سلام عليكم
دانشجوي گرامي، اشكالات اهل سنت به واقعه غدير، بسيار سطحي و غير علمي است و بسياري از آنان به اين مطلب واقف اند. ما به طور نمونه به گوشه اي از اين اشكالات مي پردازيم:
شبهه: به فرض صحت واقعه غدير، مطلبي در آن نيست كه تصريح يا اشاره نمايد كه علي براي خلافت از ديگري برتر و اولي است، و لفظ مولي هم به معني اولي بكار نمي رود، اين از يك جهت، و اما از جهت ديگر حضرت فرمود: «هر كس من مولاي اويم پس علي مولاي اوست»، يعني در زمان حيات و بعد از رحلت حضرت رسول، پس اگر اين قول دليل بر خلافت علي باشد لازمه اش اين است كه بايد در زمان حيات پيامبر اكرم هم سرپرستي و مسئوليت امور را داشته باشد چرا كه او (بنا به اين قول) شريك حضرت در رهبري و ولايت است (در حالي كه كسي شريك پيامبرنيست) و به فرض اينكه اين روايت دلالت بر اولويت كند، لازم نيست كه حمل بر اولويت در رهبري و رياست شود بلكه به معناي اولويت در محبت و نصرت و بزرگداشت است . پس حديث ((من كنت مولاه...) فقط دلالت بر قدر و منزلت والاي حضرت علي(ع) مي كند.
پاسخ به شبهه:
1)در رابطه با واقعه غدير خم و شبهاتي كه در اين زمينه وارد شده بود ابتدا لازم است كه اصل جريان را به طور خلاصه بيان كنيم آنوقت به بررسي شبهات مي پردازيم:
جريان حديث غدير خمرسول خداصلى الله عليه وآله در سال دهم بعثت، تصميم گرفت عمل حج به جاى آورد و آن را به مسلمانان اعلام فرمود. عده زيادى به مدينه آمدند تا در ركاب آن حضرت حج به جاى آورند و به او تأسى كنند. آن حج را حجةالوداع، حجةالاسلام، حجةالبلاغ و حجةالكمال ناميدهاند. رسول خداصلى الله عليه وآله از هجرت تا رحلت جز آن حج، حج ديگرى نياورده است.
پيامبرصلى الله عليه وآله پنج يا شش روز به ماه ذىحجه مانده، از مدينه خارج شد... . آن گاه اعمال حج و عمره به هدايت خود ايشان انجام گرديد و عملى را كه تا قيامت بايد به جاى آورده شود، عملاً به مردم نشان داد. پس از پايان حج، از مكه به طرف مدينه خارج شد؛ در حالى كه جماعت ياد شده در محضرش بودند.
روز پنج شنبه هجدهم ماه ذى حجه با آن جمعيت انبوه به «غدير خم» در جحفه رسيد. در آنجا جبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد:
«يا اَيُّها الرَّسُول بَلِّغ ما اُنزِلَ اِلَيكَ مِن رَبِّكَ وَ اِن لَم تَفعَل فَما بَلَّغتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعصِمُكَ مِنَ النّاس اِنَّ اللَّهَ لا يَهدِىَ القَومَ الكافِرينَ»؛
مائده، آيه 67..
بدين طريق خدا به پيامبرش امر كرد تا علىعليه السلام را در جاى خويش نصب ولايت وجوب طاعت او را ابلاغ كند. در آن وقت طليعه كاروان به جحفه نزديك شده بود، حضرت فرمان داد تا آنهايى كه از محل گذشته بودند، برگردند و آنانى كه در محل بودند، توقف كنند. در آنجا پنج درخت كنار هم بود، فرمان داد كسى زير سايه آنها ننشيند. جمعيت همه در جاى خود قرار گرفتند، زير آن درختها را پاك كردند، آن گاه اذان نماز ظهر گفته شد.
حضرت رسول زير آن درختان ايستاد و نماز ظهر را با جماعت خواند. هوا به قدرى گرم بود و آفتاب چنان آتش مىريخت كه مردم از شدت گرما، گوشهاى از عبا را سر كشيده و گوشهاى را از حرارت سنگريزهها زير پا گذاشته بودند، پارچهاى بر يكى از درختها كشيده و براى آن حضرت سايبان درست كردند.
چون از نماز فارغ شد، بالاى جهازهاى شتر رفت كه روى هم چيده بودند. صدايش را بلند كرد، به طورى كه همه شنيدند و فرمود: «الحمدللّه، از خدا مدد مىجوييم، به او ايمان مىآوريم، بر او توكل مىكنيم و به خدا پناه مىبريم از شر نَفْسْهاى خود از سيئات اعمال خويش... .
شهادت مىدهم كه جز خدا معبودى نيست و محمد بنده و رسول او است... احتمال مىرود كه خدا مرا به طرف خود ببرد و عمر من سر آيد؛ من پيش خدا مسئولم و شما مسئوليد، چه مىگوييد؟
گفتند: گواهى مىدهيم كه پيغام خدا را رساندى و در رساندن آن تلاش كردى و خيرخواه بودى، خدا تو را جزاى خير دهد! فرمود: آيا شهادت نمىدهيد كه جز خدا معبودى نيست و محمد بنده و رسول او است و بهشت و آتش خدا و مرگ حق است و قيامت خواهد آمد و خداوند مردگان را زنده خواهد كرد؟ گفتند: آرى شهادت مىدهيم. عرض كرد: خدايا! شاهد باش.
سپس فرمود: اى مردم! آيا سخن مرا نمىشنويد؟ گفتند: آرى مىشنويم. فرمود: من پيش از شما به كنار حوض كوثر خواهم رفت، شما در آنجا پيش من خواهيد آمد. عرض آن به فاصله صنعاء (پايتخت يمن) و بُصرى (قصبهاى است از توابع دمشق) است. در كنار آن كاسههايى به عدد ستارگان از نقره است؛ بنگريد در حفظ «ثقلين» كه چطور جانشين من خواهيد بود؟
گفتند: اى رسول خدا! ثقلين چيست؟ فرمود: ثقل بزرگتر كتاب خدا است. يك طرف آن به دست خدا و طرف ديگرش به دست شما است. به آن چنگ زنيد تا گمراه نشويد. ثقل كوچك عترت (اهل بيت) من است. خداى لطيف خبير به من خبر داده كه آن دو، از هم جدا نمىشوند تا در حوض كوثر پيش من آيند. من از خدا چنين خواستهام، از قرآن و اهل بيت جلو نيفتيد؛ وگرنه هلاك مىشويد و از آن دو كنار نمانيد؛ وگرنه نابود مىگرديد.
آن گاه دست حضرت علىعليه السلام را گرفت و بلند كرد تا جايى كه سفيدى زير بغل هر دو ديده شد و همه علىعليه السلام را شناختند، بعد از آن فرمود: مردم، كيست كه بر مؤمنان از خودشان مقدمتر است؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود:
«ان اللَّه مولاى و انا مولى المؤمنين و انا اولى بهم من انفسهم فمن كنت مولاه فعلى مولاه»؛
«همانا خدا مولاى من است و من مولاى مؤمنانم و بر آنان از خودشان اولى مىباشم. پس هر كه را مولا منم على مولاى اوست».. اين سخن را سه بار تكرار كرد. سپس گفت:
«اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و احب من احبه و ابغض من ابغضه وانصر من نصره واخذل من خذله و ادر الحق معه حيث دار»؛
«خدايا! دوستى گزين با هر كه او [على] را دوست دارد و دشمن دار هر كه او را دشمن دارد؛ دوستش دار آنكه با او دوستى ورزد و خشمگين باش از آنكه به او خشم مىورزد؛ يارى كن آنكه او را يارى كند و خوار گردان آنكه او را تنها گذارد و به او پشت كند؛ و حق را همپاى او بپادار».. آن گاه فرمود: هر كه در اينجا حاضر است به غايبان برساند.
هنوز از آنجا حركت نكرده بودند كه جبرئيل اين آيه را آورد:
«الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» ؛ «امروز دينتان را كامل و نعمتم را بر شما تمام كردم و از دينتان اسلام راضى شدم».
رسول خداصلى الله عليه وآلهفرمود: اللَّه اكبر! بر اكمال دين و اتمام نعمت و رضاى خدا به رسالت من و ولايت على بعد از من. سپس جمعيت به امير مؤمنان علىعليه السلام تهنيت گفتند؛ از جمله ابوبكر و عمر گفتند:
«بخ بخ لك يا ابن ابى طالب اصبحت و امسيت مولاى و مولا كل مؤمن و مؤمنة»؛ «به به بر تو اى پسر ابى طالب! صبح و شام كردى در حالى كه سرپرست من و سرپرست هر مؤمن و زن مؤمنى».
حسان بن ثابت شاعر كه در آنجا بود گفت: اى رسول خدا! اجازه بدهيد درباره على ابياتى بگويم تا بشنويد؟ فرمود: بگو با بركت خدا. حسان گفت: اى شيوخ قريش! سخن من، پيرو سخن رسول خدا درباره ولايت و سرپرستى است. آن گاه گفت:
يناديهم يوم الغديرنبيّهم | بخم فاسمع بالرسول منادياً |
و قال: فمن مولاكم و وليكم | فقالوا و لم يبدلوا هناك التعاديا |
الهك مولانا و انت ولينا | و لن تجدن منا لك اليوم عاصياً |
فقال له قم يا على فاننى | رضيتك من بعدى اماماً و هادياً |
فمن كنت مولاه فهذا وليه | فكونوا له اتباع صدق موالياً |
هناك دعا اللهم و ال وليه | و كن للذى عادى عليّاً معاديا |
اين خلاصهاى از جريان غدير و تعيين حضرت علىعليه السلام براى خلافت و امامت بود.
قرشى، على اكبر، خاندان وحى، (تهران: دارالكتب الاسلاميه، چاپ اول 1368)، ص 152 - 157.شايان ذكر است كه واقعه غدير و خطبه پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله در آن، مورد اجماع و اتفاق جميع مسلمانان است و جايگاه ويژهاى در نصوص دينى و ادبيات و اشعار مسلمانان اعم از عرب و غير عرب - دارد. در متون اسلامى هيچ روايتى به اندازه اين واقعه، به حد تواتر يا فوق تواتر نرسيده است و احدى را ياراى ترديد در آن نيست. از صحابه پيامبرصلى الله عليه وآله 110 تن و از تابعين 89 تن آن را نقل كردهاند و طبقات راوى آن، به 360 تن رسيده است. شاعران بسيارى نيز اين جريان را به نظم درآوردهاند؛ از جمله:
در قرن اول: حسان بن ثابت انصارى، قيس بن سعد بن عباده انصارى، عمر و بن عاص بن وائل و محمد بن عبداللَّه حميرى.
در قرن دوم: كميت بن زياد، سيد اسماعيل بن محمد حميرى، شعيان بن مصعب كوفى.
در قرن سوم: ابو تمام حبيب بن اوس طايى و دعبل بن على بن رزين الخزاعى و در قرون بعد دهها نفر ديگر.
از اهميت اين واقعه، همان بس كه علامه امينى يازده جلد كتاب ارزشمند الغدير را درباره آن به نگارش درآورده است.
اكنون اين سؤال رخ مىنمايد كه اگر اين واقعه در ميان همه مسلمين، اجماعى و مورد اتفاق است، پس اختلاف در چيست؟ در پاسخ گفتنى است: اساس اختلاف بر سر ماهيت و دلالت اين واقعه است؛ يعنى:
الف. اهل تسنن اظهار مىدارند كه اين حادثه عظيم تاريخى و سخنان و تأكيدات پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله، به معناى لزوم «محبت و دوستى» حضرت علىعليه السلام و يا حداكثر معرفى ايشان به عنوان يكى از نامزدهاى خلافت است و هيچ دلالتى بر امامت و زمامدارى و لزوم پيروى از ايشان ندارد! دليل آنان اين است كه «ولايت» چند معنا دارد و يكى از معانى آن «دوستى» است. بنابراين تا زمانى كه به اين معنا قابل حمل است، نمىتوان به معانى ديگر آن تمسّك جست.
ب. ديدگاه شيعه اين است كه ماهيت اين حادثه و سخنان پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله، نص صريح و قاطع بر امامت و پيشوايى حضرت علىعليه السلام و لزوم اطاعت از او است. قرينهها و شواهد، به گونهاى است كه هرگز نمىتوان آن را تنها به دوستى و محبت و يا نامزدى خلافت تفسير كرد. دلايل صحّت ديدگاه شيعه عبارت است:
1. معناى ولايت: اگر چه در مواردى ولايت به معناى دوستى نيز به كار مىرود؛ ولى لغت شناسان و كتابهاى معتبر لغتشناسى، عمدتاً كلمه ولايت را به معناى سرپرستى، عهدهدارى امور، سلطه، استيلا، رهبرى و زمامدارى معنا كردهاند. در اينجا معناى اين كلمه با برخى از مشتقاتش از كتابهاى لغت اهل سنت نقل مىشود:
- راغب اصفهانى مىنويسد: «وِلايت؛ يعنى، يارى كردن و وَلايت يعنى، زمامدارى و سرپرستى امور و گفته شده است كه وِلايت و وَلايت، مانند دِلالت و دَلالت است و حقيقت آن «سرپرستى» است؛ ولى و مولا نيز در همين معنا به كار مىرود».
الراغب الاصفهانى، معجم مفردات الفاظ القرآن، ص 570.- ابن اثير مىنويسد: «ولىّ؛ يعنى، ياور و هر كس امرى را بر عهده گيرد، مولا و ولىّ آن است». سپس مىگويد: و از همين قبيل است حديث
«من كنت مولاه فعلى مولاه» و سخن عمر كه به علىعليه السلام گفت: «تو مولاى هر مؤمنى شدى»؛ يعنى، «ولى مؤمنان گشتى».
ابن اثير، ابوالحسن على بن عبدالواحد، النهاية فى غريب الحديث والاثر، ج 5، ص 227.- صاحب صحاح اللغة مىنويسد: «هر كس سرپرستى امور كسى را به عهده گيرد، ولى او است».
الجوهرى، اسماعيل بن حماد، الصحاح فى لغة العرب، تحقيق احمد بن عبدالغفور عطار، (بيروت: دارالعلم للملايين)، ج 6، ص 2528.- مقاييس اللغة آورده است: «هر كس زمام امر ديگرى را به عهده گيرد، ولىّ او است».
معجم مقاييس اللغة، ج 6، ص 141.حال با گفتههاى صريح ارباب لغت، چگونه مىتوان
«من كنت مولاه فعلىّ مولاه» را به «دوستى» صرف معنا كرد و سرپرستى اجتماعى و زمامدارى را از آن جدا ساخت؟ مگر نه اين است كه «ابن اثير» - لغتشناس معروف عرب و سنى - خودش تصريح مىكند كلمه «مولا» در روايت «من كنت مولاه فعلىّ مولاه» از زبان پيامبرصلى الله عليه وآله و در واكنش عمر در همين معنا به كار رفته است؟
بنابراين استعمال ولايت در دوستى نياز به قرينه دارد و بدون آن، به معناى زمامدارى است. افزون بر آن در اين مورد همه قرينهها به كاربرد آن در زمامدارى و مرجعيت دينى و سياسى و اجتماعى دلالت دارد.
2. خطاب تند و قاطع الهى: اگر حادثه غدير صرفاً براى اعلام دوستى حضرت علىعليه السلام بود، آيا آن قدر اهميت داشت كه خداوند به پيامبرش وحى كند اگر آن را ابلاغ نكنى، رسالت الهى را انجام ندادهاى:
«يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ إِنَّ اَللَّهَ لا يَهْدِى اَلْقَوْمَ اَلْكافِرِينَ»؛
مائده (5)، آيه 67.؛ «اى پيامبر! آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن؛ و اگر نكنى پيامش را نرساندهاى. و خدا تو را از [ گزندِ] مردم نگاه مىدارد. آرى، خدا گروه كافران را هدايت نمىكند». آيا اين اخطار شديد اللحن به خوبى نشان نمىدهد كه مسئله بالاتر از اين حرفها است؟ البته محبت اميرمؤمنانعليه السلام جايگاه بسيار بلندى دارد و يكى از نشانههاى ايمان است؛ اما مولا در اينجا قطعاً به معناى محبت و منحصر به «ولاى محبت» نيست.
3. دوستى و ولاى محبت در قرآن: با واژههايى چون «حب»، «مودّت» و... اشاره شده است؛ چنان كه در مورد محبت اهل بيتعليهم السلام آمده است:
«قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى»؛
شورى (42)، آيه 23.؛ «بگو: به ازاى آن (رسالت) پاداشى از شما خواستار نيستم، مگر دوستى درباره خويشاوندان». بنابراين فرو كاستن معناى ولايت به محبت و مودّت و انحصار به آن، مغاير كاربرد قرآنى اين واژه است.
4. دلدارى خدايى: خداوند پيامبرصلى الله عليه وآله را دلدارى داده، مىفرمايد: در راستاى اجراى اين مأموريت، خداوند تو را در مقابل توطئههاى مردم محافظت مىكند:
«وَ اَللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنَّاسِ» . آيا اين مسئله نشان نمىدهد كه اين مأموريت، چنان مهم بوده است كه پيامبرصلى الله عليه وآله بيم آن داشته كه برخى بر اثر هواهاى نفسانى به مقابله برخاسته و عليه دين توطئه كنند؟! آيا فقط با اعلام دوستى حضرت علىعليه السلام جاى خوف از توطئه بود؟
5. گزينش مكان: پيامبرصلى الله عليه وآله مكان جدا شدن و انشعاب مسافران را خود انتخاب كرد، تا همگى در سخنرانى آن حضرت حضور داشته باشند و نيز دستور داد كسانى كه از آن مكان گذشته بودند برگردند و كسانى هم كه عقب مانده بودند، از راه برسند؛ اين نشانه چيست؟ اينكه دستور دادند شاهدان به غايبان، اطلاع دهند و اين خبر بزرگ را به گوش همگان برسانند، دلالت بر اين ندارد كه مسئله، براى امت اسلامى بسيار مهم و حياتى بوده است؟ آيا عاقلانه است كه پيشواى بزرگ مسلمانان، در آخرين سخنرانى عمومى خود، براى جمعيت باشكوه حجگزاران و در آن گرماى سوزان، مسافران خسته و كوفته را گرد آورد و با اين تأكيدات، با آنان سخن بگويد و تنها مقصودش اين باشد كه بگويد: «على را دوست داشته باشيد»؟
آيا عاقلانه است كه پيامبر اكرم حدود صدو بيست هزار نفر را در آن شرائط نگه داشته و اعلام كند علي عليه السلام دوست من است؟؟؟ كدام عقل سليمي چنين چيزي را باور مي كند!
6. نزول آيه اكمال: پس از اجراى اين مأموريت، آيه نازل شد كه:
«اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلامَ دِيناً» مائده (5)، آيه 3.؛ «امروز دين شما را برايتان كامل و نعمت خود را بر شما تمام گردانيدم و اسلام را براى شما [ به عنوان ]آيينى برگزيدم». آيا نزول چنين آيهاى دلالت بر اين ندارد كه مسئله، بالاتر از صرف محبت بوده است؟ آيا فقط با دوستى حضرت علىعليه السلام - نه رهبرى و پيشوايى آن حضرت - دين كامل شد و خداوند اسلام را پسنديد؟ اگر مسئله فقط دوستى و مودّت بود كه در اين رابطه آيه:
«قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِى اَلْقُرْبى» «بگو: به ازاى آن [ رسالت] پاداشى از شما خواستار نيستم، مگر دوستى درباره خويشاوندان»: شورى (42)، آيه 23.، مدتها پيش از آيه اكمال نازل گشته و از اين جهت نقصى در دين نبود. پس نتيجه مىگيريم كه آيه اكمال، پيام بسيار مهم ديگرى در بر دارد.
7. دليل ديگر: معرفى «ثقلين» است كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود:
«انّى تارك فيكم الثقلين: كتاب اللَّه و عترتى ...»؛ «من در ميان شما دو چيز گرانبها به وديعت مىگذارم: كتاب خدا و عترتم را». اكنون بايد پرسيد: چرا پيامبرصلى الله عليه وآله عترت را در كنار قرآن و به عنوان «ثقل اصغر» ذكر فرمود؟ آيا محبت اهل بيتعليهم السلام همسنگ قرآن است يا امامت و پيشوايى و مرجعيت دينى و سياسى آنان؟
پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود قرآن و عترت از يكديگر جدا نمىشوند و امت بايد به هر دو چنگ بزنند. آيا صرف دوست داشتن قرآن، كافى است يا بايد از آن پيروى كرد و آن را امام و پيشواى خود دانست؟ همسنگ قرار دادن قرآن و اهل بيتعليهم السلام از سوى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم، نشان مىدهد كه در مورد اهل بيتعليهم السلام، نيز بايد همينگونه رفتار كرد و آنان را سرمشق، الگو و پيشواى عملى خود قرار داد.
8. پيامبرصلى الله عليه وآله به مسئله ايفاى رسالت و سپس «اولويت» خود بر مؤمنان انگشت مىگذارد و بلافاصله موضوع «ولايت» را طرح مىكند؛ اين نشان مىدهد كه نوع ولايت مطرح شده در اينجا، از همان سنخ ولايت و اولويت پيامبرصلى الله عليه وآله بر مؤمنان است كه به موجب آن پيامبر خدا، حق تصرف در شئون دينى، سياسى و اجتماعى مسلمانان را دارد؛ نه صرف دوستى و محبت (بدون مشروعيت سياسى و اجتماعى).
9. پيامبرصلى الله عليه وآله مسئله ولايت را سه يا چهار بار تكرار مىكند؛ اين همه تأكيد براى چيست؟
10. اينكه پيامبرصلى الله عليه وآله در دعاى خويش مسئله يارى كردن امام علىعليه السلام را مطرح مىكنند و بر تنها گذاشتن و يارى نكردن او نفرين مىفرستد، قرينه روشنى است بر اينكه ولايت مورد نظر، از نوع ولايت زعامت و رهبرى است، نه صرف محبت و علاقه قلبى؛ زيرا آنچه با اطاعت به نصرت، يارى و همگانى جامعه تلازم دارد، پيشوايى و رهبرى امت است، نه صرف محبت و علاقه قلبى.
11. برپايى حقيقت همراه با امام علىعليه السلام و همپايى آن دو نيز با ولايت، با معناى رهبرى تناسب دارد. به عبارت ديگر پيشوايى و مرجعيت دينى و سياسى امام علىعليه السلام است كه مىتواند به برپايى حقيقت همگام با آن حضرت بينجامد؛ نه صرف دوستى و محبت آن حضرت.
12. پيامبرصلى الله عليه وآله بعد از اين حادثه فرمود: «اللَّه اكبر! بر اكمال دين و اتمام نعمت و خشنودى خدا به رسالت من و ولايت على بعد از من». نكته مهم در اينجا اين است كه اگر مقصود از «ولايت»، محبت باشد، ديگر قيد «بعد از من»، زايد است؛ زيرا محبت حضرت علىعليه السلام مقيد به زمان پس از رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله نيست. معنا ندارد منظور پيامبرصلى الله عليه وآله را اين بگيريم كه بعد از رحلت من، على را دوست بداريد! زيرا محبت علىعليه السلام با حيات پيامبرصلى الله عليه وآله قابل جمع است؛ بلكه رهبرى امام علىعليه السلام است كه پس از آن حضرت مورد نظر است؛ زيرا در يك زمان وجود دو پيشوا در عرض هم ممكن نيست.
13. بعد از اين ماجرا، مردم با حضرت علىعليه السلام بيعت كردند. مگر دوستى بيعت دارد؟ بيعت در لغت به معناى التزام به فرمانبردارى و تبعيت است و حتى ابوبكر و عمر نيز با آن حضرت بيعت كرده، گفتند:
«بخٍّ بخٍّ لك يا على! اصبحت و امسيت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة».
14. همه حاضران در آن جلسه از خطابه پيامبرصلى الله عليه وآله، مسئله «امامت و پيشوايى حضرت علىعليه السلام» را فهميدند و بلافاصله «حسان بن ثابت انصارى» از پيامبرصلى الله عليه وآله اجازه گرفت و اشعارى زيبا سرود كه در يكى از ابيات آن، از زبان پيامبرصلى الله عليه وآله چنين مىگويد:
فقال له قم يا على! فانّنى | رضيتك من بعدى اماماً و هادياً |
«پيامبر به او فرمود: اى على! برخيز، خرسندم كه تو امام و هادى بعد از من مىباشى».
ذكر اين نكته بايسته است كه «تقرير» - يعنى سكوت و عدم مخالفت پيامبرصلى الله عليه وآله در برابر يك سخن يا رفتار در نزد همه مسلمانان - حجت و جزء سنت است. بنابراين اگر مسئله غدير معنايى غير از امامت داشت، چرا پيامبرصلى الله عليه وآله سخنان «حسان بن ثابت» را تأييد كرده، او را تشويق فرمود؟ چرا ديگران اعتراض نكردند كه منظور پيامبرصلى الله عليه وآله «امامت و هدايت» امت نبوده است؟
15. نكته جالب توجّه ديگر، موضعگيرىهاى مخالفان مانند «جابر بن نضر» يا «حارث بن النعمان الفهرى» است. در روايت است كه پس از انتشار سخن پيامبرصلى الله عليه وآله در غدير خم، وى نزد پيامبرصلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: «اى محمد! از جانب خدا به ما گفتى شهادت دهيم كه جز خداى يگانه پروردگارى نيست و شهادت دهيم كه تو پيامبر خدايى و نماز بخوانيم و روزه بداريم و حج انجام دهيم و زكات بپردازيم. ما نيز همه اينها را از تو پذيرفتيم؛ ليكن به اين حد راضى نگشتى و پسر عمويت را بر ما برترى دادى و گفتى: «هر كه را من مولاى اويم، اين على مولاى او است». اكنون بگو كه اين سخن را از پيش خود گفتى، يا از جانب خدا؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «سوگند به آنكه جز او خدايى نيست! اين مطلب از سوى خداوند است».
در اين هنگام او برگشت و به سوى اسب خود شتافت؛ در حالى كه مىگفت: خدايا! اگر آنچه محمدصلى الله عليه وآله مىگويد حق است، پس سنگى بر ما ببار، يا ما را به عذابى دردناك گرفتار كن. هنوز به اسب خود نرسيده بود كه از طرف حق، سنگى بر سرش باريد و او را بر زمين كوبيد و جانش را بگرفت. آن گاه اين آيه نازل شد:
«سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ، لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ، مِنَ اَللَّهِ ذِى اَلْمَعارِجِ»؛
معارج (70)، آيات 1 - 3.؛ «پرسندهاى از عذاب واقع شوندهاى پرسيد كه اختصاص به كافران دارد [ و ]آن را بازدارندهاى نيست. [ و ]از جانب خداوند صاحب درجات [ و مراتب] است».
اكنون بايد ديد چه چيزى در سخن پيامبرصلى الله عليه وآله نهفته بود كه آن مرد خيره سر را برآشفته كرد؟ اگر صرف مسئله محبت و دوستى بود، آيا اين همه لجبازى و خيرهسرى پديد مىآمد؟ به طور مسلّم مسئله بالاتر از اين بود. زيرا شخص ياد شده از طرفى دلى پر كينه نسبت به حضرت علىعليه السلام داشت و از سوى ديگر، مىديد با ولايت آن حضرت، بايد عمرى تحت فرمان و رهبرى ايشان سپرى كند واز سر بىخردى و كبر و كژانديشى، مرگ و عذاب را بر ولايت مولاى متقيان و فخر كائنات ترجيح داد.
براى آگاهى بيشتر ر.ك: الغدير، ج 1، صص 239-246.16. خود امير مؤمنانعليه السلام و ائمه اطهارعليهم السلام در اثبات امامت بارها به حديث غدير استناد كردهاند. عامربن واثله مىگويد: «در روز شورى با علىعليه السلام كنار درب خانه ايستاده بودم و شنيدم او خطاب به آنان فرمود: من براى شما دليلى مىآورم كه احدى نمىتواند بر آن خدشهاى وارد كند. سپس فرمود:
اى جماعت! آيا در ميان شما كسى هست كه پيش از من به يگانگى خداوند ايمان آورده باشد؟ گفتند: نه!
- آيا در بين شما كسى هست كه برادرى چون جعفر طيّار داشته باشد كه با ملائك پرواز مىكند؟ گفتند: نه!
- آيا كسى از شما غير از من عمويى همچون حمزه شمشير خدا و شمشير رسول خداصلى الله عليه وآله- دارد؟ گفتند: نه!
- آيا غير از من كسى از شما همسرى چون فاطمه، دختر پيامبرصلى الله عليه وآله و سرور زنان اهل بهشت دارد؟ گفتند: نه!
- آيا كسى از شما فرزندانى مانند حسن و حسين دو سرور جوانان اهل بهشت دارد؟ گفتند: نه!
- آيا كسى از شما هست كه [ به دستور قرآن] پيش از نجوا با پيامبرصلى الله عليه وآله صدقه داده باشد؟ گفتند: نه!
- آيا در ميان شما غير از من كسى هست كه پيامبرصلى الله عليه وآله دربارهاش فرموده باشد:
«من كنت مولاه فعلىٌ مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه وانصر من نصره، ليبلّغ الشاهد الغائب؟» گفتند: نه!
براى آگاهى بيشتر ر.ك: الغدير، ج 1، صص 159- 213..
17. اگر مقصود از ولايت، همان محبت و دوستى باشد، آن گاه دعاى بعدى پيامبرصلى الله عليه وآله كه فرمود:
«و احبّ من احبّه» تكرار و لغو خواهد بود. بنابراين وجود هر دو سخن نشان مىدهد كه اينها، دو موضوع متفاوت بوده و ولايت برتر از صرف محبت است؛ هر چند از لوازم ولايت، محبت و دوستى ولىّ است.شبهاتي پيرامون فدك:
سوال: در مورد فدك توضيح دهيد واينكه چرا پيامبر آنرابه حضرت زهرا بخشيد و اينكه چرا حضرت علي بعد از رسيدن به حكومت آنرا پس نگرفت؟
پاسخ: در مورد فدك به اين نكات توجه فرماييد:
الف) موقعيت جغرافيايى فدك
«فدك»،سرزمين آباد و حاصلخيزى بود كه در نزديكى«خيبر»قرار داشت.و فاصله آن با مدينه،در حدود 140 كيلومتر بود،كه پس از دژهاى خيبر،نقطه اتكاء يهوديان حجاز به شمار مىرفت،(به كتاب«مراصد الاطلاع»،ماده«فدك»مراجعه شود) فدك در شمال مدينه بود كه در آن زمان تا آن جا دو يا سه روز راه فاصله داشت.( معجمالبلدان، ياقوت حمومى، ج5و6، ص417) اين دهكده در شرق خيبر و در حدود هشت فرسنگى(دانشنامه امام على(ع)، ج8، ص355(مقاله فدك).) آن واقع بود و ساكنانش همگى يهودى شمرده مىشدند. امروزه فاصله خيبر تا مدينه را حدود 120 يا 160 كيلومتر ذكر مىكنند.( همان، ص351.)
ب) فدك و رسول خدا(ص)
در سال هفتم هجرت، پيامبر خدا(ص) براى سركوبى يهوديان خيبر كه علاوه بر پناه دادن به يهوديان توطئهگر رانده شده، از مدينه به توطئه و تحريك قبايل مختلف عليه اسلام مشغول بودند، سپاهى به آن سمت گسيل داشت و پس از چند روز محاصره دژهاى آن راتصرف كرد.
پس از پيروزى كامل سپاه اسلام - با آن كه اختيار اموال و جانهاى شكست خوردگان همگى در دست پيامبر(ص) قرار داشت - رسول خدا(ص) با بزرگوارى تمام، پيشنهاد آنان را پذيرفت و به آنها اجازه داد نصف خيبر را در اختيار داشته باشند و نصف ديگر از آنِ مسلمانان باشد. بدين ترتيب، يهوديان در سرزمين خود باقى ماندند تا هر ساله نصف درآمد خيبر را به مدينه ارسال دارند.
با شنيدن خبر پيروزى سپاه اسلام، فدكيان كه خود را همدست خيبريان مىديدند، به هراس افتادند؛ اما وقتى خبر برخورد بزرگوارانه پيامبر(ص) با خيبريان را شنيدند، شادمان شدند و از رسول خدا(ص) خواستند كه با آنان همانند خيبريان رفتار كند. پيامبر خدا(ص) اين درخواست را پذيرفت.( تاريخ الطبرى، محمدبن جرير طبرى، ج2، ص302و303؛ فتوح البلدان، ابوالحسن بلاذرى، ص42؛ السقيفة و فدك، ابوبكر احمدبن عبدالعزيز جوهرى، ص97.)
ج) تفاوت فقهى حكم خيبر و فدك
رفتار رسول خدا درباره فدك و خيبر يكسان بود؛ ولى اين دو سرزمين حكم همسان ندارند. مناطقى كه به دست مسلمانان تسخير مىشود، دو گونه است:
1. مكانهايى كه با جنگ و نيروى نظامى گشوده مىشود. اين سرزمينها كه در اصطلاح «مفتوح العنوة» (گشوده شده با قهر و سلطه) خوانده مىشود، به منظور تقدير از تلاش جنگجويانِ مسلمان در اختيار مسلمانان قرار مىگيرد و رهبر جامعه اسلامى چگونگى تقسيم يا بهرهبردارى از آن را مشخص مىسازد.( الاحكام السلطانية، ابوالحسن ماوردى، ص139.) منطقه خيبر، جز دو دژ آن به نامهاى «وطيح» و «سلالم»،(تاريخ الطبرى، ج2، ص302) اين گونه بود.
2. مكان هايى كه با صلح گشوده مىشود؛ يعنى مردم منطقهاى با پيمان صلح خود را تسليم مىكنند و دروازههاى خود را به روى مسلمانان مىگشايند. قرآن كريم اختيار اين نوع سرزمينها را تنها به رسول خدا(ص) سپرده است( حشر(59):6.) و مسلمانان در آن هيچ حقى ندارند.
فدك و دو دژ پيش گفته خيبر اين گونه فتح شد؛ بنابراين، ملك رسول خدا(ص) گشت. طبرى مىگويد: «و كانت فدك خالصة لرسول الله(ص) لانهم لم يجلبوا عليها بِخِيْلٍ و لا ركاب؛(تاريخ الطبرى، ج2، ص302.) فدك ملك خالص پيامبر خدا(ص) بود. زيرا مسلمانان آن را با سواره نظام و پياده نظام نگشودند.»
درباره ارزش اقتصادى فدك بسيار سخن گفتهاند. برخى از منابع شيعى درآمد ساليانه آن را بين بيست و چهار هزار تا هفتاد هزار دينار نوشتهاند(بحارالانوار، مجلسى، ج29، ص123.) و برخى ديگر، نصف درآمد ساليانه آن را 24هزار دينار نگاشتهاند. ابن ابى الحديد معتزلى از يكى از متكلمان امامى مذهب چنان نقل مىكند كه ارزش درختان خرماى اين ناحيه با ارزش درختان خرماى شهر كوفه در قرن هفتم برابر بود.( شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج16، ص236.)
به نظر مىرسد مىتوان تا حدودى ارزش واقعى اقتصادى آن را از يك گزارش تاريخى زمان خلافت عمربن خطاب دريافت. وقتى خليفه دوم تصميم گرفت فدكيان يهودى را از شبه جزيره عربستان اخراج كند، دستور داد نصف فدك را كه سهم آنان بود، از نظر زمين و درختان و ميوهها قيمت گذارى كنند. كارشناسان ارزش آن را پنجاه هزار درهم تعيين كردند و عمر با پرداخت اين مبلغ به يهوديان فدك، آنها را از عربستان بيرون راند.( السقيفة و فدك، ص98.)، بنابراين، مىتوان ارزش اقتصادى فدك در زمان رسول خدا(ص) و ابوبكر را چيزى نزديك به اين مقدار دانست.
اختلاف حضرت زهرا(س) با حكومت بر سر فدك چگونه بود؟
گزارشهاى منابع شيعى و سنى نشان مىدهد حضرت زهرا(س) و حكومت هر يك دو ادعا درباره فدك داشتند.
الف) ادعاهاى حضرت زهرا(س)
چنان كه نزد شيعيان مشهور است، حضرت زهرا(س) فدك را ملك خود مىدانست و براى اثبات مالكيت خود دو راه را به صورت طولى پيمود؛ يعنى وقتى از راه اول نتيجه نگرفت سراغ راه دوم رفت.( النص و الاجتهاد، سيد عبدالحسين شرف الدين، ص61.) اين دو راه عبارت است از بخشش و ارث.
1. بخشش (نحله)
عمده منابع شيعى و نيز منابع متعدد اهل سنت اين نكته را بيان مىكنند كه نيمى از فدك در سال هفتم هجرى به ملكيّت شخص پيامبر اكرم(ص) درآمد و پيامبر(ص) - طبق آيه «و آتِ ذالقربى حقَّه؛( اسرا(17)26.)حق خويشان خود را بپرداز» - آن را به حضرت فاطمه زهرا(س) بخشيد.( شرح نهج البلاغه، ج16، ص268و275.)
حضرت فاطمه(س) پس از پيامبر اكرم(ص) براى اثبات اين ادعا حضرت على(ع) و امّ ايمن را گواه قرار داد. حكومت غاصب، سخن حضرت زهرا(س) را نپذيرفت و با اين بهانه كه اولاً حضرت على(ع) در اين گواهى صاحب نفع است و ثانياً - حتى اگر شهادت على(ع) پذيرفته شود - در اثبات امور مالى گواهى دو مرد يا يك مرد و دو زن لازم است، گواهى امام على(ع) و ام ايمن را رد كرد.( همان، ص214و220؛ فتوح البلدان. ص44.)
نقد رأى دستگاه خلافت
كردار حكومت از نظر قوانين و سنت اسلامى مردود است؛ زيرا:
1. در آن زمان فدك در دست حضرت فاطمه(س) بود. در آيين دادرسى پيامبر اكرم(ص) - البينة على المدعى و اليمين على من انكر- شاهد آوردن وظيفه مدعى و سوگند خوردن وظيفه منكر است. پس حضرت منكر به شمار مىآمد و بايد سوگند مىخورد ديگرى در اين ملك حقى ندارد.
2. با توجه به آيه تطهير(احزاب(33):33.) كه مفسران شيعه و سنى شأن نزول آن را درباره اهل بيت پيامبر اكرم(ص) مىدانند،(فدك فى التاريخ، شهيد سيدمحمدباقر صدر، ص189.) اهل بيت آن حضرت(ع) از هر گونه رجس و پليدى دورند؛ و بديهى است كه مصداق اين آيه نمىتواند ادعاى نادرست مطرح كند.
3. محدثان شيعه و سنى بر اين نكته اتفاق دارند كه پيامبر اكرم(ص) درباره حضرت فاطمه زهرا(س) فرمود: «ان الله يغضب لغضبها و يرضى لرضاها؛(براى اطلاع از مصادر اين حديث در كتب اهل سنت مراجعه شود به: فدك فى التاريخ، ص118.) خداوند براى خشم فاطمه خشمگين و براى خشنودىاش خشنود مىشود.» اين جمله كه حكومتگران نيز آن را شنيده بودند، نشان مىدهد فاطمه(س) در همه شؤون زندگانىاش جز در مسير خداوند گام بر نمىدارد و بىترديد چنين فردى هرگز ادعاى دروغ بر زبان نمىراند.
4. شاهد ادعاهاى حضرت زهرا(س) شخصيتى مانند على(ع) است كه با آياتى چون «آيه ولايت»(مائده(5):55.) و آيه تطهير تأييد گرديده و در آيه مباهله به منزله نفس پيامبر(ص) مطرح شده است.( آل عمران(3):61.) افزون بر اين، با بيشترين تأييدات از سوى پيامبر(ص) روبهرو است. تنها حديث «على مع الحق و الحق مع على يدور حيث مادار؛(موسوعة الامام علىبنابىطالب(ع)، ج2، ص237-243.) على با حق است و حق با على است و حق بر محور على مىگردد.» براى اثبات درستى گفتار و كردارش كافى است.
اين روايات در جامعه آن روز شايع بود و مسلماً حكومتگران با آنها آشنا بودند. بىترديد رد كردن شهادت چنين گواهى نشان دهنده بىاعتنايى به آيات و روايات و يا دستكم نا آگاهى از آنها است. راستى آيا رواست تصور كنيم شخصيتى كه از آغاز اسلام همه هستىاش را خالصانه در طبق اخلاص گذاشته و به درگاه خداوند پيشكش كرده است، بخواهد به سود همسرش گواهى دهد؟
آيا مىتوان كسى را كه در طول زندگانىاش از دنيا به حداقل اكتفا و اموال خود را عمدتاً وقف كرده است، به دنياطلبى و گواهى دروغين متهم كرد؟
5. در ميان اصحاب پيامبر خدا(ص) به فردي به نام خزيمة بن ثابت برمىخوريم كه به جهت شدت ايمانش پيامبر(ص) او را به لقب «ذوالشهادتين» مفتخر كرد و گواهىاش را با گواهى دو شاهد برابر شمرد.( شرح نهج البلاغه، ج16، ص273.)
اگر پيامبر(ص) شهادت چنين شخصى را در همه موارد با گواهى دو شاهد برابر دانست، چرا حاكم پس از او نمىتواند گواهى حضرت على(ع) را كه به مراتب از «خزيمه» برتر است، با شهادت دو شاهد برابر بداند؟
6. به گواهى حكومتگران، پيامبر خدا(ص) «ام ايمن» را زن بهشتى معرفى كرد(الاحتجاج، طبرسى، ج1، ص121.) واضح است چنين شخصيتى هيچگاه گواهى دروغ نمىدهد.
در اين جا از نظر تاريخى پرسشى اساسى رخ مىنمايد: به راستى اگر پيامبر اكرم(ص) فدك را به حضرت فاطمه(س) بخشيده بود، چرا آن حضرت(س) نتوانست شاهدان بيشتر بياورد، با آن كه از نظر زمان حدود چهار سال (7-11هجري) فدك در اختيار وى قرار داشت؟
در پاسخ به اين پرسش بايد ياد آور شد:
1. گزارشهاى اين واقعه نشان مىدهد اين بخشش درون خانوادگى بوده و پيامبر(ص) صلاح نديد آن را آشكارا براى مردم اعلام كند. حضرت(ص) تنها افراد بسيار نزديك را بر اين امر گواه گرفت و حتى مصلحت نديد افرادى مانند عباس(عموى رسول خدا) و همسرانش را شاهد اين بخشش قرار دهد.
مصالح اين امر را مىتوان امورى چون متهم شدن به ترجيح خانواده، حسادتهاى درون خانوادگى يا بالا رفتن سطح توقع بعضى از همسران دانست.
2. ممكن است جمعى از شاهدان، با توجه به حاكميت وقت، از شهامت لازم براى گواهى دادن بىبهره بودند؛ چنان كه اكثريت جامعه آن روز از ابراز نصّ غديرخم خوددارى مىكردند.
3. گزارشهاى اين واقعه نشان مىدهد حضرت فاطمه زهرا(س) در زمان حيات پدر بزرگوارش - با توجه به اين كه در آمد فدك بسيار فراتر از نيازهايش بود، نياز جامعه مسلمان آن روز و عدم امكان حضور فعال حضرتش در تدبير اقتصادى آن سامان - اختيار آن را كلاً به پدر واگذار كرد تا خود هر گونه صلاح مىداند مازاد درآمد آن را مصرف كند. با اين واگذارى بسيارى چنان پنداشتند كه تصرفات پيامبر(ص) در فدك تصرفاتى حاكمانه و به عنوان رهبر جامعه مسلمانان است، در حالى كه در واقع آن حضرت (ص) همه اين امور را به نحو وكالت تام الاختيار از جانب دختر گرانقدرش انجام مىداد.( شهيد صدر احتمالاتى چون دورى فدك از مدينه و امكان عدم اطلاع مدنيان و نيز احتمال كشته شدن شاهدان ا حتمالى را ابراز مىدارد. (فدك فىالتاريخ، ص187).)
2. ارث
پس از آن كه حكومت شهادت گواهان حضرت(س) را نپذيرفت، حضرت زهرا(س) از راه ديگر وارد شد و از حكومت خواست ميراث پدرش را كه فدك نيز بخشى از آن است،(شرح نهج البلاغه، ج16، ص217) به او واگذار كند و در اين مورد به نص آيه قرآن درباره ارث متمسك شد: «يوصيكم الله فى الولادكم للذكر مثل حظ الانثيين...؛( نساء(4):11.) خداوند به شما درباره [ارث] فرزندانتان سفارش مىكند كه سهم پسر دو برابر دختر است... .»
ظاهر اين آيه عام است و انبيا و غير انبيا را شامل مىشود. ابوبكر در برابر اين آيه استدلال كرد كه انبيا از خود ارث باقى نمىگذارند. حضرت زهرا(س) فرمود: چگونه است كه هر گاه تو درگذشتى فرزندانت از تو ارث مىبرند؛ اما ما از رسول خدا(ص) ارث نمىبريم؟! (شرح نهج البلاغه، ج16، ص218و251.) آن گاه به آيات ديگر قرآن كه در موارد مختلف از ارث پيامبران گذشته سخن به ميان آورده است، تمسك جست؛ مانند آيه ششم سوره مريم و آيه شانزدهم سوره نمل. در آيه ششم سوره مريم، حضرت زكريا بيان مىدارد كه «خداوندا، من از خويشانم كه پس از من وارثانم خواهند شد، بيمناكم... پس فرزندى به من عطا كن كه از من و آل يعقوب ارث برد.»( واضح است، با توجه به بيمناكى حضرت زكريا از وارثان فعلى خود، مراد او از ارث در اين جا ارث در امور مالى است نه ارث نبوت و حكمت كه اين دو قابل ارث نيستند و خدا به هر كس بخواهد عطا مىكند.)، در آيه شانزدهم سوره نمل از ارث بردن سليمان پيامبر، از پدرش داوود پيامبر سخن به ميان آمده است.( الاحتجاج، طبرسى، ج1، ص144.)
ب) ادعاهاى حكومت
حكومت در مقابل حضرت(س) عمدتاً دو ادعا مطرح كرد:
1. صدقه بودن فدك
معناى اين عبارت آن است كه پيامبر اكرم(ص) فدك را به كسى نبخشيد و با آن به گونه صدقه جاريه برخورد كرد؛ يعنى رسول خدا(ص) از درآمد فدك زندگانى شخصى حضرت فاطمه زهرا(س) و ديگر بنىهاشم را تأمين مىكرد و مازاد آن را در راه خدا به مصرف مىرساند.( شرح نهجالبلاغه، ج16، ص216و219و225.)
از آن جا كه ابوبكر خود را جانشين پيامبر اكرم(ص) مىدانست، مىخواست با در اختيار گرفتن فدك، اين مشروعيت ادعايى را براى همگان به اثبات برساند و چنان اعتقاد داشت كه چشم پوشى از اين زمين نوعى خلل در مشروعيت حكومتش پديد مىآورد.
اين ادعا با چالشهاى زير روبهرو است:
1. ظاهر آيه هفتم سوره حشر كه قبلاً به آن اشاره شد، آن است كه اين سرزمين از سوى خداوند ملك پيامبر اكرم(ص) قرار گرفت.
2. روايات شيعه و سنى بر اين نكته تصريح دارند كه با نزول آيه «و آت ذالقربى حقه» پيامبر اكرم(ص) اين زمين را به صورت بخشش به فاطمه زهرا(س) واگذار كرد. جالب آن است در آيه از حق ذالقربى (خويشان نزديك) سخن به ميان آمده و آن را حق ايشان دانسته است.( همان، ص268و275.)
3. حتى اگر ظاهر رفتار پيامبر(ص) چيزى غير از ملكيت و عدم بخشش را نشان دهد، وقتى شخصيتى مانند حضرت فاطمه(س) به همراه شاهدانى چون حضرت على(ع) و ام ايمن ادعاى بخشش مىكنند بايد ادعاى آنها بر ظاهر رفتار پيامبر مقدم شود.
4. حتى اگر بپذيريم اين ملك در زمان پيامبر اكرم(ص) صدقه بود، لزوماً معناى آن اين نيست كه حكومت جانشين پيامبر اكرم(ص) سرپرست اين صدقه خواهد بود؛ زيرا ممكن است آن را صدقهاى خانوادگى و در اصطلاح نوعى وقف خاص بدانيم كه متولى آن افرادى از خود آن خاندانند.
چنان كه طبق بعضى از گزارشهاى اهل سنت، عمر در زمان حكومت خود فدك را به حضرت على(ع) و عباس واگذار كرد تا خود در ميان خود همانند پيامبر اكرم(ص) با اين سرزمين رفتار كنند.( همان، ص221-223.)
5. حتى اگر تصرفات پيامبر اكرم(ص) را تصرفاتى حاكمانه بدانيم و معتقد باشيم آن حضرت به عنوان حاكم مسلمانان سرپرستى اين ملك را به عهده گرفت، بايد توجه داشت در آن زمان مهمترين چالش ميان حكومت و اهل بيت(ع) مشروعيت حكومت بود كه اهل بيت(ع) آن را طبق نصوص پيامبر اكرم(ص) نمىپذيرفتند. در اين موقعيت، بديهى بود زير بار لوازم اين مشروعيت نيز نروند و به عهده گرفتن سرپرستى فدك از سوى حكومت را نپذيرند.
2. حديث نفى ارث پيامبران
منظور از اين حديث، روايتى است كه ابوبكر آن را از پيامبر اكرم(ص) چنين نقل كرد: «انا معاشر الانبياء لانورث ما تركناه صدقة؛(همان، ص218.) ما جماعت پيامبران از خود ارث باقى نمىگذاريم. هر چه از ما ماند، صدقه است».
درباره اين حديث بايد يادآور شد:
1. تا آن زمان اين حديث را جز ابوبكر هيچ كس نشنيده بود. بسيارى از محدثان نيز بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه راوى اين حديث تنها ابوبكر بود. البته بعدها پشتيبانانى چون مالك بن اوس يافت و در دهههاى بعد عمر، زبير، طلحه و عايشه نيز در شمار مؤيدان آن جاى گرفتند.( همان، ص221-227.)
2. ابوبكر با نقل اين حديث ناقل سخن پيامبر اكرم(ص) بود و در طرف مقابل، حضرت فاطمه(س) و حضرت على(ع) و ام ايمن ناقل سخن و كردار پيامبر اكرم(ص) مبنى بر بخشش فدك بودند. بديهى است با توجه به فزونى شمار ناقلان در اين سمت و نيز شخصيت آنها كه بيشترين تأييدات را از سوى پيامبر اكرم(ص) دارايند، بايد قول آنها بر قول ابوبكر مقدم شود.
3. اين حديث با آيات متعددى از قرآن كه در آن ميراث انبيا مطرح شده است، منافات دارد و بديهى است نمىتوان تنها با يك حديث در مقابل اين آيات صريح ايستادگى كرد.
4. اگر طبق اين حديث معتقد شويم پيامبر اكرم(ص) هيچ گونه مالى به ارث نگذاشت، چگونه است كه طبق نقل اهل سنت بعضى از اموال آن حضرت(ص) مانند وسايل شخصى و نيز حجرههاى آن حضرت(ص) به ارث مىرسيد؟(فدك فى التاريخ، ص149)
در پايان حديثي را از پيامبر اكرم (ص) در اينباره نقل ميكنيم تا اين قضيه بهتر روشن شود؛ پيامبر اكرم فرمودند:
من هر زمان او را مي بينم ياد آن چيزي مي افتم كه بعد از من با وي رخ خواهد داد . انگار كه من او را مي بينم كه ذلت در خانه وي داخل شده است وحرمتش شكسته شده است و حقش غصب گرديده است و از ارثش محروم گرديده است و پهلويش شكسته شده است و فرزند در شكمش سقط شده است در حاليكه صدا مي زند يا محمداه ولي كسي جواب وي را نمي دهد ... پس او اولين كسي كه از خانواده ام به من خواهد پيوست . پس به نزد من مي آيد در حاليكه اندوهگين و سختي كشيده و غمگين است و كشته شده است .
خداوندا، هر كس را كه به او ظلم كرده لعنت كن ، و هر كس حق او را غصب نموده عذاب نما ، و هركس كه او را خوار نموده خوار نما و در عذابت جاودان بدار هر كس را كه فرزند او را مورد ضرب قرار داد تا آن را سقط كرد . پس ملائكه مي گويند : آمين. (فرائد السمطين ج2 ، ص 34 و 35 ).
ماجراي فدك بعد از حضرت فاطمه زهرا(س)
پس از آنكه معاويه به قدرت رسيد، فدك را ميان مروان، عمروبن عثمان و پسرش يزيد تقسيم كرد. در دوران خلافت مروان، همه فدك در اختيار وى قرار گرفت و او آن را به پسرش عبدالعزيز داد. وى نيز فدك را به پسرش عمر داد. عمربن عبدالعزيز فدك را به فرزندان حضرت فاطمهعليها السلام برگردانيد. پس از درگذشت عمربن عبدالعزيز، فدك در اختيار خلفاى بعدى قرار گرفت وتا روزى كه حكومت امويان ادامه داشت، در اختيار آنان ماند. وقتى حكومت به بنىعباس رسيد، سفّاح آن را به عبداللَّه بن حسن برگرداند. پس از سفاح، منصور دوانقى فدك را از فرزندان زهراعليها السلام گرفت. فرزند منصور (مهدى) فدك را به فرزندان زهراعليها السلام بازگردانيد. پس از مهدى، موسى و هارون دوباره فدك را از فرزندان حضرت فاطمهعليها السلام پس گرفتند. وقتى خلافت به مأمون عباسى رسيد، به طور رسمى فدك را به فرزندان حضرت زهراعليها السلام بازگردانيد. پس از مأمون نيز وضعيت فدك چنين بود، گاه بر مىگرداندند و گاه پس مىگرفتند. سرانجام در دوران متوكل عباسى، فدك از فاطميان پس گرفته شد؛ درختانش به دستور شخصى به نام «عبداللَّه بن عمر بازيار» قطع گرديد و روسياهى آن براى بدخواهان باقى ماند. قطع درختان در حالى انجام گرفت كه يازده درخت خرمايى كه به دست مبارك پيامبرصلى الله عليه وآله در آن كاشته شده بود، هنوز باقى بود. شخصى كه آن درختان را قطع كرد، «بشران بن ابى امية ثقفى» نام داشت كه پس از بازگشت به بصره فلج شد.ابن ابى الحديد، عبدالحميد، شرح نهجالبلاغه، ج 16، ص 217 در كل بايد گفت: در عصر بني اميه و بني عباس ، فدك مسئلهاى سياسى به شمار مىآمد، نه انتفاعى و اقتصادى. خلفاى عباسى و اموى، به درآمد فدك نياز نداشتند. براى همين وقتى عمربن عبدالعزيز فدك را به فرزندان فاطمهعليها السلام باز گرداند، بنىاميه او را سرزنش كردند و گفتند: تو با اين كار ابوبكر و عمربن خطاب را تخطئه كردى!سبحانى، جعفر، فروغ ابديت، (قم: هدف)، ج 2، ص 669.
چرا علي(ع) در زمان خلافت فدك را پس نگرفت؟
اينكه چرا حضرت علي عليه السلام بعد از به دست گرفتن حكومت، فدك را برنگرداند دلايل زيادي دارد كه با دقت به شرائطي كه حضرت با آن روبرو بود به زوايايي از آن مي توان رسيد. شايد مهمترين دليل وجود جو ناسالمي بود كه توسط خلفاي پيشين فراهم شده بود و در جامعه بسياري از بدعت ها جاي سنت ها را گرفته و بسياري از حقايق اسلامي دستخوش تغيير شده بود به طوري كه امام شافعي در كتاب الام از وهب بن كيسان نقل مي كند : كلّ سنن رسول اللّه قد غيّرت حتى الصلاة. (كتاب الام:1/208). يعني تمام سنت و شريعت پيامبر گرامي حتي نماز هم تغيير يافته است
امام مالك از جدش مالك نقل مي كند كه گفته: ما أعرف شيئاً مما أدركت الناس إلا النداء بالصلاة. (الموطّأ: 1/93 وشرحه: 1/122). از مردم جز دعوت به نماز ، چيزي را نمي بينم .
حسن بصري از علما وفقهاي بزرگ اهل سنت مي گويد: لو خرج عليكم أصحاب رسول اللّه ما عَرَفوا منكم إلاّ قبلكتم. (جامع بيان العلم: 2/244). اگر صحابه پيامبر به ميان شما بيايد از اسلام شما جزاين كه به طرف قبله مي ايستيد چيز ديگري مشاهده نخواهد كرد.
از همين رو است طبق روايت بخاري در صحيح خود از عمران بن حصين صحابي پيامبر كه در بصره وقتي پشت سر علي بن ابي طالب عليه السلام نماز مي خواند ، مي گويد: نماز علي ياد آور نمازي است كه با پيامبر گرامي به جاي مي آورديم. (صحيح البخاري: (161 ح784) ، 1/200ط. دار الفكر ـ بيروت. باب إتمام التكبير في الركوع من كتاب الأذان؛ مشابه اين روايت را از مطرف بن عبد اللّه نيز نقل مي كند: صحيح البخاري: (162 ح 786) ، 1/191 ، باب إتمام التكبير في السجود؛ همچنين در صحيح مسلم نيز شبيه به همين روايت ذكر شده است: صحيح مسلم: 2/8 طبعه دارالفكر ـ بيروت ، (1/ 169 ح 393) باب إثبات التكبير من كتاب الصلاه).
باتوجه به نكات ياد شده معلوم مي شود كه در اثر انحراف جامعه اسلامي از مسير خود و كنار گذاشتن خليفه و جانشين بحق پيامبر گرامي (ص) و روي كار آمدن كساني كه صلاحيت نداشتند ، چه مشكلاتي بر سر شريعت اسلام آمده است. در اين شرايط علي (ع) احساس نمود كه اگر چنان كه بخواهد ناهمواري هاي گذشته را اصلاح نمايد و بدعت ها را برگرداند جامعه آن روز تاب تحمل آن را ندارند.
به عنوان نمونه: نماز تراويح كه توسط خليفه دوم تاسيس شد و بنا به نقل بخاري عمر با صراحت گفت: نعم البدعه؛ چه بدعت خوبي است. (صحيح بخاري ج 1 ص 342) . در تاريخ ثبت شده كه حضرت علي عليه السلام در زمان حكومت خويش به امام حسن عليه السلام دستور داد كه مردم را از خواندن اين نماز مستحبي به جماعت ، جلوگيري كند ولي مردم همه فرياد در آوردند : وا عُمَراه، وا عُمَراه!!!
حال با وجود چنين جو خراب و مسمومي چگونه مي توان انتظار داشت كه حضرت بتواند شريعت درست پيامبر را احيا كند و آنچه توسط خلفاي قبل، غصب شده بود مانند فدك را پس بگيرد.
همچنين از ديگر علل پس نگرفتن فدك توسط حضرت علي عليه السلام بعداز رسيدن به حكومت اين بود كه در آن زمان كه هنوز لشكر كشيهاي اعراب به مناطق مختلف و امپراطوريهاي ايران و روم آغاز نشده بود، فدك، سرزميني حاصل خيز (در ميان بيابانهاي بي انتهاي عربستان) و گوهري گرانبها و منبع درآمدي قابل توجه بود كه اساس ومنبع بخشي از در آمد اوليه حكومت غاصبان آن به شمار ميآمد و وجود آن در دست اهل بيت پيامبر ميتوانست باعث جذب نيرو و تامين منابع مالي آن و خطري براي حكومت آنان باشد. اما با شروع فتوحات و سرازير شدن غنايم حاصل از دو امپراطوري بزرگ روي زمين ديگر درآمد فدك ناچيز مينمود. غير از آن كه امام علي(ع) در اين ايام با دست خويش به زراعت و كاشت نخلستانهايي پرداخت كه يادآور ثروت و زيبايي فدك بودند.
علاوه بر موارد فوق، دليل اصلي را خود حضرت در نهجالبلاغه به آن اشاره كرده و در نامه اي به عثمانبنحنيف ميفرمايد: آري، از ميان آنچه آسمان بر آن سايه افكنده، تنها فدك در اختيار ما بود، كه آن هم گروهي بر آن بخل و حسادت ورزيدند، گروه ديگري آن را سخاوتمندانه رها كردند (و از دست ما خارج شد) و خدا بهترين حاكم است. سپس ميفرمايد: مرا با فدك و غيرفدك چه كار! در حاليكه جايگاه فرداي هر كس قبر اوست كه در تاريكي آن آثارش محو و اخبارش ناپديد ميشود.
از كلمات حضرت سه مطلب به دست مي آيد: 1- مالك اصلي فدك (حضرت زهرا) و غاصبان آن ( ابابكر و عمر) از دنيا رفتند و حضرت از تملك مجدد آن خودداري كردند تا در پاي ميزان الهي خود خداوند به آن رسيدگي كند. 2- اشتغال حضرت به امور پر درد سر و پايان ناپذير حكومتي. 3- اصرار ايشان بر ساده زيستي خود و كارگزارانشان از ديگر عواملي بود كه باعث شد حضرت دست از فدك بردارد و حساب را به خدا وا گذار كرد تا برخي نگويند: چون به قدرت رسيد چنگ به اموال بيت المال زده و براي خود مزارع و نخلستانها را انتخاب ميكند. (ر.ك: نهج البلاغه، ترجمه: محمد دشتي، نامه45، بند7 و8 ، ص553، قم، پارسيان، 1385)
نتيجه: حضرت به دنبال پس گرفتن فدك نرفت تا كرامت و بزرگمنشي اهلبيت را به همگان نشان بدهد، امام با اين كار خود ميخواهد به من و شما بياموزد كه اهلبيت به دنبال هدايت مردماند و در اين راه از حقوق شخصي خود صرفنظر ميكنند و با گذشت برخورد ميكنند. تازه آنجا كه براي مزرعة غصب شدة فدك فرياد ميزنند، آن هم براي مردم است كه ماهيت غصبكنندگان خلافت را بشناسند، نه غير آن!
و اينجا من وشما هستيم كه بايد بياموزيم، در مسير بازگرفتن حق، آنجا كه مصالح عمومي در خطر است ـ و غاصب زيادهخواه ميشود ـ ذرهاي گذشت نكنيم و آنجا كه حق شخصي و فردي در ميان است، اگر ميتوانيم گذشت كنيم. بهويژه آنجا كه پاي برادر مؤمن ما در ميان باشد. اينگونه است كه مقام معظم رهبري نيز، بارها و بارها در برابر كساني كه به ولايت فقيه اهانت كردهاند يا آن را انكار كردهاند، فرمودهاند: از حق شخصي خود صرفنظر ميكنم، اما از حق مردم نه.دانشجوي گرامي, براي مطالعه و آگاهي بيشتر مي توانيد به سايتهاي ما به نشاني ذيل مراجعه كرده و از صدها مورد مطالب متنوع و مفيد آن بهره مند شويد:
http://www.vahabiat.porsemani.ir/http://www.adyan.porsemani.ir/