسته از توحيد است و اگر انديشهها متوجه چنين فرهنگي نشود - چه شيعه و چه سني- گرفتار همان حجابي ميشود که وهابيها گرفتار شدند.
حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» در شرح سورهي حمد ميفرمايند: بحث علت و معلول و واجب و ممکن در مورد خدا و مخلوقات نگاهي است غير از نگاهي که در روايات هست. آيا خدا و رسول خدا نميتوانستند از اين زاويه سخن بگويند يا زاويهي ديگري را در رويارويي با خالق و مخلوق اصيل ميدانستند؟ در واژههايي مثل ممکن الوجود يا علت و معلول، حقيقت در حجاب ميرود، با عقل ديگري بايد به حقايق نظر کرد تا آنها رخ بنمايانند. وقتي شما در دعا اظهار ميداري «يا حَيّ و يا قَيّوم» در واقع نظر به جنبهي وجودي خدايي داري که با اين اسماء جلوه کرده است و در خارج از ذهن شما حيّ و حاضر است. اما وقتي ميگوييد خداوند واجب الوجود است نظر به يک مفهوم داريد که مفهومِ خداي عيني است، از طريق آن مفهوم تا آخر عمر هم خداي عيني را نمييابيد مگر اينکه او را در مظاهر ببينيد، و چون شيطان خدا را در مظاهر نديد نتوانست کبر خود را بشکند. در آينهي آدم نتوانست خدا را ببيند تا در مقابل او سجده کند و از تکبر خود رها شود. اگر خداشناسي ما طوري باشد که حيّ و قيّوم را نبينيم خود را ميبينيم و خواهيم گفت: «اَنَا خَيرٌ مِنْه» من از خليفهي الهي بهترم.
شيطان بيخدا نبود اما خداي او مانند خداي حضرت اباعبدالله نبود که در زير رگبار تير و شمشير، خدا را ببيند و آنچنان با او مأنوس باشد که در هنگامي که سر مبارکشان روي خاک است و نميتوانند آن را بلند کنند اظهار ميدارند: خدايا رضاً برضاک. آنچنان نور خدا بر آن قلب تجلي کرده که نه علي اکبر ميبينند و نه زينب و نه اسارت زن و کودک را. «خداداني» شيطان کجا و «خداداري» حضرت سيدالشهداء کجا. در فضاي خداداني شيطاني است که اگر دينداري هم بکنيم طلبکار ميشويم ولي حضرت سجاد در اوج دينداري عرضه ميدارد «اَنَا اَقَلُ الْاَقَلّين وَ اَذَلُُ الْاَذَلّين» شيطان خود را ديد و خدا را در آدم نديد تا از منظر آدم به خدا سجده کند و آن کس هم که ائمه را آيات الهي و لسان الهي نبيند گرفتار نگاه شيطاني است و خود را ميبيند. به گفتهي مولوي:
علتي بدتر ز پندار کمال
نيست اندر جان تو اي ذو دلالمرضي بدتر از آنکه انسان خود را بنگرد و براي خود کمالاتي در نظر بگيرد در جان انسان نيست. چون در آن صورت به انسانهاي کامل نظر نميدوزد. اگر اين نکته خوب روشن شود ميفهميم چرا حضرت ميفرمايند: «بِنَا يُعَذِّبُ اللَّهُ عِبَادَهُ وَ بِنَا يُثِيبُ» خدا از طريق ما و با ملاک قراردادن ما بندگانش را عذاب ميکند يا پاداش ميدهد. چون از طريق آن ذوات مقدس راه رسيدن به خدا يا دوري از او روشن ميشود. در خداشناسي عَلوي هر چه آدم جلو رود خود را نفي ميکند تا آنجا که در مقابل خدا هيچ ميشود و با محبت حقيقي به اهل البيت اين کار عملي است، محبتي که با معرفت به مقام نور عظمت آنها همراه باشد. محبت بدون معرفت راستين، محبت وَهمي است و منشأ انوار الهي بر قلب مُحب نميباشد و در شرايط لازم به کمک او نميآيد. وقتي موقع جنگ با دشمن و دفاع از جبههي اسلام ميشود ميايستد ببيند با چه توجيهي جلو نرود، چون انتخابهاي بزرگ با محبت حقيقي به اهل البيت انجام ميگيرد و حديث نورانيت براي به دست آوردن معرفت راستين به مقام اهل البيت است. مطمئن باشيد ما با اعتقاد به مقام اهل البيت ميتوانيم انتخابهايي انجام دهيم که به کمک آن قلههاي معرفت را در روي زمين فتح کنيم.
در جلسهي قبل در مورد روح عظمت مطالبي عرض شد دوستان سؤال کردند اگر براي امام معصوم سه مقام قائل باشيم به نامهاي تن و نفس ناطقه و روح عظمت، چگونه حضرت عزرائيل نفس ناطقه امام را قبض ميکند ولي روح عظمت را نميگيرد، مگر اين مراتب با هم متحد نيستند؟
در جواب بايد عرض شود: خدا يک حقيقت مطلق است و بندهي ناب خدا در عين اين که خدا نيست قلبش ظرف پذيرش همهي اسماء الهي است و توانسته خود را آماده کند تا اسماء الهي بر قلبش تجلي نمايد و يک خودِ متعالي شود. حال اگر حضرت عزرائيل خودِ متعالي انسان کامل را با همهي آن اسماء الهي بگيرد و به برزخ و قيامت ببرد، خدا را که نبرده است. وقتي عزرائيل قلبي را که محل تجلي اسماء الهي است قبض کرد آيا ميتوان گفت خدا را قبض کرده است؟ نه. نور عظمت هم يک حقيقت غيبي بالفعل است که هميشه در عالم هستي در حال تجلي است و قلب ائمه محل پذيرش کامل آن نور است، حال اگر حضرت عزرائيل نفس ناطقهي امامي را قبض کرد، نور عظمت در جاي خود به تجلي ادامه ميدهد و قلب امام بعدي آن نور را به طور کامل جذب مينمايد. آري اگر شما در حال حاضر با وجود مقدس حضرت اميرالمؤمنين روبهرو شديد آن حضرت داراي جسمي هستند که نفسي دارد که آن نفس با نور عظمت متحد است و در واقع شما سه مقام نميبينيد، بلکه با يک حقيقت روبرو هستيد. ولي اگر حضرت عزرائيل نفس حضرت اميرالمؤمنين را قبض کردند و به برزخ و قيامت بردند، نور عظمت را که نبردند. آن يک نور غيبي فوق عزرائيل و جبرائيل است. هرچند که وقتي ما با اميرالمؤمنين روبهروئيم با مظهر تامهي نور عظمت روبهرو هستيم. و وقتي هم که رفتند در برزخ و قيامت حامل همان نور خواهند بود و عزرائيل فقط نفس ناطقهي آن حضرت را قبض کرده و شما ميگوئيد حضرت از اين دنيا رحلت کردند.
شما در زيارت ائمه امتحان کنيد ببينيد با چه مقامي روبهرو ميشويد، بهترين شاهد بر اين که ائمه هماکنون در برزخ و قيامت هم صورت تامهي حقيقت غيبي هستند برخوردي است که با زائر خود ميکنند و انسان را با حقيقت نوري خود آشنا مينمايند. بايد بفهميم زيارت ائمه يعني چه، تا بفهميم آنها از چه جهت در بين ما نيستند. مگر ائمه عين نماز نيستند؟ حال شما در حرم آنها در ذيل وجود مقدسشان نماز بخوانيد تا ببينيد ميشود به عين نماز متصل شد و عين نماز را زيارت کرد يا نه؟ در ذيل نور مقدس ائمه در زيارت آنها در امور خود تصميم بگيريد، ببينيد چه تصميمهاي بزرگ و روحاني خواهيد گرفت. خودشان ميفرمايند: چيزي فوق جبرائيل و ميکائيل به نام نور عظمت با ما مرتبط است. آن نور عظمت را که عزرائيل قبض نکرده است که ما در زيارت ائمه از ارتباط با آن محروم شويم.
اميرالمؤمنين در ادامه ميفرمايند: «وَ مِنْ بَيْنِ خَلْقِهِ طَهَّرَنَا وَ اخْتَارَنَا وَ اصْطَفَانَا»؛ و خداوند ما را در بين خلقش پاک نمود و انتخاب کرد و برگزيد. «وَ لَوْ قَالَ قَائِلٌ لِمَ وَ كَيْفَ وَ فِيمَ لَكَفَرَ وَ أَشْرَكَ»؛ اگر کسي بگويد چرا و چگونه و در کجا به چنين مقامي رسيدهاند، يقيناً کافر و مشرک شده است. «لِأَنَّهُ لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُونَ»؛ زيرا خداوند که حقيقت مطلق است از آنچه ميکند مورد سؤال قرار نميگيرد و بندگانند که در مقابل اعمالشان مورد سؤال خواهند بود. عنايت داشته باشيد اين که انسان بداند چرا نميشود از اعمال خدا سؤال کرد به خودي خود بابي از معرفت است، نه توقف در انديشه و معرفت.
نظر به ائمه از دو بُعد
يک نکته اين است که ميفرمايند: خداوند از بين خلق خود، ما را پاک کرد و انتخاب نمود و يک نکته آن است که ميفرمايند: اگر سؤال کنيد چرا خداوند شما را انتخاب کرد، موجب کفر و شرک ميشود. نکتهي دوم را إنشاءالله در جلسهي آينده بحث ميکنيم. ولي بهواقع وقتي به سيرهي اين خانواده مينگريم تصديق ميکنيم خداوند به حقّ، انسانهاي شايستهاي را جهت نمايش بندگي و عصمت انتخاب کرده به طوري که آنها توانستهاند با عبادات طاقتفرسا عصمت خود را حفظ کنند. رسول خدا آنقدر در نماز روي پا ايستاده بودند که پاهايشان وَرم کرده بود، گفتند: اي رسول خدا؛ خداوند شما را برگزيد و حکم فرمود که از گناه پاک هستيد، اين همه رنج براي چيست؟ فرمودند: آيا بندهي شاکر خدا نباشم؟ راوي ميگويد: حضرت صادق «كَانَ يَتْلُو الْقُرْآنَ فِي صَلَاتِهِ- فَغُشِيَ عَلَيْهِ- فَلَمَّا أَفَاقَ سُئِلَ مَا الَّذِي أَوْجَبَ مَا انْتَهَتْ حَالُهُ إِلَيْهِ- فَقَالَ مَا مَعْنَاهُ مَا زِلْتُ أُكَرِّرُ آيَاتِ الْقُرْآنِ- حَتَّى بَلَغْتُ إِلَى حَالٍ كَأَنَّنِي سَمِعْتُهَا مُشَافَهَةً مِمَّنْ أَنْزَلَهَا» در نماز قرآن ميخواندند ناگهان بيهوش شدند وقتى به هوش آمدند از ايشان سؤال كردند چه شد كه حال شما تغيير كرد. جوابى دادند -كه مضمونش اين بود- آيات قرآن را همچنان تكرار كردم تا جائى كه گويا اين آيات را از كسى كه نازل كرده ميشنوم. اين نوع عبادتها براي حفظ عصمت است. ائمه را بايد از دو زاويه نگاه کنيم، يک زاويه نظر به بُعد بشري آنها است که نمونههايي از حقيقت بندگي هستند و تلاش ميکنند خود را در اوج بندگي قرار دهند يک زاويه نظر به حقيقت نوري آنها است که نمايش کمالات الهي هستند و از افقي ماوراء ملائکه با ما سخن ميگويند و ما را هدايت ميکنند. وجود مقدس اميرالمؤمنين چنين شخصيتي ميباشند با چنين ابعادي. عبادتهاي حضرت اميرالمؤمنين زبانزد خاص و عام است، آنقدر سجده کرده بودند که در پيشاني حضرت آثار سجده چون پينهي زانوي شتر شده بود. و سيرهي ساير ائمه از همين قرار بود زيرا آنها مظهر عبوديت بودند و به کاملترين شکل عبادت ميکردند، از طرفي نيز مظهر جمال انوار الهي بودند و خداوند آنها را به صحنهي زندگي بشر براي هدايت بشر آورده بود.
خدايا! به نور اهل البيت توفيق رعايت بندگيات را از طريق اين ذوات مقدس به ما عطا بفرما.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي هفدهم،
جايگاه امام معصوم در عقاب و ثواب بندگان
بسم الله الرحمن الرحيم
حضرت علي فرمودند: مائيم حُجج الهي و خلفا و امناء و ائمهي او و وَجه الله و عين الله و لسان الله. و از طريق ما خانواده، خداوند بندگانش را عذاب و پاداش ميدهد. در شرح اين قسمت از فرمايش حضرت، به اين نکته توجه داريد که هر انساني جنبهي کمالي مقام انسانياش را در درون خود ميشناسد و تلاش ميکند به اين مقام نزديک شود و موانع آن را برطرف کند. اگر انسان جنبهي عصمت و کمال بدون نقص هر چيزي را نشناسد نه ميتواند به سوي آن حرکت کند و نه ميتواند از جنبهي نقص آن فاصله بگيرد. به عنوان نمونه شما ميگوئيد عصمت من به اين است که خطا نکنم و دروغ نگويم و عقايد و اخلاق باطلي نداشته باشم. نمونهي کامل چنين حالتي و مجسمهي عيني آن خصوصياتي که ميخواهيد به آن برسيد امام معصوم ميشود. بنابراين انسان امام معصوم را به عنوان نوع ميشناسد و کسي به عذاب دچار ميشود که از نمونهي عصمت خود فاصله بگيرد و کسي به نتيجه و ثمر ميرسد که به نمونهي عصمت خود نزديک بشود.
هرکس ميتواند به طور فطري مقام عصمت يعني مقام کمال انساني را تصور کند که چگونه هست، مسيحي و يهودي هم ندارد. به هر کسي بگوئيد کمال هر انسان به چه کسي است صفاتي را ترسيم ميکند که مصداقش اميرالمؤمنين ميشود. همه قبول دارند انسان آرماني، انساني است که راست بگويد و عالم و حکيم و شجاع باشد و در عين شجاعت تواضع کند. ميگوئيم اگر دشمن برآبي که بايد هر دو لشکر از آن استفاده کنند مسلط شد و مانع شد تا لشکر مقابل از آن استفاده کند و فرماندهي لشکر مقابل، دشمن خود را از محل آب عقب راند ولي مانع استفادهي آنها از آب نشد، چطور آدمي است؟ گبر و مسلمان ندارد، از هرکس بپرسيم کداميک از اين دو شخصيت جنبهي عصمت شما را تغذيه ميکنند ميگويد شخصيت دوم. اين يعني همه به دنبال اميرالمؤمنين هستند، چه اسم آن حضرت را بدانند چه ندانند، تمام قلبها به دنبال امام معصوماند. در روايتهاي ما هست هرکس بميرد اميرالمؤمنين بالاي سرش ميآيند، تا افقي را که ميتوانست طي کند ببيند، اگر کافر باشد پس از آن جهنم جلوي او گشوده ميشود و اگر مؤمن باشد بهشت. اگر جايگاه اين روايت را نفهميم ميگوئيم بوداييها که اميرالمؤمنين را نميشناسند، در حالي که بحث در مورد حقيقت عصمت است که اميرالمؤمنين و ساير ائمه مصداق آن ميباشند و هرکس به اندازهاي که از حقيقت عصمت دور باشد گرفتار عذاب الهي است. حضرت در اين رابطه ميفرمايند: «بِنَا يُعَذِّبُ اللَّهُ عِبَادَهُ» خداوند از طريق ما افراد را عذاب ميکند. ملاک نزديکي و دوري از عذاب، دوري و نزديکي به حقيقت عصمت انسانها است و هرکس خوب ميفهمد چه اندازه به حقيقت عصمت، دور يا نزديک است.
در جلسهي تجليل از يکي از نويسندگان مصري سخنران جلسه اظهار ميدارد قلم ايشان همچون قلم علي بن ابي طالب است. آن نويسنده از شنيدن این جمله ناراحت مي شود، و پشت تريبون ميرود و ميگويد بنده در حدّ بند کفش علي بن ابي طالب هم نيستم. چون اين نويسنده است که ميفهمد حدّ نهايي سخن زيبا در چه حدّ است و خود را با آن حدّ نهايي مقايسه ميکند و متوجه ميشود خيلي کمتر از اينها است. همينطور که هر پيغمبري متوجه است خودش نهايت کمال پيامبري نيست - غير از وجود مقدس پيغمبر اسلام-. فرض بگيريد در زمان حضرت نوح سميناري براي تجليل از آن حضرت ميگذاشتند و کسي در تجليل از آن حضرت ميگفت: ايشان افق کمال انسانياند. مطمئناً حضرت نوح به اين سخن اعتراض ميکردند، چون ميدانند عصمت کل کس ديگر است و به گفتهي خداوند «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ»؛ بعضي پيامبران را بر بعضي ديگر برتري داديم. با اينکه همهي آنها در مقام عصمت هستند و معتقد به توحيد ميباشند. ولي توحيد آنها شدت و ضعف دارد. در همين رابطه وقتي ميشنويد حضرت نوح به ائمه متوسل ميشوند ميفهميد يعني به توحيد شديدتر نظر ميکنند تا با نور آن توحيد موانع را بهتر دفع کنند، چون جنس توحيد نفي غير حق است. حضرت نوح ميفهمند در مقام کمال انساني مرتبهي کاملتري هست که مصداق آن اميرالمؤمنين ميباشند يعني متوجهاند در مسير توحيد وجوهي هست که هنوز ميتوانند به طرف آن وجوه سير کنند. همينطور که شما ميتوانيد تجربه کنيد که يک تکبير ناب در کنار خانهي کعبه در آن حالت فوقالعادهي روحاني، نسبت به تکبيرهاي عادي که ميفرستيم، داراي جنبهي نهايي و کاملتري است، با روبهروشدن با آن تکبير متوجه ميشويد ورود به آن نوع تکبير، ورود به وادي گسترده و عظيمي است و انتهاي تکبير شما تکبيري است که در کنار خانهي خدا اظهار نموديد.
در رابطه با نظر به جنبهي نهايي اعمال است که حضرت ميفرمايند: «وَ بِنَا يُثِيبُ» خداوند از طريق ما به هرکس بخواهد پاداش ميدهد. هرکس بايد به افق و صورت نهايي اعمالش نظر داشته باشد تا هر عملي ارزش خود را در مقايسه با صورت نهايي آن باز يابد. وقتي افق انسان، عصمت کل باشد ميفهمد اعمالش چه اندازه ارزش دارد و نسبت به کار خود مغرور نميشود تا ارزش عملش از دستش نرود. چقدر به بشريت و بهخصوص به مسلمانان ظلم شد که با به پا کردن سقيفه، افق شخصيت مسلمانان را از پيامبر و اهل البيت به کسان ديگري معطوف کردند و از نظر کمالشناسي جهت جامعه را به شدت فرو کاستند. زيرا کمال هر چيزي به اين است که تمام استعدادهاي نهفتهاش بالفعل شود و اين از طريق الگو قرار دادن انساني معصوم ممکن ميگردد. ولي اگر به عدهاي بگوئيم جنبهي بالفعل شما فلان قهرمان ورزش يا فلان هنرپيشه است. آيا در اين صورت آنها را از جنبههاي کماليشان غافل نکرده ايم و آنها را در نقص نگه نداشتهايم؟ در حالي که اگر متوجه بودند آن نهايتي که ميتوانند به آن نزديک شوند انسانهاي معصوماند مسير نجات از نقصها را بر روي آنها گشوده بوديم. آيا با انحراف انسانها از افقي که معصوم در آن قرار دارد راه رسيدن به جهنم را در جلو آنها نگشودهايم؟ بيسبب نيست که حضرت بعد از آن که فرمودند: خداوند عذاب و پاداش را از طريق ما بندگانش ميرساند، ميفرمايند: «وَ مِنْ بَيْنِ خَلْقِهِ طَهَّرَنَا وَ اخْتَارَنَا وَ اصْطَفَانَا»؛ و در بين خلقش ما را پاک کرد و انتخاب نمود و برگزيد. تا معلوم شود جايگاه اهل البيت به عنوان ملاکهاي شايستگي هرکس در کجاي هستي قرار دارد و از اين طريق کمال انسانيت از افق اجتماع بشري محو نگردد. زيرا ارادت به آنها ارادت به نمونهي کامل بشري است، کساني که يک عمر خود را در آن کمال حفظ کردند و ارزش و کمال آنها در حفظ چنين عصمت و کمالي است. چنين اعتقادي به ائمه موجب ميشود که يک لحظه چشم از آنها برنداريم.
در مباحث معرفت نفس مطرح است، که تا نفس ناطقه جنبههاي بالقوهاش بالفعل نگردد بدن خود را ترک نميکند. به عبارت ديگر لازمهي مردن اين است که نفس ناطقه ديگر بدن خود را نخواهد و به کمالي که از طريق به کار بردن بدن بايد برسد، رسيده باشد. حال در مورد ائمه اشکال ميکنند با توجه به اينکه ائمه به کمال رسيدهاند چرا نفس ناطقه يا روحشان بدن را ترک نميکند؟ بايد عنايت داشته باشيد ائمه هم به يک معني در زندگي دنيايي به کمال ميرسند ولي نه به آن معني که از نقص به کمال برسند بلکه کمالشان به حفظ عصمت است. اينکه ائمه سي سال در عين داشتن شهوت و غضب خود را در مقام عصمت کنترل ميکنند، کار بسيار بزرگي است و پاداش آن غير قابل تصور است. حفظ عصمت، به اين جهت کار مهمي است که بايد در اين مدّت ارادهشان را متمرکز کنند که کوچکترين لغزشي از آنها سر نزند. عبادات طولاني همه براي حفظ ارادهشان در مقام عصمت بود، و حفظ عصمت نماز شب ميخواهد آن هم چه نماز شبهايي. درست است که خداوند آنها را در بين خلق پاک و طاهر قرار داد ولي اين به خاطر آن بود که از همّت بلند آنها جهت حفظ عصمت خبر داشت و آنها نيز ميدانستند مقام عصمت را بايد خوب حفظ کنند. ائمه با عبادات طاقتفرسا و اخلاق فاضله، نشان دادند که خداوند بهترين کسان را جهت هدايت بشر انتخاب کرده و به آنها مقام عصمت را داده است. اگر چنين انسانهايي در مدّ نظر ما نبودند ما چگونه راه دينداري صحيح را مييافتيم و متوجه افقي ميشديم که در آن افق چنين انسانهايي قرار دارند تا قلب بتواند بر روي نمونهي متدينين توحيدي ناب متمرکز شود؟
با توجه به ضرورت وجود چنين انسانهايي حضرت در ادامه ميفرمايند: «وَ لَوْ قَالَ قَائِلٌ لِمَ وَ كَيْفَ وَ فِيمَ لَكَفَرَ وَ أَشْرَكَ لِأَنَّهُ لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُونَ»؛ اگر کسي بگويد چرا خداوند اينها را به اين کمال رساند. چرا و براي چه و چطور؟ يک نحوه اعتراض در امر حکمت الهي است و موجب کفرو شرک ميشود «لِأَنَّهُ لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُونَ»؛ زيرا خداوند در مقامي است که از او در مورد عملش سؤال نميشود در حالي که از اعمال و افکار مردم بازخواست خواهد شد. معني ندارد از خدايي که عين کمال و فيض و رحمت است، سؤال شود چرا چنين کردي. مگر جز اين است که از عين کمال فقط کمال صادر ميشود و هرچه کرده سراسر لطف و حکمت است؟ حال چون و چرا در امر خدا به معني نفي حکمت و علم خداوند است و بديهي است که موجب کفر به خداوند خواهد شد. آيا بهتر از آنچه امام حسين انجام دادند قابل تصور بود؟ همينطور ساير ائمه با تدبّر در حرکات و گفتار ائمه به حکمت الهي ميتوان پي برد. در همهي امور ميتوان با اعتماد به حکمت و لطف الهي اموري را که مربوط به خداوند است ارزيابي کرد.
يکي از ملاکهايي که همواره به ما کمک خواهد کرد تا مسائل را درست ارزيابي کنيم توجه به حضور حکيمانهي پروردگار در عالم است. در مورد اينکه در مقابل خدا نبايد چون و چرا کرد مولوي شعر زيبايي دارد که:
هان و هان ترک حسد کن با شهان
ور نه ابليسي شوي اندر جهاننگو چرا اميرالمؤمنين را به اين مقام رساندي، بگو الهي شکر که چنين ذخيرهي گرانقدري را به ما ارزاني داشتي تا از اسرار عالم وجود بيبهره نباشيم.
خدايا به حقيقت اميرالمؤمنين راهي را که موجب نزديکي به نور عصمت و طهارت ميشود در مقابل جان ما بگشا.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي هيجدهم،
مقام قلب ممتحن
بسم الله الرحمن الرحيم
همانطور که مستحضريد در روايت شريف حقيقت نوري اهل البيت پس از آنکه حضرت مولي الموحدين علي فرمودند: خداوند ما را پاک و مطهر قرار داده و انتخاب کرده، فرمودند: «وَ لَوْ قَالَ قَائِلٌ لِمَ وَ كَيْفَ وَ فِيمَ لَكَفَرَ وَ أَشْرَكَ لِأَنَّهُ لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُونَ» و اگر کسي نتوانست جايگاه ربوبيت الهي را درک کند و سؤال کرد چرا بايد خداوند عدهاي را ملاک حق و باطل قرار دهد و عذاب و پاداش بندگان براساس دوري و نزديکي به آنها باشد؟ اين شخص کافر و مشرک است، زيرا خداوند به جهت حکمت و ربوبيتش در مقامي است که از آنچه ميکند سؤال نميشود و مردماند که از طرف پروردگارشان مورد سؤال قرار ميگيرند.
وقتي کسي نور حقيقت الهي را نبيند از آنچه خدا انجام ميدهد سؤال ميکند در حالي که خداوند عين حقيقت است، چطور وقتي شما با آب که حقيقت تري است روبهرو ميشويد نميپرسيد چرا تر است، چون ميدانيد آب چيزي جز تر بودن نيست، و آنچنان نيست که ميتوانسته تر باشد و ميتوانسته تر نباشد، تا بپرسيد چرا تر است. از خداوند که حقيقت مطلق است جز حق صادر نميشود، به گفتهي فيلسوفان «اَلذَّاتِي مَا لَا يعَلَّل»؛ وقتي صفتي ذاتي چيزي شد ديگر معني نميدهد از علت آن صفت سؤال شود. اگر کسي بپرسد چرا آب تر است؟ اين فرد با سؤالش نشان ميدهد که در فکر او آب يک چيزي است که امکان داشته «تر» باشد و يا «تر» نباشد و حالا ميگويد چرا تر شده است؟ حضرت ميفرمايد اگر کسي نتوانسته بفهمد در نظام هستي حقيقتي هست که عين کمال ميباشد، گرفتار کفر و شرک است. نميخواهند طرف را متهم به کفر و شرک کنند، ميخواهند بگويند اگر به نظام الهي درست معرفت پيدا کند ميفهمد انسان تا کجا ظرفيت فهم دارد و چه مقامي ميتواند پيدا کند. به همين جهت در ادامه ميفرمايند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! مَنْ آمَنَ بِمَا قُلْتُ وَ صَدَّقَ بِمَا بَيَّنْتُ وَ فَسَّرْتُ وَ شَرَحْتُ وَ أَوْضَحْتُ وَ نَوَّرْتُ وَ بَرْهَنْتُ فَهُوَ مُؤْمِنٌ مُمْتَحَنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ وَ شَرَحَ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ وَ هُوَ عَارِفٌ مُسْتَبْصِرٌ» اي سلمان و اي جندب! اگر کسي توانست آنچه را گفتم و تبيين و تفسير و شرح و مبرهن کردم، تصديق کند، اين همان مؤمن ممتحَني است که خداوند قلبش را امتحان کرده است و سينهي او را جهت اسلام گشوده و او عارف بصيري است.
حضرت در اول روايت اين باب را باز کردند که مقام اهلالبيت را کسي نميفهمد مگر آنکه قلبش را خدا به ايمان امتحان کرده باشد. در اين فراز بعد از مقدمات طولاني و طرح مقام نوري خود يادآوري ميکنند قلب ممتحَن بايد تمام آنچه را گفتم بتواند تصديق کند. و عنايت داشته باشيد قلبي که ممتحَن به نور ايمان است قلبي است که با حقيقت مرتبط است. روايت زيدبن حارثه را يادآوري ميکنم تا معني قلب ممتحن روشن شود که وجود مقدس پيامبر بعد از نماز صبح چشمشان به جوان لاغر اندام و نحيفي افتاد، از او پرسيدند، «کَيفَ اَصْبَحْتَ يا زَيد؟» چگونه صبح کردي اي زيد؟ ميگويد: يا رسول الله؛ کَأَنَّ عرش خدا را ميبينم و اهل بهشت و جهنم را مشاهده مينمايم. حضرت ادعاي او را تصديق کردند و فرمودند «هَذَا عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ بِالْإِيمَان» اين بندهاي است که خداوند قلب او را به نور ايمان منوّر کرده است. و ميتواند حقيقت را در افق جان خود ببيند. چنانچه انسان بتواند حقايق را تا اينجاها تصديق کند داراي قلبي است که خدا آن را به نور ايمان منور و امتحان کرده است، به اين صورت که خداوند ايمان به حقيقت را به قلب چنين شخصي عرضه کرده و او آن را پذيرفته است، اين مقام مقامي بالاتر از اسلام اوليه است. انسان با داشتن قلب ممتحَن ميتواند گفتهي مولي الموحدين را تصديق کند که ميفرمايند: «بِنَا يُعَذِّبُ اللَّهُ عِبَادَهُ وَ بِنَا يُثِيبُ» خداوند بندگانش را از طريق ما عذاب ميکند و پاداش ميدهد و و نيز ميتواند سخن حضرت را که ميفرمايند: ما ذوات مقدسي بودهايم که قبل از خلقتِ آدم داراي وجود نوري بوديم، تصديق کند.
سپس ميفرمايند: «وَ هُوَ عَارِفٌ مُسْتَبْصِرٌ» کسي که توانست چنين معارفي را درک و تصديق کند عارفي است که به بصيرت رسيده و چشم دل او باز شده «قَدِ انْتَهَى وَ بَلَغَ وَ كَمَلَ» عارفي که به هدف رسيده و بالغ و کامل شده است، چون مقامي بالاتر از آن نيست که قلب ما بتواند به مقام و حقيقت انسانهاي کامل ايمان بياورد و آنها را افق جان خود قرار دهد و با نظر به مقام آنها زندگي را بگذراند. «وَ مَنْ شَكَّ وَ عَنَدَ وَ جَحَدَ وَ وَقَفَ وَ تَحَيَّرَ وَ ارْتَابَ فَهُوَ مُقَصِّرٌ وَ نَاصِبٌ» و اگر کسي به چنين مقامي در مورد ما شک کند و عناد ورزد و انکار نمايد و حيران باشد، او مقصر است و در شناخت حقيقت کوتاهي کرده و دشمني ورزيده است.
راه تصديق حقايق
براي اينکه بتوانيم قلب را سالم نگهداريم تا در تصديق حقيقت به زحمت نيفتد بايد موانع و حجابهاي قلب را بر طرف کنيم تا معرفتُ الله و معرفت به حقايق از خودِ قلب سر بر آورد. چون قلبِ هر انساني به جهت تجرد و جامعيتي که دارد همواره با خدا و عوالم وجود مرتبط است موانعي مثل منيّت و کبر نميگذارد به آن عوالم توجه کند و از نور آنها بهرهمند شود. به همين جهت هم اگر خود را در امور محدودِ مادي متوقف کرد احساس ميکند به مقصدي که بايد ميرسيد نرسيده، ولي اگر به جنبههاي الهي پرداخت، ابعاد عميقِ درونياش راضي ميشود و اظهار ميدارد که فطرت او راضي است. فطرت لايهاي عميقتر از بُعد حيواني هر انساني است و به چيزي فوق ارضاي غرايز نظر دارد. با توجه به اين که نفس ناطقه يا قلب انسان از نظر ذات خود در تمام عوالم هستي حاضر است اگر گرفتار حجابهاي ظلماني شد خود را با حقايق عالم معنا روبهرو نمييابد، در حاليکه در ذات خود ميتواند با ملائکه و با اسماء الهي روبهرو شود به شرطي که همهي توجه خود را مشغول تن و اميال مربوط به آن ننمايد، بقيهاش به خودي خود براي انسان پيش ميآيد. همينطور که هيچ وقت شما نميتوانيد نور خورشيد را به داخل اتاق بکشيد، فقط کافي است پنجرهها را پاک کنيد و پرده را عقب بزنيد، نور خودش ميآيد. هرکس اين را نداند که نور با تجلي خود هرجا زمينهي حضور ديد، حاضر است و فکر کند با تلاش خودش بايد نور را به داخل اطاق بياورد، مأيوس ميشود. در مورد ارتباط با عالم غيب هم قاعده همين است که چون نفس ناطقهي شما مجرد است در تمام عوالم وجود، حاضر است و ميتواند با حقايق آن عالم مرتبط باشد. از نفس ناطقه بالاتر، حضرت رب العالمين است که در تجرد مطلق و حضور مطلق است پس براي ارتباط نفس ناطقه با خداوند هيچ کاري نبايد کرد مگر آن که نظر را از غير حق برداريم و به حق بيندازيم، چون هم خدا به ما نزديک است و هم ما به خدا، ولي ما از حقيقت خود غافل شدهايم و به همين جهت از ارتباط با او محروم هستيم.
ما براي پيداکردن خدا بايد جانمان را از منيّتها آزاد کنيم و همينطور که براي پيداکردن خدا کافي است که انسان از محدوديتها و حجابها منصرف بشود، براي پيداکردن انسان کامل عيناً بايد همان طور عمل کند و اگر انسان در عمق جان خود وجود مقدس حضرت صاحب الامر را پيدا نکند و بخواهد در کتاب و درس و مدرسه او را بيابد، نه او را مييابد و نه جان او وجود آن حضرت را تصديق ميکند در حالي که قلب نياز به عصمت دارد تا به شکوفايي لازم برسد و صورت کاملهي عصمت همان امام معصوم است. از آن طرف، مگر نه اينکه حضرت رب العالمين وقتي بخواهد به کاملترين جلوه ظاهر شود، کامل ترين جلوه مقام جامعيت اسماء الهي يعني انسان کامل است، پس معني رسيدن به خدا، رسيدن به انسان کامل است. همينکه قلب آزاد بشود و به سوي حقيقت سير کند، امام معصوم را مييابد، چيزي که براي «ابن فارض» پيش آمد، ابن فارضي که نه شيعه است و نه شيعهشناس، چون در سير و سلوکش به دنبال حقيقت بود به جايي رسيد که ميگويد: اگر به عترت پيامبر خدا نرسيده بودم همهي عمرم ضايع ميشد.
چگونگي امامشناسي
حضرت مولي الموحدين ميفرمايند: اگر قلب انسان حقيقت را بخواهد و براساس حقيقت خواهي جلو برود حتماً ما را تصديق ميکند. عنايت داشته باشيد که رسيدن به درجهاي که مقام نوري اهل البيت در آن درجه تصديق شود غير از روشهاي کلامي است که ميخواهيم حقانيت ائمه را براي مخالفان خودمان ثابت کنيم. در قرآن و روايات شواهد خوبي هست تا مسلمانانِ غير شيعه متوجه مقام متعالي اهل البيت بشوند ولي نظر کردن به حقيقت نوري آنها و زدودن حجابهايي که بين ما و آن ذوات مقدس هست و بهرهمندي از انوار عاليهي آنها چيز ديگري است. وقتي فهميديم که آنها يک حقيقت متعين در عالَم خارجاند و بتوانيم به آنها نظر کنيم شرايط تجلي انوار آنها به قلب ما شروع ميشود. کشف راز اينکه انسان بهراحتي ميتواند به نور امامان معصوم و به عصمت آن ذوات مقدس نظر کند و متعادل شود بسيار مهم است.
بايد متوجه بود همين طور که خدا به عنوان حقيقتِ کل در عالم وجود هست و به سوي او سير قلبي داريم، همينطور ميتوان اهل البيت را پيدا کرد و به عنوان حقيقتِ انسان به سوي آنها سير قلبي داشت و از نور عصمت آنها بهرهمند گشت. و چون فطرت هر انساني آمادگي رؤيت اين مقام را دارد از طريق احياي فطرت - که عرفان اسلامي متکفل آن است- ميتوان آرامآرام به اين مهم دست يافت و با پيروي از احکام شريعت الهي به يک نحوه عصمت در قلب و اعضاء رسيد و داراي همسنخي با نور امام معصوم شد و در نتيجه نور ائمهي معصومين را در منظر خود يافت.
نفس امّاره تحريک ميکند تا شما دروغ بگوئيد و غيبت کنید، ولي شما به حکم شريعت خود را کنترل ميکنيد، نتيجه اين ميشود که نفس ناطقه به نحوهاي از عصمت دست مييابد تا آنجا که به مرور در عمق قلب يک نوع گرايش و توجه خاصي نسبت به وجود انسانهاي معصوم پيدا ميشود، از اين به بعد انسان تلاش ميکند آنها را مصداقاً پيدا کند. ابن فارض از اين طريق رفت و ائمه را يافت.
جوانان عزيز سؤال ميکنند چطور عشق به امامان معصوم پيدا کنيم؟ علماء ما يک کلمه بيشتر جواب نميدهند و آن اينکه احکام الهي را رعايت کنيد. حال اگر بدانند اين حرف پشتوانهي تکويني و تشريعي دارد و رعايت احکام شرعي موجب عصمت روح ميشود با جديتي کامل مطلب را دنبال ميکنند و نتيجه ميگيرند. اگر انسان به حکم شريعت الهي خود را از معصيت آزاد کند نه تنها وارد وادي معصومين ميگردد، بلکه امامان معصوم که حقيقت عصمتاند را در منظر خود مييابد چون آنها را خودِ متعالي خود احساس ميکند، آنها را انتهايي مييابد که بايد به آن برسد و طبيعي است که هرکس به نقطهي انتهايي و آرماني خود عشق ميورزد. آري از اين طريق عشق به امامان معصوم شروع ميشود. همانطور که اگر فطرت را در صحنه بياوريد خودش آن جنبهي نهايي را ميشناسد و جذبهي بين شما و تعيّن بالفعل فطرت که امام معصوم است ظهور ميکند. از آنجايي که امام معصوم مصداق عيني فطرت است، فطرت، وجود انسان کامل را تصديق ميکند و آن را به عنوان غايت خود ميداند مگر آنکه گرد و غبارِ لجبازيها مانع شود.
حضرت فرمودند: «وَ هُوَ عَارِفٌ مُسْتَبْصِرٌ قَدِ انْتَهَى وَ بَلَغَ وَ كَمَلَ» اگر کسي وارد چنين نگاهي نسبت به مقام ما شد عارف بصيري است که به مقصد رسيده و کامل شده است. زيرا وقتي انسان توانست نهايت انسانيت را در منظر خود بيابد و تصديق کند و رابطهي نوري بين نفس ناطقهي او و حقيقت نوري امامان برقرار شد، ديگر راه را به طور کامل پيدا کرده است. متأسفانه با بودن چنين مطالبي در متن روايات، عدهاي اصلاً در اين واديها هيچ گونه حضوري ندارند، تمام آداب مسلماني را انجام ميدهند اما نظري به اين معارف نميکنند. آنها را مقايسه کنيد با کساني که سير و جهت حرکت و عباداتشان در مسير اُنس با حقيقت نوري ذوات مقدس اهل البيت است. عدهاي از شيعيان اين مقامات را انکار هم ميکنند و مسلماني را فقط همان ميدانند که خود انجام ميدهند، مَثَل اینها، مَثَل درياي خشکي است که فقط قالب دريا را دارد. امامان ميفرمايند هرکس ولايت ما را نداشته باشد هيچ بهره اي از دين ندارد، یعنی در ذيل حقيقت نوري آنها قرار نگرفته و از نور انسان کامل بهره نبرده ایم. چطور اگر کسي تجلي جمال نماز را نبيند و جهتش هم به سوي ديدن آن جمال نباشد نمازش محدود به يک قالب بيروح ميشود که هيچ شور و شوقي در آن نيست، دينداري بدون رفع حجاب به کمک نظر به حقيقت نوري اهل البيت نيز همان اندازه بيروح است.
آفات سطحينگري در ولايت
اينکه انسان افق انسانيت را بشناسد و در اُنس با آن باشد از همهي بهشتها بالاتر است. حتي آنهايي به خوبي وارد جنگ با دشمن اسلام و وفاداري به انقلاب اسلامي و حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» شدند که به جنبههاي نوري دين آشنا بودند، برعکسِ مقدسان نادان که حکومت شاه را اسلامي ميدانستند و انقلاب اسلامي را حکومت کمونيستي ميخواندند. اگر انسانها نور ولايت را نشناسند بر روي پل صراط زمانه که در حال حاضر انقلاب اسلامي است به سوي جهنم کفر جهاني ميلغزند و به نظر بنده هرکس در صراط انقلاب اسلامي نيست گرفتار زبانههاي جهنم است و از صراط ولايت که به بهشت ختم ميشود محروم خواهد بود. اگر آن نور علوي نباشد نه انسان جايگاه الهي انقلاب اسلامي را ميبيند نه ميتواند از طريق آن به سوي اسماء الهي سير کند، چون تجسم عاليهي اسماء الهي را که اهل البيت هستند نميبيند. حضرت در ابتداي اين روايت فرمودند خيلي کماند آنهايي که بتوانند ولايت من را بپذيرند و اينجا ميفرمايند: هرکس نسبت به وجود چنين مقامي براي ما در شک و انکار باشد مقصر و دشمن است. حتي اگر مسلمان و نمازخوان باشد. راستي چرا بعضيها اين نوري را که به قلب پاک حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» تابيد نميبينند؟ نوري که منجر شده انسانهاي زيادي از آتش انحراف نجات پيدا کنند. از زاويهي ديد ما يعني معلمانِ تعليم و تربيت، اين انقلاب يک نور ولايي است که به کمک آن خيليها ميتوانند از آتش انکار و شک نسبت به حقيقت نجات يابند و وارد بهشتِ ارتباط با خدا شوند، وارد بهشتي که در منظر خود جمال اميرالمؤمنين را ببينند و عهد خود را با آن حضرت تازه کنند. چون انقلاب اسلامي ظهور غدير در زمان غيبت امام عصراست.
در موضوع ولايت، بحث در رابطه با حقيقتي است که در عالم موجود است و بايد شايستگي هايي در خود ايجاد کرد تا بتوان از نور آن حقيقت بهرهمند شد. اين موضوع بسيار بالاتر از آن است که به موضوعات سياسي محدود شود يا به جريانهايي اطلاق شود که معني ولايت را با يک نوع سطحينگري در مسير جنگِ بين شيعه و سني تعريف ميکنند. در حالي که متوجه هستيد حضرت مولي الموحدين موضوع را در جايگاهي ديگر مينمايانند، حتي آنجايي که عدم شايستگي ابابکر را جهت امر خلافت طرح ميکنند مطلب را به جهت آن ميدانند که در امر خلافت مقامي در رابطه با حقيقت نوري بايد در ميان باشد که ابابکر فاقد آن است، نه اين که رقابتي از جهت سياسي در ميان باشد. يکي از شخصيتهايي که ميتوان به عنوان يک شخصيت ولايي واقعي به او نظر کرد حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» است، ملاحظه فرموديد چگونه در مسير ولايت اهل البيت خود را در همهي ابعاد اسلامي به تعادل رساندند. دو گروه مخالف حضرت امام بودند، عدهاي مثل انجمن حجتيهايها که با ظاهر طرفداري از ولايت ائمه دکان باز کرده بودند و هرکس جز خودشان را بيولايت ميدانستند، عدهاي هم سياسيون جدا از هر نگاه معنوي که سخنان امام«رضواناللهعليه» در مورد ولايت حضرت صاحب الامر را يک نقطه ضعف ميدانستند و نور حضور اهل البيت را در مناسبات نظام اسلامي بر نميتابيدند.
تأکيد بنده آن است که راه صحيح ولايي چيزي نيست که بتوان نسبت به آن بيتفاوت بود و در عين حال به نتيجهاي مطلوب رسيد، معرفت به مقام ولايت امامان آن طورکه خودشان تعريف ميکنند راهي بسيار زلال و باريک و عميق است و بدون آنکه معتقدين به اين راه ادعايي در معارف داشته باشند عميقترين مطالب معرفتي را به بشريت ارائه ميدهند. نمونهي آن حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» است و کتاب «مصباح الهدايه» که يک مجموعهي امامشناسي ناب و عميق است. بايد هوشيار باشيم که چگونه نور ولايت شيعيان را سالم نگه ميدارد و سعي کنيم آن نور برايمان پيدا شود و تلاش کنيم که آن نور را در جامعه گسترش بدهيم. زيرا فقط از اين طريق ميشود جوامع اسلامي را از خطرات نجات داد، اين سخني است که حضرت صادق بر آن تأکيد دارند و به آن دو دانشمند اهل سنت ميفرمايند: «شَرِّقَا وَ غَرِّبَا لَنْ تَجِدَا عِلْماً صَحِيحاً إِلَّا شَيْئاً يَخْرُجُ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَيْت» به شرق برويد و به غرب برويد علم صحيحي نمييابيد مگر آنچه در نزد ما اهلالبيت هست. آيا خانوادهي عصمت و طهارت مردم را به خودشان دعوت ميکنند يا به حقيقتي که خداوند در نزد آنها گذارده؟ آنها معتقدند اگر اسلاميت مسلمانان به اين نور ختم نشود بهرهاي برايشان ندارد. اين غير از نگاه تنگ نظرانهاي است که عدهاي برداشتهاي خود از اسلام را همهي حق ميدانند و بقيه را کافر به حساب ميآورند. حکمت حکيمان اقتضا ميکند که به برداشت طرف مقابل احترام بگذاريم ولي عجيب است که بعضيها برداشت سطحي خود از ولايت را همهي حقيقت ميدانند و همان برداشت برايشان حجابي ميشود که هيچ بهرهاي از حقيقت ولايت نصيبشان نشود و از وسعت نظر لازم محروم بمانند. کسي که حقيقت را پيدا کرد به وسعت نظري ميرسد که هر ذره از حقيقت را در هرکس ديد، ميشناسد و تصديق ميکند. ولي اگر کسي خود را ديد، غير خود را نفي ميکند در حالي که بنا است حق را بپذيرند و نه شخص را. اگر من خود را ديدم و خود را حق بدانم غير خود را کافر ميدانم. رمز کار که حضرت ميفرمايند اين خط را پيدا کنيد وگرنه کافريد، آن است که آنها عين عصمتاند. و ما اگر آن نور را پيدا کنيم همه را دعوت به آن نور ميکنيم نه به خودمان. و هرگز بقيه را به اين راحتي تکفير نمينماييم، بلکه آنها را به حقيقت دعوت ميکنيم. نمونهي چنين شخصيتي حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» بودند که به جاي آنکه ولايت را چماق تکفير بقيه کنند از طريق نور ولايت، زمينهي نجات بشريت را فراهم کردند، آيا سيرهي مولايمان علي غير از اين بود؟ به گفتهي حافظ:
با مدعي مگوئيد اسرار عشق و مستي
تا بيخبر بميرد در درد خودپرستيخدايا! به حقيقت خودت قلبي به ما عطا فرما که به راحتي مقامات اهل البيت را تصديق کنيم و از نور آن مقامات بهرهمند شويم.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي نوزدهم،
تفاوت مقام عبوديت و مقام نوري اهل البيت
بسم الله الرّحمن الرّحيم
همينطور که مستحضريد حضرت مولي الموحدين در صددند تا مقام خود و اهل بيت را ترسيم و تبيين کنند تا قلبهاي ممتحن با متذکر شدن نسبت به وجود چنين مقامهايي اوج بگيرند و به عاليترين درجهي ممکن صعود کنند. آري بسيار بايد تلاش کرد تا به عقيدهاي پاک و نوراني دست يافت، از آن به بعد است که ميتوان با حالتي معنوي قلب را زنده نگه داشت و جلو برد. گفت:
اول قدم آن است که او را يابي
آخر قدم آن است که با او باشيبايد برسيم به اين که چنين مقاماتي در اين عالم هست و مصداقش هم اهل البيت هستند. در تکميل سخن خود به جناب سلمان و ابوذر فرمودند: «أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ بِإِذْنِ رَبِّي»؛ من به اذن پروردگارم زنده ميگردانم و ميميرانم. تأکيد بر «بِإِذْنِ رَبِّي»؛ تعارف نيست. يعني این سير، سيري است که به پروردگاري حضرت حق ختم ميشود و در راستاي ربوبيت پروردگار چنين کاري عملي است و امام فقط مظهر اسماء الهي هستند و در منظر خودشان هيچ چيزي از خود نميبينند. چون هر اندازه اولياء الهي به قرب الهي نزديکتر شوند وحدت حق بيشتر بر جان آنها تجلي ميکند و به همان اندازه کثرت، بيشتر نفي ميشود و در نتيجه انسان بيشتر از ديدن خود آزاد ميگردد و بيش از پيش خداوند را در همهي امور منشأ اثر مييابد. براساس همين قاعده است که ميتوان فهميد طرف به واقع عارف است يا مدعي است. اگر کسي به سوي توحيد سير کرد ناخودآگاه وحدت بر کثرت تجلي ميکند و ديگر نميتواند خود را ببيند. البته سير توحيدي درجه دارد و به همان اندازه هم نفي خود درجه دارد. اولين درجهاش مقدم داشتن منافع برادران ايماني بر منافع خود است وگرنه انسان هنوز گرفتار کثرت است. مقدمداشتن منافع برادران بر منافع خود تا آنجايي جلو ميرود که ديگر انسان خودي نميبيند تا به منافع خود فکر کند، در آن حال حضور حضرت رب العالمين را در همهي مناسبات و امورات خود مييابد.
علم امام به عالم هستي
نشانهي اولين تجلي رحمت حضرت اَحد و نزديک شدن به آن بارگاه آن است که انسان بين خود و بقيه فرق نميگذارد، همچنان زمينهي ظهور و تجلي نور توحيد به مرور فراهم ميشود که نه تنها بقيهي مؤمنين را بر خود مقدم ميدارد بلکه در همهي امور حضرت الله را مؤثر ميداند و در توحيد به جايي ميرسد که خودش منشأ ارادهي الهي ميشود و به اسم حيّ زنده ميگرداند و به اسم مُميت ميميراند و آنچنان که حضرت ميفرمايند: «أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ»؛ من ميميرانم و زنده ميکنم «وَ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ بِإِذْنِ رَبِّي»؛ و من به اذن پروردگارم خبر ميدهم به شما از آنچه در خانههايتان خوردهايد و يا ذخيره نمودهايد.
عزيزان عنايت دارند وقتي که صادرهي اول در محل قرب کاملِ حق است، پس هرچه در عالم مادون هست جزء وجود اوست و به همان شکلي که به خود عالِم است، به همهي مراتب عالَمِ مادونِ خود نيز علم دارد. همانطور که شما در قوهي بينايي خود حاضريد و ميگوئيد: «من ميبينم». اين قاعده را ميخواهند به ما ياد بدهند که رابطهي مراتب عالي وجود با مراتب پائين چگونه است. ميفرمايند ما را در مقامي بدانيد که هرجا شما هستيد چه آنجايي که غذا ميخوريد و چه آنجايي که مايحتاج خود را انبار ميکنيد، ما آنجا حاضريم. نتيجهي اين کلمات آن است که ما را وارد معرفتي ميکنند که نحوهي حضور حقايق غيبي در اين عالم چگونه است. امروز مشکل دنيا نداشتن چنين معارفي نسبت به اولياء الهي است. يقين بدانيد اگر نسل جوان ما نسبت به اين معارف آگاهي لازم را داشتند لامحاله رويکرد آنها نسبت به زندگي عوض ميشد و به غير از اهل البيت جهت مديريت امور فردي و اجتماعي نظر نميکردند. مشکل امروز مردم دنيا اين است که قبول ندارند چنين حقايقي در عالم هست. حقيقت نوريهاي که در کنار همهي موجودات عالم حاضر است و ميتوان به نور آنها امور خود را به بهترين نحو طي کرد. وقتي إنشاءالله چنين معارفي براي جوانان روشن شد و مصداق آن را نيز شناختند ديگر جايي براي مدعيان نميماند. آري:
چو بيشه تهي ماند از نرّه شير
شغال اندر آن بيشه آيد دليراگر مقام ذوات مقدس اهل البيت روشن بشود مطمئن باشيد ديگر اختلاف بين شيعه و سني نخواهيم داشت. مشکل آن است که اهل سنت منکر وجود چنين مقاماتي هستند وگرنه يک سني نيست که ادعا کند خليفهي اول و دوم و سوم اين مقامها را دارند، همينطور که جهان مدرن منکر چنين مقامي براي انسان ميباشد. اگر بتوانيم ثابت کنيم محال است مخلوق اول خداوند، غير از انسان کامل باشد، در تطبيق آن مقام با اميرالمؤمنين و ائمه کار مشکلي نخواهد بود. چون هيچ کس در طول تاريخ مدّعي چنين مقامي جز اهل البيت نبودهاند و در عمل و گفتار هم ثابت کردهاند که در ادعاي خود صادقاند.
در راستاي توجه دادن به مقام مخلوقِ اول و انسان کامل ميفرمايند: «وَ أَنَا عَالِمٌ بِضَمَائِرِ قُلُوبِكُمْ وَ الْأَئِمَّةُ مِنْ أَوْلَادِي يَعْلَمُونَ وَ يَفْعَلُونَ هَذَا إِذَا أَحَبُّوا وَ أَرَادُوا» من به ابعاد پنهاني قلبهاي شما آگاهم و نيز امامان از اولاد من کساني هستند که هر وقت اراده کنند و بخواهند، همين اطلاعات را دارند و همين کارها را ميکنند. به جملهي «إِذَا أَحَبُّوا وَ أَرَادُوا» دقت بفرمائيد که حضرت ميفرمايند: ائمه اگر بخواهند و مايل باشند همهي آنچه من ميدانم و انجام ميدهم آنها نيز ميتوانند چنين کنند.
امامان مايل بودند در امور فردي مثل بقيه زندگي کنند لذا تواناييهاي خود را فقط در مواردي که نياز بود تا دين تبليغ شود و مردم هدايت شوند به کار ميبردند. کليني در اصول کافي در «کتاب الحجه» آورده که سُدير گفت: « من و ابوبصير و يحيي بزّاز و ... در مجلس حضرت صادقبوديم، ناگهان آن حضرت با حال غضب در مجلس وارد شدند و چون در جاي خود قرار گرفتند، گفتند: «يَا عَجَباً لِأَقْوَامٍ يَزْعُمُونَ أَنَّا نَعْلَمُ الْغَيْبَ مَا يَعْلَمُ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ عَزَّ وَ جَل» عجيب است از گروهي كه گمان ميكنند ما علم غيب داريم، جز خدا كسي عالم به غيب نيست، من قصد داشتم كه كنيز خود را ادب كنم از دست من فرار كرد و من ندانستم در كدام يك از اطاقهاي خانه مخفي شده است! سدير ميگويد: چون حضرت برخاستند و به طرف منزل رفتند من و ابوبصير و ميسّر به منزل آن حضرت رفتيم و عرض كرديم: فدايت شوم ما امروز در باره آن كنيز از شما شنيديم كه چنين و چنان فرموديد و ما نميخواهيم به شما نسبت علم غيب دهيم، وليكن ما ميدانيم كه حقاً شما علوم بسيار فراواني داريد! حضرت فرمودند: اي سدير آيا قرآن ميخواني؟ عرض كردم بلي. فرمودند: هيچ اين آيه را خواندهاي که ميفرمايد: «قال الَّذي عِنْدَهُ علمٌ مِنَ الْكِتاب اَنا اتيكَ بِه قَبْلَ اَنْ يَرْتَدَّ اِلَيْكَ طَرْفك» عرض كردم آري (كه حضرت سليمان به اطرافيان فرمودند كدام يك از شما قصر بلقيس را براي من ميآورد؟ «قالَ عِفْريتٌ مِنَ الْجِنّ اَنَا آتيك بِه قَبْلَ اَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَ اِنّي عليه لِقَويٌ اَمينٌ» عفريتي كه از طايفه جن بود گفت: قبل از اينكه از جايت بلند شوي ميآورم، «قالَ الَّذي عِنْدَهُ علمٌ مِنَ الْكِتاب اَنا آتيك بِه قَبْلَ اَنْ يَرْتَدَّ اِلَيْكَ طَرْفُك» و آن کسي که مقداري از علم کتاب نزد او بود گفت: من قبل از آنکه نگاهت برگردد آن تخت را ميآورم. و آن آصف بن برخيا بود از مبادي ديگري غير از آن مبادي که عفريت جن عمل ميکرد، عمل مينمود). حضرت فرمودند: آيا دانستي كه او چقدر به كتاب الهي علم دارد؟ عرض كردم شما براي من بيان بفرماييد. حضرت فرمودند: به اندازهي يك قطره نسبت به اقيانوس، به اين مقدار آصفبنبرخيا از كتاب الهي علم داشت... اي سدير آيا در كتاب خدا اين آيه را يافتهاي كه ميفرمايد: « وَ يَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهيداً بَيْني وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ » اي پيامبر! آنها كه كافر شدند مىگويند: «تو پيامبر نيستى!» بگو: كافى است خداوند و كسى كه علم كتاب نزد اوست، ميان من و شما گواه باشند. سدير گفت: بلي اين آيه را هم خواندهام. حضرت فرمودند: آيا کسي که تمام کتاب را ميداند با فهمتر است يا کسي که بعضي از آن را ميداند؟ عرض کردم؛ بلکه کسي که تمام علم کتاب را ميداند. آنگاه حضرت با دست خود اشاره به سينهشان نمودند و فرمودند: به خدا سوگند «علم کتاب» نزد ماست، به خدا سوگند «علم کتاب» نزد ماست امام از طريق اين آيه ما را متوجه مقام خود نمودند.
پس معلوم است از آن جهت كه اماماند و واسطهي فيض، مقامشان فوق جبرائيل و ميكائيل است، و از آن جهت كه ميخواهند به صورت عادي زندگي كنند علمي را از خدا طلب نميكنند و مسئلهي پنهانبودن محل كنيز براي آن حضرت مطرح خواهد بود. عمده آن است كه متوجه شويم امام چه علمي را ميخواهند از خود نفي كنند و آن عبارت است از علم ذاتي. لذا است كه آن را مربوط به خدا ميدانند ولي اين بدين معني نيست كه هر علمي را امام بخواهد خداوند به ايشان ارزاني ننمايد.
امام صادق در جايي ديگر ميفرمايند: فرشتهاي که با ما ارتباط دارد فوق جبرائيل و ميکائيل است. اينجا شما ميمانيد که از يک طرف ميفرمايند کنيزم گم شده نميدانم در کدام اتاقها است، از اين طرف ما را متوجه مقامي از خود ميکنند که از مقام آصف بن برخيا بالاتر است. حال به اين جمله توجه فرمائيد که اميرالمؤمنين در مورد اهلالبيت ميفرمايند: «إِذَا أَحَبُّوا وَ أَرَادُوا»؛ اگر بخواهند و اراده کنند آنچه من ميدانم و انجام ميدهم آنها نيز آن را خواهند دانست و انجام ميدهند. در خبر داريم که شتر پيامبر گم شد حضرت به اصحاب فرمودند که آن را پيدا کنند. اصحاب جستجو کردند و آن را پيدا نکردند. در همين حين منافقين شروع کردند نجواکردن که پيغمبري که نميداند شترش کجا است چگونه پيغمبري است؟ حضرت نظري کردند و فرمودند: در فلان دره افسارش به خار گير کرده است برويد افسارش را آزاد کنيد و آن را بياوريد. اين است معني اين که عرض کردم اصولاً اولياء الهي نميخواهند از علوم غيبي خود در امور شخصي استفاده کنند مگر آنجايي که مصلحت اسلام در ميان باشد. در ابتداي امر پيغمبر ميخواستند شترشان را به طور طبيعي پيدا کنند. اما وقتي منافقين فضاسازي ميکنند و پيغمبري حضرت زير سؤال ميرود، اگر به صورت عادي اصحاب بروند و شتر را هم پيدا کنند ديگر فايده ندارد. بايد حضرت با نور نبوت آن را پيدا کنند. آري از آن نور و آن علم فقط آن جايي که واقعاً احساس وظيفه کنند استفاده ميکنند. روحشان به آنها اجازه نميدهد تا از تواناييهاي خود در جاهايي که بايد زندگي ساده و عادي داشته باشند استفاده کنند. آن علم براي امور عادي نيست.
محي الدين بن عربي ميگويد. از استادمان پرسيديم چرا شاگردهاي شما بيشتر از شما کرامت دارند با اين که همه را از شما آموختهاند؟ در جواب گفت: من ميخواهم عَبْد باشم و آنها ميخواهند رَب باشند - چون کرامت، از قدرت و ربوبيت است ، ولي تبعيت از خدا از ذلت و عبوديت است - به همين جهت ائمه دوست نميدارند از خود کرامت بنمايانند مگر آنجايي که خاص است و به حکم بندگي براي حفظ اسلام نياز است که قدرت امامت خود را نشان دهند. به گفتهي محيالدين اصل انسان عبوديت است و انسان دوست دارد بر اصل خود باقي باشد. چرا پيغمبر در جنگ با دشمنان اسلام روي سرشان عمامه ميگذارند و روي عمامه کلاهخود قرار ميدهند و زره ميپوشند؟ چون ميخواهند همچون يک سربازِ اسلام بجنگند، اما آنجايي که اسلام به خطر است، در جنگ بدر يک مشت خاک بر ميدارند و به طرف لشکر کفر ميپاشند. بعداً که مشرکان مسلمان شدند گفتند ما نميدانيم اين مشت خاک چه کار کرد ولي هرچه کرد آن يک مشت خاک کرد، چون آنجا ديگر بحث حفظ اسلام است. ولي با اين همه از زره و کلاهخود استفاده ميکنند چون دوست دارند بنده باشند و در همين راستا از علم موهبي الهي هر وقت بخواهند استفاده ميکنند و «اگر بخواهند ميدانند» و چون ميخواهند کنيزشان را خودشان پيدا کنند اصلاً نظر نميکنند به منبع علم موهبي الهي.
اگر کسي از بنده بپرسد حضرت به نور علم موهبي الهي ميدانند کنيزشان کجا پنهان شده، جواب به اين سؤال براي من بسيار مشکل است. اگر گفته شود نه، دروغ است و اگر گفته شود آري، معلوم نيست درست باشد، چون بحث از دو مقام است، اگر گفته شود نه، به معناي اين که در اين مرتبه ميخواهند بنده باشند و نميخواهند بدانند، درست است ولي اين به اين معني نيست که در مقام امامت و حقيقت نوري خود از اين موضوعات غافل باشند، در حالي که با ذره ذرهي عالم همراهند. تصور داشتن دو مقام در يک لحظه، براي افرادي مثل ما که داراي چنين مقاماتي نيستيم مشکل است چون از آن طرف ميبينيم امامان خيلي عادي زندگي ميکنند، از آن طرف پرده از رازهايي برميدارند که تا قيام قيامت کاربرد دارد. نمونهي روشن آن را در کربلا ملاحظه ميکنيد، که از يک طرف حضرت سيدالشهداء مثل يک جنگآور ميجنگند، ميکشند و کشته ميشوند، از آن طرف آيندهي نهضت خود را به بهترين نحو پيشبيني ميکنند و متوجهاند بزرگترين حادثهي معنوي تاريخ دارد تحقق مييابد.
دائماً اتفاق ميافتاد که طرف خدمت يکي از ائمه ميآمد و خبري ميداد، امام به يکي از اطرافيان ميفرمودند در مورد صحت اين خبر تحقيق کنيد. يکي بگويد قربان جدتان بروم خودتان که نور امامت داريد به کمک آن نور موضوع را روشن بفرمائيد. در حالي که با توجه به عرايضي که شد معلوم است چرا ميخواهند موضوعات از مسير عادي خود جلو برود. به همين جهت حضرت مولي الموحدين ميفرمايند: اهل البيت «يَعْلَمُونَ وَ يَفْعَلُونَ هَذَا إِذَا أَحَبُّوا وَ أَرَادُوا» چنين تواناييهايي را دارند ولي اگر دوست داشته باشند و اراده کنند. راز مسئله در دو کلمهي آخر است، و معلوم ميکند هميشه نميخواهند و هميشه اراده نميکنند که زنده کنند و يا بميرانند و از ضمائر افراد خبر دهند. عمدهي آن چيزي که بايد در مورد ائمه هرگز مورد غفلت قرار نگيرد همين نکته است و اگر متوجه اين امر نشويم در مورد اعمال آن ذوات مقدس حيران ميمانيم، مثلاً ميفرمايند اين مسئله را برويد از پزشک بپرسيد. شما تعجب ميکنيد، يعني ائمه نميدانند يا ميخواهند امور در مسير عادي خود جلو برود؟ ولي فراموش نفرمائيد وقتي هم ميخواهند يک انسان عادي باشند، يک انسان عادي فوق العاده بزرگاند، خيلي بالاتر از يک عارف بزرگ که قلبش حقايق را ميفهمد. بالأخره آن عبادات و تزکيهها و مراقبتها براي شخص عادي چقدر کمالات به همراه ميآورد، امامان در بين مردمِ روزگار خود سرآمد عبادتکردن و مراقبهاند و در نتيجه از شعور و فهم بالايي برخوردارند و اين غير از علم امامتِ موهبي است که خداوند جهت هدايت مردم به آنها داد. چطور يک عارف بزرگ با زحمات و تلاشهايش به يک شعور بالايي ميرسد، همان شعوري که امثال ملاصدرا«رحمةاللهعليه» و امام خميني«رضواناللهعليه» به آن رسيدند؟ ائمه در اين امور به عنوان يک انسان عادي، عبادتها داشتند و ملاحظه کرديد که راوي گفت: حضرت از سر شب همين طور يک آيه را خواندند و تکرار کردند تا بيهوش شدند، ميگويد پرسيدم يابن رسول الله چطور شد؟ فرمودند اينقدر تکرار کردم تا آيه را گويا از کسي که نازل کرده شنيدم. شما هم اگر اين کار را بکنيد و خود را در اين راستا ساخته باشيد به آن نتيجه ميرسيد.
پس عنايت داشته باشيد آن وقتي هم که ائمه از حقيقت نوري خود استفاده نميکنند انسانهاي بسيار بزرگاند، چون به بهترين مراقبهها و عبادات مشغولاند در حالي که زندگي عادي آنها جدا از نور عظمتشان نيست، هر وقت اراده کنند وصلاند. وقتي شما با امام روبرئيد، با امامي روبهرو هستيد که به سُدير فرمودند: علمي داريم که علم برادرم آصف بن برخيا نسبت به آن قطرهاي از آن اقيانوس است. پس اينطور نيست که بگوئيم امام در حالت عادي که هستند از نور عظمتشان جدا ميباشند، هميشه نفس ناطقهي آنها به آن حقيقت وصل است منتها نظر نميکنند، همين که نظر کنند مييابند چون هميشه با آن حقيقت متحدند. اين هنر شماست که ظرائف اين معارف را بشناسيد و هر کدام را در جاي خود بگذاريد.
بعد از توجهدادن به مقام اهل البيت ميفرمايند: «اگر بخواهند و اراده کنند چنين تواناييهايي دارند. چون همهي ما يک حقيقت واحد هستيم، اول ما محمد است و آخر ما محمد است و وسط ما محمد است و همهي ما محمديم». اين جمله براي قسمت بعدي مقدمه باشد که ديگر خيلي عجيب است. ميفرمايند «فَلَا تَفَرَّقُوا بَيْنَنَا وَ نَحْنُ إِذَا شِئْنَا شَاءَ اللَّهُ» بين ما هيچ تفاوت نگذاريد و هر چه ما بخواهيم خدا ميخواهد. يک مرحله آن بود که هر چه خدا بخواهد ما ميخواهيم، حالا ميفرمايند: هر چه ما بخواهيم خدا ميخواهد «وَ إِذَا كَرِهْنَا كَرِهَ اللَّهُ» و هرچه ما دوست نداشته باشيم خدا هم همان را دوست ندارد. اين يک مقام ديگر است که حکايت از فناي عبد در رب و ظهور رب به عبد دارد.
خداوند به لطف و کرم خود ما را به شعوري برساند که قلبمان اين حقايق عالي را بفهمد و تصديق کند.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسهي بيستم،
ائمه و مقام تبعيت خدا از ارادهي آنها
بسم الله الرحمن الرحيم
حضرت مولي الموحدين بعد از آن که در روايت حقيقت نوري اهلالبيت مقام وجايگاه اهلالبيت را مطرح فرمودند، بر اين نکته تأکيد کردند که اگر آنها اراده کنند و بخواهند تصرفاتي در عالم و آدم داشته باشند ميتوانند. شواهدي از قول آن بزرگواران مطرح شد که نميخواهند از اين توانايي در امور عادي خود استفاده کنند. و عرض شد هنر ما جمع اين دو مقام است که يک جا در مقام ارائهي اسماء الهي هستند که به تعبير توقيع شريف حضرت صاحب الامر به خدا عرضه ميداريد، «لَا فَرق بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَكَ إِلاّ أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ» فرقي بين آنها و تو نيست مگر آنکه آنها بندگان و مخلوق تو ميباشند. به اين معني که تمام کمالاتي که در حضرت «الله» هست در خليفهي الله نيز موجود است، چون قرآن در وصف خليفهي الهي دارد «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا»؛ واژهي «كُلَّهَا» براي روشنشدن همين نکته است که خليفهي الهي همهي اسماء الهي را دارا است. اسمائي مثل عليم و سميع و بصير و قادر و محيي و مميت، همهي اين اسماء از خليفهي خدا ظاهر ميشود، چون که مظهر آنها است. و در يک جا به اعتبار بندگي که در خود احساس ميکنند ميفرمايند: «اَنَا اَقَلُّ الاَقَلِّين وَ اَذَلُ الاَذَلِّين» با اينهمه، همين امام ميفرمايند: «ايّها النّاس! اَنَا بْنُ مكّة و منى، اَنَا بْنُ زمزم و صفا، ... اَنَا بْنُ مَنْ بلغ به الى سدرة المنتهى، اَنَا بْنُ مَنْ دنى فَتَدَلَّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى» اي مردم من فرزند مکه و مني و زمزم و صفا هستم، من فرزند کسي هستم که به سدرةالمنتهي راه يافت، من فرزند کسي هستم که در نزديکي به خدا از نزديکي دو سر کمان نزديکتر راه يافت. اميرالمؤمنين (همانطور که ملاحظه شد) ميفرمايند: خضر، معلم موسي و معلم سليمان بن داود و ذوالقرنين و قدرت خداي عزوجل من هستم. بعداً روشن ميشود که هر کس متوجه وجود چنين مقامي در عالم نباشد به خداوند و حکمت او ظلم کرده است و خودِ حضرت خواهند فرمود: اگر کسي منکر چنين مقامي بشود «فَقَدْ أَنْكَرَ قُدْرَةَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ مَشِيَّتَهُ فِينَا»؛ قدرت و مشيت خداوند عزوجل را در مورد ما منکر شده است. او حقیقت بزرگي را انکار کرده است.
نهايت عبوديت
وقتي متوجه دو مقام «حقيقت نوري» و «جنبهي بندگي» اهل البيت بشويم جواب آن سؤالهايي که ميپرسند چرا اميرالمؤمنين که ميدانستند ابن ملجم ميخواهد ايشان را به قتل برسانند از علمشان استفاده نکردند؟ داده ميشود و روشن خواهد شد به قول علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» اين علم، علم به سلسلهي علل است در تحقق قواعد عالَم، کاري به شخص خودشان ندارد، تا به عنوان شخص بخواهند از آن استفاده کنند. آنجا که مربوط به خودشان است ميخواهند بنده باشند، آنجايي که بايد مظهر علم الهي باشند، مديريت الهي را اِعمال ميکنند و از علم و قدرت خود بهره ميگيرند. يکجا واسطهي فيض هستند و مديريت الهي را با مظاهر اسماء الهي اِعمال ميکنند، يکجا هم نصف شب بلند ميشوند و گريه و لابه ميکنند، براي اين که بندهي خداونداند. این يک قاعده است که هر چه خدا در قلب انسان بيشتر تجلي کند، ذُلِّ عبوديت بيشتر ظاهر ميشود. و چون خداوند با همهي اسمائش در قلب امامان تجلي کرده آنها به نهايت عبوديت دست يافتهاند. اين موضوع را بايد بشناسيد که چطور ميشود جمع اين دو حالت را در يک لحظه در خود داشت. (امثال نويسندهي کتاب شهيد جاويد که به اين جمع نرسيدند دچار گمراهي و بعضي توجيهات شدند).
ملاکهاي رضا و خشم خداوند
فرمودند: «فَلَا تَفَرَّقُوا بَيْنَنَا وَ نَحْنُ إِذَا شِئْنَا شَاءَ اللَّهُ وَ إِذَا كَرِهْنَا كَرِهَ اللَّهُ» بين ما فرق نگذاريد، هر چه ما بخواهيم خدا نيز همان را ميخواهد و از هر چه ما کراهت داشته باشيم خداوند نيز به آن کراهت دارد. اين مقام عظيمترين مقامي است که ميتوان تصور کرد، نميخواهم بگويم مطلب در حدّ فهم ما است ولي لااقل بفهميم يک خبرهايي هست. مسلم ما نميتوانيم چنين مقامي را احساس کنيم. يک وقت بندهي خدا به جايي ميرسد که اراده ميکند هرچه را خدا ميخواهد، همان را بخواهد و حکم خدا را بر ارادهي خودش حاکم ميکند. در اين مقام در واقع خودش در ميان است و براي خود برنامه ميريزد، برنامهاش اين است که هر چه را خدا ميخواهد بر خود حاکم کند. اين را مخلِص ميگويند. يعني کسي که اراده کرده است تا خود را از ميلهاي خود خالي کند و فرمان خدا را جايگزين ميلهاي خود بنمايد. اما يک وقت بنده به جايي ميرسد که محور خواستن خدا ميشود و هر چه او بخواهد خداوند نيز همان را ميخواهد. حديث مشهوري شيعه و سني از وجود مقدس پيامبر نقل کردهاند که ميفرمايند: «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ يَدُورُ حَيْثُمَا دَار» علي با حق است و حق با علي است، حق می گردد هر جا که علي بگردد. این حدیث، به مقامي فوقالعاده متعالي نظر دارد. نميفرمايند هر جا حق است اميرالمؤمنين دورش ميگردد. این را ميتوان فهميد، ولي اين که خدا به محوريت اميرالمؤمنين خود را نشان ميدهد خبر از مقامي خاص دارد. در همين رابطه از ائمه داريم که ميفرمايند: «لَنَا حَالَاتٌ مَعَ اللّهِ نَحْنُ هُوَ، وَ هُوَ نَحْنُ، وَ هُوَ هُوَ، وَ نَحْنُ نَحْنُ وَ مَعَ ذلک هُوَ هو وَ نَحنُ نَحنُ» براي ما حالاتي با خدا هست که در آن حالت ما با خدا هستيم و در آن حالت او مائيم. و ما اوئيم. با اين حال او، اوست و ما، مائيم. نه ما خدائيم، نه خدا ما است. درک اين مسائل مقدمات زيادي ميخواهد ولي وظيفهي ماست تا موضوع را ساده نگيريم و به چنين مقاماتي فکر کنيم و از خود بپرسيم چرا حضرت اميرالمؤمنين براي سلمان و ابوذر از وجود چنين مقامي در رابطه با اهل البيت سخن ميگويند. اين نوع روايات در جوامع روايي ما هست، يکي و دو تا هم نيست، اين روايت آن ديگري را تأييد ميکند و آن ديگر بعدي را تأييد مينمايد تا بفهميم يعني چه که خبر دهند: «نَحْنُ إِذَا شِئْنَا شَاءَ اللَّهُ» ما در مقامي هستيم که هرچه ما بخواهيم خدا هم همان را ميخواهد و از هر چه ما کراهت داشته باشيم خدا هم نسبت به همان کراهت دارد. به اين معني که اين خانواده ملاک رضا و خشم خداوند در بين خلق هستند، همان مقامي که رسول خدا براي حضرت صديقهي طاهره خبر دادند که: «وَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَغْضِبُ بِغَضَبِ فَاطِمَةَ وَ يَرْضَى لِرِضَاهَا» خداوند عزوجل به سبب غضب فاطمه، غضب ميکند و به جهت خوشنودي او خوشنود است.
آب کوزه چون در آب جو شود
محو در وي گردد و جو او شوددر آن شرايط ديگر محدوديت فرد در صحنه نيست، وسعت جوي در صحنه است. همين طور که عرض شد يک مرحله اين است که ارادهمان اين باشد که ارادهي خدا را بر ارادهي خود حاکم کنيم، اين مسير ارزشمندي است ولي اگر بخواهيم همين اراده را هم فاني کنيم بايد همهي حجابهاي بين عبد و مولي برطرف شود و ارادهي عبد از ميان برداشته شده تا حق تماماً تقديرات خود را توسط چنين عبدي اِعمال کند، در اين حالت ديگر ارادهي عبد در ميان نيست، هر چه عبد بخواهد هماني است که حق خواسته است و اين جبر نيست. به تعبير مولوي:
اين معيت با حق است و جبر نيست
اين تجلي مَه است، اين ابر نيستاين نه جبر، اين معني جبّاري است
ذکر جباري براي زاري استمولوي به آنهايي که ميگويند اين يک نوع جبر است متذکر ميشود اين که من حکم جبار را بر خودم حاکم ميکنم جبر نيست، اين طلب حکم جبار و حاکمِ قادرِ عالم است بر جان خود.
ارادهاي داريم که براساس آن اراده، اراده ميکنيم تا حکم خدا بر ما حاکم باشد، در اين حالت ارادهي ما واسطهي بين ما و خدا است، اين يک مرتبه از کمال است که کسي توانسته ارادهي قدسي خود را بر اميال خود حاکم و نافذ گرداند. ميلش ميخواهد در ماه رمضان غذا بخورد، ارادهاش را بر ميلش نافذ ميکند و با آن مقابله مينمايد، اين انسان تا اين حدّ ارادهي خود را نافذ کرده و به کمال رسيده است، حال اگر توانست ارادهاش را بيش از اين نافذ کند، تمام خيالات خود را تحت حکم خدا ميبرد. يکي از طلبهها خدمت يکي از اساتيد رفته بود که من خيالات باطل دارم، فرموده بودند: مگر خليفهي خدا نيستي؟ يکي از صفات خدا محيي و مميت است به اين خيالات باطل بگو بميريد، تا بميرند، تا اين حدّ انتظار داشتند که طرف ميتواند ارادهي خود را در خيالات خود نافذ گرداند. ارادهي نافذ به راحتي ميلهاي انسان را محکوم حکم خدا ميگرداند. دو نفر که هر دو مي خواهند چشم خود را نسبت به نگاه به نامحرم حفظ کنند، يکي خيلي راحت نگاه نميکند و يکي هم جان ميکَند تا نگاه نکند، آخرش هم نگاه ميکند، چون براي خود ارادهاي نافذ به وجود نياورده است. اينکه شما در مقابل اينهمه ميل مقاومت ميکنيد به اين معني است که به آن ميلها گفتهايد، بميريد، و آنها هم بحمدالله در مقابل ارادهي شما مردهاند و تواني ندارند که از خود قدرتي نشان دهند، البته طوري مردهاند که اگر حاکميت اراده بر آنها ضعيف شود دوباره زنده ميشوند. حال اگر يک مقدار از اين مرحله جلوتر بيائيم همينطور که با حضور در مسجد به وَهميهاي که ميخواست ما را منصرف کند، گفتيم بمير، اگر يک مقدار جلوتر بيائيم و خودمان را بالاتر نگه داريم اراده آنقدر نافذ ميشود که به تمام مناسبات انسان که ميخواهند مستقل از خدا باشند ميگويد بميريد. تا آنجايي که ارادهاي در ميان آيد که اين اراده را حذف کند و تماماً نفي خود نمايد و حق به ميان آيد و انسان مستغرق فرمان الهي گردد تا حق نيز مستغرق حکم او شود و ديگر خدا براي او است. فرمودند: «عَبْدى اَطِعْنِى حَتَّى اَجْعَلَكَ مِثْلى فَاِنّى اَقُولُ كُنْ فَيَكُون، فَاَنْتَ تَقُول كُنْ فَيَكُون».
گاهي حافظ در غزليات خود نظر به چنين مقامي دارد و به همين جهت ميگويند حافظ جبري مسلک است ولي علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» و امثال ايشان که زبان حافظ را ميشناسند اذعان ميکنند اتفاقاً مقام حافظ از همين جهت نسبت به بعضي عرفاي ديگر بسيار بالا است و معتقدند ديوان حافظ براي سير و سلوک يک دستورالعمل کامل است. هرچند هرکسي متوجه چنين مقامي نيست، چون حافظ به زبان خاص و براي اهلش سخن ميگويد، همانطور که خداوند در مورد قرآن فرمود: «ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ» چون اين قرآن از قلب پاک محمدي نازل شده، هر بيمعرفتي که نميتواند اشارات آن را بفهمد. البته قرآن کجا و ديوان حافظ کجا؟ هر چه که حافظ دارد از همين قرآن است. رويکرد عرفايي امثال حافظ به سوي مقامي است که در آن مقام اراده به کلي نفي شود. لذا ميگويد:
مردي ز کَنَندهي در خيبر پرس
اَسرار کرم ز خواجهي قنبر پرسگر طالب فيض حق به صدقي حافظ
سرچشمهي آن ز ساقي کوثر پرسخواجهي قنبر يعني اميرالمؤمنين، حضرت در مقامي هستند که در وجود ايشان فقط حق در صحنه است. نسبت خدا با چنين انساني که ارادهي شخصيهاش را به کلي نفي کرده طوري است که هر چه او بخواهد همان است که خدا خواسته است. ابداً چنين مقامي براي امثال بنده قابل ادراک نيست ولي لااقل بفهميم جملات حضرت چه افقي را در مقابل ما ميگشايد در ضمن متذکر ميشوند اگر کسي خواست در چنين مسيري قدم بگذارد بايد دست به دامن چه کساني شود. چون اگر کسي بخواهد ارادهي خود را نفي کند ولي دست به دامن صاحبان اصلي اين مقام يعني امامان معصوم نزند به جاي اين که قلبش محل تجليات اسماء الهي بشود، محل القائات شيطان ميگردد. راز اينکه ميبينيد بعضي از متصوفه سرشان به خطر است همين است. گاهي حرفهايي از آنها صادر ميشود که نزديک به کفر است، آنهايي در اين مسير سر به سلامت بردند که مولاي خود را به واقع امامان معصوم قرار دادند.
جملهي حضرت که ميفرمايند: «اگر ما بخواهيم، خدا ميخواهد» خبر از آن ميدهد که ائمه در مقامي هستند که حق در لب و دهان و الفاظ و حرکات و سکناتشان ظاهر ميشود و خودي ندارند جز همان حقي که آنها را مظهر اسماء و صفات خود گرفته، در حدّي که وقتي اراده کنند حق اراده کرده است. گفت:
گر چه آن وصلت بقا اندر بقاست
ليک ز اول آن بقا اندر فنا استسايههايي که بود جوياي نور
نيست گردد چون کند نورش ظهورهالکآيد پيشوجهش هستو نيست
هستي اندر نيستي خود طرفهاي استاندر اين محضر خردها شد ز دست
چون قلم اينجا رسيده شد شکستپس در واقع با وجود ائمه در عالم، حق از طريق آنها صداي خود را ميشنود. مثل وقتي در آينه نگاه ميکنيد، آن چشمي که در آينه است را ميبينيد که دارد شما را ميبيند که داريد آن چشم را ميبينيد. و شما باز در چشم او خودتان را ميبينيد. به همان معني که گفت:
آب کوزه چون در آب جو شود
محو در وي گردد و جو او شودعمده آن است که معلوم شود خداوند نهايت انسانها را چه اشخاصي قرار داده و با توجه به آن مقامات جايگاه مدعيان هدايت و مديريت جامعهي بشري را معلوم کند. به همين جهت حضرت در ادامه ميفرمايند: «الْوَيْلُ كُلُّ الْوَيْلِ لِمَنْ أَنْكَرَ فَضْلَنَا وَ خُصُوصِيَّتَنَا وَ مَا أَعْطَانَا اللَّهُ رَبُّنَا» واي و صد واي بر آن کسي که فضل و خصوصيات ما را که پروردگارمان به ما عطا کرده منکر شود. چنين کسي کمالات يک نفر يا يک گروه را منکر نشده بلکه حقيقت بزرگي را که خداوند در مقابل بشر قرار داده است منکر شده و چشم خود را نسبت به آن بسته است. ميفرمايند: «لِأَنَّ مَنْ أَنْكَرَ شَيْئاً مِمَّا أَعْطَانَا اللَّهُ فَقَدْ أَنْكَرَ قُدْرَةَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ مَشِيَّتَهُ فِينَا» زيرا هرکس منکر چيزي از کمالاتي شود که خداوند به ما عطا کرده، قدرت و مشيت خداوند عزوجل را در مورد ما منکر شده است. در واقع چنين کسي متوجه نيست که خدا چنين حقايقي را در اين عالم ايجاد کرده و عملاً چنين افرادي خدا را آن طور که هست نميشناسند که چگونه در نظام ربوبي بندگانش را تا اين حدّ جلو ميبرد. بندگاني که ما و منِ خود را در مقابل ارادهي پروردگارشان نفي کردند. به تعبير مولوي:
جمله ما و من به پيش او نهيد
مُلک، ملک اوست، ملک او را دهيدچون فقير آييد اندر راه راست
شير و صيد شير، خودْ آن شماستاگر با صداقت، تمام بندگي خود را در مقابل حضرت حق به صحنه آورديم، قصهي ما و حق قصهي آن شيري ميشود که تمام آنچه را که صيد کرده بود و خود را نيز در اختيار روباهي گذارد که هيچ حقي در مقابل شير براي خود قائل نشد. حيف نيست بشر آنچنان در ظلمات قرار بگيرد که اين قواعد را نشناسد و خود را در چاهي بيپايان بيندازد. حضرت ميفرمايند: واي بر کسي که نميداند چنين حقايقي در اين عالم هست. زيرا قدرت الهي و مشيت خدا را منکر شده است و متوجه نيست حضرت رب العالمين تا کجا بشر را صعود ميدهد.
بالأخره اين سؤال را از خود داشته باشيد که اگر خداي رب العالمين بخواهد انسانها را بپروراند آن پروراندن تا کجا است و اينکه ما ميگوئيم اميرالمؤمنين و ائمه داراي مقامات عالي هستند، مقاماتشان تا کجا است؟ اهل سنت هم قبول دارند که فرزندان رسول خدا آدمهاي عالم و دانشمندي هستند، بحث در وسعت کمالي است که خداوند به اين خانواده اختصاص داده و آنها را ملاک ارزيابي هر کمالي قرار داده تا اهل سير و سلوک نيز مشاهدات قلبي خود را با مشاهدات قلبي امامان معصوم ارزيابي کنند و به صحت و سقم آن پي ببرند. تا آنجا که علامه محمد تقي جعفري«رحمةاللهعليه» با آنهمه عظمتي که براي مولوي قائلند ميفرمايند: من مولوي را نميبخشم چون گاهي مثالها و جملاتي گفته است که شأنش نبوده و اگر از چشمهي امامان معصوم بيشتر نوشيده بود بيشتر در فضاي عصمت و ادب قرار ميگرفت، در آن فضاي بيقراري که سي و سه سال همينطور شعر ميگويد و حکمت ميپراکند، راستي چرا آن همه خوبي را در قالب مثالهاي رکيک در حجاب برده است، هرچند اين مثالها در آن زمان معمول بوده است ولي نه براي امثال مولوي. شأن يک روحاني جليل القدري مثل مولوي که اينهمه هيبت و عظمت حوزوي داشته است بيش از اينها بايد ميبود. ميخواهم عرض کنم نمونه را ببينيد. چون اولين قدم آن است که ارادهي سالک فاني ميشود و آنچه بر قلب او تجلي ميکند اظهار کند، حال اگر در اندک زمان تحت تأثير نفس امّاره و القائات شيطان قرار گيرد به همان اندازه سخنان او همسنخ معصوم نيست. اينجا است که ميگويند اولاً؛ بايد ساختار فکري خود را از قبل تحت تأثير عقل تنظيم کنيد تا وقتي آن احوالات ميآيد از مسير عقل جدا نشود. ثانياً؛ شاهد و ملاک معصوم داشته باشيد و دائماً اظهارات قلبي را که همينطور ميآيد در منظر شاهد معصوم ارزيابي کنيد و با کشف معصوم منطبق نمائيد، همانطور که استدلالتان را به بديهياتتان ميرسانيد. مثلاً بر مبناي آن که ميدانيد جزء هر چيز از کلش کوچکتر است فکر خود را تنظيم ميکنيد، حال اگر کسي بگويد ما يک مسجد داريم که محرابش شش برابر خودش است. ميگويي آن محراب در کجاي مسجد قرار دارد؟ مگر آن محراب در آن مسجد نيست؟ اين ادعا را با يک اصلي که در درون خود به صورت بديهي داريد که «جزء هر چيز از کلش کوچکتر است» رد ميکنيد. جايگاه امام معصوم در امور عملي مانند بديهيات است در امور نظري. لذا هر کشفي که عارف دارد آن کشف را با کشف امام معصوم ميسنجد تا گرفتار خطا نشود. چون اينجا فرصت خوبي بود اين مثال را عرض کردم، شايد روايت متعرض اين نکتهي اخير نبود ولي خوب بود دوستاني که در اين کارها وارد ميشوند اولاً؛ بدانند در اين امور بايد قلب را به دست خدا بدهيم تا او آنچه صلاح ميداند در آن متجلي سازد، و از خود بپرسيم تا کي ما خودمان در ميان باشيم و ادعا کنيم کارها را من انجام ميدهم، من نماز ميخوانم، من نصف شب براي نماز بيدار ميشوم. ثانياً؛ دائماً در ارزيابي امور قلبي، ملاک صحت و سقم آنها را حرکات و سخنان امام معصوم قرار دهيم. بزرگانِ مسير دينداري يعني ائمهي دين عمر خود را دست خدا دادند و حالا خدا است که در جان آنها تصرف ميکند.
خداوند به حق خودش توفيق فهم مقامات اولياء معصومش را به ما عنايت بفرمايد و ما را تابع محض آنها بگرداند.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي بيست و يکم،
نحوهي وجود اسم اعظم
بسم الله الرحمن الرحيم
حضرت فرمودند مقام ما طوري است که آنچه ما بخواهيم خدا ميخواهد. عرض شد اين اوج مقامي است که بنده در مقام فناي خود بدان نايل ميشود. شبيه اين مقام را در قرآن براي حضرت ابراهيم داريم که بعد از جريان حضرت عُزَير ميآورد. حضرت عُزَير در مسير خود به قريهاي برخورد کردند که مردم آن قريه همه مرده بودند و استخوانهاي آنها بر روي زمين پراکنده شده بود، با توجه به اينکه حضرت عزير معتقد به قيامت و زنده شدن مردگان بودند، سؤال خاصي کردند حاکي از آن که ميخواستند آن زندهشدن را احساس کنند، گفتند: «أَنَّىَ يُحْيِي هَذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا» چگونه خدا اينها را بعد از مردن زنده ميکند؟ از نوع برخوردي که خدا با حضرت عزير کرده ميفهميم ميخواستهاند اين موضوع را بچشند که مردن و زندهشدن چطوري است. خدا هم صد سال ايشان را ميراند و سپس زنده کرد و از اين طريق يقين حضرت را نسبت به قيامت به کمال خود رساند. قرآن بعد از اين ماجرا موضوع حضرت ابراهيم را مطرح ميکند که مقام ديگري است. حضرت ابراهيم نميخواستند که نسبت به مرگ به يقين برسند، بلکه مقام برتري را ميخواستند. لذا پرسيدند: «كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَى»؛ خدايا تو چطور زنده ميکني؟ يعني حضرت ميخواستند خدايي خدا را در امر زندهکردن بچشند. در ازاء چنين تقاضايي خداوند قدرت خود را به او داد. فرمود: چهار پرنده را بگير و گوشت آنها را مخلوط کن و بر سر چند کوه قرار ده و سپس آنها را بخوان تا با شتاب به طرف تو بيايند. ملاحظه ميکنيد که خداوند قدرت خود را به حضرت داد تا او مانند خدا آن پرندگان را بخواند و آنها زنده شده به سوي حضرت آمدند و از اين طريق حضرت ابراهيم قدرت ميراندن و زندهکردن را حس کردند و دقيقاً وجودشان وجود زندهکردن شد.
از آنجاکه حضرت مولي الموحدين در مقامي هستند از همان نوعي که قرآن در مورد حضرت ابراهيم خبر داد و رسول خدا در همين راستا فرمودند: «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُمَا دَار» علي با حق است و حق با علي است، خداوند هر طور که علي بخواهد عمل ميکند. راز اصلي اين روايت در این است که ميفرمايند: «يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُمَا دَار» همانطور که علي بخواهد خدا ميخواهد. در آنجا که ميفرمايند: «نَحْنُ إِذَا شِئْنَا شَاءَ اللَّهُ» وقتي ما بخواهيم خدا ميخواهد. با آنکه موضوعِ بسيار عميقي است و فهم آن کار هرکسي نيست، حضرت در ادامه ميفرمايند: «مَنْ أَنْكَرَ شَيْئاً مِمَّا أَعْطَانَا اللَّهُ فَقَدْ أَنْكَرَ قُدْرَةَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ مَشِيَّتَهُ فِينَا» هرکس چيزي از آنچه را خدا به ما عطا کرده است انکار کند، قدرت و مشيت خداي عزوجل در مورد ما را انکار کرده است. بدين معني که چنين کمالاتي را خداوند در ما گذارده و با انکار آن کمالات در ما قدرت الهي و مشيت او در اين عالم انکار شده است. بايد متوجه باشيم خدايي که کرم مطلق و قدرت مطلق و فيض مطلق و حکمت مطلق است حتماً نهاييترين کمالات ممکن را در مقام انسانيت محقق ميکند و لذا مصداق آن کمالات را بايد بشناسيم نه اين که نسبت به وجود آن کمالات راه انکار را پيشه کنيم. اگر از اين زاويه و با چنين برهاني جلو برويم با حقايق بزرگي روبهرو ميشويم.
بنده سالها فکر ميکردم چطور ميتوان براي دانشجويان نکاتي را که در روايات شيعه در مورد مقام عصمت پيامبر و ائمه هست روشن کرد. کسانی که وجود چنين مقاماتي را به کلي منکرند نياز به برهاني در اين مورد ندارند، ولي شيعه چگونه چنين عقيدهاي را به صورت استدلالي قانعکننده در آورَد که علاوه بر نقل، عقل هم منوّر به حقيقت آن روايات بشود؟ فکر ميکنم با نور توحيد و توجه به ربوبيت الهي ميتوان چنين استدلال کرد که: خداوند با توجه به مقام کمال مطلق، چون رحمت مطلق است، حتماً بيشترين کرم را به مخلوق خود ميکند. حال اگر بخواهد به انسانها کمک بکند پيغمبر براي آنها ميفرستد، تا انسان بتواند قواعد هستي را بفهمد و مطابق آن عمل کند، و اگر بخواهد به بهترين شکل پيامبر را براي انسانها بفرستد مسلم پيامبري ميفرستد که در طول عمر خود در نهايت پاکي زندگي کرده باشد تا لکهي سياهي در شخصيت او نباشد و بهانهاي شود که ما هم تا قبل از چهل سالگي کارهاي خلاف ميکنيم و سپس مؤمن ميشويم. اهل سنت تا اينجا با ما اختلاف ندارند که پيامبر از چهل سالگي به بعد در آوردن وَحي معصوم است ولي آیا اين کافي است براي اينکه انسانها بدون دغدغهي دروني نجات پيدا کنند؟ خدايي که ميخواهد انسانها را به زيباترين شکل نجات بدهد جز اين است که پيغمبري به آنها ميدهد که هرچه به او بنگرند سراسر پاکي بيابند؟ و هرچه آن پيامبر به بقيه توصيه ميکنند خودشان عامل به آن بوده باشند؟ در نظر بگيريد پيامبر به يک جوان بيست ساله بگويند: اختلاط با نامحرم گناه است ولي خود حضرت در بيست سالگي اين کار را کرده باشند. مسلّم وجود چنين پيامبري آن کمک نهايي به مردم نيست، آري ميتوانيم توجيه کنيم که آن روز پيغمبر خودشان پيامبر نبودند حالا که پيغمبر شدند براي همهي شما پيغمبرند، براي بيست سالهها هم حالا پيغمبرند و لذا دستوري که امروز به اين جوان بيست ساله ميدهند بايد عمل کند، همهي اينها درست، اما دل را چه کار کنيم؟ بايد نهايت لطف را به انسانها کرد تا با تمام وجود حرف پیامبر را بپذيرند. بر همين اساس بايد اذعان کرد که واقعيت را ائمه معصومين ميگويند که پيامبران و امامان از بدو تولد معصوماند. خداوند از اول آنها را به جهت شايستگي که داشتند جهت امر نبوت و امامت انتخاب کرد و در آن مسير جهت تحقق مسئوليتي که به عهدهي آنها خواهد گذاشت پرورششان داد، تا در انجام آن مسئوليت به زيباترين شکل عمل شده باشد وگرنه ممکن است بعضي کارها براي شخص پيامبر ضرري نداشته باشد ولي شأن پيامبري پيامبر چنان عملي نباشد و خداوند پيامبر خود را از آن امور نيز حفظ ميکند تا با رحمت واسعهي خود بهترين شرايط را براي مردم در امر پذيرش نبوت فراهم کرده باشد. اميرالمؤمنين در همين رابطه ميفرمايند: «وَ لَقَدْ قَرَنَ اللهُ بِهِ مِنْ لَدُنْ اَنْ كانَ فَطيماً اَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلائِكَتِهِ يَسْلُكُ بِهِ طَريقَ الْمَكارِم و مَحاسِنَ اخلاقِ العالَمِ، لَيْلَهُ وَ نَهارَهُ» از همان لحظه اي كه پيامبر را از شير گرفتند، خداوندْ بزرگترين فرشتهي خود را مأمور تربيت آن حضرت كرد تا شب و روز، او را به راههاي بزرگواري و اخلاق نيكو راهنمايي كند. امام صادق ميفرمايند: «إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ لَمْ يَكِلْنَا إِلَى أَنْفُسِنَا وَ لَوْ وَكَلَنَا إِلَى أَنْفُسِنَا لَكُنَّا كَبَعْضِ النَّاسِ وَ لَكِنْ نَحْنُ الَّذِينَ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُم» خداوند ما را به خودمان وانگذاشته اگر ما را به خود واميگذاشت مانند ساير مردم بوديم ولى ما كسانى هستيم كه خداوند در بارهي آنها فرموده: «ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ» مرا بخوانيد دعاى شما را مستجاب مىكنم.
پس خداوند به ما لطف کرده که پيغمبر خود را قبل از بعثت، مجسمهي کامل عصمت قرار داده است. همهي اينها در راستاي اين برهان است که خداي داراي رحمت مطلق، نهايت رحمت را ميکند و در راستاي نهايت رحمت بايد از امامان و پيامبر انتظار داشت که چگونه بايد باشند. نهايت رحمت و نهايت قدرت و نهايت حکمتِ خداوند اقتضا ميکند تا عاليترين مخلوق را بيافريند. عاليترين مخلوق خصوصيتي دارد که اگر منکر آن خصوصيات شديم در واقع منکر قدرت و حکمت و رحمت خدا به بندگان شدهايم. تحقق حکمت و فيض و رحمت الهي به اين است که انساني با تمام کمالات الهي به صحنه بياورد. حالا حضرت ميفرمايند مصداق آن انسان مائيم. اينجا است که يک بار ديگر تأکيد ميکنم اگر ما بتوانيم ثابت کنيم چنين مقامي در اين عالم هست، يقيناً همه ميپذيرند که صاحب آن جز اهل البيت نميتواند باشد. مشکل ما در اثبات وجود چنين مقامي است.
آقاي جبران خليل جبرانِ مسيحي ميگويد: يقيناً علي با روح کلي مرتبط بوده است، چون آن آقاي مسيحي ميداند يک روح کلي در عالم هست، وقتي اين را فهميد مصداق آن را به خوبي تشخيص ميدهد که علاوه بر پيامبران، علي نيز با آن روح کلي مرتبط است. جهان امروز آنچنان حسي شده که از قواعد و سنن عالم غيب غافل گشته. وقتي تا اين حدّ در غفلت قرار گرفت وجود افرادي را که چنين مشيتهايي در مورد آنها جاري شده باشد منکر ميشود. اگر بشر برسد به اينکه انسانهايي متعالي در اين عالم هستند که ثواب و عقاب و جهنم و بهشتِ همه، در زير قبضهي شخصيت آنها است، ميرويم از همهي بزرگان دنيا ميپرسيم آيا شما مصداق چنين مقامي هستيد؟ اگر به واقع انسانهاي بزرگي باشند در کمال تواضع جواب ميدهند نه. فقط عدهاي آمدهاند که اولاً: خبر از چنين مقامي ميدهند، ثانياً: خود را مصداق آن مقام ميدانند. انسانهاي وارستهاي که هيچگونه شکي در صداقت آنها نيست و انسانهاي شايستهاي مثل سلمان و اباذر آنها را تصديق ميکنند. اگر به سلمان بگوئيم شما ملاک حق و باطل و ثواب و عقاب بندگان هستيد؟ خودتان پيشبيني کنيد چه جوابي ميدهد، ميگويد من خاک پاي آنهايي که اين مقام را دارند هم نيستم. به سراغ انسانهاي فاسد هم که اصلاً نميرويم. هيچ وقت سراغ عمروعاص ميرويد بگوئيد شما ملاک حق و باطليد؟ پس ميرويم سراغ بزرگان و آنها هم چنين مقامي را براي خود منکر ميشوند. ميرويم سراغ اميرالمؤمنين ميگويند آري ما داراي چنين مقامي هستيم. تنها ائمه متذکر چنين مقامي هستند و خود را نيز مصداق آن مقام ميدانند و حرکات و سکنات و الفاظ و گفتارشان شاهد بر راست بودن ادعايشان ميباشد. پس بايد به فکر فرو رويم که اين چه مقامي است که اظهار ميدارد: «نَحْنُ إِذَا شِئْنَا شَاءَ اللَّهُ» هر چه ما بخواهيم خدا ميخواهد.
سپس حضرت فرمودند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ. قَالَ: لَقَدْ أَعْطَانَا اللَّهُ رَبُّنَا مَا هُوَ أَجَلُّ وَ أَعْظَمُ وَ أَعْلَى وَ أَكْبَرُ مِنْ هَذَا كُلِّهِ» اي سلمان و اي اباذر! پروردگار ما مقامي به ما اهلالبيت داده که از آنچه گفتيم بالاتر و برتر است. «قُلْنَا يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَا الَّذِي أَعْطَاكُمْ مَا هُوَ أَعْظَمُ وَ أَجَلُّ مِنْ هَذَا كُلِّهِ؟» سلمان ميگويد عرض کرديم اي اميرالمؤمنين! چه چيزي است آنچه که از همهي آنچه فرموديد بالاتر است؟ «قَالَ: قَدْ أَعْطَانَا رَبُّنَا عَزَّ وَ جَلَّ عِلْمَنَا لِلِاسْمِ الْأَعْظَمِ الَّذِي لَوْ شِئْنَا خَرَقَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ وَ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ وَ نَعْرُجُ بِهِ إِلَى السَّمَاءِ وَ نَهْبِطُ بِهِ الْأَرْضَ وَ نَغْرُبُ وَ نَشْرُقُ وَ نَنْتَهِي بِهِ إِلَى الْعَرْشِ فَنَجْلِسُ عَلَيْهِ بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ يُطِيعُنَا كُلُّ شَيْءٍ حَتَّى السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ النُّجُومُ وَ الْجِبَالُ وَ الشَّجَرُ وَ الدَّوَابُّ وَ الْبِحَارُ وَ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ أَعْطَانَا اللَّهُ ذَلِكَ كُلَّهُ بِالِاسْمِ الْأَعْظَمِ الَّذِي عَلَّمَنَا وَ خَصَّنَا بِهِ وَ مَعَ هَذَا كُلِّهِ نَأْكُلُ وَ نَشْرَبُ وَ نَمْشِي فِي الْأَسْوَاقِ وَ نَعْمَلُ هَذِهِ الْأَشْيَاءَ بِأَمْرِ رَبِّنَا وَ نَحْنُ عِبَادُ اللَّهِ الْمُكْرَمُونَ الَّذِينَ لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ» فرمودند: پروردگار ما، ما را از اسم اعظم مطلع فرموده که اگر بخواهيم بهوسيلهي آن آسمانها و زمين و بهشت و جهنم را از جاي بر ميکنيم و به آسمان ميبريم و به زمين ميزنيم. و به مشرق و مغرب ميرويم و به عرش منتهي ميشويم، در آنجا مينشينيم در مقابل خدا و همه مطيع ما هستند، حتي آسمانها و زمين و شمس و قمر و ستارگان و کوهها و درختان و جنبندگان و درياها و بهشت و آتش. اين مقام را خداوند به واسطهي اسم اعظم به ما عنايت نموده و بخشيده است. با تمام اين امتيازات ما ميخوريم و ميآشاميم و در بازار قدم ميزنيم و اين کارها را به امر خدا انجام ميدهيم، ما بندگاني هستيم مورد کرامت خدا که هيچ اظهار نظري در مقابل او نداريم و صرفاً به دستور او عمل ميکنيم.
نحوهي حضور اسماء الهي در عالم
موضوع اسم اعظم موضوع بسيار عميق و بلند مرتبهاي است که متأسفانه با اظهار نظرهاي جاهلانه توجه به حقيقتِ آن در حجاب رفته و افراد معمولي فکر ميکنند که اگر اسم اعظم را بدانند ميتوانند در هر چيزي تصرف کنند، غافل از اينکه اسم اعظم يک حقيقت است براي مقامي خاص. اينکه در دعاي کميل اظهار ميداريد «وَ بِأَسْمَائِكَ الَّتِي مَلَأَتْ أَرْكَانَ كُلِّ شَيْءٍ» و خدا را به اسمائي قسم ميدهيد که پايههاي هر چيز را پر کرده نشان ميدهد که پايههاي تمام اشياء عالم را اسماء الهي پر کرده است. چطور تمام حرکات و سکنات دست من را حيات پر کرده و حيات است که دست من را حرکت ميدهد، در حاليکه حقيقتي است فوق گوشت و استخوان و عصب؟ با اين همه هر حرکتي که هر سلولي دارد به جهت احاطهي حيات است در بدن و به همين جهت اگر حيات از دست من رفت ديگر هيچ حرکت و فعل و انفعالي در بدن باقي نميماند، پس حيات رکن حرکت و حواس بدن انسان است. با توجه به اين مثال عنايت داشته باشيد معني اينکه گفته ميشود تمام عالم در قبضهي اسماء الهي است به چه معني است تا معنای اينکه اسماء الهي مافوق پديدههاي مادي، عالم را در قبضه دارند و مديريت ميکنند، روشن شود. اگر نتوانيم از منظر توجه به حضور اسماء الهي، عالم را نگاه کنيم براي تحليل فعل و انفعالات عالم، گرفتار نگاه به الکترون و پروتون و نوترون و ابر الکترون ميشويم. مثل اين است که شما در حرکت دست من تمام انگشتهاي من را ببينيد ولي متوجه حيات من نشويد، در آن صورت در مورد حرکت دست من واقعيت را نديدهايد. غافل از اينکه استخوانها و ماهيچهها نقش خود را در قبضهي حيات دست من انجام ميدهند، به همين جهت هم اگر حيات رفت نه انگشت ميماند و نه دست، همه ميگندند و از بين ميروند. رکن شخصيتِ دست و انگشت به حياتي است که در آنها جاري است، اگر حيات برود شخصيتي براي سلولها نميماند و خارج از شخصيت دست، هويتشان از بين ميرود، وقتي تبديل به اسيد آمينه و کلسيوم و هيدروژن و نيتروژن شدند ديگر دست و انگشت نيستند. شخصيت تمام پديدهها به اسمايي است که ارکان پديدهها را تشکيل دادهاند و اگر کسي با ارکان عالم ارتباط نداشته باشد و هويت عالم را بر مبناي اسماء الهي ننگرد هيچ درک درستي از عالم نخواهد داشت. فقط با تصورات و خيالات وَهمي خود به سر ميبرد. به همين جهت علماء بزرگ و عرفاي صاحب بصيرت نگاههاي غير الهي به عالم را به چيزي نميگيرند.
وقتي ابتدا روشن شود به چه معني اميرالمؤمنين ميفرمايند: اسماء الهي ارکان همهي اشياء را احاطه کردهاند، در مرحلهي بعد معني اسم اعظم روشن خواهد شد. عرفا در معناي اسم گفتهاند: «اسم» يعني حضور ذاتِ حق به صفت خاص. مثلاً «اسم حيّ» همان نور حق است با صفت حيات. اينکه دست من حيات دارد به جهت جلوهي حق است با صفت حيات. پس حيات من يک چيزي نيست که خداوند خلق کرده، بلکه خداوند است که به صحنه آمده با صفت خاص. به همين جهت شما هر روز در نمازتان ميگوئيد «لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ» يعني خداوند نه ميزايد و توليد ميکند و نه زائيده و توليد شده است. استاد بنّا اين ساختمان را توليد کرده در حالي که حيات دست من تجلي حيات خدا است و نه توليد شده توسط خدا. در تعريف توليد گفتهاند: «صُدُور الشّيئ عَنِ الشَّيئ» صدور پديدهاي از پديدهاي ديگر، در حالي که در حياتِ دست من خدا به حيات خود جلوه کرده و ارکان تمام حياتها اوست و حيات تمام عالم، ظهور «اسم حيّ» است، اينطور نيست که حيات به عنوان يک مخلوق آمده باشد در دست من بلکه خداوند به نور اسم حيّ در عالم جلوه کرده و هرجا زمينهي ظهور داشته آن حيات را پذيرفته است. اسماء الهي تقسيمشدني نيست، جلوه است. ظهور و حضور همهي اسماء همين طور است. عليم مطلق در همهي عالم جلوه کرده به شما هم رسيده و شما ميگوئيد علم من. در «اسم عليم» هم حضرت حق در صحنه است. اسماء مثل آب ليوان نيست که قابل تقسيم باشد. ما با مسامحه حياتِ دست را به خود نسبت ميدهيم در حالي که اوست که حيّ است و عالم، ظهور حيات اوست در مظاهر مختلف. اوست که خودش را ظاهر ميکند به صورتهاي مختلف. وقتي معني و جايگاه اسماء روشن شد، معني اسم اعظم إنشاءالله مشخص ميشود، ابتدا بايد متوجه شويم اينکه گفته ميشود مقامي در اين عالم است که حامل اسم اعظم ميباشد، به چه معني است. حال اينکه کسي بخواهد خودش حامل اسم اعظم باشد پيشکش.
نسبت اسم اعظم به ساير اسماء الهي
جهت توجه به معني و جايگاه «اسماء الهي» نسبت به اسم اعظم، به عنوان مثال وجود نور بيرنگ نسبت به نورهاي سبز و زرد و آبي را در نظر بگيريد که نور زرد شکل خاصي از نور است که شش نور ديگر را با خود ندارد و لذا حالا هم که اشياءِ اطراف ما را نشان ميدهد به رنگ واقعيشان نشان نميدهد. در حالي که نور بيرنگ؛ اولاً: حامل همهي هفت نور است، ثانياً: اشياء را به رنگ خاص خودشان نشان ميدهد. حال اگر کسي نور بيرنگ را در صحنه بياورد به واقع علاوه بر آن که اشياء را ميبيند و از تاريکي رها شده، اشياء را به رنگ واقعي خود ميبيند. اسماء الهي حقايق فعّال و با شعور عالم اند و تمام اين عالم جلواتي از اسماء الهيهاند، مثل نور زرد و آبي و قرمز. هر اسمي از اسماء الهي صفتي از حق را به صورت نازله مينماياند. حال اگر اسم اعظم در صحنه باشد و کسي با نور اسم اعظم عالم را بنگرد اولاً: حقيقت همهي عالم را به صورت کامل با خود دارد، ثانياً: آن حقايق به صورت جامع در نزد اوست. اينکه حضرت ميفرمايند: اسم اعظم نزد ما است، يعني تمام حقيقت عالم به نحو کامل و جامع نزد حضرت است. وقتي چنين شد حياتِ دست من به نحو کامل و در نهايت شدت در قبضهي حضرت ميباشد و قبل از آن که دست من در قبضهي من باشد در قبضهي حضرت است و نه تنها حيات عالَم به نحو شديد در قبضهي حضرت است، بلکه تمام اسماء به همان شکل در قبضهي ايشان ميباشد. وقتي ميگوييم حضرت اسماء را به صورت جامع در قبضه دارند، مثل آن است که نور بيرنگ به صورت جامع همهي نورها را در خود دارد و هر نوري در نور بيرنگ مستغرق است و به نور بيرنگ موجود است و نه به نور خود.
در مورد تفکر نسبت به اسم اعظم، اولاً: بايد بدانيم «اسم» يعني چه؟ ثانياً: اين که گفته ميشود ارکان عالم را اسماء الهي پُر کرده به چه معني است، تا معني اسم اعظم و جايگاه حاملان اسم اعظم روشن شود. اينکه اميرالمؤمنين ميفرمايند: «لَوْ أَحَبَّنِي جَبَلٌ لَتَهَافَت» اگر محبت من در دل کوه افتد متلاشي ميشود. به جهت آن است که شناخت جايگاه حضرت در هستي به عنوان محل تجلي اسم اعظم موجب آنچنان شيدايي ميشود که انسان نميتواند وجود خود را تحمل کند، تماماً خود را در مقابل حضرت نفي ميکند و بدون آنکه خودي براي خود قائل باشد، همهي حضور را براي حضرت مييابد. حضرت به رميله ميفرمايند: «يَا رُمَيْلَةُ مَا مِنْ مُؤْمِنٍ وَ لَا مُؤْمِنَةٍ يَمْرَضُ إِلَّا مَرِضْنَا لِمَرَضِهِ وَ لَا حَزِنَ إِلَّا حَزِنَّا لِحَزَنِهِ وَ لَا دَعَا إِلَّا أَمَنَّا لِدُعَائِهِ وَ لَا سَكَتَ إِلَّا دَعَوْنَا لَهُ وَ لَا مُؤْمِنٌ وَ لَا مُؤْمِنَةٌ فِي الْمَشَارِقِ وَ الْمَغَارِبِ إِلَّا وَ نَحْنُ مَعَه» اى رميله هيچ مؤمنى بيمار نمىشود، مگر اينكه ما هم به خاطر او بيمار مىشويم و اندوهى به او نمىرسد، جز اينكه ما هم اندوهگين مىشويم و هيچ دعايى نمىكند، مگر اينكه برايش آمين مىگوييم و هرگاه ساكت باشد، برايش دعا مىكنيم. - رميله عرض كرد: اين مسأله نسبت به كسانی است كه در اين شهر با شما ساكن هستند، ولی كسانی كه در مکانهای دور، سكونت دارند، چطور؟ فرمود: - هيچ مؤمنى در شرق و غرب عالم از نظر ما پنهان نيست، مگر اينكه ما با اوييم. ملاحظه کنيد اتحاد با اسم اعظم چه نوع حضوري براي امامان بهوجود ميآورد. إنشاءالله نسبت به اين نحوه حضور بعداً بحث خواهد شد.
با نظر به مقام حقيقي اهلالبيت ميتوان اولاً: مسيرِ سير حقيقي خود را يافت. ثانياً: همّت سير به سوي مقصد را به نور اهل البيت پيدا کرد و راه افتاد. حضرت با طرح اين نکات دارند اسرار عالم را آشکار ميکنند که اسم اعظم چيزي است که «لَوْ شِئْنَا خَرَقَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ» اگر ما بخواهيم ميتوانيم آسمان و زمين را پارهپاره کنيم «وَ نَنْتَهِي بِهِ إِلَى الْعَرْشِ» به وسيلهي اسم اعظم به عرش منتهي شويم. «فَنَجْلِسُ عَلَيْهِ بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ» و در محضر خداي عزوجل که حقيقت اسم اعظم است قرار گيريم، به طوري که در آن مقام، حق در آينهي خود به جمال علي اسم اعظم را ميبيند و علي در منظر خود به اسماء عاليهي الهيه حق را ميبيند. در ادامه ميفرمايند: «وَ يُطِيعُنَا كُلُّ شَيْءٍ» در مقام حمل اسم اعظم همه عالم از ما اطاعت ميکنند. اميدوارم با مقدماتي که عرض شد به راحتي بتوانيد چنين مطلبي را تصديق کنيد. به گفتهي حافظ در تصديق مقام اسم اعظم براي سروِ خانهي بندگي يعني موليالموحدين:
مرا در خانه سروي هستکاندر سايه قدش
فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارمگرم صدلشکر از خوبان به قصددلکمينسازند
بحمد الله و المنه بتي لشکرشکن دارمسزد کز خاتم لعلش زنم لاف سليماني
چواسم اعظممباشدچه باک از اهرمن دارمخدايا به حقيقت انوار عالي اين ذوات مقدس، قلب ما را متوجه حضور عالمگير اهل البيت بگردان.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي بيست و دوم،
اسم اعظم و مقام اهل البيت
بسم الله الرحمن الرحيم
حضرت علي بعد از آن که جايگاه خود را در عالم هستي به جناب سلمان و اباذر متذکر شدند، فرمودند: آنچه که خدا به ما داده است از اينها بالاتر است و موضوع علمشان به اسم اعظم را پيش کشيدند و نقش اسم اعظم در عالم هستي را روشن نمودند که تمام زمين و آسمان و مغرب و مشرق و جهنم و بهشت و آسمان و قمر همه در قبضهي صاحب اسم اعظم است.
اميدوارم بعد از انزواي طولاني معارف شيعه، مثل همين صاحب اسم اعظمبودن اهل البيت، بتوان با دقت در اين سخنان، معارف گرانقدري را به بشريت عرضه کرد. از خود بپرسيم اسم اعظمي که اين بزرگان ميفرمايند چيست و در عالم چه جايگاهي دارد و چطور ما ميتوانيم به آن شناخت پيدا کنيم؟ البته علم به حقايق غيبي عالم، براي درست فکر کردن است و لازم نيست وقتي در مورد اسم اعظم سخن می گوئيم خودمان حامل اسم اعظم شويم. مگر وقتي ما ميخواهيم خدا را بشناسيم ميخواهيم خدا بشويم؟ با اين که اين همه در روايات داريم «أَفْضَلُ الْعِبَادَةِ إِدْمَانُ التَّفَكُّرِ فِي اللَّهِ وَ فِي قُدْرَتِه»؛ بالاترين عبادت تفکر در بارهي خدا و قدرت او است. چون با شناخت خدا است که ميتوانيم مسائل را درست تجزيه و تحليل کنيم. البته شناخت واقعي خدا شناختي است که انسان با جانش حضور خدا و جلوات اسماء او را حس کند. چون آن شناختي که دين ارائه ميدهد غير از شناختي است که کتاب و مدرسه از طريق استدلال در ابتداي کار به ما ميآموزد. شناختي کارساز است که موجب ياد خدا شود و قلب همواره متذکر خدا باشد. همانطور که قرآن را «ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ»؛ ميدانيم و ميخواهيم از طريق قرآن غفلتهاي خود را بزدائيم. اگر کسي بتواند مطالب قرآن را بفهمد هنوز به مقصد اصلي که قرآن براي آن نازل شده دست نيافته است زيرا بايد بتواند روح خود را آنچنان آماده کند که به لطف الهي، قرآن ذکر او گردد. با ورود به چنين حالتي است که انسان راه را پيدا کرده، حال هر قدر که جلو برود به مقصد ميرسد. همه تلاش من و شما بايد براي پيداکردن راه باشد، اگر راه پيدا بشود هر چقدر جلو برويم به مقصد نزديکتر ميشويم ولي تا راه پيدا نشده هر چه بيشتر تلاش کنيم بيشتر دور ميشويم. به تعبير حضرت صادق: «الْعَامِلُ عَلَى غَيْرِ بَصِيرَةٍ كَالسَّائِرِ عَلَى غَيْرِ الطَّرِيقِ وَ لَا يَزِيدُهُ سُرْعَةُ السَّيْرِ مِنَ الطَّرِيقِ إِلَّا بُعْداً» کسي که بدون بصيرت لازم قدم در راهي بگذارد مثل کسي است که در بيراهه قدم گذارده، هرچه بيشتر تلاش کند بيشتر دور ميشود.
دانايي نسبت به قرآن خيلي خوب و لازم است تا راهِ توجه قلب به طرف حقايق را بشناسيم ولي متوقف شدن در دانايي بدون رسيدن به تذکر، مشغولشدن به آدرس است. علم به قرآن غير از آن است که قرآن کتاب ذکر انسان بشود به همين جهت ميفرمايد: قرآن فقط با متقين حرف دارد و موجب هدايت آنها ميشود. يعني اگر کسي دلش بنا نداشته باشد از قرآن به عنوان ذکر قلبي بهره ببرد قرآن با او حرف ندارد. همينطور که خداشناسي براي اهل تقوا موجب تجلي نور است و با رعايت تقوا موجب ادامهي آن نور بر قلب انسانهاي متقي ميشود. اين غير از آن خداشناسي است که با صد دليل وجود خدا اثبات ميشود. خداشناسي قلبي طوري است که اگر يک مقدار پرخوري کنيم آن خدا ميرود و ديگر حضور خدا را در قلب خود احساس نميکنيم، با شنيدن يک غيبت مييابيم که ديگر خدا نداريم. اگر با انجام گناهان ويران شدن خود را نميبينيم به خاطر آن است که هنوز وارد جاده نشدهايم. يقيناً اگر با يک غيبت ويران شديد تازه معلوم است با خدايي که متذکر قلب است مرتبط بودهايد و حالا او با آن غيبت رخ خود را از قلب ما پوشانده است.
بزرگان دين ميفرمايند اگر قلب کسي ذکر را نشناسد هر چه هم ذکر بگويد بهرهاي نميبرد فقط مشغول کاري بوده است که گناه نکرده، اما به اين فرد ذاکر نميگويند که در حال سير باشد. اول بايد با به صحنهآوردن قلب، راه را پيدا کرد و اولين قدم، نظر به اسماء الهي است تا همهي عالم را از منظر اسماء الهي بشناسيم. پس از آن، نوبت معرفت به حضور اسم اعظم ميشود. البته ما هيچ وقت نميخواهيم با بحث در مورد اسم اعظم که حضرت اينجا ميفرمايند؛ به اسم اعظم دست يابيم اين يک طمعِ خام است ولي خيلي فرق است که آدم بفهمد اسم اعظم يعني چه و چرا حضرت ميفرمايند علم به اسم اعظم نزد ما است با اينکه نسبت به چنين حضوري جاهل باشد. با فهم چگونگي اسم اعظم، جايگاه حضرات ائمه را خواهيم شناخت و توسل به آنها جاي خود را پيدا ميکند و در همين راستا است که بعضي از اولياء با يک توسل همهي مسائلشان را حل ميکنند چون ميدانند با چه کساني سخن ميگويند و چگونه بايد مرتبط شوند. يکي از بهترين نتايج بحث در مورد اسم اعظم اين است که توفيق توسل به مقام عصمت و طهارت براي انسان پيدا ميشود.
در جلسهي قبل عرض شد که ابتدا بايد متوجه باشيم «اسم» يعني ذات حق در صفتي خاص، تا روشن شود اين که شما خدا را با اسم «ارحم الراحمين» صدا ميزنيد به چه معني است. وقتي فهميديم در اين اسم، حق در جلوهي رحمتش بر بنده، خود را مينماياند، چشم باز مي کنيم و او را مييابيم، ديگر به دنبال خداي ذهني نيستيم و اميدوارانه به او مينگريم. همهي ما اسماء الهي را ميخوانيم و او براساس آن اسم با ما روبهرو ميشود ولي چون به دنبال خداي ديگري هستيم او را نمييابيم. مگر نه اين است که حق همه جا هست و غير حق در صحنه نيست. حال بايد بدانيم که حق از طريق جلوات اسماء الهي در صحنه است، به صورت حيِّ قيّومِِ سميعِ بصيرِ عليمِ محيي مميت. اشکال آن است که انسان فکر ميکند يک خدا داريم و يک رحمان. اين فکر نميگذارد با حق مرتبط شود. شخصي گفته بود رفتيم جنگل، از بس درخت بود جنگل را نديديم! فکر کرده جنگل، چیزی جداي از درختان است. روشن است که خداوند در جمال مخلوقاتش خود را مينماياند، همانطور که در صورت کمک ها و الطافش خود را نمايانده است. خدا خالق موجودات است يعني اين مخلوقات را جلوهي خود قرار داده است. در روايت داريم: «إنَّ اللّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَى صُورَةِ الرَّحْمَن» خداوند آدم را به صورت رحمان خلق کرد. يعني آدم چيزي نيست جز جلوهي اسم رحمان. کل عالم جلوهي اسم رحمان است. از طرفي حق به اسماء مختلف جلوه کرده تا عالم ايجاد شده است، پس کمالات حق در هرجا، با شکل خاصي ظاهر شده است، اگر حق بخواهد ما را سيراب کند با نور اسم ساقي سيراب ميکند. جهت توجه به اسماء الهي ، فقط درست نگاه کنيد. شما اگر توجه کنيد پيدا ميکنيد چون هر چه در اين عالم بگرديد جز اسم الهي نيست.
با توجه به امر فوق، در نظر بگيريد وقتي نورِ بيرنگ از منشور عبور کند و هفت نور ظاهر شود، اين نور سبز نور محدودي است که شش نور از آن جدا شده است، يعني سبز بودنش به جهت نقصها و محدوديتهايي است که دارد. همين قاعده در مورد همهي موجودات عالم هست که محدوديتهاي آنها، آنها را به صورت شيئ خاص در آورده است، محدوديتها از نيستياند، به گفتهي لَبيد شاعر زمان جاهليت:
اَلاَ کُلُّ شَيئٍ مَا خَلَا اللّه بَاطِل
وَ کُلُّ نَعِيمٍ لَا مَحَالَة زَائِلٌ بدانيد هر چيزي غير خدا غير واقعي و باطل است و ناگزير هر نعمتي زايلشدني است. پيغمبر ميفرمايند تنها شعرِ صادق و راست عربِ جاهلي همين شعر است که لبيد گفته است. وقتي روشن شد همانطور که سبزبودن نورِ بيرنگ به جهت محدوديتها است و همانطور ماهيت اشياء نيز به جهت محدوديتِ وجود است و اصالت ندارد، پس ميتوان گفت واقعيت عالم، ظهورات انوار و اسماء حضرت حق است و موجودي در مقابل حق نيست، ما هم در مقابل حق جز «بنده» نيستيم، يعني با بند بودن و وصل بودن به خدا هستيم و حقانيت ائمه هم به جهت آن است که مظهر اسماء الهي هستند به همان معني که حضرت صادق فرمودند: «نَحْنُ وَ اللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى»؛ به خدا سوگند ما اسماء حسناي الهي هستيم. و ارتباط با آنها همان ارتباط با خدا است. قرآن به پيامبر ميفرمايد: «قُلْ هَذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللّهِ»؛ بگو اين است راهي که من براي شما گشودم و آن راه اين است که به سوي «الله» ميخوانم.
به «اسم الله» خواندن، به معني خواندن به سوي اسمي است که جامع همهي کمالات الهي است، مثل نور بيرنگ است در مقابل ساير نورها. شما وقتي خدا را به اسم محيي ميخوانيد حق را به جلوهي اسم خاص خواندهايد. همانطور که بر سر سفرهي غذا آثار خداي رزّاق را مييابيد، ولي اميرالمؤمنين ميفرمايند: «ما رَايْتُ شَيْئاً الّا و رَايْتُ اللَّه فيهِ وَ مَعَه»؛ هيچ چيزي را نديدم مگر آنکه در آن چيز و با آن چيز «الله» را ديدم. اين يک مقام بسيار متعالي است. مثل اين است که شما نور زرد و سبز هم که ميبينيد محدوديتشان را نبينيد و همهي آن ها را در نور بيرنگ بنگريد. حضرت مولي الموحدين، تمام عالم را مظهر اسم «الله» مييابند، چون حقيقت همه مربوط به «اسم الله» است و اسماء الهي همه پرتو وجود اوست. شما با رؤيت درخت، به «اسم حيّ» منتقل ميشويد و به حق نظر ميکنيد منتها به نور اسم حيّ، اما اينکه اين درخت صنوبر است يا چنار، اينها به خاطر شرايط ظاهري است و جزء اصالتهاي آنها نيست.
وقتي مشخص شد که «اسم» يعني حق به جلوهاي خاص، معلوم ميشود «اسم اعظم» يعني حق با جلوهاي فوق جلوات جزئيهي اسماء، بدين معني که حق در آن اسم در عين جامعيت در درجهي کمال شديدتري حضور دارد. پس اسم اعظم يعني اسمي که تمام اسماء الهي در آن به شدت و کامل هست و همهي اسماء در اسم اعظم فانياند و باقي به اسم اعظماند. آري اسم اعظم يعني جلوهي حق به جامعترين شکل.
همهي عالم را اسماء الهي پرکرده است مثل آن که عرض شد ارکان دست من و شما را حيات پر کرده و آن را به صورت دست در آورده است و اگر حيات را از دست بگيري نه انگشتي ميماند و نه گوشت و استخوان - همه تبديل به خاک ميشوند- هويت و حرکت دست به حياتي است که در آن جاري است. در حاليکه حيات جاري در دست، اسمي از اسماء الهي است ولي اسم اعظم خدا نيست، اسم اعظم همهي حياتي را که در مظاهر مختلف ظهور کرده به نحو اتمّ و اکمل دارا است و نه تنها اسم حيّ را به نحو اتم و اکمل دارد بلکه همهي اسماء به همين نحوه در آن به صورت جامع حاضر است. در مباحث «معرفت نفس» قاعدهاي هست که ميگويد هر پديدهاي که مجردتر باشد داراي حضور بيشتري است. طبق اين قاعده؛ کسيکه حامل اسم اعظم است در همهي عوالم از همهي موجودات حاضرتر است، حتي در نزد خودِ موجودات از خود آنها به آنها نزديکتر است. وقتي به حضرت عيسي اسم حيات را ميدهند يعني وجود حضرت همان اسم حيّ است. اگر به کسي اسم اعظم دادند به اين معني است که او در تمام هستي به نحو اتمّ و اکمل حاضر است.
با توجه به اينکه حضرت مولي الموحدين ميفرمايند: خداوند به ما علم به اسم اعظم را داد، نتيجه اين ميشود که حتماً در اين هستي ذواتي هستند با چنين مقامي که با همهي مخلوقات عالم به نحو اتمّ هستند. حيات بنده و جنابعالي جلوهاي از اسم اعظم است لذا اسمي که حيات من و شما را دارا است، اين حيات را با شدت بيشتر دارد. از آن طرف هر موجودي هر چه مجردتر باشد در هستي حاضرتر است پس قبل از اينکه حيات من براي من در صحنه باشد وجود مقدس اميرالمؤمنين به عنوان حامل اسم اعظم، با تمام اسماء و به نحو شديدتر در صحنهي شخصيت من حاضر است. عنايت کنيد حضور ائمه در عالم - وقتي ميفرمايند: علم به اسم اعظم را به ما دادند- چه حضوري خواهد بود. به اين معني که جان آنها اسم اعظم است، اسم اعظمي که رکن شديدترِ همهي موجودات عالم ميباشد. وقتي همهجا ظهور «اسماء» است و وجود مقدس ائمه به نحو اتمّ و اکمل با آن اسماءمتحدند و ارادهي آنها عين آن اسماء است، حساب کنيد عالم چگونه در قبضهي آنها قرار دارد و آنها چگونه در عالم حاضرند، و چرا بعد از آن که فرمودند: خداوند علم به اسم اعظم را به ما داده، ميفرمايند: «لَوْ شِئْنَا خَرَقَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ وَ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ»؛ اگر بخواهيم زمين و آسمان و بهشت و آتش را از جاي بر ميکنيم. فرمودند ميتوانيم با اسم اعظم در هستي سير کنيم و به عرش برسيم چون عرش جلوهاي از اسم اعظم است. کسي که علم به اسم اعظم دارد و قلبش با آن اسم متحد است و وجودش عين چنين جامعيت و کمالي است چگونه در مقام اتحاد با عرش نباشد و با حضرت حق در اُنس واقع نشود؟ اينکه ميفرمايند ما به عرش سير ميکنيم يعني بي واسطه با حضرت رب العالمين در انس قرار ميگيريم.
راز تصرف ائمه در عالم
ميفرمايند: «وَ يُطِيعُنَا كُلُّ شَيْءٍ حَتَّى السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ النُّجُومُ وَ الْجِبَالُ وَ الشَّجَرُ وَ الدَّوَابُّ وَ الْبِحَارُ وَ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ» همه چيز حتي آسمان و زمين، ماه و ستارگان و کوهها و درختان، چهارپايان و درياها، بهشت و جهنم در اطاعت ما ميباشند. حضرت اين موضوع را طرح ميکنند تا فکر کنيم مگر ميشود آسمان جداي از اميرالمؤمنين باشد و حضرت بتوانند آن را در اطاعت خود بگيرند؟ الاّ اينکه وجود نوري حضرت آنچنان در صحنه عالم حاضر باشد که ارکان همهي اشياء را به نحو شديدتر در قبضه داشته باشند. به عنوان مثال شما يک پرتقال در ذهنتان بياوريد و بعد بخواهيد آن را از ذهن خود محو کنيد. چون آن پرتقال از شما جدا نيست اين کار براي شما به راحتي ممکن است. موقعي ما از جملات حضرت تعجب ميکنيم و آن را بعيد ميدانيم که فکر کنيم يک آسماني است و يک اميرالمؤمنين جداي از عالم و يا يک بهشتي است و يک اميرالمؤمنيني جداي از بهشت و قيامت. ولي وقتي معني اتحاد با اسم اعظم را فهميديم و اين که تمام عالم صورت اسماء الهي است اعظم اسماء با جان حضرت متحد است، کافي است حضرت اراده کنند، ارادهي ايشان عين عمل خواهد بود و هرچه اراده کنند واقع ميشود. در همين رابطه حضرت امام صادق به حُمران بن اعين ميفرمايند: «إِنِ الدُّنْيَا عِنْدَ الْإِمَامِ وَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ إِلَّا هَكَذَا - وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى رَاحَتِهِ - يَعْرِفُ ظَاهِرَهَا وَ بَاطِنَهَا وَ دَاخِلَهَا وَ خَارِجَهَا وَ رَطْبَهَا وَ يَابِسَهَا» دنيا و آسمانها و زمينها در نزد امام مانند اين است، اشاره به كف دست خود كردند حاکي از آنکه ظاهر و باطن و داخل و خارج و تر و خشك دنيا را ميدانند. مُفَضل از حضرت صادق ميپرسد: «جُعِلْتُ فِداک يتَناوَلُ الإمامُ ما بِبَغداد بِيده؟» آيا امام ميتواند چيزي را که در بغداد است با دست خود بردارد؟ حضرت ميفرمايند: آري.
حضرت بعد از توجه دادن به نقش کسي که عالِم به اسم اعظم است ميفرمايند: «وَ مَعَ هَذَا كُلِّهِ نَأْكُلُ وَ نَشْرَبُ وَ نَمْشِي فِي الْأَسْوَاقِ» با همهي اينها ما ميخوريم و مينوشيم و مثل بقيه در کوچه و بازار قدم ميزنيم «وَ نَعْمَلُ هَذِهِ الْأَشْيَاءَ بِأَمْرِ رَبِّنَا» و اين تصرفات در عالم را به امر پروردگارمان انجام ميدهيم «وَ نَحْنُ عِبَادُ اللَّهِ الْمُكْرَمُونَ» و ما بندگاني هستيم که خداوند به ما کرامت کرده است «الَّذِينَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ» آن بندگاني که تماماً در اختيار خدا هستند و به امر او عمل ميکنند. و چون خودي ندارند حق به جان آنها تابيده است. قسمت آخر را فرمودند تا در موردشان غلوّ نشود و ما فکر نکنيم حال که تمام عالم را حضور ائمه فرا گرفته است پس همانها خدا هستند.
خدا إنشاءالله به نور خودش ما را به معارف عاليه اهل البيت مفتخر بگرداند.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي بيست و سوم،
جايگاه توسل به اهل البيت در هستي
بسم الله الرحمن الرحيم
حضرت مولي الموحدين فرمودند: مقامي فوق مقام تصرف بهشت و دوزخ به ما دادند و آن عبارت است از: «عِلْمَنَا لِلِاسْمِ الْأَعْظَمِ» علم ما به اسم اعظم. سعي شد حتي الامکان تصورمان را نسبت به اسم اعظم تصحيح کنيم و متوجه باشيم اولاً: اسم اعظم مقام جامعيت همهي اسماء الهي است، نه مجموعيت اسماء و ثانياً: مقام تامّ و تمام اسماء است.
عزيزان عنايت داشته باشند که بايد از دو جهت به اسم اعظم نگاه کرد. يکي اينکه اسم اعظم به نحو اتمّ جامع همهي مخلوقات هستي است و همه مخلوقات مظهر اسم الله هستند، پس اسم اعظم مقام جامعيت و تماميت همان اسمي است که تمام عالم مظهر آن اسم است، يعني اسم الله، چون تمام عالم مظهر اسم الله است و بقيهي عنوانها مثل ديوار و ستون و خيابان اعتبارياتاند و حقيقت ندارند. آنچه که حقيقت دارد و اعتباري نيست «اسماء الهي» و مظاهر آنها است. حال کسي که حامل اسم اعظم است حامل حقيقت تامّه همهي عالم است. اولاً: حامل اسمِ اعظم است يعني حامل حقيقت تمام موجودات عالم به جامعيت است. ثانياً: علم به اسماء الهي، علم قلبي و حضوري و وجودي است. پس کسي که حامل اسم اعظم است جانش عين تمام حقايق عالم است به نحو اعظم آن. اسم اعظم حقيقت تامهي همهي مخلوقات عالم به جامعيت است. در نتيجه جانِ حامل اسم اعظم حامل همهي حقيقت عالم است. و هرجا کسي که حامل اسم اعظم است حاضر باشد، حامل حقيقت همهي مخلوقات حاضر است.
هر مخلوقي مثل درخت يا دريا يا ملائکه اولاً مظهر اسمي از اسماء الهي است و نه مظهر همهي اسماء. ثانياً: آن اسم به نازله در اين موجودات هست. مثلاً درخت که مظهر اسم حيّ است، اسم حيّ در آن به نازله موجود است. در صورتي که جان مبارک صاحب اسم اعظم اولاً: با همهي اسماء متحد است. ثانياً: آن اسماء به صورت کامل در ايشان هست و نه به صورت نازله، به اين صورت که مثلاً در مورد اسم حيّ، تمام حقيقت حيات نزد او است. حال با توجه به اين امر عنايت بفرمائيد ائمه چه حضوري در عالم دارند، بيش از آن اندازه که انسان با جان خود متحد است و در نزد خود حاضر است، آنها نه تنها در عالم حاضرند، بلکه قدرت تصرف در همهي عالم را دارند. علم من به خودم علمي است حضوري و به همين جهت هيچگونه دوگانگي بين من و علم من به خودم وجود ندارد، نفس ناطقهي من با قوايم متحد است، همينکه ارادهاي کنم چشمم را ببندم، چشم من بدون هيچ مقاومتي بسته ميشود، چون رابطهي قوهي بينائي من با نفس ناطقهام حضوري و وجودي است، هر چند ممکن است چشم من به عنوان عضوي از بدنم در اختيار من نباشد اما قوهي بيناييام در اختيار من است. حال همينطور که شما با قوايتان متحديد، وجود مقدس اهل البيت با تمام حقايق عالم متحدند و عالم در تصرف آنها است. کافي است ما متوجه جايگاه مخلوق اوّل در عالم باشيم، تمام اين معارف لامحاله در آن مقام موجود است، بدون آنکه غلوّي در کار باشد اين معارف لازمهي منطقي توجه به جايگاه مخلوق اول است. اعتقاد به حقيقت مخلوق اول در عالم، لازمهي اعتقاد به خداوند است، چون همينکه «الله» باشد، تجلي «اسم الله» که جامع همهي کمالات است در صحنه است. مخلوق اول، مخلوقي است که جامع همهي کمالات و حامل همهي اسماء الهي به نحو جامع و کامل است.
عظمت تشيع اين است که بعد از اين که منور به چنين معرفتي شد مصاديق آن را هم پيدا کرد. بنده مطمئنم اگر دنيا از غفلت بيرون آيد و امکان گفتگو و فکرکردن در جهان فراهم شود به خوبي ميتوان چنين معارفي را به ميان آورد و انديشهها را متوجه آن نمود. پس از توجه به حقانيت چنين معارفي تطبيق آن مقامات با اهل البيت کار مشکلي نيست. محال است غير از اهل البيت کسان ديگري را مصداق چنين مقاماتي گرفت. چون تفاوت انسان معصوم و غير معصوم بسيار زياد است. ملاحظه فرموديد با اينکه بزرگان اهل دل براي حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» ارزش زيادي قائل بودند و ميگفتند اين مرد از دورهي جواني تا حال يک مکروه هم انجام نداده است، ولي ايشان خود را خاک پاي امام معصوم هم حساب نميکردند. اگر روشن شود در مقام انسانيت چنين حقيقتي در اين عالم هست، هرگز انسانهاي بزرگ ادعا ندارند مصداق آن هستند مگر خود معصومين. آقاي جرج جرداقِ مسيحي ميگويد: اي علي آيا ميشود دوباره بر منبر مسجد کوفه بالا روي و با سخنان حکيمانهات تمام حکيمان از سرتا سر عالم را پاي منبر خود جمع کني؟ هر جاي دنيا برويد اگر آنها پذيرفتند که چنين مقامِ نوري در عالم هست، مصداق آن را يقيناً اميرالمؤمنين و ساير ائمه ميدانند. از آن طرف هرگز کسي پيدا نميشود که اميرالمؤمنين را درست بشناسد و در مقابل حضرت به تمامه تواضع نکند، پس ما با دنيا مشکلِ مصداق نداريم. مشکل، عدم طرح چنين معارفي است و اينکه دنيا هنوز براي فهم چنين معارفي آماده نشده است.
امام و جنبهي کمالي اعمال
عرض شد به همان شکل که انسان با جان خود متحد است و در قواي خود ميتواند تصرف کند، اهل البيت در عالم ميتوانند تصرف عالي داشته باشند.
وقتي متوجه حضور کامل و تمام حقيقت اهل البيت در عالم شديم و اين که در هر جا اصل و حقيقت هر چيز در قبضهي آنها است، معني توسل مشخص ميشود به اين معني که شما نظر خود را مياندازيد به نور ذوات مقدسي که حامل همهي اسماء عالماند و از پرتو نوري آنها و تصرفات آنها در عالم بهره مند ميشويد، و از آنها کمک ميگيريد تا شما را با جنبهي کمالي عالم مرتبط کنند، تا به جنبهي کمالي خود نزديک گرديد و به تعادل از دست رفته نسبت به خود و عالم برگرديد. آيا لازمهي آن معرفت چنين توسلي نيست، آيا اين توسلات به جهت يک شعور برتر و متعالي نميباشد؟ درست است که ما آنطور که حق مطلب است وظيفهي خود را اداء نميکنيم، ولي بالأخره جهتگيري شيعه درست است، به اين معني که دستمان را ميدهيم به دست يک چشمدار تا بيراهه نرويم. شما معني و جايگاه حضور انسانهاي معصوم را در هستي بشناسيد و حضور آنها را احساس کنيد آن وقت ميبينيد در آنجايي که بايد حاضر باشند به خوبي حاضرند و گذشته و آينده و مرده و زنده هم ندارند، به خوبي در عالم تصرف ميکنند و موجودات را در اختيار ميگيرند. جابر بن عبدالله ميگويد سه روز راه از مدينه از حضرت صادق دور شده بودم، يک مرتبه ديدم يک آدمي بلند قد با چهرهاي زرد، نامهاي از حضرت به دستم داد، نگاه کردم ديدم مُهر نامه هنوز خشک نشده است. تعجب کردم گفتم اين همه راه را چطوري آمدي؟ گفت من از جنيان هستم. اين نمونهاي از نحوهي تصرف ائمه در عالم است.
عمده آن است که متوجه باشيم اگر به ذوات مقدس اهل البيت متوسل شويم به حقيقتِ کاملهي هر موجودي متوسل شدهايم تا جنبهي نقص ما را نسبت به خود و نسبت به عالم، به جنبهي کاملهي خود و عالم سوق دهند. شما به آنها متوسل ميشويد که فلان مشکل را براي ما حل کنيد. مگر حضرت به عنوان مقام حامل اسم اعظم به صورت تامّ و تمام در تمام آن چيزي که شما از ايشان ميخواهيد حاضر نيستند؟ پس اگر صلاح باشد به راحتي مشکل را حل ميکنند.
اساتيد سلوک توصيهشان اين است که عبادات را از منظر ائمهي معصومين يا از منظر وجود مقدس حضرت صاحب الامر انجام بدهيد تا عبادات شما با کمالي که آنها در عبادات دارند به صحنهي قلب شما بيايد. مثلاً زيارت خانهي خدا در مکه را از منظر امام زمان انجام دهيد تا زيارت شما به زيارت آن حضرت که کاملترين زيارت است متصل گردد و شما نيز منور به کاملترين زيارت شويد. اگر دو رکعت نماز با نور اميرالمؤمنين بخوانيد تمام نمازهاي عالم هستي را خواندهايد، زيرا نماز امام صورت تامهي نماز است و با نور آن حضرت إنشاءالله راه ورود نماز کامل به قلبتان باز ميشود. يکي از دستورالعملهاي مرحوم آقاي ملکي تبريزي همين است که شما از منظر امام معصوم اعمال خود را انجام بدهيد. امام معصوم داراي وجود وسيعي هستند به طوريکه نسبت به هر کس از خودش به خودش نزديکترند. پس دستور آقايان در مورد اينکه ميفرمايند: از منظر امام اعمال خود را انجام دهيد، کاملاً روي حساب است و مي خواهند ما با مرتبهي برتر وجود خود، که همان امام است، به نابترين و کاملترين شکل ممکن اعمال و زيارات خود را انجام دهيم. آن بزرگاني که وارد اين وادي شدند هر روز بيشتر از روز قبل به جنبهي کمالي اعمالشان نزديک ميشوند و اگر ما هم شروع کنيم راه گشوده ميشود، چون امام نزديکترين حقيقت به ما است ولي از آنجايي که در ابتدا برايمان چنين نزديکي ملموس نيست فرمودهاند ابتدا از منظر استادتان شروع کنيد. مثلاً استادِ سلوکيتان را به يک نحو کاملتر از خودتان در اعمال ببينيد و از منظر او اعمال عبادي را انجام دهيد، متوجه ميشويد نمازتان دارد سر و سامان ميگيرد. اين راه خوبي است ولي مقصد در اين امور خودِ امام است که در مقام قرب الهي است و راه قربِ ما به سوي خدا را ميگشايد. بايد بدانيد جايگاه توسل به ائمه و اين که به ما ميگويند از منظر امام معصوم سير خود را انجام دهيد، به چه معني است.
توسل بر اين مبنا است که متوجهي حضور انسانهاي کاملي هستيم که هيچ مانعي بين آنها و جنبهي کمالي موجودات نيست و آنها ميتوانند هرکس را به جنبهي کمالياش متصل گردانند. به امامان متوسل ميشويم که ما را از موانع کمالمان آزاد کنند و از حجابها نجات دهند تا حقيقت برايمان روشن شود، چون به خودي خود و با تکيه بر خود هرگز نميتوانيم از نقصها و حجابهاي خود رها شويم مگر به نور انسانهاي کامل. قدم اول آن است که متوجه نقصهاي خود و حقيقت عبوديتمان بشويم، به همين جهت تا به ذُلّ عبوديت نرسيم راهِ توسل گشوده نميشود تا بتوانيم دامن اهل البيت را بگيريم. تا زماني که به خود و قواي خود نظر داريم گرفتار حجاب هستيم و خود را محتاج عنايات حق نميدانيم در حاليکه:
بي عنايات حق و الطاف حق
گر ملک باشد سيه باشد ورقاينکه بعضي متوجه نميشوند بدون واسطهي فيضي که صورت تامهي اسماء الهي است محال است کسي جلو برود، چون هنوز کار را شروع نکردهاند تا متوجه نقص خود بشوند. وقتي شروع کرديم متوجه ميشويم چقدر نياز به دستگيري داريم و بايد چشم خود را از مددهاي انسانهاي کاملي که عالِم به اسم اعظم هستند برنداشت، در عين اينکه اسم اعظم، اعظمِ اسماء الهي است.
حضرت در ادامه ميفرمايند: «وَ مَعَ هَذَا كُلِّهِ نَأْكُلُ وَ نَشْرَبُ وَ نَمْشِي فِي الْأَسْوَاقِ» با آنکه عالم به اسم اعظم هستيم در جايگاه خود يک انسانيم با همهي نيازهاي انساني مثل خوردن و نوشيدن و براي رفع حوائج زندگي به بازاررفتن «وَ نَعْمَلُ هَذِهِ الْأَشْيَاءَ بِأَمْرِ رَبِّنَا»؛ و همهي اين کارهايي را که به نور اسم اعظم انجام ميدهيم، به امر پروردگارمان است.
چنانچه ملاحظه ميفرمائيد، خداوند همهي امور را در اختيار انسان کامل قرار داده تا ما نگوئيم خودمان تصميم ميگيريم و در نتيجه در کلافهي ناتواني فرو رويم و بعد براي خود تحليل کنيم چون آن کار را نکردم نتيجه نگرفتم، غافل از اينکه اگر صدها حساب هم با خود کرده بوديم هيچ نتيجهاي نميگرفتيم چون بدون توجه به انسان کامل و واسطهي فيض الهي ميخواستيم جلو برويم و به نتيجهي کامل هم برسيم. همينطور که شاه بعد از آنکه سقوط کرد فکر ميکرد اگر در سال 42 حضرت امام خميني«رضواناللهعليه» را اعدام کرده بود رژيمش سقوط نميکرد! فکر ميکرد دنيا دست اوست. نميفهميد با ظلمهايي که کرد خداوند سقوط را بر پيشاني آن رژيم حک نمود. همهي انسانهاي فاسد وقتي با شکست خود روبهرو ميشوند، همين طور فکر ميکنند، با اين تصور که ميتوانستهاند کاري در مقابل سنتهاي الهي انجام دهند و انجام ندادهاند. قرآن ميفرمايد: «لِيَقْضِيَ اللّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً»؛ خداوند قضايي ميراند تا آن کاري که بايد بشود انجام شود، حتي به دستِ خودِ فاسدان.
آري تا نظر به خود داريم در کلافهها گرفتار ميشويم و راه سقوط و ناکامي خود را نميبينيم. اولين قدمي که مقام حساب ميشود، اين است که همهي همت ما در جهت نفي ميل نفس امّاره باشد و نظر را به حق بيندازيم تا حق با جلوهي اسماء حسنايش، در جمال ائمهي معصومين به کمکمان آيد و از ما دستگيري کند. راز همهي موفقيتها را بايد در انصراف از خود و نظر به حق جستجو کرد، در اين صورت حجابها پاره مي شود و حق نمايان و رابطه برقرار ميگردد. گفت:
با خودي تو ليک مجنون بيخود است
در طريق عشق هوشياري بد استمحبوب جان هر انساني وقتي ظهور ميکند و جذبههاي خود را شروع مينمايد که نظر را از خود برداريم و به او بيندازيم و تمام نجات در نظر به حق نهفته است. و در همين راستا حضرت راز اين که خداوند آنها را شايستهي چنين مقامي دانست روشن ميکنند که: «وَ نَحْنُ عِبَادُ اللَّهِ الْمُكْرَمُونَ الَّذِينَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ»؛ ما بندههاي مورد کرامتي بوديم که از اراده و سخن خداوند پيشي نگرفتيم و به امر او عمل ميکرديم. وقتي منيّت آنها وسط نيست حق در ميدان است و تمام حرکات و سکناتِ وجود مقدسشان فعلالله ميشود. مقامشان مقام ظهور اسم جامع الهي يعني اسم اعظم است. و چون مقام اسم اعظم، حضور در کل هستي است آنها داراي چنين حضوري ميشوند و دست همه را ميگيرند تا به مقصد برسانند و خودشان را هم جز بندهي خدا نميدانند.
از خداوند باري تعالي با تمام وجود تقاضامنديم که ما را اولاً: متوجهي مقام اين ذوات مقدس بگرداند. ثانياً: توفيق توسلات عالي نسبت به آن مقام به ما عطا بفرمايد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»جلسهي بيست و چهارم،
برکات معرفت به حقيقت نوراني ائمه
بسم الله الرّحمن الرّحيم
همين طور که مستحضريد حضرت اميرالمؤمنين در حديث مبارک نورانيت بعد از آنکه مطالبي را در مورد مقام اسم اعظم فرمودند در آخر حديث ميفرمايند: «وَ جَعَلَنَا مَعْصُومِينَ مُطَهَّرِينَ وَ فَضَّلَنَا عَلَى كَثِيرٍ مِنْ عِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ فَنَحْنُ نَقُولُ [الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ] وَ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَى الْكافِرِينَ أَعْنِي الْجَاحِدِينَ بِكُلِّ مَا أَعْطَانَا اللَّهُ مِنَ الْفَضْلِ وَ الْإِحْسَانِ» خدا ما را معصوم و مطهَّر قرار داد و بر بسياري از بندگان مؤمنش برتري داد و ما اظهار ميداريم؛ «حمد خدايي را که ما را در اين رابطه هدايت فرمود و اگر خداوند ما را هدايت نکرده بود ما هرگز به خودي خود هدايت نميشديم» و او کلمه و سنت عذاب را بر کافرين يعني آنهايي که منکر عنايات الهي به ما هستند، قرار داد.
کمال ائمه و حفظ عصمت
از نکاتي که عزيزان در معارف ديني بايد مستحضر باشند اين مسئله است که مقام عصمت براي ائمه از طرف خدا شروع ميشود و وظيفهي آنها اين است که آن مقام را حفظ کنند. خداوند ائمه را معصوم قرار ميدهد و آنها بايد در تمام عمر عصمت خود را حفظ کنند، در حالي که به بقيهي افراد پيشنهاد ميشود گناه نکنند تا آرام آرام به عصمتِ اکتسابي برسند. سختترين کار اين است که کسي را از ابتدا در مقام عصمت و طهارت قرار دهند سپس بگويند آن عصمت را حفظ کن. خداوند ميدانسته که ائمه چنين همّت و استعدادي دارند که عصمت خود را در عين زندگي مثل ساير انسانها، حفظ کنند. به ما دستور ميدهند دروغ نگوئيد، با اينکه ميپذيريم دروغ نگوييم ولي غفلت ميکنيم و پس از مرتکبشدن، توبه ميکنيم و دوباره غفلت ميکنيم و دوباره توبه ميکنيم تا آرامآرام بالأخره ميرسيم به جايي که ديگر دروغ نميگوئيم. حال به کساني با حفظ اختيار و داشتن غضب و شهوت و ساير امور انساني، دروغ نگفتن را بدهند و بگويند آن را حفظ کنيد. اگر کمي فکر کنيد تصديق ميفرمائيد چه کار مشکلي است و نه تنها خداوند به آنها ميفرمايد حالت دروغنگفتن را حفظ کنيد، بلکه اگر دروغ گفتند بهکلي از آن مقام براي هميشه ساقط ميشوند. ما اگر خطايي هم کرديم توبه ميکنيم ولي انسانهاي معصوم با يک گناه به کلي از مقام عصمت خارج ميشوند، به همين جهت تمام عمر در حالت حفظ آن مقام هستند و کمال آنها حفظ مقام عصمت است در عين داشتن غضب و شهوت، همين موجب کمال آنها ميشود. مثل اين که يک دانشجو در ابتدا در تمام دروس نمرهي بيست بگيرد، کمال او حفظ همان نمرههايي است که ابتدا آورده است. پس اينکه ميپرسند آيا معصومين هم کمال دارند؟ جواب آن است که کمال آنها حفظ عصمت است، آنها بايد تمام عمر، خود را در قلّهي کمالي که قرار گرفتهاند حفظ کنند و از آن جايي که وقتي نفسِ انسان به کمال لازم رسيد عزرائيل آن را قبض ميکند، در مورد ائمه نيز وقتي با حفظ عصمت، کمال لازم را اخذ کردند، نفس آنها را قبض مينمايد. کمال آنها به کاملتر شدن نيست به حفظ عصمت است، عصمتي که اميرالمؤمنين در وصف آن فرمودند: «وَ جَعَلَنَا مَعْصُومِينَ مُطَهَّرِينَ»؛ و خداوند ما را معصوم و مطهّر قرار داد. «وَ فَضَّلَنَا عَلَى كَثِيرٍ مِنْ عِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ» و بر اکثر بندههاي مؤمنش برتري داد. «فَنَحْنُ نَقُولُ «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ» و بدون آن که ما آن را از خود بدانيم ميگوئيم: حمد خدا را که ما را به اين مقام هدايت کرد و اگر هدايت خدا نبود به اينجاها نميرسيديم. در عين آنکه خداوند عالم است که اين افراد آن نعمت بزرگ را ميتوانند حمل کنند. به قول مولوي:
راند حق اين آب را در جوي تو
آفرين بر دست و بر بازوي تودر ادامه ميفرمايند: «وَ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَى الْكافِرِينَ» و کلمهي عذاب بر کافرين محقق شد. «أَعْنِي الْجَاحِدِينَ بِكُلِّ مَا أَعْطَانَا اللَّهُ مِنَ الْفَضْلِ وَ الْإِحْسَانِ» کافرين يعني آنهايي که منکر آن فضل و احساني هستند که خداوند به ما داده است. پس اگر کسي باور نکند در نظام الهي چنين مقامي هست گرفتار کفر شده و کافر است.
ارزش فارابي آن است که انديشهي بشر را در نگاه فلسفي متوجه حقايقي کرده که قبلاً چنين معارفي مطرح نبوده و موضوع عقل فعّال و عقل بالمستفاد را به ميان آورد. فارابي ميخواهد با آن زبان وجود حقيقتي را در عالم گوشزد کند که اميرالمؤمنين در اين روايت از آن خبر دادند. چون عموماً وقتي ميگوئيم امام فوق عالم است، انسانهاي معمولي به جاي مقام نوري يک شخص را تصور ميکنند، در صورتي که در آن مقام، شخص مطرح نيست، و شخص امام در اين دنيا مصداق عيني آن مقام است و بايد از طريق توجه به حرکات و سکنات امام به مقام او نظر کنيم تا بتوانيم وجود آن مقام را تصديق نمائيم و گرفتار انکار و کفر نگرديم. فارابي براي اينکه اين مشکل پيش نيايد با زبان فلسفي موضوع را ارائه ميدهد، هر چند بعد از آنکه وجود آن مقامات ثابت شد، واژههايي مثل «قلم اعلا» و «نفس کليه» و «واسطهي فيض» رساتر است، ولي تصور صحيح آن با طرح موضوع عقل فعّال و عقل بالمستفاد کارگشا است.
حاصل قضيه اينکه اولين شرط براي ورود به ايمان و تعالي يافتن در تفکر صحيح، توجه داشتن به مقام انسانهاي کامل است و اين که حقايقي در اين عالم هست که حامل اسم اعظم خداوند ميباشند و ملاک ايمان و کفر افراد و بهشت و جهنم رفتن انسانها چنين انسانهايياند. مطمئن باشيد اگر اين موضوعات درست مطرح شود بشريت نه تنها انکار نميکند بلکه استقبال مينمايد و جلو ميرود. وقتي در دروس فلسفهي اسلامي بحث علم خدا پيش آمد در ابتدا باورمان نميآمد با چنين معارف عميق و دلپذيري روبهرو ميشويم مبني بر اينکه علم خداوند، علم اجمالي در عين کشف تفصيلي است، در آن جا پيش خود گفتم مگر ميشود کسي با چنين معارفي روبهرو شود و انکار کند؟ در آن حال انسان ملاحظه ميکند عجب دنياي زيبايي است و چقدر حضور خداوند در عالم دلپذير است و ما از آن غافل بوديم. توجه به اين نحوه حضور براي خداوند توسط ائمه گوشزد شده و فيلسوفان اسلامي آنها را تئوريزه کردهاند، مثل کاري که فقها بر روي روايات فقهي انجام ميدهند و آيات و روايات را به صورت فتوا در ميآورند.
حضرت ميفرمايند: کافر از آن جهت کافر است که نظام الهي را آن طور که هست نميشناسد و متوجه چنين حقايق عاليهاي در عالم نيست. کفر اعتقادي غير از کفر فقهي است. بعضيها از نظر فقهي کافر نيستند و ميتوان دست تر به آنها گذاشت. ولي اعتقادشان آن اعتقادي نيست که بايد باشد. حتماً شنيدهايد که رسول خدا در رابطه با فکري يا عملي ميفرمايند: چنين افرادي مجوس امت من، يا يهود امت من هستند. اين يعني عقايد و اعمالشان مطابق امت من نيست. آن وقت عنايت داشته باشيد وقتي خداوند ميفرمايد: «وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرينَ» خداوند کافران را هدايت نميکند. پس اگر کسي متوجه چنين مقاماتي براي اهل البيت نشود، از هدايت الهي محروم خواهد شد و راه به جايي نميبرد و به اهداف عاليهاي که جانش بايد برسد، نميرسد. حضرت ميفرمايند: کلمهي عذاب بر کساني محقق ميشود که منکر آن کمالاتي باشند که خداوند به ما داده. متأسفانه بعضي از مواقع ارزشها وارونه ميشود، در يک نظام سالم، ايثار ارزش است ولي قبل از انقلاب انديشهي کمونيستها طوري شده بود که اگر کسي به فقرا ايثار ميکرد و مالي به آنها ميبخشيد شديداً به او انتقاد ميکردند که با اين کار روحيهي مقابلهي مستضعفين با نظام شاهنشاهي را ضعيف ميکني و انقلاب عقب ميافتد. در مورد نظر به مقام آسماني ائمه هم به جاي آنکه متوجه چنين مقاماتي شوند و جهت خود را با توجه به نور آن ذوات مقدس، آسماني کنند، شروع ميکنند به اشکالگرفتن که آيا اين يک نوع تبعيض نيست که خداوند چنين کمالاتي را به عدهاي خاص داده؟ و از اين طريق راهِ گشايش معارف عالي الهي را بر روي خود ميبندند و راه کفر و تحقق عذاب الهي را ميگشايند.
بصيرت حقيقي
بالأخره پس از طرح اين نکات ظريف و معارف عالي حضرت ميفرمايند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! فَهَذَا مَعْرِفَتِي بِالنُّورَانِيَّةِ» اي سلمان و اي اباذر! اين است معرفت به مقام نورانيتِ من که از آن سؤال ميکرديد. «فَتَمَسَّكْ بِهَا رَاشِداً فَإِنَّهُ لَا يَبْلُغُ أَحَدٌ مِنْ شِيعَتِنَا حَدَّ الِاسْتِبْصَارِ حَتَّى يَعْرِفَنِي بِالنُّورَانِيَّةِ» پس به آن تمسک جوييد و آن را محکم بگيريد، آري «فَتَمَسَّكْ بِهَا رَاشِداً» با انديشهاي که حکايت از رشد صاحب آن انديشه دارد به آن تمسک جوييد و از آن بهرهمند شويد. با شعور و هوشياري عالمانه با آن برخورد کنيد. «فَإِنَّهُ لَا يَبْلُغُ أَحَدٌ مِنْ شِيعَتِنَا حَتَّى يَعْرِفَنِي بِالنُّورَانِيَّةِ» حقيقت اين است که هيچکدام از شيعيان ما به بصيرت واقعي نميرسند مگر اين که ما را به نورانيت بشناسند.
همهي حرف بنده و تأکيدهايي که خدمت شما داشتم اين بود که نگذاريم در توجه به مقام اهل البيت، مقام نورانيت آنها از منظر ما مخفي بماند. بعضيها اميرالمؤمنين را چون مرد عدالت است قبول دارند، به اين افراد نميگويند بصير. چنانچه ملاحظه فرموديد بنا به سخن اميرالمؤمنين بصيرت آن است که متوجه مقام نورانيت حضرت بشويم و به جاي آن که مقام حضرت را پائين بياوريم تا برايمان قابل درک باشند، بايد خود را بالا ببريم تا حضرت را در عاليترين مقام درک کنيم. بصيرت واقعي آن است که شيعيان حضرت، حضرت را به نورانيت بشناسند تا نظرشان به حضرت، مانند نظر به افراد معمولي نباشد و فکر کنند ميشود علي را با ساير خلفا مقايسه کرد منتها علي افضل از آنها است، غافل از اينکه آن حضرت در مقامي هستند که اَحدي در آن مقام نيست و کمال ساير انسانها در شناختن آن مقام و بهرهبردن از نور آن حضرت است. تعداد کمي از ياران اميرالمؤمنين متوجه مقام اصلي حضرت شدند، به همين جهت روايت ميفرمايد: اکثر امت بعد از رحلت رسول خدا مرتد گشتند، يعني جهت خود را از نظر به مقام نورانيت علي به سوي ديگري انداختند. وقتي آن طور که شايسته است متوجه مقام امام نشدند آنجايي که بايد نهايت جانبداري را انجام دهند، نميتوانند تا آخر بمانند، چون نظر به حقيقت و ذات ولايت و جنبهي آسماني آن حضرت نداشتند. همينطور که در انقلاب اسلامي يک عدهاي تا ميانهي راه آمدند، چون متوجه ذات انقلاب اسلامي و اتصال آن به غدير نشدند. در صدر اسلام عدهاي تلاش نکردند اميرالمؤمنين را پيدا کنند، بيشتر به دنبال آن بودند که افکار خود را به حضرت تحميل نمايند، اينها به دنبال خود بودند و نه به دنبال آن اميرالمؤمنين که خداوند براي هدايت بشريت فرستاده بود و لازم بود در او ذوب شوند و اين در صورتي عملي ميشود که امام را در مقام نورانيت بشناسند، مقامي که عالم در قبضهي آن است و به نحو کامل در کنار همهي موجودات عالم حاضر است.
ميفرمايند: «فَإِذَا عَرَفَنِي بِهَا كَانَ مُسْتَبْصِراً بَالِغاً كَامِلًا قَدْ خَاضَ بَحْراً مِنَ الْعِلْمِ وَ ارْتَقَى دَرَجَةً مِنَ الْفَضْلِ وَ اطَّلَعَ عَلَى سِرٍّ مِنْ سِرِّ اللَّهِ وَ مَكْنُونِ خَزَائِنِهِ» اگر کسي وارد اين نگاه شد و ما را از اين منظر شناخت ديگر بصير شده و به رشد لازم رسيده، در دريايي از علم فرو رفته و به درجهاي بزرگ از فضل ارتقاء يافته و به سرّي از اسرار خداوند و خزائن پنهان الهي آگاه شده. اينکه رسول خدا ميفرمايند: «ذکرُ عَلِيٍّ عِبادة» يعني متوجه مقام اميرالمؤمنين باشيم تا قلبها و جانها به سوي آن مقام سير کند و از نور آن مقام بهرهمند شود. عبادت يعني رفع حجاب براي کشف حقيقت، با يادآوري مقام اميرالمؤمنين ميتوان با حقايق مأنوس شد و بالأخره به ملاقات خدا رفت. شما در مسير معرفت به آن حضرت به کمتر از معرفت خداي عزوجل راضي نباشيد. ما نميدانيم لقاءالله به چه معني است و چگونه بايد به آن دست يافت، نه اينکه خدا همواره در منظر انسان نيست. خدا همه جا هست و از جهت او حجابي بين ما نيست. مگر ميشود «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ» او اول و آخر باشد و از بندگانش محجوب باشد؟ شما به هنگام نظر انداختن به نور، همين که نگاه ميکنيد نور را مقابل خود داريد، هنر ما آن است که با نظر به مقام نوري حضرت موليالموحدين ياد بگيريم چگونه با خدا روبهرو شويم. با نظر به حرکات و سکنات و سيره و گفتار حضرت به مقام نوري حضرت منتقل ميشويم و با نظر به آن مقام، به نور خدا منتقل ميگرديم، بايد نگذاريم حجاب پيدا بشود. حجاب اين است که بگوئيم خدا کو؟ به قول مولوي:
چون گهر در بحر گويد بحر کو
وآن خيالِ چون صدف ديوار اوگفتن آن کو، حجابش ميشود
ابرِ تابِ آفتابش ميشودبندِ چشم اوست هم چشم بدش
عين رفع سدّ او گشته سدشبندِ گوش او شده هم هوش او
هوش با حق دار، اي مدهوش اووقتي ميخواهيد با اسماء الهي مأنوس باشيد اسماء الهي در جلواتش ظهور ميکند و از طريق آن جلوات به اسماء منتقل ميشويد و نظر به نور خدا مينمائيد. به قول علامه طباطبائي«رحمةاللهعليه» همين که خداوند گوش به من داده پس شنوايي را ميشناسد. بنابراين همهي گوشها نمايش شنوايي حق است. همين که چشم را به من داده يعني بينايي را ميشناسد. پس همهي چشمها نمايش بصيرت حق است. اين حداقل نگاهي است که ميتوان از طريق مظاهر، به نور الهي نظر نمود. روش الميزان اين طور است که خيلي با ملاحظه خواننده خود را جلو ميبرد به طوري که اگر يک اروپايي منصف هم الميزان را بخواند راه پذيرش برايش باز باشد و بتواند از مظاهر الهي به سوي حقايق عالم منتقل شود. گفت:
صد هزار انگشت ايما گر برآيد زآستين
در حقيقت جز جمال نيّر يکتاش نيستآيا ميتوان گفت به دنبال خدايي هستيم که در صحنه نيست، واقعاً خدا خود را در حجاب ميبرد؟ درست است که يکي از صفات خدا غفار است و با غفاريت خود، خود را نيز ميپوشاند ولي در همان حال که خود را پوشاند، خود را با غفاريت مينماياند، پس کجا در حجاب رفت؟ درست از همان جهت که در حجاب رفت، از همان جهت ظاهر گشت، چون «هُو... الظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ»؛ است ، هماني که ظاهر است، باطن است. درخت جلوهي حيات خدا است ولي خداوند با همين درخت که مظهر حي است، حيبودن خود را ميپوشاند و شما برگهاي سبز را ميبينيد. برگها جلوهي غفاريت خدا است که حيات خود را بپوشاند، در همين حال غفاريت خود را مينماياند. طرف به رفيقش گفت:
ما نامه نوشتيم و جوابي ننوشتي
اين هم که جوابي ننوشتي جواب استميرسيد به اين که هر چه نگاه کنيد و به هر چه نظر کنيد حق است که خود را نمايانده و در جلوات کاملهي خود يعني ائمه با همهي اسماء خود را نمايانده تا ما از اُنس کامل با او محروم نگرديم. وقتي با اين ديد جلو برويم ملاحظه ميکنيد، نهتنها همهي عالم ميتواند مظهر کامل ظهور حق باشد، جمال ائمهي معصومين مظاهر تامّهي حق خواهند بود. اين دستگاهي است که بايد با نظر به اهل البيت پيدا شود. چيزي که حضرت باقر در دعاي سحر ماه رمضان اظهار ميداشتند که «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ عِزَّتِكَ» خدايا از مقام نوراني عزتت از تو تقاضا داريم، آن هم از آن جنبه از عزتي که «بِأَعَزِّهَا» بالاترين مرتبه از عزت است. يک مرتبه نظر ميکنيد به اين حقيقت که همهي مظاهر ميتواند جلوهي بالاترين عزت باشد، لذا عرض ميکنيد «وَ كُلُّ عِزَّتِكَ عَزِيزَةٌ» و همهي مظاهر عزت تو، مظهر عاليترين عزت است. ما نبايد در حجاب رويم و از رويارويي با عاليترين عزت محروم شويم و در کنار هر چيز اسم اعظم يعني حضور ائمه را ننگريم. چون خدا با هر اسمي که در صحنه باشد به تمام و کمال در صحنه است. تمام فرازهاي دعاي سحر يک نحوه رجوع به حق است آن هم رجوع به مرتبهي عاليهي حق که در همهي مظاهر ميتوان با آن مرتبهي عاليه مرتبط شد، منتها بايد از ائمه که مظهر کامل اسماء الهي هستند شروع شود و به همانها که حامل اسم اعظم ميباشند ختم گردد، تا وقتي اظهار ميداريد «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ»؛ بتوانيد نظر کنيد به «بِأَبْهَاهُ» به آن عاليترين صورت «بَهَاء» که مقام جامعيت اسماء و مرتبهي عاليهي آنها است. داريد ميگوئيد من هرچه نگاه ميکنم همان مرتبهي عاليه را ميبينم. چون در جلسات قبل عرض شد وقتي امام حامل اسم اعظم بود، نه تنها حامل همهي اسماء است بلکه از هر اسمي جنبهي اعظم و اَشدّ آن را دارا است و رسيدن به اين نگاه، رسيدن به واقعبينانهترين نگاه است، زيرا چيزي در اين عالم نيست که مانع ظهور حضرت حق شود و حجاب او گردد، مشکل در خود ما است و حجابهايي که با نظر به خود در خود پديد آوردهايم که گفت:
حجاب راه تويي حافظ از ميان برخيز
که در ميان تو و او به جز تو حائل نيستاميدوارم از طريق توجه به اين روايت عزيزالقدر توانسته باشيم دريچههاي ارزشمندي از معارف الهي را در جلو خود باز کنيم.
خداوند به حقيقت خودش و به حقيقت وجود مقدس صاحب الأمر و به حقيقت آنهايي که با اميد فراوان به سوي اُنس با پروردگارشان قدم ميزنند ما را مؤمن به مقام اولياءاش بگرداند.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
منابع
قرآن
نهجالبلاغه
غرر الحکم
تفسير الميزان، علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه»
اسفار اربعه، ملاصدرا«رحمةاللهعليه»
بحارالأنوار، محمدباقر مجلسي«رحمةاللهعليه»
الکافي، ابيجعفر محمدبنيعقوب کليني«رحمةاللهعليه»
روح مجرد، آيتاللهحسينيطهراني«رحمةاللهعليه»
مصباحالهداية الي الخلافة و والولاية، امام خميني«رحمةاللهعليه»
سلسله مباحث امامشناسي، آيتالله حسيني تهراني
الغدير، علامه اميني
کشف اليقين في فضائل اميرالمؤمنين، علامه حلّي
فتوحات، محي الدين بن عربي
أمالي، شيخ صدوق
عيون أخبار الرضا
شرح فصوص قيصري، سيدجلالالدين آشتياني
شرح نهجالبلاغه، ابن ابي الحديد
نهجالحق و کشفالصدق، علامه حلي
الاحتجاج علي اهل اللجاج، احمدبن علي طبرسي
ولایت کلیه، سیدحسنمیرجهانی طباطبایی.
کيمياي وصال، آيت الله محمد شجاعي
ارشادالقلوب
چهل حديث، امام خميني«رضواناللهتعاليعليه»آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده
• معرفت النفس و الحشر (ترجمه و تنقيح اسفار جلد 8 و 9)
• گزينشتكنولوژي از دريچه بينش توحيدي
• علل تزلزل تمدن غرب
• آشتي با خدا ازطريق آشتي باخود راستين
• جوان و انتخاب بزرگ
• ده نكته از معرفت النفس
• كربلا، مبارزه با پوچيها (جلد 1و2)
• زيارت عاشورا، اتحادي روحاني با امام حسين
• فرزندم اينچنين بايد بود (شرح نامة حضرت علي به امام حسن«عليهماالسلام»، نهجالبلاغه، نامة 31)
• فلسفه حضور تاريخي حضرت حجت
• مباني معرفتي مهدويت
• مقام ليلةالقدري فاطمه
• از برهان تا عرفان (شرح برهان صديقين و حركت جوهري)
• جايگاه رزق انسان در هستي
• زيارت آل يس، نظر به مقصد جان هر انسان
• فرهنگ مدرنيته و توهّم
• دعاي ندبه، زندگي در فردايي نوراني
• معاد؛ بازگشت به جدّيترين زندگي
• بصيرت فاطمهزهرا
• جايگاه و معني واسطه فيض
• امام خميني و خودآگاهي تاريخي
• انقلاب اسلامي، برونرفت از عالَم غربي
• انقلاب اسلامي، باز گشت به عهد قدسي
• جايگاه اشراقي انقلاب اسلامي در فضاي مدرنيسم
• مباني نظري و عملي حب اهل بيت
• ادب خيال، عقل و قلب
• عالم انسان ديني
• جايگاه جنّ و شيطان و جادوگر در عالم
• هدف حيات زميني آدم
• آنگاه که فعاليتهاي فرهنگي پوچ ميشود
• صلوات بر پيامبر؛ عامل قدسيشدن روح
• زن، آنگونه كه بايد باشد
• خطر ماديشدن دين
• چگونگي فعليتيافتن باورهاي ديني
• هنر مردن
• راز شادي امام حسين در قتلگاه
• تمدن زایی شیعه
• امام و مقام تعلیم به ملائکه
• امام و امامت در تکوین و تشریع
صاحب محتوی:
پرسمان دانشجویی
زبان :
فارسی
منبع اصلی :
http://www.maaref.porsemani.ir//content/%D8%AD%D9%82%DB%8C%D9%82%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D9%87%D9%84-%D8%A8%DB%8C%D8%AA-%D8%B9
جنس منبع:
متن
پایگاه :
پایگاه پرسش و پاسخ های معارف سایت پرسمان
یادداشت :
نوع منبع :
پرسش و پاسخ , کتابخانه عمومی
مخاطب :
بزرگسال
خروجی ها :
Mods
Doblin core
Marc xml
MarcIran xml
مشخصات کامل فراداده
مشخصات کامل اثر
منابع مرتبط :
ثبت نظر
ارسال
×
درخواست مدرک
کاربر گرامی : برای در خواست مدرک ابتدا باید وارد سایت شوید
چنانچه قبلا عضو سایت شدهاید
ورود به سایت
در غیر اینصورت
عضویت در سایت
را انتخاب نمایید
ورود به سایت
عضویت در سایت