از نظر عقلي درست نيست بپرسيم كه آيا خداوند نيز مانند ساير موجودات خالقي دارد يا نه. چرا كه در هنگام بررسي علت و خالق موجودات نهايتا بايد به موجودي بررسيم كه آن ديگر مخلوق نباشد بلكه فقط خالق باشد چرا كه اگر او نيز مخلوق باشد دوباره مي توان پرسيد كه خالق او كيست و همينطور تا آخر ، كه در اين صورت ما با مجوداتي روبرو خواهيم بود كه علتي ندارند. اگر ما در بررسي مان با سلسله اي از معلولها مواجهه شويم كه تمامشان مخلوق و معلول باشند عقلا تحقق چنين مجموعه اي محال است . در اينجا ما با چند فرض روبرو هستيم : يكي اينكه بگوييم مجموعه اي سلسله علت ندارند ؛ يعني ما معلولهايي بي علت داشته باشيم و اين با اصل عليت كه هر معلولي به علت نياز دارد در تعارض است و لازمه اين حرف آن است كه معلولها خود علت باشند چرا كه وجود يافته اند و اين خلاف فرض ماست كه گفتيم با سلسله اي از معلولها مواجهه هستم. اگر بگوييد مجموعه اعضاء علت اعضاء است خوب مي گوييم مجموعه چيزي جز اجتماع افراد آن نيست و اين بر خلاف فرض ماست. اگر هم بگوييد كه بعضي افراد اين مجموعه علت برخي ديگر است كه اين هم منجر به ترجيح بلا مرجح مي گردد كه محال است.
بنابراين ، هر صورتي را شما فرض كنيد نمي توان معلولي را يافت كه به علت نياز نداشته باشد و نيز معلول نمي تواند علت ايجاد كننده و وجود دهنده به موجودات اين عالم باشد و بايد علت و خالق اين عالم موجود و علتي باشد كه خود نيازي به علت نداشته باشد.
اين سخن كه خدا را كه آفريده است ما را به ياد اشكالي مي اندازد كه برخي راجع به اصل عليت مطرح كرده اند بدين بيان كه اگر هر موجودي نياز به علت دارد پس خدا نيز بايد علتي داشته باشد و در غير اين صورت اصل عليت اصلي كلي نيست و مورد نقضي براي آن يافت مي شود كه در اين صورت نمي تواند به كمك اصل عليت اصلا خدايي را اثبات كرد. ما در اينجا سعي مي كنيم تا به بررسي اين مطلب مي پردازيم.
برخي از جمله انديشمندان غربي شبهه اي را مطرح كرده اند كه اگر اصل عليت ، داراي كليت است و هر چيزي نياز به علت دارد پس بايد براي خدا هم علتي در كار باشد در صورتي كه فرض اين است كه او علت نخستين است و علتي ندارد. بنابراين پذيرفتن خداي بي علت ، نقض قانون عليت و عدليل بر عدم كليت آن است ، و اگر كليت آن را نپذيريم نمي توانيم براي اثبات خداوند از اين اصل استفاده كنيم. زيرا ممكن است كسي بگويد كه اصل ماده و انرژي ، خودبخود و بدون علت بوجود آمده و تحولات آن به پيدايش ساير پديده ها انجاميده است.
اين سخن دز اثر تفسير نادرست براي اصل عليت پديد آمده است؛ يعني چنين پنداشته اند كه مفاد اصل مزبوراين است كه (( هر چيزي به علت احتياج دارد )) در صورتي كه تعبير صحيح آن است كه (( هر ممكن الوجود يا هر موجود وابسته و نيازمندي به علت احتياج دارد)) و اين قاعده اي است كلي و ضروري و استثناء ناپذير. ما در ادامه به بطور مفصل به اين موضوع مي پردازيم.
اگر موضوع اصل عليت موجود به طور مطلق باشد، معنايش اين است كه موجود - از آن جهت كه موجود است - نياز به علت دارد و لازمهاش اين است كه هر موجودى، نيازمند به علت باشد؛ ولى چنين مطلبى نه تنها بديهى نيست؛ بلكه دليلى هم ندارد و بالاتر آنكه برهان بر خلاف آن داريم؛ زيرا براهينى كه وجود خداى متعال را اثبات مىكند، بيانگر اين مطلب است كه موجود بىنياز از علت هم وجود دارد. بنابراين موضوع اين قاعده - كه هر موجودى نيازمند به علت است - مقيّد است، نه مطلق. امّا قيد اين موضوع چيست؟ حكماى اسلامى، معتقدند: قيد موضوع قضيه مزبور «ممكن» است؛ يعنى، هر موجودى كه ذاتاً امكان عدم داشته باشد و فرض نبودن آن محال نباشد، نيازمند به علت خواهد بود و حال آنكه خداوند متعال «واجب الوجود» است، نه «ممكن الوجود»؛ يعنى، فرض نبود آن محال است و وجود برايش ضرورت دارد و عدم براى او محال است. آنچه كه نيازمند به علت است، موجودى است كه بود و نبود آن مساوى است و علت مىآيد و يك طرف را برطرف ديگر غالب ساخته، آن چيز را - مثلاً - موجود مىكند. چرا كه آن شىء به خودى خود، نه مىتواند موجود شود، نه معدوم. امّا خداوند متعال «واجب الوجود» است و وجود براى او ضرورى و حتمى است. بنابراين، اينكه گفته مىشود هر چيزى نيازمند به علت است، مقصود هر چيز «ممكن الوجود» است؛ نه هر وجودى تا شامل خداوند متعال - كه واجب الوجود است - نيز شود.
در اين باب نگا: آموزش فلسفه، ج 2، ص 29 و 30. علاوه بر آنكه اگر فرض شود خداوند - كه واجب الوجود است - باز علتى دارد كه او را به وجود آورده است، دچار تسلسلى باطل مىشويم؛ زيرا اگر يك سلسله از علل و معلولات، خالق و مخلوقات را فرض كنيم - خواه متناهى و خواه غيرمتناهى - كه در ميان آنها واجب الوجودى بالذات نباشد كه ديگر او علت و خالقى نداشته باشد؛ آن سلسله به طور مجموع و هيچيك از آحاد آن جداجدا وجوب پيدا نخواهد كرد و چون وجوب و ضرورت پيدا نمىكند، وجود نيز پيدا نخواهد كرد؛ زيرا هر معلولى آنگاه وجوب و سپس - بر حسب مرتبه نه زمان - وجود پيدا مىكند كه امكان عدم به هيچ وجه در وى نباشد و به اصطلاح سدّ باب جميع اعلام از وى شده باشد. اگر فرض كنيم وجود آن شىء هزار و يك شرط دارد و با نبودن هر يك از آحاد سلسله و يا مجموع سلسله را اگر در نظر بگيريم، مىبينيم وجوب وجود ندارد؛ زيرا بديهى است كه خود آن واحد - به دليل آنكه ممكن بالذات است - نمىتواند ايجاب كننده خود و سدكننده ابواب عدم برخود باشد؛ علتش نيز چنين است؛ زيرا درست است كه اگر فرض كنيم علت آن واحد يا علت مجموع - كه جميع آحاد است - موجود باشد، معلول وجوب و وجود پيدا مىكند؛ ولى فرض اين است كه خود آن علت نيز، امكان عدم دارد و راه عدم بر معلول از طريق عدم آن علت باز است. همچنان كه راه عدم آن علت، از طريق عدم علتش نيز باز است و نيز الى غير النهاية؛ يعنى، هر يك از معاليل را كه در نظر بگيريم راه عدم بر او از طريق عدم جميع علل قبلى، باز است؛ يعنى، براى اين معلول، امكان عدم از راه امكان عدم بر جميع آحاد مقدم بر وى باز است. پس تمام سلسله در مرحله امكان است، نه در مرحله وجوب و حال آنكه تا به مرحله وجوب نرسد، وجود پيدا نمىكند تنها با وجود واجب الوجود بالذات در سلسله است كه تمام امكانات عدم سدّ مىشود. امّا چون نظام هستى، موجود است پس واجب است و چون واجب است، پس واجب الوجود در رأس اين نظام قرار گرفته و از ذات او است كه وجوب وجود بر همه ممكنات فائض شده است.
نگا: اصول فلسفه و روش رئاليزم، ج 5، صص 74 - 76.اينكه «هر موجود و معلولى علت مىخواهد»، با ملاك است، نه بدون ملاك؛ چنانكه حكيمان اسلامى، بابى را در اين خصوص مطرح و آن را به «ملاك احتياج به علت» معنون ساختهاند. تحليل اين مسأله به طور فشرده آن است كه: اگر موضوع اصل عليت موجود به طور مطلق باشد، معنايش اين است كه موجود - از آن جهت كه موجود است - نياز به علت دارد و لازمهاش اين است كه هر موجودى، نيازمند به علت باشد؛ ولى چنين مطلبى نه تنها بديهى نيست؛ بلكه دليلى هم ندارد و بالاتر آنكه برهان بر خلاف آن داريم؛ زيرا براهينى كه وجود خداى متعال را اثبات مىكند، بيانگر اين مطلب است كه موجود بىنياز از علت هم وجود دارد. بنابراين موضوع اين قاعده - كه هر موجودى نيازمند به علت است - مقيّد است، نه مطلق. امّا قيد اين موضوع چيست؟
حكماى اسلامى، معتقدند: قيد موضوع قضيه مزبور «ممكن» است؛ يعنى، هر موجودى كه ذاتاً امكان عدم داشته باشد و فرض نبودن آن محال نباشد، نيازمند به علت خواهد بود و حال آنكه خداوند متعال «واجب الوجود» است، نه «ممكن الوجود»؛ يعنى، فرض نبود آن محال است و وجود برايش ضرورت دارد و عدم براى او محال است. آنچه كه نيازمند به علت است، موجودى است كه بود و نبود آن مساوى است و علت مىآيد و يك طرف را برطرف ديگر غالب ساخته، آن چيز را - مثلاً - موجود مىكند. چرا كه آن شىء به خودى خود، نه مىتواند موجود شود، نه معدوم. امّا خداوند متعال «واجب الوجود» است و وجود براى او ضرورى و حتمى است. بنابراين، اينكه گفته مىشود هر چيزى نيازمند به علت است، مقصود هر چيز «ممكن الوجود» است؛ نه هر وجودى تا شامل خداوند متعال - كه واجب الوجود است - نيز شود.
در اين باب نگا: آموزش فلسفه، ج 2، ص 29 و 30.علاوه بر آنكه اگر فرض شود خداوند - كه واجب الوجود است - باز علتى دارد كه او را به وجود آورده است، دچار تسلسلى باطل مىشويم؛ زيرا اگر يك سلسله از علل و معلولات، خالق و مخلوقات را فرض كنيم - خواه متناهى و خواه غيرمتناهى - كه در ميان آنها واجب الوجودى بالذات نباشد كه ديگر او علت و خالقى نداشته باشد؛ آن سلسله به طور مجموع و هيچيك از آحاد آن جداجدا وجوب پيدا نخواهد كرد و چون وجوب و ضرورت پيدا نمىكند، وجود نيز پيدا نخواهد كرد؛ زيرا هر معلولى آنگاه وجوب و سپس - بر حسب مرتبه نه زمان - وجود پيدا مىكند كه امكان عدم به هيچ وجه در وى نباشد و به اصطلاح سدّ باب جميع اعلام از وى شده باشد. اگر فرض كنيم وجود آن شىء هزار و يك شرط دارد و با نبودن هر يك از آحاد سلسله و يا مجموع سلسله را اگر در نظر بگيريم، مىبينيم وجوب وجود ندارد؛ زيرا بديهى است كه خود آن واحد - به دليل آنكه ممكن بالذات است - نمىتواند ايجاب كننده خود و سدكننده ابواب عدم برخود باشد؛ علتش نيز چنين است؛ زيرا درست است كه اگر فرض كنيم علت آن واحد يا علت مجموع - كه جميع آحاد است - موجود باشد، معلول وجوب و وجود پيدا مىكند؛ ولى فرض اين است كه خود آن علت نيز، امكان عدم دارد و راه عدم بر معلول از طريق عدم آن علت باز است. همچنان كه راه عدم آن علت، از طريق عدم علتش نيز باز است و نيز الى غير النهاية؛ يعنى، هر يك از معاليل را كه در نظر بگيريم راه عدم بر او از طريق عدم جميع علل قبلى، باز است؛ يعنى، براى اين معلول، امكان عدم از راه امكان عدم بر جميع آحاد مقدم بر وى باز است.
پس تمام سلسله در مرحله امكان است، نه در مرحله وجوب و حال آنكه تا به مرحله وجوب نرسد، وجود پيدا نمىكند تنها با وجود واجب الوجود بالذات در سلسله است كه تمام امكانات عدم سدّ مىشود. امّا چون نظام هستى، موجود است پس واجب است و چون واجب است، پس واجب الوجود در رأس اين نظام قرار گرفته و از ذات او است كه وجوب وجود بر همه ممكنات فائض شده است.
نگا: اصول فلسفه و روش رئاليزم، ج 5، صص 74 - 76.چنين اشكالي نشان مىدهد كه تصور درستى از خداوند وجود ندارد بنابراين ابتداء بايد تصور خود را تصحيح كنيم. خدا هيچ مثل و مانندى ندارد و از هر عيب و نقصى مبراست. خدا يعنى حقيقتى كه آفرينده و مبدأ اول همه اشياء است، حقيقتى كه بازگشت همه اشياء به اوست. او حقيقتى نامتناهى و نامحدود است و هيچ محدوديت زمانى و مكانى و غيره نمىپذيرد. روشن است كه اگر خداوند را درست تصور كنيم، ملاحظه مىكنيم كه چنين خدايى نه تنها نياز به آفريدگار ندارد، بلكه محال است كه آفريدگار داشته باشد و او علت همه موجودات است.
ما در اين اختصار تنها به يك دليل عقلى بسنده مىكنيم؛ اما پيش از بحث اصلى بيان يك مقدمه ضرورى است. متفكر شهيد استاد مطهرى در مسأله خدا سخنى سنجيده و دقيق دارند كه همواره بايد فراروى ما باشد: براى درك هر حقيقتى شرط اول اين است كه صورت مسأله به نحو صحيحى در انديشه جوينده حقيقت طرح شود؛ پس از آنكه به صورت صحيحى در انديشهاش طرح شد، امكان تحقيق و كاوش و استدلال برايش پيدا مىشود؛ اما تا وقتى كه به صورت غلطى مطرح است، امكان درك و تحقيق و استدلال نيست. همچنانكه براى نشانه زدن، شرط اول، نشانهگيرى صحيح است؛ يك نفر تيرانداز اگر به جاى هدف نقطه ديگرى را غير از هدف اصلى نشانهگيرى كند، هرگز موفق نخواهد شد هر چند تيرانداز ماهرى باشد و عمل خويش را صدها بار تكرار كند.
در مسأله خداشناسى از اول بايد متوجه كيفيت طرح مساله باشيم، اين است كه كار را آسان مىكند. از اول بايد بدانيم كه بحث درباره خدا از نوع بحث درباره يك پديده و يك جزء عالم و يا يك عامل از عوامل مؤثر در عالم نيست، بلكه از نوع بحث درباره كل عالم است و به همين دليل در قلمرو فلسفه است...(-اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج: 5 صص: 102 - 101، انتشارات صدرا،چاپ چهارم، 1374) همه موجودات جهان امكان به واسطه وجود ديگرى موجود مىشوند و براى موجود شدن نيازمند علت هستند، وجود ما انسانها اين گونه است كه براى موجود شدن نيازمند علت هستيم و بدون علت موجود نمىشويم. تنها خداوند است كه وجودى مستقل حقيقى است كه از هر جهت مستقل است و هيچ گونه وابستگى به غير ندارد. يعنى نه تصورش وابسته به تصور ديگرى است و نه براى موجود شدن نيازمند ديگرى است و نه براى موجود شدن نيازمند علت است.
بنابراين تنها موجود مستقل حقيقى همين موجود است كه از هر جهت مستقل است و هيچ جهت نيازمندى در او نيست، بلكه ديگران به او نيازمند هستند. اصطلاح واجب الوجود بالذات كه در فلسفه رايج است به همين معناى موجودى است كه از همه جهات مستقل است و هيچ نياز و وابستگى در او امكان و تصور ندارد. فلاسفه تعبيرى دارند تحت عنوان واجب الوجود بذاته واجب الوجود من جميع الجهات كه منظور آنها توجه دادن به اين نكته است كه فقط خداوند سبحان موجود مستقل حقيقى است و همه موجودات وابسته به اويند و او به هيچ موجودى نيازمند نيست. پس تنها خداوند متعال به معناى حقيقى كلمه وجودى مستقل است و موجودات ديگر وابسته به او هستند.
واژه «خدا» در زبان فارسى نيز به معناى واجبالوجود و هستى مستقلى است كه وجودش از خودش است و در هستى نياز به ديگرى ندارد، موجودى كه وجود و هستى تمام موجودات وابسته به اوست.(- لغتنامه دهخدا، ج 6، ص 9551) با اين مقدمه استدلال براى اثبات وجود خداوند متعال به عنوان وجودى مستقل و ذى شعور آسان مىشود. ما در اين مجال تنها به يك استدلال اكتفاء مىكنيم، و آن را در چهار بند خلاصه مىكنيم:
1ـ در جهان هستى، يقينا اشياء و چيزهايى موجود هستند. ما به هستى خود علم و يقين داريم و مىدانيم كه موجود هستيم و غير از خودمان، اشياء و چيزهاى بسيارى را مىشناسيم كه آنها نيز حقيقتا موجودند چه بسا از ما تأثير مىپذيرند يا در ما تأثير مىگذارند.
2ـ اشيايى را كه پيرامون خود مىشناسيم ـ لااقل در جهان طبيعى و مادى ـ ممكن الوجود هستند؛ يعنى ضرورت و هستى خود را از علت گرفتهاند و به علت هستىبخش خود متكى هستند، زيرا مثلاً «من» زمانى نبودهام و زمانى هم خواهد آمد كه در اين جهان نيستم. اگر وجود براى من ضرورى بود و اين ضرورت از ناحيه ذات خود من بود، امكان نداشت كه هيچگاه موجود نباشم. همينكه اكنون هستم، و در گذشته نبودم و آينده نيز نخواهم بود، نشان از اين است كه ضرورت و وجود خود را از علتى هستىبخش گرفتهام.
3ـ سر سلسله علتهاى هستىبخش بايد، خود معلول نباشد و ضرورت وجود را از ديگرى نگرفته باشد و به اصطلاح واجبالوجود بذاته باشد. يعنىاگر سر سلسله نظام هستى واجب الوجود و وجود مستقل حقيقى نباشد كه هيج نيازى به ديگران ندارد، و وجود براى او ضرورى نباشد و او نيز نيازمند به علت باشد، معلول خواهد بود. در اين صورت هيچگاه، هيچ موجودى در جهان موجود نمىشود. زيرا معلول؛ يعنى عين وابستگى به علتى كه به او هستى مىبخشد، اگر علت، معلولِ علت ديگرى باشد، پس آن نيز نسبت به علت ايجادكننده عين وابستگى است و استقلالى از خود ندارد. در اين صورت اگر سلسلهاى از علتها و معلولهايى فرض شوند كه هر كدام معلول علتى بالاتر از خود است، زنجيرهاى از موجوداتى غيرمستقل و وابسته تشكيل مىشود. روشن است كه وجود و هستى وابسته بدون وجود و هستى مستقل كه هيچگونه وابستگى به ديگرى نداشته باشد، اصلاً قابل فرض نيست. پس با فرض وجودى مستقل كه كل سلسله و زنجيره موجودات وابسته به او بستگى دارد، اين سلسله موجود مىشود و تحقق مىيابد.
پس واضح و روشن است كه سلسله و زنجيره علتها و معلولها بايد آغازى داشته باشد كه فلاسفه از آن به اصل تسلسل ياد مىكنند. آنها بيان مىدارند كه تسلسل در علتهاى هستىبخش محال است و سلسله موجودات جهان بايد به آغازى منتهى شود كه خود موجودِ مستقل و واجبالوجود بالذات است؛ يعنى ضرورت وجودى خود را از ذات خودش گرفته است و وجودى است كه هستىاش قائم به خودش است و مستند به علتى ديگر نيست.
4ـ اگر چنين موجودى در آغاز جهان آفرينش نباشد، هيچگاه اين جهان تحقق و وجود نخواهد يافت. اما در بند اول دانستيم كه موجودات بسيارى در عالم و جهان ما موجودند و همين نشانه از وجود آغازى است كه علت نخستين و آغازى جهان است و واجبالوجود بالذات و مستقل مىباشد.
با اين بيان وجود خداوند متعال به عنوان موجودى كه به تمام معنى مستقل است و هستى او از خودش است، و نياز به غير ندارد، ثابت مىشود. او آفريدگاريى است كه هيچ نيازى به آفريدگار ندارد. فردوسى چه زيبا مىسرايد:
بنام خداوند جان و خرد | كزين برتر انديشه برنگذرد |
خداوند نام و خداوند جاى | خداوند روزى ده رهنماى |
خداوند كيوان و گردون سپهر | فروزنده ماه و ناهيد و مهر |
ز نام و نشان و گمان برتر است | نگارنده بر شده گوهر است ... |
بنام خداى جهانآفرين | نمانم ز گردان يكى بر زمين... |
پناه بلندى و پستى تويى | ندانم چهاى؟ هر چه هستى تويى |
حكيم ابوالقاسم فردوسى در اين اشعار بخشى از معناى خدا را روشن مىكند و نشان مىدهد كه تمام موجودات، آفريده او هستند و او برتر از نام و نشان و گمان است. مناسب مىدانم كه تنها بيت آخر او را توضيح دهم: «بلندى»؛ يعنى عالم مجردات. «پستى»؛ يعنى جهان طبيعت. «ندانم چهاى؟»؛ يعنى به كنه ذات تو پى نمىبرم، زيرا از نام و نشان و گمان و خرد برتر هستى. «هرچه هستى تويى»؛ يعنى تو وجود صمدى هستى كه تمام هستى متعلق به توست و اين توحيد ناب اسلامى است. با اين بيان توضيح شعر نظامى نيز روشن مىشود. «همه نيستند»؛ يعنى هيچكدام از عالم مجردات و جهان طبيعت هستى مستقل از خود ندارند و وابسته به تو هستند و تو تنها شايسته تمام هستى مىباشى، زيرا آنها همگى وابسته به توند و آفريدهاند و تو تنها موجود مستقل حقيقى و آفريننده اين سلسله موجودات هستى. يا نظامى مىسرايد:
پناه بلندى و پستى تويى | همه نيستند، هرچه هستى تويى |
همه آفريدست بالا و پست | تويى آفريننده هر چه هست |
با اين بيان روشن مىشود كه او موجودى مستقل و حقيقى است كه تنها لباس استقلال را او را سزاست، آفريدگار مطلق جهان است كه همه موجودات به او وابستهاند و او به هيچ موجودى وابسته نيست. آفريدگار همه موجودات است و او آفريده هيچ موجودى نيست. آنكه آفريده و مخلوق است، معلول مىباشد و معلول و مخلوق محتاجند؛ و موجود محتاج نمىتواند سر سلسله همه هستى باشد. حال كه چنين است، او معلول نيازها و كمبودهاى ما نيست. او خدايى است كه همواره با ماست و ما همواره به او احتياج داريم، زيرا در نهاد ما نياز به او نهاده شده است. قرآن از خداوند سبحان الله الصمد تعبير مىكند؛ يعنى موجودى كه اصل و مقصد و مقصود همگى موجودات است و تنها او صمد است و همه موجودات ديگر روىِ نياز به او كه بى نياز مطلق است، دارند. لحظهاى در وجود خود انديشه كنيم؛ آيا همه وجود ما فرياد نياز به پيشگاه بىنياز او ندارد؟
آرى كمبودهاى ما به او جبران مىشود، زيرا جمله عالم يك فروغ روى اوست و خداوند حقيقتى است كه همه جهانيان به او وابستهاند و از او فيض مىگيرند؛ و تنها او فقرها و كمبودهاى جهانيان را بر طرف مىكند. زيرا او تمام حيات، تمام علم، تمام حكمت، تمام قدرت و تمام حقيقت است. و همه نيستند، هرچه هستى تويى.